eitaa logo
عــــشق ممنـــوعه؛
6.3هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
7 فایل
بسم رب الحسنین علیهما السلام 💚 بعضی تجربه ها قشنگن، مثلِ دوست داشتنِ تــــــــــــــــــو...♥️🌿 رمان"عشق ممنوعه" به قلم:elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد الهی دارد:") @ansar_tab تبلیغات خواستین👆
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق ممنوعه... 🌸🍃 بدون خداحافظی ازماشین پیاده شد و بعد ازاینکه وارد خونه شد نفسم و پر فشار بیرون فرستادم همونطور توی ماشین جا به جا شدم و پشت فرمون نشستم ساعت نزدیک به 6 صبح بود و چشمام تار میدید خمیازه ای کشیدم و استارت زدم ساعت 6:15بود که رسیدم به خونه و مستقیم به سمت اتاقم رفتم مثل جنازه روی تخت افتادم و در عرض چند ثانیه به خواب فرو رفتم *** کلافه دستم و مشت کردم و گفتم:میتونستین بیاین محل کارم! چایی که براش اورده بودم و با یه نفس سر کشید و استکان کمر باریک طرح قاجار و روی میز گذاشت تخس به چشمام زل زد و گفت:زیر چشاتون گود افتاده، دیشب تا دیر وقت بیدار بودین؟ لبخند مصنوعی زدم و گفتم:بله به خاطر یک پرونده مجبور بودم بیدار بمونم هومی گفت و ادامه داد:پروندتون تو لواسون بوده؟ با شنیدن این حرفش شوکه سرم و بلند کردم و به چشمای براقش خیره شدم سعی کردم عادی رفتار کنم برای همین گفتم:من نمیدونم جناب سروانی سرهنگی یاهر چی، ولی به جای تعقیب کردن من بهتر نیست به دنبال قاتل خواهرم باشین؟؟ سری تکون داد و گفت:خوب ما هم دنبال قاتلیم به قلم:Elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 خیره خیره نگاهش کردم. انتظار داشتم پشت من در آید. طرفداری ام را نکرد هیچ، علنا از خانه بیرونم هم کرد. با کلافگی و اعصابی خراب، از مادرم و هستی خداحافظی کردم و به بهانه ی صاحب کارم از خانه بیرون زدم. *** دکمه ی اف اف را فشردم، اما هرچه منتظر شدم کسی در را باز نکرد. دوباره دستم را روی زنگ گذاشتم. و باز هم فایده نداشت. چند بار پشت سر هم زنگ زدم ولی کسی در را برایم باز نکرد. کوچه هم خلوت بود و سوت و کور. نمی شد داد و بیداد کنم. چراغ ها هم روشن بود. عجیب بود که در را باز نمی کردند. ماهرو هم که همیشه آنجا بود. خواستم از در بالا بروم که صدای باز و بسته شدن در عمارت آمد. کمی که دقت کردم، ماهرو را دیدم که با قدم هایی بلند، تقریبا دارد به سمتم می دود. منتظر ‌شدم تا بیاید. کمی که نفس تازه کرد، نگاهی به خانه انداخت و گفت : سلام. با تعجب گفتم : سلام. چرا درو باز نمی کنی؟ نفس عمیقی کشید و با نگرانی گفت : خانم گفتن راهتون ندم...
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 بخش دوم اخم کردم و عصبی گفتم : این مسخره بازیا چیه؟ مگه همسن اونم باهاش خاله بازی کنم؟ با استرس و ناراحتی گفت : آخه چرا اینقدر باهاش بحث می کنید وقتی می دونین بدش میاد! طلبکارانه از لای نرده های در نگاهش کردم و گفتم : محض اطلاع منم خوشم نمیاد چپ و راست تیکه های دختری که ده سالی اختلاف سنی باهام داره رو بشنُفم. با تاسف سری تکان داد و گفت: تهشم میشه این. آرامش خانوم واقعا هرکاری که بخواد می کنه. هیچی هم جلو دارش نیست. الانم گفت بهتون بگم اگه تا فردا هشت صبح چک روز حاضر نباشه مامور می فرسته پیش مادرتون. با خشم به در کوبیدم و فریاد زدم : غلط کرده! ماهرو محکم به گونه اش کوبید، لب گزید و گفت : آقا حامی تو رو خدا! چرا اینجوری می کنین آخه؟ با صدایی نسبتا بلند و صورتی درهم گفتم : چپ می ره راست میاد تهدید می کنه! اینجوری بخواد پیش بره که من به سر سال نمی کشم! ای کاش نکشم راحت شم از دست اون... لا اله الا الله. ماهرو ملتمسانه گفت : یکم یواش تر. شما الان برین من باهاش حرف می زنم. هرچند حرفش یکیه، ولی شاید یکم نرم شد.