eitaa logo
یـغمـای‌‌ عـشـق
2.8هزار دنبال‌کننده
581 عکس
151 ویدیو
2 فایل
C᭄﷽ «ن ولقلم و ما یسطرون» •ن و قسم به قلم و آنچه خواهد نگاشت🪴• چشم‌خود‌بستم‌که‌دیگر‌چـشم‌مستش‌ننگرم ناگــهان‌دل‌داد‌زد‌دیــوانه‌من‌مــــیــبــینـــمـــش(: ارتباط با مدیر و نویسنده✨: @Zahranamim
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عجب عطر خوشی دارد مهربانیِ بی‌منت(:💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۶۵ امیر، می‌‌گوید: -
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم نیره خانم، ظرف های سالاد را روی میز می‌چیند. - قربونت برم، من عادت دارم. تو چرا خودتو ناراحت می‌کنی؟ بیا زودتر میزو بچینیم تا دوباره صدای آقا در نیومده. لبخندی به این همه صبوری و مهربانیِ نیره خانم می‌زند. بعد از چیده شدن میز، همه دور میز می‌نشینند و مشغول می‌شوند. اواخر غذا که می‌رسد، امیر صدرا رو به آقا بزرگ می‌‌گوید: - آقا بزرگ... یه خونهٔ خوب پیدا کردم، ایشلا ما همین چند وقت از اینجا می‌ریم. آقا بزرگ با آنکه ته دلش راضی به رفتن‌شان نیست و خوب می‌داند دلش تنها ماندن در این خانه را نمی‌خواهد، اما با همان چشمان پرجذبه و ابروان درهمش، سری برای امیر صدرا تکان می‌دهد. شیدا، شوق دارد برای امروز، اما ذهن درگیرش کمی حالش را می‌گیرد. نمی‌خواهد به صحبت های عمویش فکر کند، اما به خود می‌آید و می‌بیند در دنیای دیگری سیر می‌کند. بعد از اتمام غذا، با وجود نگاه های مواخذه گرِ آقا بزرگ، دستی می‌رساند و میز را به کمک هم جمع می‌کنند. آخرین ظرف را هم آب می‌کشد و روی آبچک می‌گذارد. حوله را برمی‌دارد و دستانش را خشک می‌کند. رو به نیره خانمی که خستگی از سر و رویش می‌بارد، می‌‌گوید: - برین بالا استراحت کنید. خیلی زحمت کشیدید امروز. نیره خانم، لبخندی به رویش می‌زند. - می‌رم خونه. تعجب می‌کند. - خونه؟ نباید بمونید؟ - آقا همین امروز بهم گفتن از این به بعد نهار می‌تونم برگردم خونه. گرهٔ باز شدهٔ روسری‌اش را می‌بندد و ادامه می‌دهد: - منم از خدا خواسته قبول کردم. تو خونه هم یک عالم کار سرم ریخته. لبخندی می‌زند. - چه بهتر پس. حقوق‌تون چی؟ کم نشد؟ سری به نفی تکان می‌دهد. - نه. والا منم گفتم ولی آقا گفت با همون حقوق قبلی. منم چرا راضی نباشم؟ خدا خیر به آقا بده! نمی‌تواند رفتار های ضد و نقیض آقا بزرگ را درک کند. اصلاً نمی‌توان یک لحظه ذهن او را خواند و حدس زد که چه در سر دارد! تنها سری تکان می‌دهد و هیچ نمی‌گوید. پیش خود می‌گوید: «با رفتنِ نیره خانم دیگر که قرار است شام را آماده کند؟ ما هم که از اینجا می‌رویم و آقا بزرگ تنها می‌ماند!» شانه‌ای بالا می‌اندازد و داخل هال می‌رود. کیان و امیر صدرا با جدیت مشغول صحبت اند و و این دور از اختیارش است که ته دلش خالی می‌شود. از اینکه کیان بخواهد امیر صدرا را حساس کند و از ماجرا هایی که به آنها شک کرده بگوید! نگاهش را می‌گیرد و از پله ها بالا می‌رود. نگاه به ساعت می‌اندازد و تنش را روی تخت رها می‌کند. هنوز تا عصر چند ساعتی را فرصت دارد و می‌تواند یک خواب آرام و خوش، بر بدن بزند. شالش را باز می‌کند و بدون آنکه آن را از سر بکشد، چشمانش را می‌بندد. زودتر از آنچه که فکرش را می‌کند، خواب را به آغوش می‌کشد. چشم که باز می‌کند، امیر صدرا را، کنارش، غرق خواب می‌بیند. نگاه به ساعت که عدد چهار را نشان می‌دهد، می‌اندازد و در جایش می‌نشیند. خیره به چهرهٔ امیر صدرا می‌شود. چطور دلش می‌آمد که این قاب مظلوم و زیبا را از دست بدهد؟ دقایقی، با نگاه خیره و عاشقانه‌اش می‌گذرد و بعد از آن دست جلو می‌آورد و آن را نوازش‌وار روی محاسن امیر می‌کشد. لبان امیر، کج می‌شوند، اما چشم نمی‌گشاید. شیدا متوجهٔ بیداری‌اش می‌شود، اما قصد جان همسرش را می‌کند. دلبری می‌کند و طنازی! طوری وانمود می‌کند که انگار نفهمیده امیر صدرا هوشیار است. دستش را روی قلب او می‌گذارد و طرح قلبی می‌کشد. آرام لب می‌زند: - خدایا، من اینقدر دوسش دارم که زندگی بدون حضورش برام معنایی نداره. اینقدر بهش دل بستم که نفس هام بهش بندِ! عشقش طوری تو قلبم ریشه زده که هیچ‌ جوره هرس نمی‌شه! دستش را بالا می‌آورد و نوازشش را قسمت تار های سر امیر صدرا می‌کند. - ز تمام بودنی ها، “تو” همین از آن من باش که به غیر با “تو” بودن، دلم آرزو ندارد! لبخندش، وسیع می‌شود وقتی لبخند امیر را می‌بیند. امیر صدرا، بی‌قرار، چشم می‌گشاید و با عشق شیدایش را می‌نگرد. لبانش را با زبان تر می‌کند و نگاه گیرا و جذابش را در اجرای صورت او می‌‌چرخاند. - به چه عضو تو زنم بوسه نداند چه کند بر سر سفره پادشاه چو نشیند درویش با عشق لب می‌زند و بوسهٔ شیرینش را تقدیم شیدا می‌کند. سرش را عقب می‌کشد و زیبا ترین قاب زندگی‌‌اش را نظاره گر می‌شود. شیدا ست که با گونه های گلگون شدهٔ همیشگی‌اش خیرهٔ اوست و نمی‌داند باید چه کند. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان پشت بام آرزوها با ورق جذاب در کانال وی‌آی‌پی به پایان رسید😍🌺 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ ۵۰ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۶۶ نیره خانم، ظرف ها
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم امیر اما پر قدرت آمده تا تلافی کند تمام دلبری هایش را. تنش را بالا می‌کشد و طره‌ای از گیسوان خوش رنگ شیدا را پشت گوش می‌فرستد. با لبخندی شیطنت وار می‌‌گوید: - دزدی بوسه عجب دزدی پر منفعتی است كه اگر باز ستانند دو چندان گردد بعد از مکثی کوتاه ادامه می‌دهد: - حالا بیا باز ستان، عشقم... باز، رنگ باختن گونه های یارش را می‌بیند و صدای خنده‌اش بلند می‌شود. لپ شیدا را می‌کشد. - آخه چقدر حجب و حیا داری، شیدا؟ شیدا، دست روی گونه های تب‌دار و اناری‌اش می‌کشد. ریز می‌خندد‌ و می‌‌گوید: - شما خیلی بی‌حیا تشریف داری، جناب! از جایش برمی‌خیزد. - پاشو، آماده شیم که خونه رو ببینیم. می‌خندد و بلند می‌شود. چقدر به طعم شیرین لبخند زدن نیاز داشت و دلش تنگ شده بود برای همین لبخند ها. همیشه همین است... قدر بیشتر از نعمات را زمانی می‌یابیم که از دست‌شان داده‌ایم. هیچ گاه خدا را شکر نمی‌کنیم برای لبخند هایمان و درست زمانی که در مرداب تلخی ها گرفتار می‌شویم، پی می‌بریم چه نعمت شیرینی را قدر ندانستیم... آماده می‌شوند و از خانه بیرون می‌روند. ساعتی بعد، به مقصد می‌رسند. امیر صدرا از ماشین پیاده می‌شود و وارد بنگاه‌. ذهن نافرمان شیدا، باز پر می‌کشد سمت آنچه که نباید و اتفاقاتی که امیر از آنها خبر ندارد. دلش نمی‌خواهد او این اخبار را از زبان غریبه‌ای بشوند. اینکه امیر بفهمد شیدا خبر داشته و چیزی به او نگفته، با وجود تمام دلایلی که دارد باز هم از او دلخور و دلگیر می‌شود. نفسش را بیرون می‌فرستد. نمی‌خواهد روز زیبایش را با این افکار تباه کند و خوشی هایش را از دست بدهد. با دیدنِ مرد که در کنار امیر صدرا به سمت ماشین می‌آیند، پیاده می‌شود و «سلام» می‌کند‌. امیر صدرا، می‌‌گوید: - ایشون جناب فرهادی هستند، با هم می‌ریم‌ که خونه رو نشون بدن. لبخندی می‌زند و صندلی عقب می‌نشیند. بعد از نشستن آقای فرهادی و امیرصدرا، به سمت آدرس حرکت می‌کنند. ساعتی بعد، به مقصد می‌رسند و پیاده می‌شوند. به سمت خانه‌ای می‌روند و آقای فرهادی با دسته کلیدش، درب آن را باز می‌کند. شیدا، با لبخندی که روی لبانش نشسته است، وارد خانه می‌شود و حیاط را از نظر می‌گذراند. پاییز است و برگ های درخت ها ریخته اند، اما می‌تواند تصور کند که فصل بهار و تابستان یک بهشت کوچک اینجا جان می‌گیرد! - خونه نو سازه. اگر بپسندید صاحب خونه‌ام راه میاد باهاتون. صدای آقای فرهادی ست که شیدا را به خود می‌آورد. وارد خانه می‌شوند. خانه خالی از وسیله‌‌ای ست و فضای خوبی دارد. هم آقتاب گیر است و هم دلباز. اتاق ها را هم که نگاه می‌کنند، بیشتر از قبل همه چیز به دل شیدا می‌نشیند. - چطوره؟ امیر صدرا، کنار گوشش لب می‌زند و او به سمتش برمی‌گردد. با لبخند می‌‌گوید: - واقعاً خونهٔ قشنگیه. آرام تر لب می‌زند: - مطمئنی پول‌مون کم نیست؟ امیر صدرا، چشم روی هم می‌گذارد. - نیست. یه مقدار از بابام قرض کردم، باقی‌‌اش هم جوره. سری تکان می‌دهد. امیر صدرا، رو به آقای فرهادی می‌کند و می‌گوید: - آقای فرهادی، ما پسندیدیم. کی بیایم بنگاه واسه عقد قرارداد؟ آقای فرهادی لبخندی می‌ز‌ند. - ان‌شاءالله به سلامتی. چند لحظه منتظر باشید من با صاحب خونه تماس می‌گیرم و ببینم می‌تونه بیاد یا نه. سری تکان می‌دهد و تشکر می‌کند. با رفتنِ آقای فرهادی، امیر صدرا می‌‌گوید: - اون اتاق آخریِ رو دیدی؟ - کدوم؟ دستش را می‌گیرد و به سمت اتاق می‌برد. با لبخند اشاره به آن می‌زند و می‌گوید: - اولین بار که اومدم دیدم گفتم این باشه اتاق فندقمون! این اتاق کناری‌اش هم مال خودمون باشه که اگه یه شب ترسید، راحت بیاد تو بغلمون بخوابه. شیدا، چشمان بهت زده و خندانش را به امیر صدرا می‌دوزد. - تا کجا ها پیش رفتی! امیر، لبخندی می‌زند و خیره به چشمان شیدا می‌گوید: - به نظرم وقتشه که به فکر یه قندق باشیم! خون زیر پوستش می‌دود و بی‌حرفی نگاه از چشمان گیرا امیر صدرا می‌‌گیرد. امیر، زیر لب قربان صدقهٔ او و دم به دقیقه انار شدنش می‌رود. صورتش را به سمت خود برمی‌گرداند و می‌‌گوید: - یه تائید نمی‌دی بهم؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
شرمنده بابت تاخیر❤️ برق‌مون رفت، نت هم هم رفت😅 می‌بینم که امیرصدرا دلش فندق می‌خواد😁🙈 https://harfeto.timefriend.net/17391950189771