eitaa logo
عشقم امام‌حسیـــ🖤ــن
4.2هزار دنبال‌کننده
20هزار عکس
16.3هزار ویدیو
101 فایل
⁽﷽⁾ 🖐🏻صلےالله‌علیڪ‌یااباعبدالله عشقم امام حسین @eshgham_hosein ان سوی مرگ @An_soie_marg دختران مهدوی @dokhtaran_mahdave توسلات مهدوی @montazeran_monjy_313 کپی⇦عضویت=حلال شرایط تبادل و کپی از مطالب👇 https://eitaa.com/joinchat/3040346477Cbc5ec6a272
مشاهده در ایتا
دانلود
عشقم امام‌حسیـــ🖤ــن
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت پانزدهم (مسلم در کوفه) ☘بررسی گزارش طرح ترور ابن زياد بر پايه آن چه در منابع
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت شانزدهم (مسلم در کوفه) ☘فرستادن مال و جاسوس براى شناسايى محلّ مسلم‏ 📙تاريخ الطبرى - به نقل از ابو ودّاك - : ابن زياد غلامش را كه مَعقِل نام داشت. فرا خواند و به وى گفت: سه هزار درهم بگير و مسلم و يارانش را پيدا كن و اين سه هزار درهم را به آنان بده و بگو : با اين پول با دشمنانتان بجنگيد و خود را يكى از آنان نشان بده، اگر اين پول را به آنان بدهى به تو اعتماد و اطمينان خواهند كرد و كارهاى سرّى ‏شان را از تو پنهان نمى ‏كنند. صبح و شام با آنان رفت و آمد كن. مَعقِل پول را گرفت و نزد مسلم بن عَوسَجه اسدى (از قبيله بنى سعد بن ثَعلَبه) در مسجد اعظم آمد كه نماز مى‏ خواند، از مردم شنيد كه مى ‏گفتند: او براى حسين بيعت مى‏ گيرد. نزد او آمد و نشست تا از نماز، فارغ شد. آن گاه گفت: اى بنده خدا! من مردى شامى هستم و هم‏پيمان قبيله ذو كِلاع خداوند به من محبّت اهل بيت و دوستانشان را عنايت فرموده است. اين سه هزار درهم است و مى ‏خواهم با مردى از اهل بيت كه شنيده ‏ام به كوفه آمده و براى پسر دختر پيامبر خدا بيعت مى ‏گيرد، ديدار كنم. من به دنبال ديدار او هستم ؛ ولى كسى را نيافتم كه مرا به سوى او راه‏نمايى كند و كسى محلّ او را نمى‏ شناسد. اينك در مسجد نشسته بودم كه از مردم شنيدم كه مى ‏گفتند: اين مرد با خاندان پيامبر آشناست. به نزد تو آمدم تا اين پول را بگيرى و مرا نزد آقاى خود ببرى تا با او بيعت كنم، اگر خواستى پیش از ديدار او از من بيعت بگير. مسلم بن عوسجه گفت: خداوند را سپاس‏گزار باش كه مرا ديدى. من هم خوش‏حالم كه تو به آنچه دوست دارى، مى‏ رسى. اميد است خداوند به وسيله تو خاندان پيامبر را يارى كند، البتّه از اين كه مرا پيش از استوارى كار شناختى ناراحتم. از ترس اين طاغوت و قدرت او آن گاه پيش از رفتن، از او بيعت گرفت و از او پيمان‏ هاى سخت گرفت كه خيرخواه و روراست باشد و امور را پنهان كند، معقل نيز ضمانت داد. آن گاه به وى گفت : روزها به منزل من رفت و آمد كن تا براى تو اجازه ملاقات با مسلم را بگيرم. مَعقِل به همراه مردم رفت و آمد مى ‏كرد تا برايش اذن بگيرد... مَعقِل - همان غلام ابن زياد كه ابن زياد وى را با پول، به سوى مسلم و يارانش فرستاده بود - روزهايى را به خانه مسلم بن عوسجه رفت و آمد كرد تا او را نزد مسلم بن عقيل ببرد، تا اين كه پس از مرگ شَريك بن اَعوَر او را نزد مسلم برد و تمام اخبار را به وى داد و مسلم از او بيعت گرفت و به ابو ثُمامه صاعدى دستور داد اموالى را كه آورده بود، بگيرد. ابو ثمامه كسى بود كه اموال را تحويل مى‏ گرفت و كمك ‏ها را جمع ‏آورى مى ‏كرد. او سلاح مى ‏خريد؛ چون خُبره اين كار بود و از جنگجويان عرب و سرشناسان شيعه بود. اين مرد (مَعقِل) يكسره نزد آنان رفت و آمد مى ‏كرد، او نخستين كسى بود كه مى ‏آمد و آخرين كسى بود كه مى ‏رفت. اخبار را مى ‏شنيد و از اسرار باخبر مى ‏شد و سپس مى‏ رفت و همه را در گوش ابن زياد مى ‏گفت. 📚تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۶۲ الإرشاد: ج ۲ ص ۴۵ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ╔═•══❖•ೋ° @eshgham_hosein ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
عشقم امام‌حسیـــ🖤ــن
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت شانزدهم (مسلم در کوفه) ☘فرستادن مال و جاسوس براى شناسايى محلّ مسلم‏ 📙تاريخ ا
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت هفدهم (مسلم در کوفه) ☘گرفتار شدن هانى 📙تاريخ الطبرى - به نقل از عمّار دُهْنى - : امام باقر عليه السلام فرمود : «عبيد اللَّه به چهره‏ هاى سرشناس كوفه گفت: چرا هانى به همراه ديگران نزد من نمى ‏آيد؟ محمّد بن اشعث به همراه جمعى نزد هانى رفتند و او را بر آستانه خانه ‏اش ديدند. گفتند : امير تو را ياد كرد و گفت كه: چرا نزد ما نمى‏ آيد. حركت كن و نزد او برو آن قدر اصرار كردند تا به همراه آنان سوار شد و نزد عبيد اللَّه آمد، در حالى كه شُرَيح قاضى آن جا بود. عبيد اللَّه چون به هانى نظر افكند، رو به شُرَيح كرد و گفت: مرد نادان با پاهاى خود آمده است! چون هانى به عبيد اللَّه سلام كرد، عبيد اللَّه گفت: اى هانى! مسلم كجاست؟ هانى گفت: نمى ‏دانم. عبيد اللَّه دستور داد آن غلامى كه درهم ‏ها را بُرده بود، بيايد. چون هانى آن مرد را ديد. [از سخن گفتن در ماند و پس از مدّتى‏] گفت: خداوند كارهاى امير را سامان بخشد! به خدا سوگند من او را به خانه ‏ام دعوت نكرده‏ ام، او خود آمد و خود را بر من تحميل كرد. عبيد اللَّه گفت: او (مسلم) را نزد من بياور. هانى گفت: به خدا سوگند اگر زير پاهايم باشد، پا از روى او بر نخواهم داشت. عبيد اللَّه گفت: او را نزد من بياوريد. هانى را نزديك بردند، عبيد اللَّه بر پيشانى او زد و او خون ‏آلود شد. هانى به سمت يك نگهبان حمله بُرد تا شمشيرش را بگيرد ؛ ولى او را گرفتند. عبيد اللَّه گفت: خداوند خونت را مباح كرد و دستور داد [او را حبس كنند] و در گوشه‏ اى از قصر زندانى شد». غير از ابو جعفر باقر عليه السلام چنين روايت كرده‏ اند: كسى كه هانى بن عروه را نزد عبيد اللَّه بن زياد آورد، عمرو بن حَجّاج زُبيدى بود.... امام باقر عليه السلام فرمود : «در اين اوضاع و احوال خبر به قبيله مَذحِج رسيد و در اين هنگام بيرون قصر سر و صدايى بلند شد و عبيد اللَّه آن را شنيد. پرسيد: اين سر و صداها چيست؟ گفتند: قبيله مَذحِج اند. عبيد اللَّه به شُرَيح گفت: نزد آنان برو و به آنان خبر بده كه هانى را زندانى كرده ‏ام تا از او پرسش ‏هايى بپرسم و جاسوسى را در پى شُرَيح فرستاد تا ببيند چه مى‏ گويد. شريح از كنار هانى بن عروه گذشت. هانى به وى گفت: اى شريح! از خدا بترس، او قاتل من است! شريح از قصر بيرون رفت و بر آستانه قصر ايستاد و گفت: مشكلى نيست، امير هانى را زندانى كرده تا از او مطالبى را بپرسد. آنان [به همديگر] گفتند : راست مى ‏گويد، خطرى متوجّه رئيس شما نيست و متفرّق شدند. 📚تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۴۸ تهذيب الكمال : ج ۶ ص ۴۲۴ 📘أنساب الأشراف : ابن زياد، محمّد بن اشعث كِنْدى و اسماء بن خارجة بن حُصَين فَزارى را نزد هانى بن عروه فرستاد و آن دو با وى ملايمت كردند، تا اين كه او را نزد ابن زياد آوردند. عبيد اللَّه او را به خاطر پناه دادن به مسلم بن عقيل سرزنش كرد و به وى گفت: مردم متّحد و هم‏سخن اند، چرا در جهت تفرقه و جدايى آنان، به مردى كه براى تفرقه‏ افكنى آمده كمك مى ‏كنى؟ هانى به خاطر پناه دادن به مسلم عذرخواهى كرد و گفت: خداوند كارهاى امير را سامان بخشد! او بدون اطّلاع و آمادگى من وارد خانه‏ ام شد و از من خواست كه به او پناه دهم، از اين جهت دَيْنى بر گردنم احساس كردم. عبيد اللَّه گفت: پس او را نزد من بياور تا تلافى اشتباهاتت گردد. هانى امتناع ورزيد. عبيد اللَّه گفت : به خدا سوگند اگر او را نياورى، گردنت را خواهم زد. هانى گفت: به خدا سوگند اگر گردنم را بزنى شمشيرها بر گِرد خانه ‏ات بسيار مى‏ شوند. عبيد اللَّه دستور داد او را نزديك آوردند و او را با چوبى يا عصايى كج كه همراه داشت چنان زد كه بينى ‏اش شكست و پيشانى‏ اش شكاف برداشت، آن گاه دستور داد او را در يكى از اتاق‏هاى قصر زندانى كنند. 📚أنساب الأشراف : ج ۲ ص ۳۳۷ و ۳۴۳ العقد الفريد: ج ۳ ص ۳۶۴ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ╔═•══❖•ೋ° @eshgham_hosein ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
عشقم امام‌حسیـــ🖤ــن
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت هفدهم (مسلم در کوفه) ☘گرفتار شدن هانى 📙تاريخ الطبرى - به نقل از عمّار دُهْنى
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت هجدهم (مسلم در کوفه) ☘سخنرانى ابن زياد پس از در بند كشيدن هانى‏ 📗تاريخ الطبرى - به نقل از محمّد بن بشير همْدانى - : عبيد اللَّه چون هانى را كتك زد و زندانى نمود، ترسيد كه مردم به خاطر او شورش كنند؛ از اين رو، از قصر (دار الحكومه) بيرون آمد و بر منبر رفت و به همراه او بزرگان كوفه، نگهبانان و خدمتكارانش بودند. او حمد و ثناى خدا را به جا آورد و آنگاه گفت: امّا بعد - اى مردم - به اطاعت خداوند و پيشوايانتان چنگ زنيد و از اختلاف و تفرقه بپرهيزيد تا مبادا نابود و خوار گرديد و كشته شويد و مورد ستم و محروميت قرار گيريد. برادرت كسى است كه با تو يك‏رنگ باشد و آن كه ترسانْد، معذور است. او خواست از منبر پايين بيايد كه ديده‏بانان از سمت بازار خرمافروشان دوان دوان داخل مسجد شدند و مى‏ گفتند: پسر عقيل آمد! پسر عقيل آمد! عبيد اللَّه به سرعت، وارد قصر شد و درها را بست. 📚تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۶۸ الإرشاد: ج ۲ ص ۵۱ ☘دعوت مسلم از نيروهايش و حركت به سوى قصر 📕الإرشاد - به نقل از عبد اللَّه بن حازم - : به خدا سوگند من فرستاده مسلم پسر عقيل به قصر بودم تا ببينم هانى چه مى ‏كند. چون او كتك خورد و زندانى شد، بر اسبم سوار شدم و نخستين فردى بودم كه براى مسلم بن عقيل خبر آوردم. در اين هنگام زنان در خانه هانى جمع شده بودند و فرياد مى ‏زدند :اى غم! اى مصيبت! من بر مسلم بن عقيل وارد شدم و به وى خبر دادم. به من دستور داد در ميان اصحاب و يارانش - كه خانه‏ هاى اطراف را پُر كرده بودند و چهار هزار مرد بودند - [شعارى را ]فرياد كنم. من فرياد زدم : «يا منصور! أَمِتْ» و مردم كوفه نيز شعار دادند و اجتماع كردند. آن گاه مسلم فرمانده قبايل كِنده، مَذحِج، اَسَد، تَميم و هَمْدان را تعيين كرد و مردم، همديگر را فرا خواندند و اجتماع كردند. زمانى نگذشت كه مسجد و بازار از جمعيت پُر شدند و تا شب جمعيت، يكسر اضافه مى ‏شد. عرصه بر عبيد اللَّه تنگ شد و تنها كارى كه توانست انجام دهد، اين بود كه درِ قصر را ببندد. همراهان او در قصر تنها سى نگهبان و بيست تَن از اشراف كوفه و خانواده و نزديكانش بودند. 📚الإرشاد : ج ۲ ص ۵۱ بحار الأنوار : ج ۴۴ ص ۳۴۸ 📓تاريخ الطبرى - به نقل از عمّار دُهْنى از امام باقر عليه السلام - : چون خبر زندانى شدن هانى به مسلم رسيد، وى شعارش را فرياد زد. چهار هزار كوفى جمع شدند. نيروها را آرايش نظامى داد و خود در قلب جمعيت قرار گرفت و به سمت عبيد اللَّه حركت كردند. 📚تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۵۰ تهذيب الكمال : ج ۶ ص ۴۲۶ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ╔═•══❖•ೋ° @eshgham_hosein ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
عشقم امام‌حسیـــ🖤ــن
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت هجدهم (مسلم در کوفه) ☘سخنرانى ابن زياد پس از در بند كشيدن هانى‏ 📗تاريخ الطبر
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت نوزدهم (مسلم در کوفه) ☘محاصره قصر ابن زياد به وسيله مسلم و يارانش‏ 📙مروج الذهب : چون خبر رفتار ابن زياد با هانى به مسلم رسيد، دستور داد منادى فرياد كند: «يا منصور!» و اين شعارشان بود. مردم كوفه اين شعار را فرياد كردند و در آنِ واحد هجده هزار نفر نزد مسلم جمع شدند. جمعيت به سمت ابن زياد حركت و او را در قصر محاصره كردند. 📚مروج الذهب : ج ۳ ص ۶۷ ☘نبرد ميان مسلم و نيروهاى ابن زياد و زخمى شدن مسلم‏ 📗تاريخ الطبرى - به نقل از هلال بن يساف - : آن شب در راه مسلم و يارانش را نزديك مسجد انصار ديدم. از هر كوچه كه مى ‏گذشتند، گروهى سى يا چهل نفره باز مى ‏گشتند. وقتى به بازار رسيدند - كه شبى تاريك بود - و وارد مسجد شدند، به ابن زياد گفته شد : جمعيت زيادى نمى ‏بينيم و سر و صداى بسيارى نمى ‏شنويم. عبيد اللَّه دستور داد سقف را برداشتند و قنديل‏ها را روشن كردند، ديدند كه جمعيت آنان حدود پنجاه مرد است. مسلم وارد مسجد شد و بر منبر رفت و به مردم گفت: مردم هر ناحيه و قبيله با هم جمع شوند. مردم چنين كردند و گروهى به نبرد با مسلم و يارانش به پا خاستند. مسلم جراحتى سنگين برداشت و گروهى از يارانش كشته شدند و فرار كردند. مسلم از مسجد، خارج و وارد خانه‏ اى از خانه‏ هاى قبيله كِنده شد. 📚تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۹۱ الفتوح: ج ۵ ص ۵۰ 📕تاريخ الطبرى - به نقل از عيسى بن يزيد - : مختار بن ابى عُبَيد و عبد اللَّه بن حارث بن نوفل به همراه مسلم حركت كردند. مختار، با بيرقى سبز و عبد اللَّه با بيرقى سرخ و لباس‏هاى سرخ حركت مى ‏كردند. مختار، بيرقش را بر درِ خانه عمرو بن حُرَيث كوبيد و گفت: من آمده ‏ام كه جلوى عمرو را بگيرم. پسر اشعث و قَعقاع بن شَور و شَبَث بن رِبعى - در شبى كه مسلم به طرف قصر ابن زياد حركت كرد - با مسلم و يارانش نبردى سخت كردند. شَبَث گفت: منتظر شب باشيد، آنان پراكنده خواهند شد و قَعقاع به وى گفت: تو جلوى راه مردم را گرفته ‏اى! راه را باز كن تا پراكنده شوند. 📚تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۸۱ 📙الكامل فى التاريخ: در ميان كسانى كه با مسلم جنگيدند؛ محمّد بن اشعث، شَبَث بن رِبعى تميمى و قَعقاع بن شَور حضور داشتند. شَبَث، يكسره مى ‏گفت: بگذاريد شب شود. مردم پراكنده مى ‏شوند. قَعقاع به وى گفت: تو راه فرار را بر آنان بسته‏ اى راه را بگشا تا پراكنده شوند. 📚الكامل فى التاريخ : ج ۲ ص ۵۴۵ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ╔═•══❖•ೋ° @eshgham_hosein ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
عشقم امام‌حسیـــ🖤ــن
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت نوزدهم (مسلم در کوفه) ☘محاصره قصر ابن زياد به وسيله مسلم و يارانش‏ 📙مروج الذ
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت بیستم (مسلم در کوفه) ☘نقشه ابن زياد براى پراكنده كردن مردم از اطراف مسلم‏ 📔الكامل فى التاريخ : بزرگان كوفه از طرف درى كه رو به روى خانه رومى ‏ها بود، نزد ابن زياد مى‏ رفتند. در اين حال مردم به ابن زياد و پدرش دشنام مى‏ دادند. ابن زياد، كثير بن شهاب حارثى را خواست و به وى دستور داد به همراه فرمانبرانش از قبيله مَذحِج حركت كند و [ در كوفه ] بگردد و مردم را از اطراف پسر عقيل پراكنده سازد و آنان را بترساند.  او به محمّد بن اشعث نيز دستور داد به همراه فرمانبرانش از قبيله كِنده و حَضْرَموت بيرون رود و پرچم امان را براى كسانى كه به سمت او مى‏ آيند، برافرازد و همين دستور را به قَعقاع بن شَور ذُهْلى، شَبَث بن رِبْعى تميمى، حَجّار بن اَبجَر عِجلى و شمر بن ذى الجوشن ضِبابى داد و ساير سران را به خاطر اُنس گرفتن با آنان و نيز به خاطر كمىِ همراهان و نيروهايش نزد خود نگه داشت. آن گروه، براى پراكنده ساختن مردم بيرون رفتند. عبيد اللَّه به بزرگان و سرانى كه نزد او بودند، دستور داد از بالاى قصر بر مردم اشراف يابند و به فرمانبران وعده نيكى دهند و اهل سركشى را بترسانند و آنان چنين كردند. 📚الكامل فى التاريخ : ج ۲ ص ۵۴۱ 📙الأخبار الطوال : عبيد اللَّه بن زياد به بزرگان كوفه كه نزد او بودند، گفت : هر يك از شما در يك جهت از برج‏هاى قصر برويد و از بالاى قصر به مردم رو كنيد و آنان را بترسانيد. كثير بن شهاب، محمّد بن اشعث، قَعْقاع بن شَور، شَبَث بن رِبعى، حَجّار بن اَبجَر و شمر بن ذى الجوشن هر يك [از جانبى‏] بر مردم اشراف يافت و فرياد زد: اى كوفيان ! از خداوند پروا كنيد و در فتنه [و بحران ]شتاب مكنيد و اتّحاد امّت را بر هم مزنيد و لشكر شام را به سمت خود مكشانيد، كه شما [پيش از اين، آمدنِ‏] آنان را چشيده و صولت آنها را تجربه كرده‏ايد! 📚الأخبار الطوال : ص ۲۳۹ 📘تذكرة الخواصّ : سران كوفيان، نزد ابن زياد بودند، كه به آنان گفت: برخيزيد و عشيره ‏هاى خود را از اطراف مسلم پراكنده سازيد وگرنه گردن‏هاى شما را مى ‏زنم. آنان بالاى قصر رفتند و با مردم سخن گفتند، پس از آن كسانى كه با مسلم بودند؛ پراكنده و از او جدا شدند. 📚تذكرة الخواصّ : ص ۲۴۲ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ╔═•══❖•ೋ° @eshgham_hosein ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
عشقم امام‌حسیـــ🖤ــن
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت بیستم (مسلم در کوفه) ☘نقشه ابن زياد براى پراكنده كردن مردم از اطراف مسلم‏ 📔ا
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت بیست ویکم (مسلم در کوفه) ☘پراكنده شدن مردم از پيرامون پسر عقيل‏(مسلم غریب کوفه) 📘أنساب الأشراف: ابن زياد، محمّد بن اشعث بن قيس و كثير بن شهاب حارثى و گروهى ديگر از سران را فرستاد تا مردم را از مسلم بن عقيل و حسين بن على عليه السلام جدا كنند و آنان را از يزيد بن معاويه و لشكر شام و قطع بخشش‏هاى حكومتى و كيفر شدن بى ‏گناه به خاطر گنهكار و حاضر به خاطر غايب، بترسانند. ياران مسلم بن عقيل از اطراف او پراكنده شدند و شب‏ هنگام جز سى مرد كسى همراهش نبود. مسلم وقتى اوضاع را چنين ديد. [ از داخل مسجد كوفه ] به سمت درهاى كِنده [كه به خانه‏ هاى قبيله كِنده باز مى ‏شدند] حركت كرد ؛ ولى باقى ‏مانده همراهانش نيز پراكنده شدند و خودش تنها ماند و در كوچه ‏هاى كوفه به اين طرف و آن طرف مى‏ رفت. در حالى كه كسى همراه او نبود. 📚أنساب الأشراف : ج ۲ ص ۳۳۸ 📗تاريخ الطبرى - به نقل از عمّار دُهْنى از امام باقر عليه السلام - : عبيد اللَّه به دنبال سران كوفه فرستاد و آنان را در قصر نزد خود جمع كرد. چون مسلم به نزديك قصر رسيد. سران كوفه [از بالاى قصر] بر افراد قبيله ‏هاى خود اشراف پيدا كرده برايشان سخن مى ‏گفتند و آنان را باز مى ‏گرداندند. پس پيوسته ياران مسلم كم مى ‏شدند تا اين كه شب ‏هنگام پانصد نفر باقى ماندند و چون هوا تاريك شد، آنان هم رفتند. 📚تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۵۰ تهذيب الكمال : ج ۶ ص ۴۲۶ 📕الأخبار الطوال: ياران مسلم، وقتى سخن سران كوفه را شنيدند، سُست شدند. مرد كوفى به سراغ پسر و برادر و پسرعمويش مى ‏آمد و مى ‏گفت : «باز گرد، ديگران هستند» و زن به سراغ پسر و شوهر و برادرش مى ‏آمد و او را مى ‏گرفت تا برگردد. وقتى مسلم نماز عشا را در مسجد خواند، جز حدود سى مرد با او نبودند. 📚الأخبار الطوال : ص ۲۳۹ 📓مقتل الحسين عليه السلام، خوارزمى: مردم چون سخن بزرگان كوفه را شنيدند، از اطراف مسلم پراكنده شدند و او را تنها گذاشتند و يكى به ديگرى مى‏ گفت: چرا در فتنه شتاب كنيم، در حالى كه فردا لشكر شام مى‏ رسد؟! سزاوار است در خانه بنشينيم و آنان را رها كنيم تا خداوند ميان آنان صلح برقرار كند. زن به سراغ برادر، پدر، شوهر و فرزندانش مى ‏آمد و آنها را بر مى‏ گرداند. همان گونه كه روز به پايان مى ‏رسيد، جمعيت نيز كم مى ‏شدند و وقتى خورشيد غروب كرد، مسلم با ده نفر باقى ماند. هوا تاريك شد و مسلم داخل مسجد اعظم شد تا نماز مغرب بگزارد، همان ده نفر نيز پراكنده شدند. 📚مقتل الحسين عليه السلام خوارزمى: ج ۱ ص ۲۰۷. الفتوح : ج ۵ ص ۵۰ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ╔═•══❖•ೋ° @eshgham_hosein ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
عشقم امام‌حسیـــ🖤ــن
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت بیست ویکم (مسلم در کوفه) ☘پراكنده شدن مردم از پيرامون پسر عقيل‏(مسلم غریب کوف
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت بیست و دوم (مسلم در کوفه) ☘پناه بردن مسلم به خانه طَوعه‏ ☄طوعه كنيز اشعث بن قيس بود و پس از [مرگ‏] وى اُسَيد حضرمى او را به همسرى گرفت. نيز گفته شده كه اسد بن بسطين با وى ازدواج كرد و او بلال را به دنيا آورد. طوعه از زنان دوستدار اهل بيت عليهم السلام بود و ماجراى پنهان شدن مسلم بن عقيل به كمك او مشهور است. 📗تاريخ الطبرى - به نقل از مجالد بن سعيد - : مسلم چون ديد شب شده و جز سى نفر با او كسى نمانده به سمت درهاى كِنده به راه افتاد و وقتى به آن درها رسيد، ده نفر باقى مانده بودند و از مسجد كه خارج شد. ديگر كسى با او نبود؛ توجّه كرد، ديد كسى نيست تا به او راه را نشان دهد و او را به خانه‏ اى ببرد و اگر دشمن بر او حمله كرد، با او همدردى نمايد و از او دفاع كند. همان گونه سرگردان در كوچه‏ هاى كوفه مى ‏گشت و نمى‏ دانست كجا مى ‏رود تا به خانه ‏هاى بنى جَبَله (از قبيله كِنْده) رسيد. رفت تا به درِ خانه زنى رسيد كه نامش طَوعه بود. آن زن كنيز اشعث بن قيس بود و چون از او بچّه ‏دار شده بود. او را آزاد كرده بود، آن گاه اُسَيدِ حضرمى با او ازدواج كرد و فرزندى به نام بلال از او داشت. بلال به همراه مردم، بيرون رفته بود و مادرش بر در ايستاده بود و انتظارش را مى ‏كشيد. پسر عقيل بر زن، سلام كرد و زن جواب داد. مسلم به زن گفت: بنده خدا ! به من قدرى آب بده. زن رفت و برايش آب آورد. مسلم همان جا نشست. زن ظرف آب را بُرد و باز گشت و گفت: مگر آب نخوردى؟ مسلم گفت: چرا. زن گفت: پس نزد خانواده‏ات باز گرد. مسلم سكوت كرد. زن دو مرتبه حرف‏هايش را تكرار كرد. باز مسلم سكوت كرد. آن گاه زن گفت: به خاطر خدا باز گرد، سبحان اللَّه! اى بنده خدا ! خدا سلامتت بدارد! نزد خانواده ‏ات باز گرد. شايسته نيست بر درِ خانه من بنشينى و من اين كار را روا نمى ‏دارم. مسلم برخاست و گفت: اى بنده خدا! من در اين شهر خانه و خانواده‏ اى ندارم. آيا مى‏ خواهى پاداشى ببرى و كار نيكى انجام دهى؟ شايد در آينده بتوانم جبران كنم. زن گفت: اى بنده خدا! جريان چيست؟ گفت: من مسلم بن عقيل هستم. اين مردم به من دروغ گفتند و مرا فريفتند. زن گفت: تو مسلم هستى؟ گفت: آرى. زن گفت: داخل خانه شو. و او را داخل اتاقى غير از اتاق نشيمن خود كرد و فرشى برايش انداخت و برايش شام برد؛ ولى او شام نخورد. زمانى نگذشت كه پسر آن زن باز گشت. پسر ديد كه مادرش به آن اتاق، زياد رفت و آمد مى ‏كند. پس گفت: رفت و آمدِ بسيارت به آن اتاق در اين شب مرا به شك انداخته است. در آن جا كارى دارى؟ زن گفت: از اين بگذر. پسر گفت: به خدا سوگند بايد مرا در جريان بگذارى. زن گفت: به كارت برس و از من چيزى مپرس. پسر اصرار كرد. زن گفت: فرزندم! در آنچه مى‏ گويم، با هيچ كس از مردم سخن مگو، و از او پيمان گرفت و پسر سوگند ياد كرد. زن جريان را به وى گفت. پسر دراز كشيد و سكوت كرد. برخى گمان كرده ‏اند كه مردم آن پسر را از خود رانده بودند و برخى گفته ‏اند كه با دوستان نزديكش مى ‏گسارى مى ‏كرد. 📚تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۷۱ الإرشاد: ج ۲ ص ۵۴ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ╔═•══❖•ೋ° @eshgham_hosein ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
عشقم امام‌حسیـــ🖤ــن
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت بیست و دوم (مسلم در کوفه) ☘پناه بردن مسلم به خانه طَوعه‏ ☄طوعه كنيز اشعث بن
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت بیست و سوم (مسلم در کوفه) ☘پناه بردن مسلم به خانه طَوعه‏ ( ادامه ) 📘الفتوح : مسلم بن عقيل وارد مسجد جامع شد تا نماز مغرب بخواند. ده نفرِ باقى ‏مانده هم از گرد او پراكنده شدند. او وقتى اوضاع را چنين ديد، بر اسبش سوار شد و در كوچه ‏هاى كوفه مى ‏گشت و از زخم ‏هايى كه بر تَن داشت، ناتوان شده بود. تا اين كه به درِ خانه زنى به نام طوعه رسيد. زن بر درِ خانه ايستاده بود. مسلم بن عقيل به وى سلام كرد و او هم پاسخ داد و پرسيد : چه مى ‏خواهى؟ مسلم گفت: قدرى آب به من بده كه عطشم شدّت يافته است. زن برايش آب آورد تا سيراب شد. او سپس همان جا نشست. زن گفت: بنده خدا! چرا نشسته‏ اى؟ مگر آب نياشاميدى؟ مسلم گفت: چرا - به خدا - ولى من در كوفه خانه ‏اى ندارم. من غريبم و افراد مورد اعتمادم مرا تنها گذاشتند. آيا مى ‏خواهى در كار خيرى شريك شوى؟ من مردى از خانواده ‏اى شريف و بخشنده هستم و كسى مانند من حتماً خوبى را جبران مى ‏كند. زن گفت: جريان چيست و تو كيستى؟ مسلم - كه خداوند رحمتش كند - گفت: اين سخن را وا بگذار و مرا وارد خانه‏ ات كن اميد است خداوند در بهشت پاداشت دهد. زن گفت: بنده خدا! اسمت را به من بگو و چيزى را پنهان مكن، من خوش ندارم قبل از دانستن شرح حالت وارد منزل من شوى؛ فتنه برپاست و عبيد اللَّه بن زياد در كوفه است. مسلم بن عقيل به زن گفت: اگر مرا درست بشناسى، به خانه ‏ات راهم خواهى داد. من مسلم پسر عقيل بن ابى طالب هستم. زن گفت : برخيز و داخل شو. خداوند تو را رحمت كند! آن گاه وى را وارد خانه كرد و برايش چراغ روشن نمود و غذا آورد؛ ولى مسلم غذا نخورد. چيزى نگذشت كه پسر آن زن آمد، وقتى به خانه رسيد؛ ديد مادرش به اتاق ديگر زياد رفت و آمد مى‏ كند و گريان است. گفت: مادرم ! رفتار تو و گريه ‏ات و رفت و آمدت به آن اتاق، مرا به شك انداخته است، داستان چيست؟ زن گفت: پسرم ! چيزى را برا یت مى‏ گويم ؛ ولى آن را افشا مكن. پسر گفت: آنچه دوست دارى، بگو. زن گفت: فرزندم! مسلم بن عقيل در آن اتاق است و قصّه ‏اش چنين است. جوان ساكت شد و چيزى نگفت و بسترش را پهن كرد و خوابيد. 📚الفتوح : ج ۵ ص ۵۰ مقتل الحسين عليه السلام خوارزمى : ج ۱ ص ۲۰۷ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ╔═•══❖•ೋ° @eshgham_hosein ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
عشقم امام‌حسیـــ🖤ــن
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت بیست و سوم (مسلم در کوفه) ☘پناه بردن مسلم به خانه طَوعه‏ ( ادامه ) 📘الفتوح :
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت بیست و چهارم (مسلم در کوفه) ☘ابن زياد در جستجوى مسلم و يارانش‏ 📘الأخبار الطوال : ابن زياد وقتى ديگر سر و صداها را نشنيد. گمان كرد جمعيت وارد مسجد شده‏ اند. گفت: بنگريد و ببينيد در مسجد كسى را مى ‏يابيد. مسجد كنار قصر بود، آنها مسجد را جستجو كردند؛ ولى كسى را نيافتند. آنان طناب‏هاى حصيرى [مسجد] را آتش زدند و آنها را به طرف صحن مسجد پرتاب كردند تا فضا روشن شود، آن گاه جستجو كردند؛ ولى كسى را نيافتند. ابن زياد گفت: مردم پراكنده شده ‏اند و مسلم را رها كرده ‏اند و بازگشتند. ابن زياد سپس به همراه گروهى بيرون آمد و وارد مسجد شد و شمع‏ها و قنديل‏ها روشن شدند. 📚الأخبار الطوال : ص ۲۳۹ ☘سخنرانى ابن زياد و فرمان جستجوى خانه به خانه‏ 📗تاريخ الطبرى - به نقل از مُجالِد بن سعيد - : وقتى نشانى از مسلم و يارانش نديدند، اين را به ابن زياد گزارش دادند؛ آن گاه درى را كه به مسجد باز مى ‏شد، گشودند و عبيد اللَّه به همراه يارانش از قصر بيرون آمدند. او بر منبر رفت و به آنان دستور داد اطرافش بنشينند و تا يك سوم از سرِ شبْ رفته در مسجد نشستند. او دستور داد كه عمرو بن نافع بانگ بر آورد: بدانيد هر يك از نگهبانان و نقيبان و سران و جنگجويان كه نماز عشا را در غير مسجد بخواند، از تعهّد به حكومت بيرون رفته است. ساعتى نگذشت كه مسجد پر از جمعيت شد؛ آن گاه به مؤذّن، دستور [اذان‏] داد و سپس نماز گزارد. حُصَين بن تميم [به ابن زياد] گفت: اگر دوست دارى، خودت با مردم نماز بخوان يا ديگرى نماز بخواند و تو در قصر نماز بخوانى؛ چرا كه احساس امنيت نمى ‏كنم. مبادا برخى از دشمنانت به تو آسيبى رسانند! عبيد اللَّه گفت: به محافظانم دستور بده پشت سرم بِايستند، همان گونه كه هميشه مى ‏ايستند و خود در ميان آنان بچرخ؛ چرا كه داخل قصر نمى ‏شوم. او با مردم نماز خواند، آن گاه برخاست و حمد و ثناى خدا به جا آورد و گفت: امّا بعد، به درستى كه پسر عقيل آن مرد سفيه و نادان چنان كه ديديد اختلاف و دودستگى به وجود آورد. ذمّه خداوند را از مردى كه مسلم را در خانه ‏اش بيابيم، بر مى ‏داريم (خونش مُباح است). هر كس مسلم را بياورد، به مقدار ديه او [جايزه مى ‏گيرد]. بندگان خدا ! تقوا پيشه كنيد و به بيعت و فرمانبرى، پايبند باشيد و هيچ راهى را براى بهانه ‏گيرى بر خود هموار مسازيد. اى حُصَين بن تميم ! مادرت به عزايت بنشيند، اگر بانگى از يكى از كوچه‏ هاى كوفه بر آيد يا كه اين مرد از كوفه خارج شود و او را نزد من نياورى! اينك تو را مأمور خانه‏ هاى كوفيان كردم مراقبانى را بر سر كوچه‏ ها بگمار و فردا تمام خانه‏ ها را جستجو كن تا اين مرد را بياورى. حُصين رئيس شُرطه و از قبيله بنى تميم بود. آن گاه از منبر پايين آمد و داخل قصر شد، همچنين به عمرو بن حُرَيث پرچمى داد و او را فرمانده كرد. 📚تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۷۲ الإرشاد: ج ۲ ص ۵۶ 📕البداية و النهاية : عبيد اللَّه بن زياد به همراه فرماندهان و بزرگان به هنگام نماز عشا از قصر بيرون آمد و نماز عشا را با مردم در مسجد جامع اقامه كرد. آن گاه براى مردم خطبه خواند و مسلم بن عقيل را از آنان خواست و بر جستجو براى يافتن مسلم تأكيد كرد و گفت: هر كس مسلم را نزد خود بيابد و خبر ندهد، خونش هدر خواهد بود و هر كس او را بياورد، به اندازه ديه ‏اش [جايزه مى‏ گيرد]. او نگهبانان را نيز فرا خواند و آنان را بر جستجو براى يافتن مسلم تحريك و تهديد كرد. 📚البداية والنهاية : ج ۸ ص ۱۵۵ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ╔═•══❖•ೋ° @eshgham_hosein ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
عشقم امام‌حسیـــ🖤ــن
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت بیست و چهارم (مسلم در کوفه) ☘ابن زياد در جستجوى مسلم و يارانش‏ 📘الأخبار الطو
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت بیست و پنجم (مسلم در کوفه) ☘خبر دادن پسر طَوعه از مخفيگاه مسلم بن عقيل‏ 📙تاريخ الطبرى - به نقل از مجالد بن سعيد - : چون صبح شد، ابن زياد جلوس كرد و اجازه داد مردم بر او وارد شوند. آن گاه محمّد بن اشعث آمد. عبيد اللَّه گفت: مرحبا به كسى كه دورويى ندارد و مورد اتّهام نيست! و او را كنار خود نشاند. پسر پيرزن - كه مادرش مسلم بن عقيل را پناه داده بود - [نامش‏] بلال بن اُسَيد بود. او صبحگاهان نزد عبد الرحمان بن محمّد بن اشعث رفت و به وى خبر داد كه مسلم بن عقيل نزد مادر اوست. عبد الرحمان به نزد پدرش - كه در مجلس ابن زياد بود - آمد و با او درِ گوشى صحبت كرد. ابن زياد پرسيد : چه گفت؟ محمّد بن اشعث گفت: به من خبر داد كه مسلم بن عقيل در يكى از خانه ‏هاى ماست. ابن زياد با چوبش به پهلوى محمّد زد و گفت : برخيز و هم‏اينك او را بياور. 📚تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۷۳ الإرشاد: ج ۲ ص ۵۷ 📘أنساب الأشراف : چون مردم از اطراف پسر عقيلْ پراكنده شدند، ابن زياد درِ قصر را گشود و در مجلس حضور يافت. كوفيان در مجلس وى حاضر شدند. عبد الرحمان بن محمّد بن اشعث نزد پدرش - كه در مجلس ابن زياد حضور داشت - آمد و گزارش مسلم بن عقيل را به وى داد و محمّد بن اشعث نيز مطلب را به اطّلاع ابن زياد رساند. 📚أنساب الأشراف : ج ۲ ص ۳۳۸ نيز الأمالى، شجرى: ج ۱ ص ۱۶۷ ☘حمله وحشيانه به خانه طَوعه براى دستگيرى مسلم‏ 📗الفتوح : عبيد اللَّه بن زياد به جانشين خود، عمرو بن حُرَيث مخزومى دستور داد كه سيصد مرد دلاور را به همراه پسر اشعث بفرستد. محمّد بن اشعث حركت كرد تا به خانه ‏اى رسيد كه مسلم بن عقيل در آن بود. 📚الفتوح : ج ۵ ص ۵۳ مقتل الحسين خوارزمى: ج ۱ ص ۲۰۸ 📕الأمالى شجرى - به نقل از سعيد بن خالد - : ابن زياد مردى از قبيله بنى سُلَيم را به همراه صد سواره به آن خانه فرستاد و مسلم را غافلگير كردند. 📚الأمالى شجرى : ج ۱ ص ۱۶۷ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ╔═•══❖•ೋ° @eshgham_hosein ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
عشقم امام‌حسیـــ🖤ــن
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت بیست و پنجم (مسلم در کوفه) ☘خبر دادن پسر طَوعه از مخفيگاه مسلم بن عقيل‏ 📙تار
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت بیست و ششم (مسلم در کوفه) ☘نبرد شديد در اطراف خانه طوعه‏ 📗مقتل الحسين عليه السلام خوارزمى : ابن زياد به جانشين خود، عمرو بن حُرَيث مخزومى دستور داد كه سيصد مرد دلاور را از ياران خود به همراه محمّد بن اشعث بفرستد. محمّد بن اشعث سوار شد و به خانه ‏اى كه مسلم در آن بود، رسيد. مسلم صداى سُم اسبان و سر و صداى مردان را شنيد و دانست كه به سراغش آمده ‏اند؛ با سرعت به سمت اسبش رفت و آن را زين كرد و زره پوشيد و عمامه بر سر نهاد و شمشير به كمر بست. سپاهيان خانه را سنگباران مى‏ كردند و با نى ‏هاى آتش گرفته، آتش مى ‏افكندند. مسلم لبخندى زد و گفت: اى جان! به سمت مرگ بشتاب كه از آن چاره و گريزى نيست. آن گاه به زن گفت: خدا تو را رحمت كند و به تو پاداش خير دهد! بدان كه من از جانب پسرت گرفتار شدم، درِ خانه را بگشا. زن در را گشود و مسلم مانند شير خشمگين در برابر سپاهيان قرار گرفت و با شمشير بر آنان حمله بُرد و گروهى را كُشت. خبر به عبيد اللَّه بن زياد رسيد. براى محمّد بن اشعث پيغام فرستاد: سبحان اللَّه! اى ابو عبد الرحمان! ما تو را فرستاديم كه يك مرد را نزد ما بياورى و اينك گروهى از يارانت كشته شده ‏اند؟! محمّد بن اشعث برايش چنين پاسخ فرستاد:اى امير ! گمان مى‏ كنى مرا به سوى يكى از بقّال‏ هاى كوفه يا كفشدوزى از كفشدوزان حيره فرستاده ‏اى؟ آيا نمى‏ دانى كه مرا به سوى شيرى خطرناك و قهرمانى بزرگ فرستاده ‏اى كه در دست شمشيرى بُرنده دارد كه از آن مرگ مى‏ چكد؟! ابن زياد برايش پيغام فرستاد كه: به وى امان بده؛ زيرا نمى ‏توانى بر او دست يابى. مگر با دادن امانى كه با قسم‏ هاى سنگين، همراه باشد. 📚مقتل الحسين عليه السلام خوارزمى : ج ۱ ص ۲۰۸ الفتوح : ج ۵ ص ۵۳ 📘البداية و النهاية : سپاهيان بر مسلم هجوم آوردند و مسلم با شمشير در برابر آنان ايستاد و سه مرتبه آنان را از خانه بيرون راند. لب بالا و پايين مسلم ضربت خورد، آن گاه سپاهيان به سوى مسلم سنگ پرتاب كردند و طناب‏ هاى حصيرى را آتش زدند [و به طرفش انداختند] ؛ ولى باز هم نتوانستند بر او دست يابند. مسلم با شمشير از خانه بيرون آمد و به نبرد با آنان پرداخت. 📚البداية والنهاية : ج ۸ ص ۱۵۵ 📙العِقد الفريد - به نقل از ابو عبيد قاسم بن سلام - : [سپاهيان‏] به سمت مسلم بن عقيل روانه شدند. مسلم با شمشير به سوى آنان آمد و با آنان مى‏ جنگيد، تا اين كه جراحت‏هاى سنگين برداشت و او را اسير كردند. 📚العقد الفريد : ج ۳ ص ۳۶۵ المحاسن والمساوئ : ص ۶۰ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ╔═•══❖•ೋ° @eshgham_hosein ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
عشقم امام‌حسیـــ🖤ــن
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت بیست و ششم (مسلم در کوفه) ☘نبرد شديد در اطراف خانه طوعه‏ 📗مقتل الحسين عليه
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت بیست و هفتم (مسلم در کوفه) ☘اسارت مسلم پس از جراحتْ ديدن بسيار 📗الملهوف : چون مسلم گروهى از آنان را كشت، محمّد بن اشعث بانگ بر آورد: اى مسلم! تو در امانى. مسلم گفت: چه اعتمادى به امانِ اهل نيرنگ و فجور هست؟! و باز يورش آورد و با آنان مى ‏جنگيد و سروده‏ هاى حَمران بن مالك خَثعَمى را در روز نبرد خثعم و بنى عامر مى ‏خواند: سوگند ياد كرده‏ام كه جز به آزادگى كشته نشوم، گرچه مرگ را ناخوش مى‏ دارم. خوش ندارم كه به من نيرنگ بزنند يا فريب بخورم‏و با آب گوارا آب گرم و تلخ را مخلوط كنم. هر كسى روزى مرگ را ملاقات مى‏ كند، با شما نبرد مى‏ كنم و از سختى هراسى ندارم. به وى گفتند: به راستى كه نيرنگ و فريبى نيست. ولى مسلم بِدان توجّه نكرد و پس از ديدن جراحت‏ هاى سنگين، جمعيت بر او هجوم آوردند و مردى از پشت به وى ضربتى زد و به زمين افتاد و به اسارت گرفته شد. 📚الملهوف : ص ۱۲۰ بحار الأنوار : ج ۴۴ ص ۳۵۷ 📘الفتوح : عبيد اللَّه بن زياد براى محمّد بن اشعث پيغام فرستاد كه به مسلم امان بده ؛ چرا كه جز از اين طريق نمى‏ توانى بر او دست يابى. محمّد بن اشعث پس از آن گفت: واى بر تو اى مسلم ! خودت را به كشتن مده، تو در امانى. مسلم بن عقيل مى ‏گفت: مرا به امانِ اهل نيرنگ، نيازى نيست. آن گاه به نبرد پرداخت و اين شعر را مى‏ خواند: سوگند ياد كرده‏ام كه جز به آزادگى، كشته نشوم گرچه مرگ را جامى تلخ بيابم. خوش ندارم به من نيرنگ بزنند و يا فريب بخورم هر كسى روزى مرگ را ملاقات مى ‏كند. با شما نبرد مى‏ كنم و از سختى نمى‏ هراسم. محمّد بن اشعث بانگ برآورد و گفت: واى بر تو اى پسر عقيل! به راستى كه به تو دروغ گفته نمى ‏شود و تو فريب داده نمى‏ شوى. اين جمعيت قصد كشتن تو را ندارند، پس خودت را به كشتن مده. مسلم - كه خداوند رحمتش كند - به سخن پسر اشعث اعتنايى نكرد و به نبرد ادامه داد تا جراحت‏هاى سنگينى بر او وارد شد و از جنگيدن ناتوان شد. جمعيت بر او يورش بردند و با تير و سنگ بر او مى ‏زدند. مسلم گفت: واى بر شما! آيا به سويم سنگ پرتاب مى ‏كنيد - آن گونه كه به كفّار سنگ مى‏ زنند - در حالى كه من از خانواده پيامبرانِ ابرارم؟ آيا حقّ پيامبر را در باره خاندانش پاس نمى‏ داريد؟ سپس با وجود ضعف بر آنان يورش بُرد و جمعيت را در هم شكست و آنان را پراكنده ساخت. آن گاه برگشت و بر درِ خانه تكيه زد. سپاهيان به سمت مسلم باز گشتند و محمّد بن اشعث بر آنان بانگ زد كه : او را رها كنيد تا با او سخن بگويم. پسر اشعث به مسلم نزديك شد و رو به روى وى ايستاد و گفت: واى بر تو اى پسر عقيل! خودت را به كشتن مده. تو در امانى و خونت بر گردن من است. مسلم به وى گفت: اى پسر اشعث ! گمان مى‏ كنى تا نيرويى براى جنگيدن دارم. دست دراز مى ‏كنم؟ نه ! به خدا هرگز چنين نمى ‏شود. آن گاه بر پسر اشعث، يورش برد و او را تا پيش يارانش عقب راند. سپس به جاى خود باز گشت و ايستاد و گفت: بار خدايا ! عطش، امانم را بُريده است! كسى جرئت نداشت به وى نزديك شود. يا به او آب دهد. پسر اشعث رو به يارانش كرد و گفت: واى بر شما ! اين براى شما ننگ و عار است كه اين گونه از يك مرد درمانده شويد. همه با هم بر او يورش بريد. همه بر مسلم يورش آوردند و او هم بر آنان يورش بُرد. مردى كوفى به نام بُكَير بن حُمرانِ احمرى به سمت مسلم آمد و دو ضربت ميان آنان رد و بدل شد. بُكَير ضربتى بر لب بالاى مسلم زد و مسلم بن عقيل هم بر او ضربتى زد و او كشته بر زمين افتاد. آن گاه مسلم از پشت سر مورد اصابت نيزه قرار گرفت و بر زمين افتاد و به اسارت گرفته شد و اسب و سلاحش را هم گرفتند. مردى از قبيله بنى سليمان به نام عبيد اللَّه بن عبّاس نيز جلو آمد و عمامه ‏اش را برداشت. 📚الفتوح : ج ۵ ص ۵۳ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ╔═•══❖•ೋ° @eshgham_hosein ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
عشقم امام‌حسیـــ🖤ــن
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت بیست و هفتم (مسلم در کوفه) ☘اسارت مسلم پس از جراحتْ ديدن بسيار 📗الملهوف : چو
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت بیست و هشتم (مسلم در کوفه) ☘گريه مسلم بر امام حسين عليه السلام و خانواده‏ اش‏ 📗تاريخ الطبرى - به نقل از قُدامة بن سعيد بن زائدة بن قدامه ثقفى - : اَسترى آوردند و مسلم را بر آن سوار كردند و دورش را گرفتند و شمشيرش را برداشتند. در اين حال مسلم - كه گويا از زندگى و جانش نااميد شده بود - اشكش جارى شد و گفت: اين آغاز نيرنگ است. محمّد بن اشعث گفت: اميدوارم برايت مشكلى پيش نيايد. مسلم گفت: اين جز آرزويى بيش نيست. كجاست امان شما؟ «انا للَّه و انا اليه راجعون » و گريه كرد. عمرو بن عبيد اللَّه بن عبّاس به مسلم گفت: كسى كه دنبال چيزى است مانند آنچه تو دنبال آنى، وقتى چنين حوادثى برايش رخ مى ‏دهد. گريه نمى ‏كند. مسلم گفت: به خدا سوگند من براى جان خود گريه نمى ‏كنم و براى كشتن خويش مرثيه نمى‏ خوانم، گرچه يك لحظه زيان [و گرفتارى‏] را هم بر خويش نمى ‏پسندم؛ امّا [اكنون‏] براى خاندانم گريه مى ‏كنم كه به سمت من مى ‏آيند. من براى حسين و خاندان حسين گريه مى ‏كنم. 📚تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۷۴؛ الإرشاد: ج ۲ ص ۵۹). ☘پيغام مسلم براى امام حسين عليه السلام جهت نيامدن به كوفه‏ 📘تاريخ الطبرى - به نقل از ابو مخنف - : قدامة بن سعيد بن زائدة بن قدامه ثقفى برايم نقل كرد كه : آن گاه مسلم به سمت محمّد بن اشعث آمد و گفت: اى بنده خدا! به خدا سوگند مى ‏بينم كه به زودى از عمل كردن به امانى كه داده‏ اى، ناتوان خواهى شد. آيا مى ‏توانى كار خيرى انجام دهى؟ مى ‏توانى از جانب خود مردى را بفرستى كه از زبان من پيغامى به حسين برساند - چرا كه مى ‏دانم او و خانواده ‏اش امروز از مكّه به سمت كوفه به راه افتاد يا فردا حركت مى ‏كند و بى‏ تابىِ من هم براى اين است - و بگويد: «پسر عقيل مرا نزد تو فرستاده و او اينك در دست اين قوم، اسير است و صلاح نمى‏ داند كه به سوى مرگ حركت كنى او مى ‏گويد : با خانواده‏ ات برگرد و كوفيان تو را فريب ندهند. آنان همان ياران پدر تو اند كه آرزو مى ‏كرد با مرگ يا كشته شدن از آنان رهايى يابد، به راستى كه كوفيان تو را فريفتند و مرا هم فريفتند و كسى كه فريفته مى‏ شود. رأيى ندارد». پسر اشعث گفت: به خدا سوگند كه اين كار را انجام مى ‏دهم و به ابن زياد خواهم گفت كه من به تو امان داده ‏ام. همچنين جعفر بن حُذَيفه طايى برايم نقل كرد... و گفت: محمّد بن اشعث اِياس بن عَثِلِ طايى را - كه از طايفه بنى مالك بن عمرو بن ثُمامه بود - فرا خواند، اين مرد شاعر بود و بسيار نزد محمّد رفت و آمد مى‏ كرد. به وى گفت: حسين را ملاقات كن و اين نامه را به وى برسان و در آن نامه آنچه را پسر عقيل گفته بود؛ نوشت و به وى گفت: اين زاد و توشه راه و اين هم متاعى براى خانواده ‏ات. اِياس گفت: از كجا مركب بياورم؟ به راستى كه مركبم لاغر است. پسر اشعث گفت: اين هم مركب آن را با هر آنچه بر آن است، سوار شو. اِياس از كوفه خارج شد و در منزل زُباله (محلّى معروف در راه مكّه به كوفه) پس از چهار شب به حسين عليه السلام برخورد كرد و خبر را رساند و نامه را به وى داد. حسين عليه السلام به وى فرمود: «هر آنچه تقدير شده، رُخ مى ‏دهد. جان خود و نيز فساد امّت را به [رضا و] حساب خداوند وا مى‏ گذاريم». 📚تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۷۴ الإرشاد: ج ۲ ص ۵۹ 📙الأخبار الطوال : چون حسين عليه السلام به منزل زُباله رسيد، فرستاده محمّد بن اشعث و عمر بن سعد با ايشان مواجه شد و پيام مسلم را - كه خواسته بود شرح حالش را به حسين عليه السلام گزارش دهد و پراكنده شدن كوفيان را پس از بيعتشان با او بازگو كند - رسانْد. مسلم اين كار را از محمّد بن اشعث درخواست كرده بود. حسين عليه السلام چون نامه را خواند. به درستىِ آن يقين كرد و كشته شدن مسلم بن عقيل و هانى بن عروه ايشان را ناراحت كرد. همچنين فرستاده خبر كشته شدن قيس بن مُسهِر را - كه ايشان او را از مكان «بطن الرِّمّه» فرستاده بود - به ايشان داد. گروهى از منزل‏هاى بين راه با ايشان همراه شده بودند، چون خبر كشته شدن مسلم را شنيدند؛ پراكنده شدند. آنان گمان مى‏ كردند كه ايشان بر ياران و همراهان خود در كوفه وارد مى‏ شود. با ايشان كسى جز ياران نزديكش باقى نماند. 📚الأخبار الطوال : ص ۲۴۷ 💫نكته‏: هر چند اقدام ابن اشعث و ابن سعد در ظاهر عمل كردن به وصيّت مسلم عليه السلام و رساندن پيام او به امام حسين عليه السلام بود، ولى بديهى است كه هدف اصلى آنان منصرف كردن امام عليه السلام از آمدن به كوفه و جلوگيرى از رسيدن ايشان به كانون نهضت يعنى كوفه بوده است. به همين جهت هنگامى كه امام عليه السلام بر خلاف توصيه مسلم عليه السلام به حركت خود به سوى كوفه ادامه داد، در سرزمين كربلا، راه را بر ايشان بستند و او و يارانش را به شهادت رساندند. =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ╔═•══❖•ೋ° @eshgham_hosein ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
عشقم امام‌حسیـــ🖤ــن
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت بیست و هشتم (مسلم در کوفه) ☘گريه مسلم بر امام حسين عليه السلام و خانواده‏ اش‏
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت بیست و نهم (مسلم در کوفه) ☘آب خواستن مسلم‏ 📗تاريخ الطبرى - به نقل از ابو مِخنَف - : قُدامة بن سعد برايم نقل كرد كه: چون مسلم بن عقيل به درِ قصر رسيد، كوزه خنكى در آن جا نهاده شده بود. پسر عقيل گفت : از اين آب به من بدهيد. مسلم بن عمرو به وى گفت: مى‏ بينى چه قدر خنك است؟ نه به خدا سوگند! از اين آب قطره ‏اى نخواهى نوشيد تا از آب‏هاى داغ در آتش جهنّم بچشى. پسر عقيل به وى گفت: واى بر تو!... همچنين سعيد بن مُدرِك بن عُماره برايم نقل كرد كه: عُمارة بن عُقبه غلامى را به نام قيس صدا كرد و او كوزه ‏اى كه بر آن پارچه ‏اى بود، به همراه ظرفى آورد و در آن آب ريخت و به مسلم نوشاند. هر گاه مسلم آب مى‏ نوشيد، ظرفْ پر از خون مى ‏شد. وقتى براى بار سوم، ظرف را پر از آب كرد و خواست بنوشد. دندان‏هاى جلويش در ظرف افتاد، آن گاه گفت: ستايش خدا را! اگر اين آب روزىِ من بود، آن را مى ‏نوشيدم ! 📚تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۷۵ الإرشاد: ج ۲ ص ۶۰ ☘آنچه ميان مسلم و ابن زياد در قصر حكومتى گذشت‏ 📘أنساب الأشراف : مسلم را نزد ابن زياد آوردند و پيش از اين پسر اشعث به وى امان داده بود؛ ولى ابن زياد آن امان را نپذيرفت. 📚أنساب الأشراف : ج ۲ ص ۳۳۹ 📙الملهوف : چون مسلم بن عقيل را بر عبيد اللَّه بن زياد وارد كردند، بر او سلام نكرد. نگهبان به وى گفت: بر امير سلام كن. مسلم به او گفت: واى بر تو! ساكت شو! به خدا سوگند كه او براى من، امير نيست. ابن زياد گفت: مانعى ندارد. سلام كنى يا نكنى، كشته خواهى شد. مسلم به وى گفت: اگر مرا بكشى. به راستى كه بدتر از تو، بهتر از مرا كشته است و تو هيچ گاه بد كشتن و زشت مُثله كردن و بدسرشتى و پيروزىِ دنائت ‏آميز را رها نخواهى ساخت و كسى به اين كارها سزاوارتر از تو نيست. ابن زياد به وى گفت: اى نافرمان و اى تفرقه‏ افكن ! بر امام خويش خروج كردى و اتّحاد مسلمانان را بر هم زدى و بذر فتنه در ميان آنها پاشيدى! مسلم گفت: دروغ مى ‏گويى، اى پسر زياد ! همانا معاويه و پسرش يزيد، اتّحاد مسلمانان را بر هم زدند و بذر فتنه را تو و پدرت زياد پسر عُبَيد - عُبَيدى كه بنده طايفه بنى عِلاج از قبيله ثَقيف بود -كاشتيد. ( اين جمله مسلم طعنه ‏اى به نَسَب عبيد اللَّه است. پدر عبيد اللَّه زياد بن سميّه يا همان زياد بن اَبيه (زياد پسر پدرش) بود كه از مادرى بدكاره (به نام سميّه) به دنيا آمده بود و پدر مشخّصى نداشت. معاويه او را پسر ابو سفيان و برادر خود اعلام كرد؛ امّا مسلم او را پسر عبيد - كه از بردگان بنى علاج بود - خواند.) من اميدوارم كه خداوند شهادت را به دست بدترينِ بندگانش روزى ‏ام گرداند. ابن زياد گفت: نَفْست آرزوى چيزى داشت كه خداوند آن را از تو دريغ كرد و تو را شايسته آن ندانست و آن را به اهلش سپرد! مسلم گفت: اهل آن كيست اى پسر مرجانه؟ ابن زياد گفت: اهل آن يزيد بن معاويه است. مسلم گفت: ستايش خدا را! ما به حَكميت خداوند در ميان ما و شما راضى هستيم. ابن زياد گفت: گمان مى‏ كنى كه در حكومت سهمى دارى؟ مسلم گفت: به خدا سوگند، گمان كه نه؛ بلكه يقين دارم. ابن زياد گفت: اى مسلم ! به من بگو كه : چرا به اين شهر آمدى، با اين كه كارهايشان سازگار بود؛ ولى تو آن را بر هم زدى و وحدت آنان را در هم شكستى؟ مسلم گفت: براى تفرقه و بر هم زدن نظم نيامدم ؛ بلكه شما زشتى‏ ها را آشكار و خوبى ‏ها را دفن كرديد. بدون رضايت مردم بر آنان حكومت كرديد. آنان را به غيرِ آنچه خدا دستور داده بود، وا داشتيد و مانند كسرا و قيصر با آنان رفتار كرديد. ما آمديم تا در ميان آنان امر به معروف و نهى از منكر كنيم. به حكمِ كتاب و سنّت فرا بخوانيم و ما شايسته اين امور هستيم، چنان كه پيامبر خدا دستور داد. ابن زياد - كه خداوند او را لعنت كند - شروع به دشنام دادن به مسلم و على عليه السلام و حسن عليه السلام و حسين عليه السلام كرد. مسلم به وى گفت: تو و پدرت شايسته اين دشنام‏ها هستيد. هر چه مى‏ خواهى بكن اى دشمن خدا! 📚الملهوف : ص ۱۲۰ مثير الأحزان : ص ۳۶ لعنت خداوند بر ابن زیاد حرامزاده👊 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ╔═•══❖•ೋ° @eshgham_hosein ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
عشقم امام‌حسیـــ🖤ــن
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت بیست و نهم (مسلم در کوفه) ☘آب خواستن مسلم‏ 📗تاريخ الطبرى - به نقل از ابو مِخ
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت سی ام (مسلم در کوفه) ☘وصيّت ‏هاى مسلم بن عقيل‏ 📘أنساب الأشراف : مسلم بن عقيل را نزد ابن زياد آوردند. ابن اشعث به وى امان داده بود؛ ولى [عبيد اللَّه ]امانش را نپذيرفت. وقتى مسلم در برابر ابن زياد ايستاد، به همنشين‏ هاى عبيد اللَّه نگاه كرد؛ آن گاه به عمر بن سعد بن ابى وقّاص گفت: ميان من و تو7 خويشاوندى است و تو آن را مى‏ دانى، برخيز تا به تو وصيّت كنم. عمر بن سعد امتناع كرد. ابن زياد به وى گفت: برخيز و نزد عموزاده ‏ات برو. عمر بن سعد برخاست. مسلم گفت: از هنگامى كه به كوفه وارد شده ‏ام، هفتصد درهم بدهكارم، آن را ادا كن. جنازه ‏ام را از ابن زياد تحويل بگير و به خاك بسپار و كسى را به سوى حسين بفرست تا او را برگرداند. عمر بن سعد تمام آنچه را كه مسلم گفته بود، براى ابن زياد باز گفت. ابن زياد به عمر بن سعد گفت: مال تو؛ اختيارش با توست، هر كارى مى‏ خواهى بكن. در باره حسين نيز اگر او قصد ما را نداشته باشد، ما هم با او كارى نداريم و امّا جنازه مسلم شفاعت تو را در اين باره نمى ‏پذيريم؛ زيرا او تلاش كرد كه ما را نابود كند. سپس گفت: پس از كشتن او، با جنازه ‏اش مى ‏خواهيم چه كنيم؟! 📚أنساب الأشراف : ج ۲ ص ۳۳۹ 📕الأمالى شجرى - به نقل از سعيد بن خالد - : مسلم بن عقيل به عبيد اللَّه بن زياد گفت: اجازه بده وصيّت كنم. ابن زياد گفت: وصيّت كن. مسلم عمر بن سعد را به خاطر خويشاوندى ‏اى كه ميان او (عمر بن سعد) و حسين عليه السلام بود، خواست و به وى گفت: به راستى كه حسين با شمشيرها و زره‏ها و جمعى از فرزندان و خاندانش به سمت كوفه مى ‏آيد، كسى را به سويش بفرست تا او را بترساند و بر حذر دارد، تا باز گردد؛ چرا كه بى ‏وفايى كوفيان را به عيان ديدم. 📚الأمالى. شجرى : ج ۱ ص ۱۶۷ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ╔═•══❖•ೋ° @eshgham_hosein ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
عشقم امام‌حسیـــ🖤ــن
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت سی ام (مسلم در کوفه) ☘وصيّت ‏هاى مسلم بن عقيل‏ 📘أنساب الأشراف : مسلم بن عقيل
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت سی و یکم (مسلم در کوفه) ☘شهادت مسلم بن عقيل‏ ☄مسلم بن عقيل عليه السلام: يكى از درخشان‏ترين چهره ‏هاى نهضت حسينى بود كه براى ارزيابى زمينه قيام به وسيله امام حسين عليه السلام به كوفه اعزام شد. كنيه مسلم ابو داوود بود. وى از راويان حديث بود. به پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله شباهت داشت و شجاع‏ترين فرزند عقيل بن ابى طالب شمرده مى ‏شد. مادر مسلم عليه السلام كنيزى به نام حُلَيَّه، از اسيران شام بوده است كه پدرش عقيل او را خريده بود. بر پايه گزارش طبرى مسلم عليه السلام در كوفه متولّد شده است، اين گزارش در كنار گزارش‏هاى ديگر - كه وى را از ياران امام على عليه السلام و در جنگ صِفّين از فرماندهان جناح راست پياده ‏نظام لشكر ايشان شمرده ‏اند - حاكى از آن است كه عقيل سال‏ها قبل از آمدن امام على عليه السلام به كوفه در اين شهر، زندگى مى ‏كرده است و شايد يكى از عللى كه امام حسين عليه السلام مسلم را به نمايندگى از جانب خود به كوفه اعزام كرد. آشنايى او با مردم آن شهر باشد. مسلم داماد امير مؤمنان عليه السلام بود و نام همسرش در برخى منابع رُقَيّه و در برخى ديگر، امّ كلثوم گزارش شده است كه احتمالاً كنيه رقيّه باشد. وى دو فرزند به نام ‏هاى عبد اللَّه و على داشت كه عبد اللَّه در كربلا به شهادت رسيد. فرزندان ديگرى نيز از وى گزارش شده است، به هر حال تصريح شده كه نسلى از وى باقى نمانده است. چند تن از برادران مسلم عليه السلام در كربلا حضور داشته‏ اند و به شهادت رسيده ‏اند. 📗الإرشاد : ابن زياد به وى گفت: خداوند مرا بكشد. اگر تو را به گونه ‏اى نكشم كه [پيش از اين‏] در اسلام كسى آن گونه كشته نشده است! مسلم به وى گفت: تو سزاوارترين كسى هستى كه در اسلام بدعت بگذارد و تو هيچ گاه بدترين كشتن و زشت‏ ترين مُثله كردن و بدسرشتى و پيروزىِ دنائت ‏آميز را رها نمى ‏كنى. ابن زياد، شروع به دشنام دادن به مسلم و حسين و على و عقيل - كه درود و سلام خداوند بر آنان باد - كرد و مسلم هيچ پاسخ نمى ‏گفت، آن گاه ابن زياد گفت: او را بالاى قصر ببريد و گردنش را بزنيد و آن گاه بدنش را به سرش ملحق سازيد. مسلم بن عقيل - كه رحمت خدا بر او باد - گفت: اگر ميان من و تو خويشاوندى ‏اى بود، مرا نمى ‏كشتى ! ابن زياد گفت: كجاست كسى كه ابن عقيل بر سرش ضربت زد؟ بكر بن حُمرانِ احمرى را آوردند، ابن زياد به وى گفت: بالا [ى قصر] برو، بايد تو گردنش را بزنى. او مسلم را بالا [ى قصر] بُرد، در حالى كه مسلم تكبير مى‏ گفت، استغفار مى ‏كرد و بر پيامبر صلى اللَّه عليه و آله درود مى ‏فرستاد و مى ‏گفت: خداوندا! ميان ما و قومى كه ما را فريفتند و تكذيب كردند و خوار ساختند، داورى فرما. مسلم را به بالاى محلّى كه امروزه جايگاه كفشدارها ناميده مى‏ شود. بردند و گردنش را زدند و بدنش را به دنبال سرش پايين انداختند. 📚الإرشاد : ج ۲ ص ۶۲ إعلام الورى: ج ۱ ص ۴۴۴ 📘الملهوف : ابن زياد دستور داد بُكَير بن حُمران، مسلم را به بالاى قصر ببرد و بكشد. او مسلم را بالا برد و مسلم تسبيح خداى متعال مى‏ گفت و استغفار مى ‏كرد و بر پيامبر صلى اللَّه عليه و آله درود مى ‏فرستاد. بُكَير گردن مسلم را زد و از بالاى قصر پايين آمد، در حالى كه وحشت ‏زده بود. ابن زياد به وى گفت: چه شده است؟ گفت: اى امير! به هنگام كشتن مسلم مردى سياه و زشت‏ چهره در برابر خود ديدم كه انگشتش را دندان مى‏ گرفت - يا گفت: لبش را مى ‏گزيد -. چنان بى ‏تاب شدم كه سابقه نداشت. ابن زياد گفت: شايد وحشت كرده ‏اى ! 📚الملهوف : ص ۱۲۲ بحار الأنوار : ج ۴۴ ص ۳۵۷ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ╔═•══❖•ೋ° @eshgham_hosein ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
عشقم امام‌حسیـــ🖤ــن
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت سی و یکم (مسلم در کوفه) ☘شهادت مسلم بن عقيل‏ ☄مسلم بن عقيل عليه السلام: يكى
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت سی و دوم (مسلم در کوفه) ☘شهادت هانى بن عُروه‏ ☄هانى بن عُروه مُرادى مَذحِجى: از كسانى است كه جاهليت و اسلام را درك كرده بودند و به همين جهت او را «مُخَضرَم» ناميده ‏اند. وى هنگام وفات پيامبر صلى اللَّه عليه و آله بيش از چهل سال داشته است. هانى از ياران ويژه امام على عليه السلام بوده و در جنگ‏هاى جمل و صِفّين ايشان را همراهى كرده است. وى از بزرگان يمن بود كه به كوفه آمد و رياست قبيله مُراد را بر عهده داشت و از اين رو نيروهاى فراوانى در اختيار او بوده است. در جريان نهضت كوفه هانى يكى از اصلى ‏ترين حاميان مسلم عليه السلام بود كه خانه خود را مركز استقرار وى و هدايت نهضت قرار داد؛ امّا ابن زياد او را با نيرنگْ دستگير كرد و سرانجام در نهم ذى حجّه سال شصتم هجرى فرداى آن روزى كه امام حسين عليه السلام به طرف كوفه حركت كرده بود. به شهادت رساند. وى هنگام شهادت حدود نود سال داشت. 📗تاريخ الطبرى - به نقل از عَون بن ابى جُحَيفه -: محمّد بن اشعث نزد عبيد اللَّه بن زياد رفت و در باره هانى بن عروه با او حرف زد و گفت: تو به موقعيت هانى بن عروه در اين شهر واقفى و جايگاه خانواده‏ اش را در ميان قبيله مى‏ دانى بستگان او باخبر شده‏ اند كه من و همراهانم، او را نزد تو آورده ‏ايم. تو را به خدا سوگند او را به خاطر من ببخش من از دشمنى بستگان او ناراحتم آنان گرامى ‏ترين مردمانِ اين شهر و پشتوانه اهل يمن هستند. ابن زياد وعده داد كه او را ببخشد؛ ليكن قضاياى مسلم كه اتّفاق افتاد، تصميمش عوض شد و از وفا كردن به وعده‏ اش سر باز زد. وقتى مسلم بن عقيل به شهادت رسيد، ابن زياد، دستور داد هانى بن عروه را به بازار ببرند و سرش را از بدنش جدا كنند. هانى را با دستان بسته به بازار خريد و فروشِ گوسفند بردند و او پيوسته مى ‏گفت: اى قبيله مَذحِج ! امروز براى من، مَذحِجى نيست ! اى قبيله مَذحِج ! قبيله مَذحِج كجاست؟ آن گاه چون ديد كسى او را يارى نمى ‏كند، دستش را كشيد و از طناب بيرون آورد و گفت: آيا عصايى، كاردى، سنگى، استخوانى يافت نمى‏ شود تا آدمى از جان خود دفاع كند؟ بر او حمله بردند و او را محكم بستند، آن گاه به وى گفتند: گردنت را دراز كن. گفت :من نسبت به گردنم سخاوتمند نيستم و شما را بر كشتن خويش يارى نمى‏ كنم. غلام عبيد اللَّه بن زياد - كه تُرك بود و نامش رشيد بود - با شمشير ضربتى بر او زد؛ ولى اثر نكرد. هانى گفت: بازگشت به سوى خداست، بار خدايا! به سوى رحمت و رضوان تو مى ‏آيم. آن گاه [آن غلام] ضربه‏اى ديگر زد و او را كشت. عبد الرحمان بن حُصَين مرادى او (غلام عبيد اللَّه) را در منطقه خازِر به همراه عبيد اللَّه بن زياد ديد. مردم گفتند: اين قاتل هانى بن عروه است. پسر حُصَين گفت: خداوند مرا بكشد. اگر او (غلام عبيد اللَّه) را نكشم يا در اين راه كشته نشوم ! آن گاه با نيزه بر او حمله كرد و بر او نيزه زد و او را كشت. 📚تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۷۸ الإرشاد : ج ۲ ص ۶۳ 📘الفتوح : آن گاه عبيد اللَّه بن زياد، دستور داد هانى بن عروه را بيرون ببرند و به مسلم بن عقيل ملحق سازند [و بكشند]. هانى دانست كه كشته مى ‏شود. از اين رو فرياد مى ‏زد: «اى مَذحِج، اى قبيله من! [كمك !]». آن گاه دستانش را از طناب در آورد و گفت: چيزى نيست كه از خودم دفاع كنم؟ او را زدند و دستانش را محكم بستند و به وى گفتند: گردنت را دراز كن. هانى گفت: نه، به خدا سوگند! من شما را بر كشتن خودم يارى نمى ‏كنم. يكى از غلامانِ عبيد اللَّه به نام رشيد، جلو آمد و او را با شمشير زد؛ ولى اثر نكرد. هانى گفت: بازگشت به سوى خداست. بار خدايا! به سوى رحمت و رضوان تو [مى‏آيم‏]. خدايا! اين روز را كفّاره گناهانم قرار ده. به راستى كه من براى پسر دختر پيامبرت محمّد تعصّب به خرج دادم. رشيد پيش آمد و ضربه‏اى ديگر زد و او را كشت. آن گاه عبيد اللَّه بن زياد دستور داد مسلم بن عقيل و هانى بن عروه - كه خداوند آن دو را رحمت كند - را وارونه به دار آويزند و تصميم داشت سر آن دو را براى يزيد بن معاويه بفرستد. 📚الفتوح : ج ۵ ص ۶۱ مقتل الحسين عليه السلام خوارزمى: ج ۱ ص ۲۱۳ 📗تاريخ الطبرى - به نقل از عمّار دُهْنى از امام باقر عليه السلام - : ابن زياد دستور داد هانى را به محلّه كُناسه بردند و در آن جا به دار آويختند. 📚تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۵ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ╔═•══❖•ೋ° @eshgham_hosein ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
عشقم امام‌حسیـــ🖤ــن
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت سی و دوم (مسلم در کوفه) ☘شهادت هانى بن عُروه‏ ☄هانى بن عُروه مُرادى مَذحِجى:
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت سی و سوم (مسلم در کوفه) ☘فرستاده شدن سرهاى مسلم و هانى براى يزيد، به وسيله ابن زياد 📗الفتوح : عبيد اللَّه بن زياد، دستور داد مسلم بن عقيل و هانى بن عروه - كه خداوند آن دو را رحمت كند - را وارونه به دار كشند و تصميم گرفت سرهاى آنان را نزد يزيد بن معاويه بفرستد... سپس نامه ‏اى اين‏ چنين براى يزيد بن معاويه نوشت: «به نام خداوند بخشنده مهربان به بنده خدا يزيد بن معاويه، امير مؤمنان، از عبيد اللَّه بن زياد ستايش خدايى را كه حقّ امير مؤمنان را ستانْد و او را از شرّ دشمنش رها كرد! به امير مؤمنان - كه خداوند او را تأييد كند - خبر مى ‏دهم كه مسلم بن عقيل، آن بر هم زننده وحدت، وارد كوفه شد و در خانه هانى بن عروه مَذحِجى فرود آمد. من بر آن دو، جاسوسانى را گماردم، تا اين كه آنان را از خانه بيرون آوردم و پس از نبرد و درگيرى خداوند مرا بر آنان مسلّط ساخت. گردن آنها را زدم و سرهايشان را به همراه هانى بن ابى حيّه وادعى و زبير بن اَروَح تميمى براى شما فرستادم. اين دو گوش به فرمان و ملتزم به سنّت و جماعت [مسلمانان‏] اند و امير مؤمنان هر چه مى ‏خواهد، از آنان بپرسد؛ آن دو اهل خرد و فهم و صداقت اند». وقتى نامه و دو سر به يزيد بن معاويه رسيد، نامه را خواند و دستور داد سرها بر دروازه شهر دمشق، نصب گردند. 📚الفتوح : ج ۵ ص ۶۱ مقتل الحسين عليه السلام خوارزمى : ج ۱ ص ۲۱۵ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ╔═•══❖•ೋ° @eshgham_hosein ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
عشقم امام‌حسیـــ🖤ــن
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت سی و سوم (مسلم در کوفه) ☘فرستاده شدن سرهاى مسلم و هانى براى يزيد، به وسيله اب
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت سی و چهارم (مسلم درکوفه)[قسمت آخر] ☘نامه سپاس‏گزارى يزيد از ابن زياد و تحريك وى بر ضدّ امام حسين عليه السلام‏ 📗تاريخ الطبرى - به نقل از ابو جناب يحيى بن ابى حَيّه كلبى - : يزيد براى ابن زياد نامه‏ اى فرستاد: «امّا بعد. تو همان گونه هستى كه دوست داشتم، با تدبير و دورانديشى رفتار كردى و مانند دلاورى متين و آرام، اقتدار به خرج دادى. تو ما را بى ‏نياز ساختى و خاطر ما را جمع كردى و گمان و رأيم را در باره خودت، تصديق نمودى. دو فرستاده ‏ات را فرا خواندم و از آنان پرسش كردم و با آنان به تنهايى به گفتگو نشستم و آنان را در فضيلت و نظر همان گونه يافتم كه تو گفتى. [ به كارگزارانت ] در باره اين دو، سفارش به نيكى كن. به من خبر رسيده كه حسين، به سمت عراق حركت كرده است. ديده‏بان‏ها و نگهبانان را بگمار از موارد مظنون كاملاً مراقبت كن و به اتّهام دستگير كن؛ ليكن كسى را مكُش، مگر آن كه با تو نبرد كند و تمام اتّفاقات را برايم بنويس. درود و رحمت خداوند بر تو باد!». 📚تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۸۰ الإرشاد: ج ۲ ص ۶۵ 📘الملهوف : عبيد اللَّه بن زياد، خبر مسلم و هانى را براى يزيد بن معاويه نوشت، او هم جواب داد و از رفتار و اقتدارش سپاس‏گزارى كرد و به وى گوش زد كرد كه به وى خبر رسيده كه حسين عليه السلام به سمت كوفه حركت كرده است و به وى دستور داد كه در اين زمينه مجازات كند و انتقام بگيرد و به صِرف گمان و شك [افراد را] زندانى كند. 📚الملهوف : ص ۱۲۴ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ╔═•══❖•ೋ° @eshgham_hosein ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
عشقم امام‌حسیـــ🖤ــن
🌴خاطرات کربلا🌴 📍قسمت سی و چهارم (مسلم درکوفه)[قسمت آخر] ☘نامه سپاس‏گزارى يزيد از ابن زياد و تحريك
🌴 فصل پنجم از خاطرات کربلا🌴 🏴قسمت اول (شهادت و زندانى شدن ياران امام در كوفه) 🔳 شهادت عبد اللَّه بن يَقطُر 📓أنساب الأشراف : حسين عليه السلام به طرف منزل زُباله حركت كرد و از آن جا، آبِ بسيار برداشت و از هر آبگاهى كه عبور مى ‏كرد، گروهى به وى مى ‏پيوستند. حسين عليه السلام برادر همشيرش، عبد اللَّه بن يَقطُر را پيش از آن كه بداند مسلم كشته شده به سوى مسلم فرستاد. حُصَين بن تميم، [در راه،] او را دستگير كرد و نزد ابن زياد فرستاد. ابن زياد دستور داد كه بالاى قصر بُرده شود تا حسين عليه السلام را لعنت كند و او و پدرش را به دروغگويى نسبت دهد. وقتى عبد اللَّه به بالاى قصر رفت، گفت: من فرستاده حسين پسر دختر پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله به سوى شمايم تا او را عليه پسر مَرجانه و پسر سميّه، آن مرد بى‏ نَسَبِ پسر بى‏ نَسَب - كه خداوند لعنتش كند - يارى و كمك كنيد. عبيد اللَّه، دستور داد او را از بالاى قصر به زمين انداختند. استخوان‏هايش شكست؛ ولى هنوز زنده بود كه مردى آمد و او را كشت. به او گفتند: واى بر تو ! چرا چنين كردى؟ گفت: خواستم راحتش كنم. وقتى خبر شهادت پسر يَقطُر به حسين عليه السلام رسيد، سخنرانى كرد و فرمود : «اى مردم! پيروانمان ما را خوار ساختند. مسلم، هانى، قيس بن مُسهِر و ابن يَقطُر به شهادت رسيدند، هر يك از شما كه مى‏ خواهد برگردد، باز گردد». 📚أنساب الأشراف : ج ۳ ص ۳۷۹ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ╔═•══❖•ೋ° @eshgham_hosein ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
عشقم امام‌حسیـــ🖤ــن
🌴 فصل پنجم از خاطرات کربلا🌴 🏴قسمت اول (شهادت و زندانى شدن ياران امام در كوفه) 🔳 شهادت عبد اللَّه ب
🌴خاطرات کربلا🌴 🏴قسمت دوم(شهادت و زندانى شدن ياران امام در كوفه) 🔳 شهادت قيس بن مُسهِر صَيداوى‏ 📗الكامل فى التاريخ : وقتى خبر حركت حسين عليه السلام از مكّه به ابن زياد رسيد. حُصَين بن نُمَير تميمى رئيس شرطه (شهربانى) را فرستاد و او در قادسيه، فرود آمد و سپاه را ميان قادسيه‏ر تا خَفّان‏ر  و قادسيه تا قُطقُطانه‏ر و تا كوه لَعلَع‏ر منظّم كرد. وقتى حسين عليه السلام به سرزمين حاجِرر، رسيد. نامه‏ اى براى كوفيان به همراه قيس بن مُسهِر صيداوى فرستاد و آنان را از آمدن خود باخبر ساخت و آنان را به تلاش در كارها دستور داد. چون قيس به قادسيه رسيد. حُصَين او را دستگير كرد و نزد ابن زياد فرستاد. ابن زياد به قيس گفت: بالاى قصر [حكومتى‏] برو و آن دروغگو پسر دروغگو [يعنى ]حسين بن على را دشنام ده. قيس بالاى قصر رفت و حمد و ثناى خدا را به جا آورد و سپس گفت: اين حسين بن على بهترين بنده خدا و پسر فاطمه دختر پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله است و من فرستاده او به سوى شمايم و در منطقه حاجِر از او جدا شدم، وى را اجابت كنيد. آن گاه ابن زياد و پدرش را لعنت كرد و براى على عليه السلام استغفار نمود. ابن زياد دستور داد تا او را از بالاى قصر پرتاب كردند و قطعه قطعه شد و جان داد. 📚الكامل فى التاريخ: ج‏۲ ص‏۵۴۸ روضة الواعظين: ص‏۱۹۶ 📕تاريخ الطبرى - به نقل از عُقبة بن ابى عَيزار - : [امام حسين عليه السلام به چهار مردى كه از كوفه آمده بودند. ]فرمود: «به من خبر دهيد كه آيا فرستاده‏ ام نزد شما آمد؟» گفتند: چه كسى؟ فرمود: «قيس بن مُسهِر صيداوى». گفتند: آرى. حُصَين بن تميم او را دستگير كرد و نزد ابن زياد فرستاد. ابن زياد به وى دستور داد تا تو و پدرت را لعنت كند. قيس بر تو و پدرت درود فرستاد و ابن زياد و پدرش را لعنت كرد و مردم را به يارى تو دعوت نمود و از آمدنت خبر داد. آن گاه ابن زياد دستور داد و از بالاى قصر[به پايين‏] پرتاب شد. چشمان حسين عليه السلام اشك ‏آلود شد و نتوانست جلوى اشك‏هايش را بگيرد و فرمود: «برخى از آنان به شهادت رسيدند و برخى از آنها در انتظار [شهادت ]هستند و هرگز [عقيده خود را] تغيير نداده‏ اند» 📖سوره احزاب : آيه ۲۳ بار خدايا! بهشت را منزلگاه ما و آنان. گردان و ميان ما و آنان، در محلّ استقرار رحمتت و پاداش‏هاى ذخيره شده و مرغوب، جمع گردان». 📚تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۴۰۵ الكامل فى التاريخ: ج ۲ ص ۵۵۴ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ╔═•══❖•ೋ° @eshgham_hosein ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
عشقم امام‌حسیـــ🖤ــن
🌴خاطرات کربلا🌴 🏴قسمت دوم(شهادت و زندانى شدن ياران امام در كوفه) 🔳 شهادت قيس بن مُسهِر صَيداوى‏ 📗ا
🌴خاطرات کربلا🌴 🏴قسمت سوم (شهادت و زندانى شدن ياران امام در كوفه) 🔳 شهادت عبدُ الأعلَى بن يزيد 📕تاريخ الطبرى - به نقل از ابو جَناب كلبى - : كثير بن شهاب بن حُصَين مردى را از قبيله كَلب به نام عبد الأعلَى بن يزيد ملاقات كرد كه لباس رزم پوشيده بود و در محلّه قبيله بنى فِتيان به سوى ابن عقيل مى ‏رفت. او را دستگير كرد و نزد ابن زياد بُرد و جريان را به وى گفت. عبد الأعلى به ابن زياد گفت: همانا قصد آمدن به نزد شما را داشتم. ابن زياد گفت: در ذهنت چنين وعده‏ اى به من داده بودى، دستور داد و او زندانى شد. 📚تاريخ الطبرى: ج ۵ ص ۳۶۹ 📓تاريخ الطبرى - به نقل از عَون بن ابى جُحَيفه -: وقتى عبيد اللَّه بن زياد مسلم بن عقيل و هانى بن عروه را كشت، عبد الأعلى كلبى را - كه كثير بن شهاب او را در محلّه قبيله بنى فِتيان دستگير كرده بود -. خواست و او را آوردند. به وى گفت: جريانت را بگو. عبد الأعلى گفت: خدا، كارهاى تو را اصلاح نمايد! من بيرون رفتم كه ببينم مردم چه مى ‏كنند كه كثير بن شهاب مرا دستگير كرد. ابن زياد به وى گفت: سوگند ياد كن كه جز براى آنچه گفتى، بيرون نرفتى. او از سوگند خوردن، امتناع كرد. عبيد اللَّه گفت : او را به قبرستان سَبيع ببريد و در آن جا گردنش را بزنيد. او را بردند و گردنش را زدند. 📚تاريخ الطبرى : ج ۵ ص ۳۷۹ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ╔═•══❖•ೋ° @eshgham_hosein ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ🖤•ೋ•ೋ°
عشقم امام‌حسیـــ🖤ــن
🌴خاطرات کربلا🌴 🏴قسمت سوم (شهادت و زندانى شدن ياران امام در كوفه) 🔳 شهادت عبدُ الأعلَى بن يزيد 📕تا
🌴خاطرات کربلا🌴 🏴قسمت چهارم(شهادت و زندانى شدن ياران امام در كوفه) 🔳 شهادت عُمارة بن صَلخَب اَزْدى 📘أنساب الأشراف : عُمارة بن صَلحَب اَزْدى - كه تصميم داشت مسلم را يارى كند - به وسيله اصحاب ابن زياد، دستگير شد. او را نزد ابن زياد آوردند. وى دستور داد تا گردنش در ميان قبيله اَزد زده شود و سرش را به همراه سرهاى مسلم و هانى براى يزيد بن معاويه فرستاد. فرستاده ابن زياد با اين سرها، هانى بن ابى حَيّه وادِعى از قبيله هَمْدان بود. 📚أنساب الأشراف : ج ۲ ص ۳۴۱ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ╔═•══❖•ೋ° @eshgham_hosein ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
عشقم امام‌حسیـــ🖤ــن
🌴خاطرات کربلا🌴 🏴قسمت چهارم(شهادت و زندانى شدن ياران امام در كوفه) 🔳 شهادت عُمارة بن صَلخَب اَزْدى
🌴خاطرات کربلا🌴 🏴قسمت پنجم(شهادت و زندانى شدن ياران امام در كوفه) [قسمت آخر] 🔳 دستگيرى مختار ☄مختار بن ابى عُبَيد بن مسعود ثقفى: - كه كنيه‏اش ابو اسحاق است -، در سال هجرت به دنيا آمد. او پيامبر صلى اللَّه عليه و آله را نديد و از ايشان روايتى ندارد. وى از صاحبان فضيلت و نيكوكار به شمار مى‏ رفت، تا اين كه براى خونخواهى امام حسين عليه السلام قيام كرد و گروه بسيارى از شيعيان كوفه نزد او اجتماع كردند و او بر كوفه مسلّط شد و قاتلان حسين عليه السلام را به چنگ آورد و آنان را كشت. گفته‏ اند او نماينده محمّد بن حنفيّه در خونخواهى بوده است. ابراهيم بن اَشتر به همراه لشكرى به وى ملحق شد و ابن زياد و گروهى ديگر را كشت. بدين جهت بسيارى از مسلمانان او را دوست دارند. وى در اين راه امتحان‏ هاى خوبى داد. او براى ابن عبّاس و ابن حنفيّه و... پول مى‏ فرستاد و آنان مى ‏پذيرفتند. خواهر مختار، همسر ابن عمر بود. مُصعَب بن زبير، از بصره به همراه گروه بسيارى از اهل كوفه و بصره به سمت او حركت كرد و مختار را در سال ۶۷ ق، كشت. ديدگاه شخصيت‏هاى شيعه و غیرشیعه در باره او و عقيده ‏اش و قيامش گوناگون است. البتّه همه اتّفاق دارند كه پيش از قيام داراى حُسنِ حال بوده است. بررسى شخصيّت و قيام مختار در همین کانال خواهد بود. 📗تاريخ اليعقوبى : مختار بن ابى عُبَيد ثقفى به همراه جمعى كه با خود سلاح داشتند، آمدند و مى‏ خواستند حسين بن على عليه السلام را يارى كنند. عبيد اللَّه بن زياد او را گرفت و زندان كرد و او را با چوب زد و پلك چشمش بريده شد. 📚تاريخ اليعقوبى : ج ۲ ص ۲۵۸ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪامام_زمان ╔═•══❖•ೋ° @eshgham_hosein ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
عشقم امام‌حسیـــ🖤ــن
🌴خاطرات کربلا🌴 🏴قسمت پنجم(شهادت و زندانى شدن ياران امام در كوفه) [قسمت آخر] 🔳 دستگيرى مختار ☄مختا
🌴خاطرات کربلا🌴 🚫قسمت اول (مخالفان رفتن امام حسین(ع)به سمت عراق‏) 💢 ابو بكر بن عبد الرحمان‏ ابو بكر بن عبد الرحمان بن حارث مخزومى در زمان خلافت عمر بن خطّاب به دنيا آمد. وى تابعى و پُر حديث است و يكى از فقيهان هفتگانه در مدينة النبى بوده است. او را به جهت نماز و عبادت بسيار «راهب قريش» ناميده ‏اند. او بينايى ‏اش را از دست داد و در سال ۹۴ هجرى در مدينه در گذشت. 📗الطبقات الكبرى (الطبقة الخامسة من الصحابة) : ابو بكر بن عبد الرحمان بن حارث بن هشام، نزد حسين عليه السلام آمد و به ايشان گفت: اى پسرعمو! خويشاوندى مرا به مِهر آورده است و نمى‏ دانم جايگاهم نزد تو براى نصيحت چيست؟ فرمود: «اى ابو بكر! تو اهل فريب نيستى و اتّهامى ندارى. پس بگو». ابو بكر گفت: ديدى كه مردم عراق با پدر و برادرت چه كردند و اينك، آهنگ حركت به سوى آنان دارى؟! آنان، بردگان دنيايند و كسانى كه به تو وعده يارى داده ‏اند، با تو خواهند جنگيد و آن كه تو را بيشتر از كسى كه به او كمك مى ‏كند، دوست دارد؛ نيز رهايت خواهد كرد. پس خدا را در باره خودت به يادت مى ‏آورم [ كه جانت را به خطر نيندازى ]. حسين عليه السلام فرمود: «خدا به تو پاداش نيك دهد، عموزاده! در رأى خود، انديشيده بودى؛ هر چه خدا بخواهد، همان مى ‏شود». ابو بكر گفت: ما از آنِ خداييم و [شهادت‏] ابا عبد اللَّه را به حساب خدا مى ‏گذاريم. 📚الطبقات الكبرى / الطبقة الخامسة من الصحابة : ج ۱ ص ۴۴۷ تهذيب الكمال : ج ۶ ص ۴۱۸ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ╔═•══❖•ೋ° @eshgham_hosein ╚═•═◇🕌⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°