🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_741
#رمان_حامی
جفت ابروانش را بالا انداخت و نوچی کرد.
نگاهی به ساعت مچی مارکدارش انداخت و گفت :
حداکثر پونزده دقیقه صبر می کنم.
ستاره؟!
ستاره فوری جلو آمد
- بله اکبر خان.
خیره به چشمانم گفت :
حاضرش کن.
ستاره چشمی گفت و آمد دستم را گرفت.
زل زده بودم در چشمانش و حتی پلک هم نمی زدم.
دندان هایم را چونان روی هم ساییدم که حتم داشتم صدایشان را شنید.
ستاره دستم را می کشید اما من از عصبانیت پاهایم میخ شده بودند.
بالاخره زور ستاره بر من چربید و مرا دنبال خود کشاند.
آنقدر محکم دستانم را مشت کرده بودم که وقتی بازشان کردم، رد ناخن هایم کف دستانم افتاده بود و می سوخت.
سرکی به بیرون اتاق کشید و وقتی خیالش راحت شد که اکبر نیست، شروع کرد به سرزنش کردن.
- دختره ی ابله
چقدر بهت گفتم لج نکن حاضر شو.
دیدی نتونستی باهاش در بیفتی؟!
دلم می خواست ستاره را هم خفه کنم.
یکی نبود بگوید اگر با من واقعی رو به رو می شدید که شلوارتان را خیس می کردید!!