انشاءالله عشقی قشنگ تر از عشق شیدا و امیرصدرا قسمتتون بشه🙃❤️
به همهٔ شخصیتها میپردازیم🥰
ممنونمم، خوشحالم که راضی هستین😍🌹
خودم هم هر وقت میخواستم از شیدا و امیرصدرا بنویسم حسابی ذوق میکردم🥺😍😅
خوشحالم که شخصیت ها برای شما هم دلنشین هستن☺️✨
چشم، امروز یک ورق صلواتی داریم😎😅
سلام.
متأسفانه صبح ها خودم نمیتونم بذارم🙏🏻
خدانکنه🥺 خوشحالم که رمان باب میلتونه😍🙈
فعلا با شیدا و امیرصدرا هستیم☺️
https://EitaaBot.ir/poll/ja5zpy?eitaafly
تا ساعت سه و اومدن ورقهای امروز...
شما هم در این نظرسنجی شرکت کنید تا ببینم طرفدار های کدوم رمان بیشترند😍😁🔥
یـغمـای عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۶۷ امیر اما پر قدرت
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۲۶۸
لبش را میگزد.
- اگر جوابم منفی باشه چی؟
امیر صدرا، ناراحت میگوید:
- چرا، شیدا؟
شانهای بالا میاندازد.
- چون آمادگیاش رو ندارم!
امیر صدرا که جدیت او را میبیند، حال خوبش پر میکشد.
انتظار نداشت که شیدا مخالف بچهدار شدن باشد!
کمی نزدیک تر میرود و لب میزند:
- داری جدی حرف میزنی، شیدا؟
بچه دوست نداری؟
شیدا، نگاهش میکند و لبخندی میزند.
- دوست دارم، عزیزم. ولی...
امیر، انگشت روی لبانش میگذارد و اجازهٔ ادا کردن باقیِ حرف او را نمیدهد.
- چرا ولی و اما؟ سنم داره میره بالا!
پلک روی هم میگذارد.
- بذار بعداً در موردش حرف میزنیم. خب؟
امیر صدرا، هنوز هم باورش نشده که شیدا مخالفت کرده است.
تنها سری تکان میدهد.
در همین لحظه، آقای فرهادی هم به تماسش پایان میدهد و به سمتشان میآید.
با لبخند میگوید:
- بریم برای عقد قرارداد انشاءالله. صاحب خونه هم داره میاد بنگاه.
از خانه بیرون میزنند و راهی بنگاه میشوند.
شیدا، خوشحال است که بعد از اینهمه مدت قرار است خانم خانهٔ خودش باشد.
همچون نو عروسان ذوق و شوق دارد.
بعد از عقد قراداد و خرید خانه، از بنگاه بیرون میآیند.
شب، چادر سیاه خود را افکنده است و ستاره ها در آغوشش میدرخشند.
شیدا، با شوق به امیر صدرا نگاه میکند.
- شیرینی مهمونمون نمیکنی آقای صباحی؟
امیر، لبخند میزند.
- شما جون بخواه، خانوم! چطور شیرینیای میپسندی؟
مکثی کوتاه میکند و بعد میگوید:
- به نظرم، شام بریم رستوران و شما حسابی خرج کنی.
امیر، با عشق «چشم» میگوید.
- فقط قبل از شام، من برم سلمونی! وقت دارم.
چشمانش برق میزنند.
- چه عالی! ولی به آرایشگرت بگو زیاد جذابت نکنه!
صدای خندهٔ امیر صدرا بلند میشود.
- چرا اونوقت؟
با شیطنت میگوید:
- چون شما یه خانوم حسود و غیرتی داری!
- چشم، عشقم! ولی خب دیگه دست من نیست! شوهرت ذاتاً جذابِ!
چشمی برایش درشت میکند و دست مشت شدهاش را به بازوی امیر صدرای خندان میکوبد.
- خیلی بی جنبهای! الان سقف آسمون روی سرمون خراب میشه از اعتماد به نفس تو!
امیر، دستش را روی پای او میگذارد و با چاپلوسی و تملق لب میزند:
- البته... من هر چی که باشم به پای زیبایی های انار خانومم نمیرسم!
لبخندش، عمق میگیرد، اما روی از او برمیگرداند.
- هندونه هات رو نمیپذیرم!
میخندد.
- چرا اصرار داری هندونه باشن؟ من عین حقیقتو گفتم!
به سلمانیِ مورد نظر و همیشگیاش میرسد.
ماشین را پارک میکند و نگاه به ساعت مچیاش میاندازد.
به سمت شیدا میچرخد و با لبخند میگوید:
- من میرم و میگم زود کارمو راه بندازه.
اگر دیدی حوصلهات سر رفت، برو این اطراف چرخ بزن.
سری تکان میدهد و «باشه» میگوید.
امیر، از ماشین پیاده میشود. کمی از ماشین فاصله میگیرد، اما ناگهان چند قدم رفتهاش را برمیگردد و به شیشهٔ سمت شیدا میکوبد.
شیدا، شیشه را پایین میکشد و منتظر نگاهش میکند.
- عزیزم، خواستی بری دور بزنی قبلش بهم زنگ بزن. خب؟
پلک روی هم میگذارد و با شیطنت و فرصت طلبی میگوید:
- چشم، عشقم! شما فقط امر کن!
امیر، اخم کمرنگی میکند.
- از دست تو! خوب بلدی کجا و کی دلبری کنی که دستم بهت نرسه!
دارم برات، شیدا خانوم!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۲۶۹
ریز و نمکی میخندد و از آینه بغل رفتن امیر صدرا و وارد شدنش به سلمانی را مینگرد.
صدای ظبط ماشین را کمی بالا میبرد و سرش را به پشتی صندلیاش تکیه میدهد.
هنوز زمانی از تنهاییاش نگذشته است که صدای زنگ موبایلش بلند میشود.
موبایلش را برمیدارد و با دیدن نام «مامان جونم» لبخند روی لبانش نقش میبندد.
صدای ظبط را پایین میآورد و آیکون سبز رنگ را میکشد.
موبایل را روی گوشش میگذارد و میگوید:
- سلــــــام مـــــامـــــان! خوبــــــی؟
- سلام عزیز دلـــم. خداروشکر. تو خوبی مادر؟ کجایی؟
شوق و ذوق دوباره به جانش تزریق میشود و میگوید:
- من عالیام! بالاخره خونه خریدیم، مامان!
لبخند، روی لبان شیرین خانم مینشیند.
- خداروشکر عزیــــزم. به سلامتی.
چطوری بود؟ عکس نگرفتی از خونه؟
- نه، اصلا حواسم نبود. ولی خیلی قشنگ بود، مامان. همه چیزش خوب بود.
شیرین خانم، زیر لب خدا را برای ذوق و صدای خندان دخترکش شکر میکند.
- پس شیرینی ما یادتون نره ها!
میخندد.
- چشم چشم. جاتون خالی امشب میخوایم بریم رستوران. شما نمیاین؟
- نه، قشنگم. انشاءالله همیشه کنار هم خوش باشید. بعد از فوت عاطفه جان همین دو نفره بودن ها حالتون رو خوب میکنه. مخصوصاً امیر...
سلامم رو بهش برسون، مادر.
هیجان زده میشود.
- ممنونم مامان مهربونم.
سلامت باشین، حتما سلام میرسونم. الان رفته سلمونی منم منتظرشم که بیاد.
با خنده ادامه میدهد:
- ببخش مامان من هی دارم حرف میزنم.
کاری داشتی زنگ زدی؟
- هیچی عزیزم خونهٔ پدر بزرگت بودیم الان. به خیال شما اومدیم سری بزنیم ولی نبودید.
مهمون جدید هم دارید.
ابروانش بالا میپرند.
- مهمون؟
- خالهٔ امیر اومده. مادر کیان...
ما الان برگشتیم خونه. شما هم تا میتونید زودتر برید.
«چشم» میگوید و بعد از آنکه کمی دیگر با مادرش صحبت میکند، به مکالمهشان پایان میدهد.
نمیداند مواجههاش با خالهٔ امیر چگونه میشود...
میداند حتماً زیاد بیقراری نمیکنند.
همچون کیانی که رفتنِ خالهاش، آنقدر ها هم برایش دردناک نبود.
ارتباط زیادی با هم نداشتهاند و همین بُعد عاطفیای میانشان ایجاد نکرده است و باعث شد پذیرفتن مرگ خالهاش چندان سخت نباشد.
اما حتماً برای خواهر عاطفه خانم، درد دارد...
هر چقدر هم که از هم دور بوده باشند، کنار هم بزرگ شدهاند و محبتی میانشان حاکم است.
با باز شدنِ درب ماشین و ورود سوز هوای سرد به داخل، به خود میآید و سرش را به آن سمت میچرخاند.
امیر صدرا، روی صندلی جاگیر میشود و در را میبندد.
چشمان شیدا، صورتش را میکاوند و از تغییر جذابش، میدرخشند.
دقیقایقی با همین منوال میگذرد.
- کافیه یکم دیگه به اینطور نگاه کردنت ادامه بدی تا ملاحظهٔ هیچی رو نکنم!
امیر صدرا است که با عشق و خواستن لب میزند و شیدا را به خود میآورد.
لبان شیدا، کش میآیند.
خجالت را کنار میگذارد و سرش را نزدیک گوش امیر میبرد.
- منو از چی میترسونی، آقای صباحی؟
میگوید و بوسهٔ لطیف و نباتیاش را روی گونهٔ مردش میکارد.
نمیداند با دلبری های بیامانش چه میکند با قلب امیر صدرا.
او را هی به مرز جنون میرساند و دوباره برمیگرداند!
سرش را عقب میکشد و سعی میکند لبان کش آمدهاش را طوری پنهان کند.
امیر، دست به موهای کوتاه شدهاش میکشد و با کلافگی لب میزند:
- شیدا... تو تا منو دیوونه نکنی دست بر نمیداری، نه؟
آخه اینجا؟ الان؟ بخدا انصاف نیست!
با لبخند نگاهش میکند و بیربط میگوید:
- گرسنهام.
امیر، نگاهش را به زحمت میگیرد و استارت ماشین را میزند.
- دوبله دارم برات، شیدا!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یـغمـای عـشـق
https://EitaaBot.ir/poll/ja5zpy?eitaafly تا ساعت سه و اومدن ورقهای امروز... شما هم در این نظرسنجی ش
نظرسنجی هم لطفاً شرکت کنید😅🤓
رمان پشت بام آرزوها با #۴۷۱ ورق جذاب در کانال ویآیپی به پایان رسید😍🌺
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ ۵۰ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim