یـغمـای عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۷۷ کمی متعجب میشود.
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۲۷۸
|چند هفته بعد|
- جانم، جانم مامانی.
هیراد را در آغوشش تکان میدهد.
خستگی و بیخوابی از چشمانش میبارند و نمیداند چگونه پسرکش را آرام کند.
ساعت از دو نیمه شب گذشته، اما پسرکش خیال خوابیدن ندارد.
داخل اتاق تک و تنها ست تا صدای هیراد هدیه و حنانه را از خواب بیخواب نکند.
بوسههای پشت همش را روی صورت هیراد میکارد.
- قربونت برم، عزیزم. چرا نمیخوابی...
آره، مامان؟ الان شیر خوردی، گل پسر من...
درب اتاق، آرام و بی سر و صدا باز میشود و حنانه در قابش نمایان.
آرام لب میزند:
- هنوز نخوابیدی؟
هیراد را در آغوشش جا به جا میکند.
- نه، نمیدونم چی شده؟ نمیخوابه، حنا.
حنانه، قدمی جلو میآید.
- شاید دلش درد میکنه.
لبش را میگزد و بغض میکند.
- نمیدونم، حنانه. بریم بیمارستان؟
حنانه، دستانش را جلو میآورد.
- بده بغل من شاید آروم شد.
هیراد گریان را به دستان حنانه میسپارد.
دست خودش نیست که از گریه های پسرکش خودش هم به گریه افتاده است.
نمیداند از خستگی ست یا وابستگیِ زیادش به او...
هیراد در آغوش حنانه هم آرام نمیگیرد و نگران ترش میکند.
به سمت کمد میرود و پالتوی بلندش را تن میکند. دکمه هایش را به سرعت میبندد و روسری اش را زیر گلویش گره میزند.
هیراد را از آغوش حنانه میگیرد و میگوید:
- من میرم بیمارستان، حنانه.
حنانه نگران لب میزند:
- صبر کن منم بیام. تنها بری دل نگرونت میشم.
تنها سری تکان میدهد.
لباس گرمی تن پسرک بیقرارش میکند و پتوی کوچکش را دور او میپیچاند.
هدیه تا رفتنشان، با وجود سر و صدا ها بیدار نمیشود و حنانه و برکه از خانه بیرون میزنند.
حنانه، چادرش را بیش از قبل دور خود و هیرادِ در آغوشش میپیچد.
- وای چقدر سرده.
برکه، دست جلو میبرد و بخاری ماشین را روشن میکند.
دقیقهای بعد به بیمارستان میرسند.
بیمارستانی که انگار باید هر طور شده گذرشان را به این سمت برساند.
از ماشین پیاده میشوند.
هیراد را از آغوش حنانه میگیرد و داخل بیمارستان میرود.
حنانه هم گوشهٔ آستین او را گرفته و هر کجا که میرود، به دنبالش کشیده میشود.
کنار پذیرش میایستند.
- سلام، خانوم. پسرم چند ساعته داره گریه میکنه، آروم هم نمیشه. میشه بگید به دکتر بیاد معاینهاش کنه؟
پرستاری از پشت پذیرش به سمت شان میآید و آنها را به سمت بخشی راهنمایی میکند.
لحظهای بعد خانم دکتری مشغول معاینهٔ پسرکش است و اشک های او هم بیاختیار روان.
حنانه که صدای فین فین هایش را میشوند، میگوید:
- برکه، داری گریه میکنی؟
دست زیر چشمانش میکشد و چیزی نمیگوید.
دکتر به سمتشان میآید و با لبخندی مهربان میگوید:
- هیچ مشکلی نیست عزیزم. یه دل درد ساده... گریه نداره که!
لبخند خجلی میزند.
- ممنون...
- خواهش میکنم. بچهٔ اولته، نه؟
سری تکان میدهد و خانم دکتر ادامه:
- اگر سر بچهٔ اولت بخوای انقدر حساس و زود رنج باشی که وای به حال بعدی ها!
الانم یه چند دقیقه دیگه گل پسرت رو میتونی ببری خونه.
سوالی نیست؟
سری به نفی بالا میپراند و رفتن خانم دکتر را مینگرد.
به همراه حنانه، روی صندلی مینشیند و برکه سر بر شانهٔ حنانه میگذارد.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
هدایت شده از توییتر ایرانی
7.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حامد عسکری در واکنش به ساسی
عالی بود👌
@TwitterParsianOfficial
هدایت شده از گـسـتـردهمــاه🦭🤍
#پارت_207
- خطبه رو بخونم ارباب؟
سرش رو بالا گرفت و خونسرد گفت:- بخون...
اشکم رو پاک کردم سریع داخل رفتم و بلند گفتم:- صبر کنید حاجآقا!
نگاه عاقد به سمتم چرخید؛ با چشمای سرخ شدهام به ارباب بزرگ روستا زل زدم.:- میخوام...میخوام خودم قند بسابونم.
همه میدونستن امروز ازدواج دوباره شوهرمن،ارباب روستاست،عروسی با زنداداش بیوهاش...
سپند کلافه دستی لای موهاش کشید،دستش رو بالا برد و اشارهای به عاقد زد،عاقد خطبه رو خوند و فریده برعکس من هم زیرلفظی گرفت، هم رفت گل چید، هم رفت گلاب آورد.
با غم به سپند نگاه کردم و لب زدم:- عروسیت مبارک باشه سپند خان...
شیشه آینه که توی آستینم قایم کرده بودم و در آوردم و جلوی همه روی گردنم گذاشتم و فریاد کشیدم.:- امروز یکی اومد و یکی میره... امروز فریده شد زن دوم سپند خان! شد معشوقهی سپند خان! ولی من میرم... میرم که یادتون بره منی هم بود.
سپند بلند شد و سمتم چرخید،ترسیده بود؟
- ترنج نکن... بدش به من، خب؟ بدش به من.
با بغض بهش خیره شدم.
- دوستت دارم ارباب...همیشه دوستت داشتم...
و شیشه رو...😱💔
https://eitaa.com/joinchat/2336359420C9a78463ea2
#بیاببینچهزجرهاییبهدخترهمیده🥲🔥
هدایت شده از گـسـتـردهمــاه🦭🤍
به دلیل اینکه این رمان مناسب همه سنین نمیباشد،ادامه این رمان رو در لینک زیر به طور رایگان میگذاریم!
عضویت کاملا محدود هست و فقط در امروز ۲۰۰ نفر حق ورود دارن و بعد از اون لینک منقضی میشه✅🤫
روی ویآیپی رایگان بزنید تا کانال رو براتون بیاره♨️🤌🏻
VIPVIP|ویآیپیرایگانویآیپیرایگان|VIPVIP
اون دختررو #نگاه اسمش #ملودیه خیلی وقته میام اینجا بخاطرش آدم نمیتونه نگاه ازش #بردااره..
با تعجب #سرمو بالا آوردم باورم نمیشد #خودش بووود ملودی من بعد این #همه حالا دوباره #پیداش کرده بودم با حرفای پسره هجوم بردم سمتش..
#چته آقا دستتو بکش
#مرتیکهه عوضی تو غلط میکنیی که چشم به ناموس #من داری بزن به چاک تا یه #بلایی سرت نیاوردم وای به حالت وای به حالت #دوباره اینورا پیدات بشه حالام گمشووو بدون #حرف اضافه ای..
رفتم سمت ملودی کشیدمش بردمش یه #گوشه از شدت خشم نفس نفس میزدمم
چونشو بین دستام گرفتم و #عصبیی داددد زدمم برای چی #اینجاییی هاااا کههه یه عوضی مثل این بخاطر #دیدنت بیااااد رستوران هاااا جواب منو بده نفس نفس،میزدم و #رگ گردنم بیرون زده بود.
_غیاث من
تو چی هااا برای چی این همه سال #خودتو گم و گور کردی #نگفتی این دلِ #لامصب من بدون تو چی میکشه #فهمیدییی چی به حال من آوررردی با لکنت لب از لب باز کرد
#مجبور شدم تو از هیچی خبر نداری
چسبوندمش به #دیوار دستامو دوطرفش کنار دیوار گذاشتم چرااا #مجبور شدی من لعنتی #همه زندگیم ملودی به #تو خلاصه میشد میفهمیی با کاری که کرد..!🙊🔥❌
https://eitaa.com/joinchat/3299672353Cdda493b2f5
#پسررمون_ازاون_غیرتیااست😎
ملودی دختری که پیش یه خانواده زندگی میکنه و غیاث که پسرعموش میشه خیلی آدم مذهبیه اما با این حال این دو نفر عاشق هم میشن امااا دست سرنوشت با اتفاقاتی که میوفته از هم جدا میشن و ملودی برای همیشه به شهره دیگه ای میره و حالا بعد از گذشت سالهااا غیاث دلبر کوچولوشو دوباره پیدا میکنه..!💯❌
https://eitaa.com/joinchat/3299672353Cdda493b2f5