eitaa logo
یـغمـای‌‌ عـشـق
2.8هزار دنبال‌کننده
579 عکس
151 ویدیو
2 فایل
C᭄﷽ «ن ولقلم و ما یسطرون» •ن و قسم به قلم و آنچه خواهد نگاشت🪴• چشم‌خود‌بستم‌که‌دیگر‌چـشم‌مستش‌ننگرم ناگــهان‌دل‌داد‌زد‌دیــوانه‌من‌مــــیــبــینـــمـــش(: ارتباط با مدیر و نویسنده✨: @Zahranamim
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان پشت بام آرزوها با ورق جذاب در کانال وی‌آی‌پی به پایان رسید😍🌺 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ ۵۰ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یـغمـای‌‌ عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۶۶ نیره خانم، ظرف ها
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم امیر اما پر قدرت آمده تا تلافی کند تمام دلبری هایش را. تنش را بالا می‌کشد و طره‌ای از گیسوان خوش رنگ شیدا را پشت گوش می‌فرستد. با لبخندی شیطنت وار می‌‌گوید: - دزدی بوسه عجب دزدی پر منفعتی است كه اگر باز ستانند دو چندان گردد بعد از مکثی کوتاه ادامه می‌دهد: - حالا بیا باز ستان، عشقم... باز، رنگ باختن گونه های یارش را می‌بیند و صدای خنده‌اش بلند می‌شود. لپ شیدا را می‌کشد. - آخه چقدر حجب و حیا داری، شیدا؟ شیدا، دست روی گونه های تب‌دار و اناری‌اش می‌کشد. ریز می‌خندد‌ و می‌‌گوید: - شما خیلی بی‌حیا تشریف داری، جناب! از جایش برمی‌خیزد. - پاشو، آماده شیم که خونه رو ببینیم. می‌خندد و بلند می‌شود. چقدر به طعم شیرین لبخند زدن نیاز داشت و دلش تنگ شده بود برای همین لبخند ها. همیشه همین است... قدر بیشتر از نعمات را زمانی می‌یابیم که از دست‌شان داده‌ایم. هیچ گاه خدا را شکر نمی‌کنیم برای لبخند هایمان و درست زمانی که در مرداب تلخی ها گرفتار می‌شویم، پی می‌بریم چه نعمت شیرینی را قدر ندانستیم... آماده می‌شوند و از خانه بیرون می‌روند. ساعتی بعد، به مقصد می‌رسند. امیر صدرا از ماشین پیاده می‌شود و وارد بنگاه‌. ذهن نافرمان شیدا، باز پر می‌کشد سمت آنچه که نباید و اتفاقاتی که امیر از آنها خبر ندارد. دلش نمی‌خواهد او این اخبار را از زبان غریبه‌ای بشوند. اینکه امیر بفهمد شیدا خبر داشته و چیزی به او نگفته، با وجود تمام دلایلی که دارد باز هم از او دلخور و دلگیر می‌شود. نفسش را بیرون می‌فرستد. نمی‌خواهد روز زیبایش را با این افکار تباه کند و خوشی هایش را از دست بدهد. با دیدنِ مرد که در کنار امیر صدرا به سمت ماشین می‌آیند، پیاده می‌شود و «سلام» می‌کند‌. امیر صدرا، می‌‌گوید: - ایشون جناب فرهادی هستند، با هم می‌ریم‌ که خونه رو نشون بدن. لبخندی می‌زند و صندلی عقب می‌نشیند. بعد از نشستن آقای فرهادی و امیرصدرا، به سمت آدرس حرکت می‌کنند. ساعتی بعد، به مقصد می‌رسند و پیاده می‌شوند. به سمت خانه‌ای می‌روند و آقای فرهادی با دسته کلیدش، درب آن را باز می‌کند. شیدا، با لبخندی که روی لبانش نشسته است، وارد خانه می‌شود و حیاط را از نظر می‌گذراند. پاییز است و برگ های درخت ها ریخته اند، اما می‌تواند تصور کند که فصل بهار و تابستان یک بهشت کوچک اینجا جان می‌گیرد! - خونه نو سازه. اگر بپسندید صاحب خونه‌ام راه میاد باهاتون. صدای آقای فرهادی ست که شیدا را به خود می‌آورد. وارد خانه می‌شوند. خانه خالی از وسیله‌‌ای ست و فضای خوبی دارد. هم آقتاب گیر است و هم دلباز. اتاق ها را هم که نگاه می‌کنند، بیشتر از قبل همه چیز به دل شیدا می‌نشیند. - چطوره؟ امیر صدرا، کنار گوشش لب می‌زند و او به سمتش برمی‌گردد. با لبخند می‌‌گوید: - واقعاً خونهٔ قشنگیه. آرام تر لب می‌زند: - مطمئنی پول‌مون کم نیست؟ امیر صدرا، چشم روی هم می‌گذارد. - نیست. یه مقدار از بابام قرض کردم، باقی‌‌اش هم جوره. سری تکان می‌دهد. امیر صدرا، رو به آقای فرهادی می‌کند و می‌گوید: - آقای فرهادی، ما پسندیدیم. کی بیایم بنگاه واسه عقد قرارداد؟ آقای فرهادی لبخندی می‌ز‌ند. - ان‌شاءالله به سلامتی. چند لحظه منتظر باشید من با صاحب خونه تماس می‌گیرم و ببینم می‌تونه بیاد یا نه. سری تکان می‌دهد و تشکر می‌کند. با رفتنِ آقای فرهادی، امیر صدرا می‌‌گوید: - اون اتاق آخریِ رو دیدی؟ - کدوم؟ دستش را می‌گیرد و به سمت اتاق می‌برد. با لبخند اشاره به آن می‌زند و می‌گوید: - اولین بار که اومدم دیدم گفتم این باشه اتاق فندقمون! این اتاق کناری‌اش هم مال خودمون باشه که اگه یه شب ترسید، راحت بیاد تو بغلمون بخوابه. شیدا، چشمان بهت زده و خندانش را به امیر صدرا می‌دوزد. - تا کجا ها پیش رفتی! امیر، لبخندی می‌زند و خیره به چشمان شیدا می‌گوید: - به نظرم وقتشه که به فکر یه قندق باشیم! خون زیر پوستش می‌دود و بی‌حرفی نگاه از چشمان گیرا امیر صدرا می‌‌گیرد. امیر، زیر لب قربان صدقهٔ او و دم به دقیقه انار شدنش می‌رود. صورتش را به سمت خود برمی‌گرداند و می‌‌گوید: - یه تائید نمی‌دی بهم؟ ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
شرمنده بابت تاخیر❤️ برق‌مون رفت، نت هم هم رفت😅 می‌بینم که امیرصدرا دلش فندق می‌خواد😁🙈 https://harfeto.timefriend.net/17391950189771
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊱تو⊰ قشنگ ترین آرزوی منی(: یا صاحب الزمان💚
ان‌شاءالله عشقی قشنگ تر از عشق شیدا و امیرصدرا قسمتتون بشه🙃❤️ به همهٔ شخصیت‌ها می‌پردازیم🥰 ممنونمم، خوشحالم که راضی هستین😍🌹 خودم هم هر وقت می‌خواستم از شیدا و امیرصدرا بنویسم حسابی ذوق می‌کردم🥺😍😅 خوشحالم که شخصیت ها برای شما هم دلنشین هستن☺️✨ چشم، امروز یک ورق صلواتی داریم😎😅 سلام. متأسفانه صبح ها خودم نمی‌تونم بذارم🙏🏻 خدانکنه🥺 خوشحالم که رمان باب میلتونه😍🙈 فعلا با شیدا و امیرصدرا هستیم☺️
https://EitaaBot.ir/poll/ja5zpy?eitaafly تا ساعت سه و اومدن ورقهای امروز... شما هم در این نظرسنجی شرکت کنید تا ببینم طرفدار های کدوم رمان بیشترند😍😁🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا