فقط میگم صبوری کنید...😁🙈
قول میدم نظرتون عوض میشه😍☺️
اون شب اینجا بود😂😅👇🏻
جهت یادآوری😍🍯
https://eitaa.com/eshghdardesarsas/22364
بله😍🥰❤️🔥
😅😅
یـغمـای عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۶۲ مثل همیشه به خود
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۲۶۳
لبخندی میزند و بیاختیار اشک در چشمانش حلقه میزند.
- برای من هم دیدن لبخند هاش قشنگ ترین اتفاق بود.
آقا علیرضا، لبخندی به عشقی که حتی از همین کلمات سرریز میکنند، میزند.
مکثی میکند و بعد میگوید:
- رفتم دیدمش.
نگرانی به جانش تزریق میشود.
- چی گفت؟
آقا علیرضا، سرش را پایین میاندازد.
- یه چیزایی در مورد عاطفه میگفت که هنوز هم باورشون برام سخته.
منتظر، سکوت میکند تا عمویش ادامه دهد.
آقا علیرضا، سرش را بالا میآورد و ادامه میدهد:
- نمیدونم چطوری باید باور کنم عاطفه من بهم نگفته...
عاطفه... چند سال پیش با یکی تصادف میکنه و اون میمیره!
نفسش را بیرون میفرستد و دستی به محاسن جو گندمیاش میکشد.
- به من نمیگه چون اونی که بهش زده و مرده، مادرم بوده...
حلقهٔ چشمانش گشاد میشوند و دهانش بیهدف، باز و بسته.
با صدایی تحلیل رفته لب میزند:
- مطمئنید..دروغ نمیگفت؟
چرا تا الان کسی به من نگفته..بود که مامان بزرگ با تصادف مرده!؟
- چون عاطفه میترسه! به کسی که همراه مادرم بوده پول میده تا همه چی رو مخفی کنه. ازش میخواد طوری نشون بده که مشخص نشه به خاطر تصادف مادرم میمیره. من تا همین دیروز فکر میکردم مادرم به خاطر سکته قلبی فوت کرده!
حتی پدرم هم نمیدونه... هیچ کس نمیدونه!
مغزش از این حقایق به مرز انفجار میرسد.
- چرا زنعمو..باید بترسه..؟ چرا باید..از همه پنهونش کنه!
آقا علیرضا، نگاه از چشمان بهت زدهٔ شیدا میگیرد.
- من و عاطفه توی شرایط سختی به هم رسیدیم. عاطفه میترسیده از اینکه از هم جدا بشیم، از اینکه پدرم با این اتفاق ما رو از هم جدا کنه. میترسید از، از دست دادنِ من و امیر...
پدرم مخالف ازدواجمون بوده، اما مادرم...
صدایش میلرزد.
- فرشته بود! یه فرشتهٔ زمینی...
هممون با رفتنش شکستیم... حتی امیر!
خیلی بهش وابسته بود! بعد از اون ماجرا امیر و پدرم رفتن خارج کشور...
پدرم، نمیتونست اینجا بودن رو تحمل کنه و میخواست از هر چی فکر مادرممِ فرار کنه... دوران خیلی سختی بود...
میدیدم که عاطفه چقدر پریشونه و همش اشک میریزه ولی نمیدونستم کسی بوده که...
قطرهٔ اشکی از چشمش میچکد و دیگر نمیتواند ادامه دهد.
هنوز هم باورش برایش سخت است...
پذیرفتن و هضم این اتفاقات، ماهها زمان میطلبد!
اشک در چشمان بهت زدهٔ شیدا هم متبلور میشود.
خوب میداند این اخبار چقدر میتواند زخم های گذشته را تازه کند.
چقدر میتواند برای عمویش سخت باشد...
سخت باشد که همسرش، عشقش و کسی که سالها در کنار او زندگی کرده است، مسبب مرگ مادرش شده باشد.
دقایقی سکوت حاکم میشود که آقا علیرضا آن را میشکند.
- همون کسی که اون روز همراه مادرم بوده، قبل مرگ عاطفه بهش زنگ میزنه و تهدیدش میکند که همه چی رو میخواد به ما بگه و همین یه شوک عصبی بزرگ به عاطفه وارد میکنه و بعدش هم عاطفه از پیش ما..میره...
صدای لرزان عمویش، قلبش را به درد میآورد.
لبانش را به هم میفشارد و دستی به چشمان خیس و نمدارش میکشد.
- با همهٔ اینها میتونم عاطفه رو درک کنم، میتونم بفهمم که تموم این سالها رو چقدر با عذاب وجدان و ترس سر کرده...
کاش..کاش بهم میگفت تا خودمون..همه چی رو حل میکردیم...
کاش اینطوری نمیشد...
آقا علیرضا، چنگ به موهایش میزند و ادامه میدهد:
- نمیدونم باید چطوری به پدرم بگم...
میدونم... میدونم چه واکنشی نشون میده...
میدونم عاطفه رو نمیبخشه...
کمی جلو تر میرود و دست روی دستان مشت شدهٔ عمویش میگذارد.
با آرامش میگوید:
- عمو جان، آروم باشید. حلش میکنیم...
اگر صلاح همه توی اینه که کسی نفهمه، به کسی چیزی نمیگیم.
آقا علیرضا، دستان شیدا را میفشارد.
- موندم میون زمین و آسمون، عمو.
نمیدونم باید چیکار کنم. چند شبِ خواب به چشام نیومده...
بعد از مکثی کوتاه میگوید:
- به امیر...هنوز نباید بگیم؟ اگر بفهمه اینهمه وقت ازش پنهون کردیم، ناراحت میشه.
آقا علیرضا، سری به نفی تکان میدهد.
- نه، عمو جان. بذار به وقتش...
وقتش که برسه خودم بهش میگم.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
هدایت شده از کانال امیر حسین دریایی
8.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مثل سید حسن شیر خدا باشید !) 🥺
@daryaee_ir