. یه ماه پیش، هروقت میرفتم جلو آینه، وجودم پر از حس انزجار میشد نسبت به پوست کک و مکی که داشتم😫😩 برحسب اتفاق یه روز تو ایتا با عطارباشی آشنا شدم. با کلی شک و تردید کرم بیوتی ساخت طبیب مجموعه‌شونو خریدم اما امروز نتیجه مصرف این محصول رو دیدم. وقتی خودمو تو آیینه میبینم عاشقانه تماشا میکنم 😍🌱 من این مشکل رو داشتم. میدونم حس بدیه برای همین میخوام کمکت کنم.🙂 آیدی کانال اینجاست👇🏼👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/2715288285Cc9c4eefe98

. اینم صوت خانم علیجانی: از زبون خودشون بشنوید که میگن: من کاملا از پوستم ناراضی بودم 😢❌ هزینه های سنگینی کردم اما ...❌😔 👇🏻👇🏻👇🏻 . https://eitaa.com/joinchat/2715288285Cc9c4eefe98

🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 #پارت_145 #رمان_حامی ~حامی~ سه روز دیگر هم گذشت و وارد مرداد ماه شدیم. هوا به شدت گرم بود و آفتاب، سوزان. چون باید روزی چند ساعت را در حیاط و یک وقت هایی هم در محوطه ی سرباز کارخانه می گذراندم، صورت، گردن، و دست هایم آفتاب سوخته شده بودند. در آن هوای داغ، به هیچ وجه نمی توانستم داخل حیاط خانه، پیراهن بپوشم. و همان تی شرت پوشیدن باعث شده بود آن طور سیاه و سوخته شوم. بعد از دعوای آن روز، دیگر حتی یک کلمه هم با آرامش حرف نمی زدم و نگاهش هم نمی کردم. هرچه می گفت، فقط آرام سر تکان می دادم. اخم هم از روی صورتم محو نمی شد. یک وقت هایی که گیر می داد و تیکه می انداخت، به زور زیر لب جوابش را با چشم یا بله یا خیر می دادم. نمی دانم چرا، اما آن روز اصلا توقع چونان رفتاری را نداشتم. آن هم جلوی ماهرو و کمیل اولین باری نبود که جلوی دیگران ضایعم می کند. حتی بار ها در کارخانه هم از تیکه هایش بهره مندم کرده بود، اما آن روز برایم خیلی گران تمام شد. الفاظی که به کار برد، واقعا اذیتم کرد. سعیم را هم می کردم که کارم را کامل و درست، و بدون غر غر انجام دهم تا کمتر مجبور شوم صدایش را بشنوم. دیگر هم برایم مهم نبود چه می کند و چه نمی کند. چند باری خواستم بروم سر وقت باربد و عقده ام را سرش خالی کنم، اما نه جای دقیقش را می دانستم، نه دلم می خواست باز در دردسر بیفتم. سرم را داده بودم به کارم و با هیچ کس کاری نداشتم. هر روز یا دو روزی یک بار هم به خانه سری می زدم و جویای احوال و زندگی شان می شدم. تصمیم داشتم هر ماه، تمام حقوقم را جز یک مقدار کوچک که خرجی خودم با‌شد، تقدیم خانه و اهل خانه کنم. دلم نمی خواست هستی سر کار با نخ و سوزن، چشمانش را هر روز ضعیف تر و ضعیف تر کند.

میخواهی بدون رژیم و ورزش لاغر بشی تا عید لاغر بشی⁉️🤔 ♦️اونم تا ۶ کیلو در ماه😱⚠️❌ 📌فقط با کاهش اشتها و چربی سوزی👌😉 به جای قرص و دارو با مکمل های کاهش اشتها و چربی سوز فودسان تا عید ۶ کیلو لاغرشو♨️😎✅ 👇🏿⚠️پس عجله کن⚠️👇🏿 https://eitaa.com/joinchat/2684813589C012679cdd1 👆🏿👆🏿👆🏿👆🏿👆🏿

اگه ۴ نفر برید پارت سورپرایز شبانه میدم😍☝️

احیانا همکاری نمیکنید؟🥺

یه نفر دیگ فقط😍☝️

🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 #پارت_145 بخش دوم #رمان_حامی فشار اقتصادی مساوی بود با افزایش کار هستی و آسیب رساندن به خودش. او با‌ید در آن سن به فکر گردش و تفریح و جمع کردن جهازش می بود، نه در آوردن خرج خانه! این ها وظیفه ی من بود. منتظر بودم چند ماهی حقوق بگیرم تا وضع بهتر شود، بعد بروم سنگ هایم را با هستی وا بکنم. باید کمتر کار می کرد و بیشتر به خودش می رسید. ... داخل ماشین بودیم و داشتیم بر می گشتیم خانه. خیلی خسته بودم، از طرفی هم کارهای خانه مانده بود، هم آرکان گفته بود با هم برویم بیرون. یک لحظه حس زن کارمندی را پیدا کردم که خسته و کوفته از سر کار می آمد خانه و تازه باید فکری برای غذا و بچه ها و کارهای منزل می کرد. داشتم در ذهنم ترتیب انجام کار ها را تعیین می کردم که گفت : فکر کنم کم کم وقتشه از قیافه بیای بیرون. بی اختیار از داخل آینه ی جلوی نگاهش کردم.ولی چیزی نگفتم. او هم داشت نگاهم می کرد. چشمانش مثل همیشه داد می زدند که معدنی از غرورند. نگاهم را به رو به رو دوختم. - زبون درازت کجا رفت؟ - بریدمش. با لحنی تحسین وار و شاید هم تمسخر آمیز گفت : آفرین! پس پیشرفت کردی. و باز هم سکوت. - فکر کنم اونی که باید قیافه بگیره و طلبکار باشه منم نه تو. کوتاه و گذرا نگاهش کردم. - مگه همینو نمی خواستین؟ از لحنم بی تفاوتی می بارید.

اگه واقعا عاشق هنر باشی بالاخره یه‌ روزی یه جایی خودش راهشو به سمتت باز میکنه.

♨️ 🔴پیدااااش کردم بیاااایین🔴 ♨️ زیور الات سادات https://eitaa.com/joinchat/790692223Cc593b07cc4 اینجا معدن زیور الاته که دنبالش بودمممم😍😍😍 همه چی تمومهههه این کانال🤷‍♀ محصولاتش با کیفیت و تضمینی 🙅‍♀ #قیمتا #عااالی 😳 ❌❗️مطمئنم #با_کیفیت و #شییییک 😳 طلاروس ⚜ ژوپینک 😱 فروش بصورت تکی وعمده زود عضو بشو می‌خوام بردارم سررریععع🏃‍♀ https://eitaa.com/joinchat/790692223Cc593b07cc4