یـغمـای عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۶۴ سری تکان میدهد.
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۲۶۵
امیر، میگوید:
- خداروشکر! شما یه مشتلق خوشگل بهم بده که یه خبر توپ واست دارم.
هیجان زده، تکیهاش را از میز آرایش برمیدارد و کنار امیر مینشیند.
- چه خبری؟
امیر صدرا، ابرویی بالا میدهد.
- اول مشتلق!
سر جلو میبرد و بوسهای روی گونهٔ او میکارد. سر عقب میکشد و میگوید:
- خب... حالا افتخار میدی که بگی؟
امیر، لبان کج شدهاش را میگشاید:
- یه خونهٔ قشنگ که با بودجه مون هم میخونه، پیدا کردم. عصری میریم ببینش.
چشمانش، ستاره باران میشود.
- امیر صدرا... واقعاً؟؟؟
امیر، پلک روی هم میگذارد.
- آره، عشقم.
با دستانش، صورت شیدا را قاب میگیرد و لب میزند:
- ازت معذرت میخوام که نتونستم کاری کنم زودتر از اینها بریم زیر سقف خونهٔ خودمون.
ببخش اگه اینجا بودن اذیتت کرد، عزیز دلم.
اشک در چشمانش حلقه میزند و خود را در آغوش امیر صدرا میاندازد.
لرزان لب میزند:
- امیر صدرا، ممنونم... ممنونم که انقدر خوبی. همین که تو کنارم باشی انگار تموم دنیا رو دارم! من الان تموم دنیا رو بغل گرفتم!
امیر، دستش را نوازش وار روی کمر او میکشد.
- انقدر قشنگ حرف میزنی و دل میبری من دیگه چطوری آروم و قرار داشته باشم. هان؟
دست زیر چشمانش میکشد و از آغوش امیر بیرون میآید.
اشک شوق، یکی از زیبا ترین تضاد های دنیاست...
قطرهٔ اشکی که در اوج شوریاش، انگار از شیرین ترین چشمهٔ این کرهٔ خاکی سرچشمه میگیرد...
امیر صدرا، دست روی خط لب شیدا میکشد و میگوید:
- خیلی قشنگ میخندی، انارِ من!
لبخند شیدا، عمق میگیرد و لبخند روی لبان امیر صدرا مینشیند.
با حالی خوب میایستد و میگوید:
- بریم؟ امروز با نیره خانوم فسنجون درست کردیم.
امیر هم میایستد.
- بریم. منم حسابی گشنهام.
از اتاق بیرون میآیند و راهیِ طبقهٔ پایین میشوند.
نگاه شیدا، در نگاه عمویش مینشیند و با اطمینان پلک روی هم میگذارد.
چهرهٔ شکسته و خستهٔ او به راحتی قابل رؤیت است و هیچ کس خبر ندارد که او چه روز های سختی را به شب میرساند...
راهش را از امیر جدا میکند و وارد آشپزخانه میشود.
رو به نیره خانم که مشغول آماده کردن ظروف نهار است، میگوید:
- میزو بچینم؟
نیره خانم، سری تکان میدهد.
- آره، عزیزم. دستت درد نکنه.
لبخند میزند و «خواهش میکنم»ی میگوید.
- نیره اینجا چیکارهست که تو داری میزو میچینی؟
با صدای آقا بزرگ، سرش را بالا میآورد.
لیوان را روی میز میگذارد و با بهت آقا بزرگ را نگاه میکند.
- چه اشکالی داره! خودم دوست دارم کمکشون کنم، نیره خانم از من نخواستن که!
آقا بزرگ، اخمی تحویلش میدهد.
- نیره کار میکنه و حقوقش رو میگیره، تو با این کارات باعث میشی از حقوقش کم کنم!
نگاه متعجبش، یک دور گردِ صورت آقا بزرگ میچرخد.
نمیتواند باور کند که او تا این اندازه حساس است و بیمنطق!
بعد از مکثی کوتاه میگوید:
- آقا بزرگ... یعنی چی؟ من تو خونه تنهام! کاری ندارم برای انجام دادن. برای گذروندن اوقات فراغت خودم میام کمک نیره خانم.
آقا بزرگ، نگاه جدی و سردی به او میاندازد و بدون صحبتی میرود.
او با شرمساری به سمت نیره خانم برمیگردد.
نیره خانم، آهی میکشد و در جواب نگاه شیدا میگوید:
- هیچی نیست، دختر جان.
من چند سال پیشِ همین مرد کار کردم. اخلاقش همینه... تو به دل نگیر.
ناراحت لب میزند:
- آخه چطوری ناراحت نمیشید...
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یـغمـای عـشـق
سلام. کانال برای من نیست اما با رضایت بنده پارتگذاری میشه🥰🌹
همراهانی که دوست دارید رمان نرگس مست تو رو بخونید
در این کانال در حال پارتگذاری هست☺️👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2646802826C7118ef5a05
رمان نرگس مست تو از اون دست نوشتههام هست که خیلی دوسش دارم🙈😍
5.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عجب عطر خوشی دارد مهربانیِ بیمنت(:💕
یـغمـای عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۶۵ امیر، میگوید: -
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۲۶۶
نیره خانم، ظرف های سالاد را روی میز میچیند.
- قربونت برم، من عادت دارم.
تو چرا خودتو ناراحت میکنی؟
بیا زودتر میزو بچینیم تا دوباره صدای آقا در نیومده.
لبخندی به این همه صبوری و مهربانیِ نیره خانم میزند.
بعد از چیده شدن میز، همه دور میز مینشینند و مشغول میشوند.
اواخر غذا که میرسد، امیر صدرا رو به آقا بزرگ میگوید:
- آقا بزرگ... یه خونهٔ خوب پیدا کردم، ایشلا ما همین چند وقت از اینجا میریم.
آقا بزرگ با آنکه ته دلش راضی به رفتنشان نیست و خوب میداند دلش تنها ماندن در این خانه را نمیخواهد، اما با همان چشمان پرجذبه و ابروان درهمش، سری برای امیر صدرا تکان میدهد.
شیدا، شوق دارد برای امروز، اما ذهن درگیرش کمی حالش را میگیرد.
نمیخواهد به صحبت های عمویش فکر کند، اما به خود میآید و میبیند در دنیای دیگری سیر میکند.
بعد از اتمام غذا، با وجود نگاه های مواخذه گرِ آقا بزرگ، دستی میرساند و میز را به کمک هم جمع میکنند.
آخرین ظرف را هم آب میکشد و روی آبچک میگذارد.
حوله را برمیدارد و دستانش را خشک میکند.
رو به نیره خانمی که خستگی از سر و رویش میبارد، میگوید:
- برین بالا استراحت کنید. خیلی زحمت کشیدید امروز.
نیره خانم، لبخندی به رویش میزند.
- میرم خونه.
تعجب میکند.
- خونه؟ نباید بمونید؟
- آقا همین امروز بهم گفتن از این به بعد نهار میتونم برگردم خونه.
گرهٔ باز شدهٔ روسریاش را میبندد و ادامه میدهد:
- منم از خدا خواسته قبول کردم. تو خونه هم یک عالم کار سرم ریخته.
لبخندی میزند.
- چه بهتر پس. حقوقتون چی؟ کم نشد؟
سری به نفی تکان میدهد.
- نه. والا منم گفتم ولی آقا گفت با همون حقوق قبلی. منم چرا راضی نباشم؟ خدا خیر به آقا بده!
نمیتواند رفتار های ضد و نقیض آقا بزرگ را درک کند. اصلاً نمیتوان یک لحظه ذهن او را خواند و حدس زد که چه در سر دارد!
تنها سری تکان میدهد و هیچ نمیگوید.
پیش خود میگوید:
«با رفتنِ نیره خانم دیگر که قرار است شام را آماده کند؟
ما هم که از اینجا میرویم و آقا بزرگ تنها میماند!»
شانهای بالا میاندازد و داخل هال میرود.
کیان و امیر صدرا با جدیت مشغول صحبت اند و و این دور از اختیارش است که ته دلش خالی میشود.
از اینکه کیان بخواهد امیر صدرا را حساس کند و از ماجرا هایی که به آنها شک کرده بگوید!
نگاهش را میگیرد و از پله ها بالا میرود.
نگاه به ساعت میاندازد و تنش را روی تخت رها میکند.
هنوز تا عصر چند ساعتی را فرصت دارد و میتواند یک خواب آرام و خوش، بر بدن بزند.
شالش را باز میکند و بدون آنکه آن را از سر بکشد، چشمانش را میبندد.
زودتر از آنچه که فکرش را میکند، خواب را به آغوش میکشد.
چشم که باز میکند، امیر صدرا را، کنارش، غرق خواب میبیند.
نگاه به ساعت که عدد چهار را نشان میدهد، میاندازد و در جایش مینشیند.
خیره به چهرهٔ امیر صدرا میشود.
چطور دلش میآمد که این قاب مظلوم و زیبا را از دست بدهد؟
دقایقی، با نگاه خیره و عاشقانهاش میگذرد و بعد از آن دست جلو میآورد و آن را نوازشوار روی محاسن امیر میکشد.
لبان امیر، کج میشوند، اما چشم نمیگشاید.
شیدا متوجهٔ بیداریاش میشود، اما قصد جان همسرش را میکند.
دلبری میکند و طنازی!
طوری وانمود میکند که انگار نفهمیده امیر صدرا هوشیار است.
دستش را روی قلب او میگذارد و طرح قلبی میکشد.
آرام لب میزند:
- خدایا، من اینقدر دوسش دارم که زندگی بدون حضورش برام معنایی نداره.
اینقدر بهش دل بستم که نفس هام بهش بندِ! عشقش طوری تو قلبم ریشه زده که هیچ جوره هرس نمیشه!
دستش را بالا میآورد و نوازشش را قسمت تار های سر امیر صدرا میکند.
- ز تمام بودنی ها، “تو” همین از آن من باش
که به غیر با “تو” بودن، دلم آرزو ندارد!
لبخندش، وسیع میشود وقتی لبخند امیر را میبیند.
امیر صدرا، بیقرار، چشم میگشاید و با عشق شیدایش را مینگرد.
لبانش را با زبان تر میکند و نگاه گیرا و جذابش را در اجرای صورت او میچرخاند.
- به چه عضو تو زنم بوسه نداند چه کند
بر سر سفره پادشاه چو نشیند درویش
با عشق لب میزند و بوسهٔ شیرینش را تقدیم شیدا میکند.
سرش را عقب میکشد و زیبا ترین قاب زندگیاش را نظاره گر میشود.
شیدا ست که با گونه های گلگون شدهٔ همیشگیاش خیرهٔ اوست و نمیداند باید چه کند.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗