یـغمـای عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۷۶ برکه، مانتویش را
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۲۷۷
کمی متعجب میشود.
- چه کاری؟
ستار، لبانش را با زبان تر میکند.
- من یک موسسه میشناسم که همون جا بهتون آموزش میدن و میتونید مشغول به کار شید و درآمدی داشته باشید.
چون سپردن من اگر کسی رو میشناسم اعلام کنم، منم با شما تماس گرفتم.
برکه، لبخندی وسیع میزند.
پیش خود میگوید؛
«چقدر خوب این جناب عاشق پیشه هوای حنانه را دارد! یک حمایت عاشقانهٔ زیر پوستی!»
حنانه، بعد از مکثی کوتاه جواب میدهد:
- شـ...شرایط من چی؟
- اتفاقاً بیشتر افرادی که اونجا مشغولن شرایطی مثل شما دارن.
باز مکث میکند.
- نیاز نیست الان جواب بدین، عجلهای نیست. هر وقت تصمیمتون رو گرفتید به من خبر بدید.
لبخند ملیح و کمرنگی میزند.
- ممنونم.
- خواهش میکنم...
کاری با بنده ندارید؟
- نه، خداحافظ.
بعد از شنیدن «خدانگهدار» ستار، تماس را به پایان میرساند.
برکه را مخاطب قرار میدهد و میگوید:
- نظرت..چیه برکه؟ هدیه، تو شنیدی؟
صدای هدیه، از آشپزخانه میآید:
- آره عزیزم. تصمیم با خودته...
میتونی بری تا یکم روحیهات هم عوض شه.
برکه هم اظهار نظر میکند:
- منم میگم برو، حنا. هم اوقات فراغتت پر میشه و هم درآمد داری. چی بهتر از این؟
حنانه، کمی مکث میکند و دل دل.
برکه، لبخندی میزند.
- حالا هی جناب عاشق پیشه میخواد بهونه جور کنه تو رو ببینه، تو هم هی دست رد بزن به سینهاش!
حنانه، نمیتواند در برابر کش آمدن لبانش مقاوم باشد.
- وای! از دست تو!
ردیف دندان هایش را به نمایش میگذارد.
- والا! من که بهت اثبات کردم خاطر خواهتِ!
اخم ریزی میکند.
- باز شروع کـــــردی؟
- نــــــه! بذار بگه ببینم! تازه داره جذاب میشه داستان!
هدیه است که صدای اعتراضش از آشپزخانه بیرون میآید.
حنانه، ملتمش تن صدایش را پایین میآورد.
- تو رو جون من دیگه بیشتر از این شایعه پراکنی نکن.
دلش به حال او و لحن خواهشوارش، رحم میآید.
هدیه را مخاطب قرار میدهد:
- من به اونایی که رفتن قاطی خروسا چیزی نمیگم!
هدیه، کفگیر به دست، از آشپزخانه بیرون میآید.
بالای سر برکه میایستد و با خنده میگوید:
- قاطی خروسا چیه دیگه؟
لبی کش میدهد.
- الان میثم رفته قاطی مرغا
تو هم رفتی قاطی خروسا دیگه!
حنانه و هدیه، با ملاحظهٔ حضور هیرادِ غرق در خواب میخندند.
بعد از خنده هایشان، هدیه رو میکند به سمت حنانه و خم میشود.
درون گوشش چیزی را پچپچ میکند و حنانه سری تکان میدهد و میایستد.
حرکات مشکوکشان را زیر نظر میگیرد.
- چه توطئهای چیدید؟!
هدیه، تنها چشمکی به رویش میزند.
لحظهای بعد، حنانه از اتاق بیرون میآید و جعبه به دست، سر جایش مینشیند.
جعبهٔ نسبتاً کوچک درون دستش را به سمت برکه میگیرد و با لبخندی زیبا میگوید:
- تقدیم با عشق.
از شدت تحیر و بغض، زبانش از کار میافتد.
آرام در جایش مینشیند و جعبه را میگیرد.
اشکی، بیاختیار از گوشهٔ چشمش میچکد و شدت شوقش را به نمایش میگذارد.
با چانهای لرزان لب میزند:
- وای... الان حق دارم غش کنم، نه؟
حنانه و هدیه زیر لب «خدا نکنه» زمزمه میکنند و خیره به اویِ گریان و خندان میمانند.
برکه، درب جعبه را برمیدارد و با دیدن انگشتری زیبا با نگینی سفید رنگ، چشمانش برق میزنند.
شوق، در صدایش میدود.
- قــــــربــــــون جفتتــــــون بــــــرم مــــــن آخــــه. چقـــــدر قشگنـــــــه!
هدیه، لبخندی میزند و بوسهای روی گونهاش میکارد.
- مبارکت باشه عزیزم. این هدیه قدم نو رسیدهات بود.
- مبارکت باشه، آبجی مهربونم.
حنانه میگوید و گوی های لرزان برکه را به سمت خود میکشاند.
نمیداند چه کلماتی میتوانند در شأن این مهربانی های بیکران باشند.
نگاهش را به بین فرشته های زندگیاش جابهجا میکند.
- فقط میتونم بگم خدا منو خیلی دوست داشته که شما رو بهم داده...
کلمات از صمیم قلبش بر زبان جاری میشوند. عشق خوهرانهٔ میانشان جان میگیرد و شکوفه هایش گل میدهند.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
رمان پشت بام آرزوها با #۴۷۱ ورق جذاب در کانال ویآیپی به پایان رسید😍🌺
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ ۵۰ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
یـغمـای عـشـق
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۷۷ کمی متعجب میشود.
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۲۷۸
|چند هفته بعد|
- جانم، جانم مامانی.
هیراد را در آغوشش تکان میدهد.
خستگی و بیخوابی از چشمانش میبارند و نمیداند چگونه پسرکش را آرام کند.
ساعت از دو نیمه شب گذشته، اما پسرکش خیال خوابیدن ندارد.
داخل اتاق تک و تنها ست تا صدای هیراد هدیه و حنانه را از خواب بیخواب نکند.
بوسههای پشت همش را روی صورت هیراد میکارد.
- قربونت برم، عزیزم. چرا نمیخوابی...
آره، مامان؟ الان شیر خوردی، گل پسر من...
درب اتاق، آرام و بی سر و صدا باز میشود و حنانه در قابش نمایان.
آرام لب میزند:
- هنوز نخوابیدی؟
هیراد را در آغوشش جا به جا میکند.
- نه، نمیدونم چی شده؟ نمیخوابه، حنا.
حنانه، قدمی جلو میآید.
- شاید دلش درد میکنه.
لبش را میگزد و بغض میکند.
- نمیدونم، حنانه. بریم بیمارستان؟
حنانه، دستانش را جلو میآورد.
- بده بغل من شاید آروم شد.
هیراد گریان را به دستان حنانه میسپارد.
دست خودش نیست که از گریه های پسرکش خودش هم به گریه افتاده است.
نمیداند از خستگی ست یا وابستگیِ زیادش به او...
هیراد در آغوش حنانه هم آرام نمیگیرد و نگران ترش میکند.
به سمت کمد میرود و پالتوی بلندش را تن میکند. دکمه هایش را به سرعت میبندد و روسری اش را زیر گلویش گره میزند.
هیراد را از آغوش حنانه میگیرد و میگوید:
- من میرم بیمارستان، حنانه.
حنانه نگران لب میزند:
- صبر کن منم بیام. تنها بری دل نگرونت میشم.
تنها سری تکان میدهد.
لباس گرمی تن پسرک بیقرارش میکند و پتوی کوچکش را دور او میپیچاند.
هدیه تا رفتنشان، با وجود سر و صدا ها بیدار نمیشود و حنانه و برکه از خانه بیرون میزنند.
حنانه، چادرش را بیش از قبل دور خود و هیرادِ در آغوشش میپیچد.
- وای چقدر سرده.
برکه، دست جلو میبرد و بخاری ماشین را روشن میکند.
دقیقهای بعد به بیمارستان میرسند.
بیمارستانی که انگار باید هر طور شده گذرشان را به این سمت برساند.
از ماشین پیاده میشوند.
هیراد را از آغوش حنانه میگیرد و داخل بیمارستان میرود.
حنانه هم گوشهٔ آستین او را گرفته و هر کجا که میرود، به دنبالش کشیده میشود.
کنار پذیرش میایستند.
- سلام، خانوم. پسرم چند ساعته داره گریه میکنه، آروم هم نمیشه. میشه بگید به دکتر بیاد معاینهاش کنه؟
پرستاری از پشت پذیرش به سمت شان میآید و آنها را به سمت بخشی راهنمایی میکند.
لحظهای بعد خانم دکتری مشغول معاینهٔ پسرکش است و اشک های او هم بیاختیار روان.
حنانه که صدای فین فین هایش را میشوند، میگوید:
- برکه، داری گریه میکنی؟
دست زیر چشمانش میکشد و چیزی نمیگوید.
دکتر به سمتشان میآید و با لبخندی مهربان میگوید:
- هیچ مشکلی نیست عزیزم. یه دل درد ساده... گریه نداره که!
لبخند خجلی میزند.
- ممنون...
- خواهش میکنم. بچهٔ اولته، نه؟
سری تکان میدهد و خانم دکتر ادامه:
- اگر سر بچهٔ اولت بخوای انقدر حساس و زود رنج باشی که وای به حال بعدی ها!
الانم یه چند دقیقه دیگه گل پسرت رو میتونی ببری خونه.
سوالی نیست؟
سری به نفی بالا میپراند و رفتن خانم دکتر را مینگرد.
به همراه حنانه، روی صندلی مینشیند و برکه سر بر شانهٔ حنانه میگذارد.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
هدایت شده از توییتر ایرانی
7.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حامد عسکری در واکنش به ساسی
عالی بود👌
@TwitterParsianOfficial