عشقـہ♡ چهارحرفہ
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 🌿#پارت_بیست_ودوم ☘#هرچی_تو_بخوای 🌱#رمان_عارفانهــ حانیه گفت: _نامرد مقاومت می
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
💚#پارت_بیست_وسوم
🌱 #هرچی_تو_بخوای
🌿#رمان_عارفانهــ
دوباره سکوت شد. گفتم:
_البته هنوز راه زیادی در پیش دارید.
-چطور؟
-هنوز دکمه یقه تونو نبستین.
اولش متوجه منظورم نشد.یه کم فکر کرد بعد آروم خندید.گفت:
_بعد از اینکه جواب منفی دادید، پدرومادرم چند بار خواستن بیان با شما و خانواده تون صحبت کنن،اما من هر بار مانعشون شدم.الان هم به من نگفتن قراره بیایم منزل شما،وگرنه من مزاحم نمیشدم.در هر حال نظر شما برای من قابل احترامه.
دکمه آیفون زده شد و در باز شد...
مریم و ضحی تو چارچوب در ظاهر شدن و بلافاصله محمد اومد.
از دیدن ما توی حیاط خشکشون زد. محمد به من بعد به سهیل نگاه کرد.یه کم بادقت بهش نگاه کرد،بعد لبخند زد و رفت سهیل رو بغل کرد.
سهیل هم از دیدن محمد خوشحال شد،گفت:
_من آدم بدقولی نیستم.پدرومادرم بدون اطلاع من قرار گذاشتن و منو تو عمل انجام شده قرار دادن.الان هم قرار نیست اتفاقی بیفته،این دیدار فقط یه عیادت ساده ست.
محمد تعارفش کرد برن داخل.
سهیل هم بدون هیچ مقاومتی و بدون اینکه به من #نگاه کنه قبول کرد و رفتن داخل.
من و مریم و ضحی هم پشت سرشون رفتیم داخل.محمد و مریم یه کم زود اومدن،هنوز یه سؤالم مونده بود.محمد به سهیل گفت:
_شما که میخواستید برگردید خارج و اونجا زندگی کنید،چی شد؟
چه جالب،دقیقا سؤال من بود.
سهیل گفت:
_رفته بودم.دو ماه طول کشید تا کارهای فارغ التحصیلی رو انجام دادم.الان دو هفته ست برگشتم.
با خودم گفتم عجب!..
پس این همه تغییرات تازه خارج ازکشور اتفاق افتاده.
خانم صادقی گفت:
_یه هفته بعد از اینکه شما جواب زهراجان رو به ما گفتید،سهیل رفت. خیلی تو فکر بود.گفت شاید برگردم،شاید هم همونجا بمونم و زندگی کنم.بعد دو ماه گفت برمیگردم.ما هم وقتی توی فرودگاه دیدیمش مثل الان شما خیلی تعجب کردیم.
💭باخودم گفتم.. اگه همه ی بنده ها بفهمن چه خدای خوب و مهربونی داریم خیلی زود دنیا گلستان میشه.
وقتی خداحافظی کردن و رفتن،منم رفتم توی اتاقم...
دلم میخواست با خدای خوبم صحبت کنم.بعد نمازم سرسجاده نشسته بودم که محمد اجازه گرفت و اومد تو اتاقم. فقط نگاهم میکرد.گفتم:
_چیشده داداش؟
-بعد دیدن سهیل چیزی تغییر کرده؟
-آره..ایمان زهرا قوی تر شده.
-فقط همین؟
-منظورتو واضح بگو.
-نمیخوای درمورد پیشنهاد ازدواجش تجدید نظر کنی؟ اگه این سهیل سه ماه پیش میومد خاستگاری بهت میگفتم همونیه که تو میخوای.
ساکت نگاهش کردم.گفت:
_سهیل #واقعاتغییرکرده.کافیه یه اشاره کنیم،با جون و دل دوباره میادخاستگاری. آرزوشه با تو ازدواج کنه.
-خوشحالم سهیل راهشو پیدا کرده.ولی تو قلب من چیزی تغییر نکرده.
محمد دیگه چیزی نگفت و رفت.
چند روز بعد رفتم بهشت زهرا(س)... قطعه ی سرداران بی پلاک،تو حال خودم بودم،..
گاهی کتاب میخوندم،گاهی قرآن، گاهی دعا،گاهی فکر.💭
میخواستم سرمزار عمو و دایی شهیدم هم برم...
چند قدم رفتم که کسی گفت:
_ببخشید خانم روشن!
سرمو چرخوندم.گفت:
_سلام.
امین بود... گفتم:
_سلام
-میتونم چند دقیقه وقت تون رو بگیرم؟
یه کم فکر کردم.سرش پایین بود و مستأصل به نظر میومد.گفتم:
_در چه مورد؟
-درمورد حانیه.
حانیه یکی از بهترین دوستام بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_باشه.فقط مختصر و مفید بفرمایید.
یه جایی همونجا نشستیم،با بیشترین فاصله.در حدی که بتونم صداش رو بشنوم.گفت:
_احتمالا حانیه بهتون گفته که من میخوام برم سوریه.
-یه چیزایی گفته.
-پس حالشو دیدید.
-حالش خیلی بد بود.معلوم بود هرکاری کرده که منصرفتون کنه... ازاینکه اینقدر خوب میدونستم راضی بود انگار،احتمالا برای اینکه نیاز نمیدید زیاد توضیح بده.
-ممکنه شما باهاش صحبت کنید تا آروم بشه...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
:
🌱#پارت_بیست_وچهارم
🌿#هرچی_تو_بخوای
🌱#رمان_عارفانهــ
_ممکنه شما باهاش صحبت کنید تا آروم بشه که آروم بشه؟
-یعنی برای شما آرام شدنش مهمه؟رضایتش مهم نیست؟
-خیلی دوست دارم راضی هم باشه،ولی میدونم راضی شدنی نیست.فعلا میخوام آروم بشه.حال بدش و بی قراریش همه رو ناراحت میکنه.
-به نظرم بهترین کسی که میتونه آرومش کنه مادر شماست.وقتی ببینه مادر شما با وجود مادر بودن راضیه،اونم حداقل آروم میشه.
-فکر کردم حانیه از زندگی ما براتون گفته!!
-نه،دلیلی نداشت از زندگی شما چیزی بگه.
-آخه گفته بود...
حرفشو ادامه نداد.یک دقیقه ای سکوت کرد.بعد گفت:
_پدر من قبل از اینکه من به دنیا بیام شهید شد.مادرم هم بخاطر علاقه ی زیادش به پدرم و سن کم و حال بدش، موقع زایمان از دنیا رفت.
خیلی جا خوردم...
به نظر نمیومد اینقدر توی زندگیش سختی کشیده باشه.
-از همون موقع من با خاله و شوهرخاله م، که دوست وهمرزم پدرم هم بوده، زندگی میکنم...اونا حتی به من بیشتر توجه میکردن تا بچه های خودشون.الان هم خاله م قلبا راضی نیست،اما به ظاهر راضی شده.میترسم ناآرامی های حانیه نظرشو عوض کنه.
گذشته ش خیلی ذهنمو درگیر کرد.
ناراحت و متأسف یا با عقده تعریف نمیکرد. معلوم بود از صمیم قلب راضی شده به رضای خدا و زندگیشو پذیرفته.✨
گفتم:
من چکار میتونم بکنم؟
-حانیه گفت برادر شما هم چند بار رفتن سوریه،درسته؟
-درسته..خیلی سخته آقای رضاپور.من میفهمم حانیه چه حالی داره.
با خواهش گفت:لطفا کمکم کنید.
-کی عازم میشید؟
-دو هفته ی دیگه.
-بهتر بود دیرتر میگفتید بهشون.
-میخواستم،ولی حانیه اتفاقی فهمید.
بلند شدم و گفتم:
_من هرکاری بتونم انجام میدم.الان هم اگه دیگه حرفی نیست من برم.
امین هم بلند شد و خوشحال گفت:
_ممنونم،خیلی لطف میکنید.
خداحافظی کردم و رفتم...
توی راه به امین و زندگیش فکر میکردم. تو تک تک جملاتش دنبال جواب سؤالاتم بودم شهادت آرزوی من هم بود... ولی مطمئن نبودم وقتی اون لحظه برسه جان شیرینم رو تقدیم کنم.اون روز تو درگیری با اون دو تا نامرد با خودم گفتم حاضرم بمیرم اما حجابم حفظ بشه، جونمو میدم ولی دست نامحرم بهم نخوره. ولی درواقع من از ایمانم و از خودم دفاع میکردم.
اما امثال محمد و امین از اسلام و از مردم مظلوم یه کشور دیگه دفاع میکردن.
✨این #ایمان_قویتری میخواد.
💭این ایمان قوی تر رو چطور به دست بیارم؟
💭اون چیزی که بهشون یقین میده کارشون درسته و ارزش جون دادن داره چیه؟
ایمان مراتبی داره و من تو مرتبه ی پایین گیر کرده بودم...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
دستهدستهنرگس
خشکشددرخانهما...
قطرهقطرهاشک
جمعشددرچشمانما...
دونهدونهسفیدشد
موهایما...
پسکیبرمیگردیایمولایما؟!
#امام_زمان
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ : 🌱#پارت_بیست_وچهارم 🌿#هرچی_تو_بخوای 🌱#رمان_عارفانهــ _ممکنه شما باهاش صحبت کنی
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
💚#پارت_بیست_وپنجم
🌱 #هرچی_تو_بخوای
#رمان_عارفانهــ 🍃
ایمان مراتبی داره و من
تو مرتبهی پایین گیر کرده بودم و این از هر چیزی برام دردناکتر بود.
فرداش با حانیه تماس گرفتم و قرار گذاشتم... وقتی دیدمش تازه منظور امین رو از بی قراری فهمیدم. حانیه بیشتر شبیه کسانی بود که داغ عزیز دیدن وقتی منو دید اومد بغلم و یه دل سیر گریه کرد.منم گذاشتم حسابی گریه کنه تا آروم بشه.
گریه هاش تموم شدنی نبود،حانیه آروم شدنی نبود.بهش گفتم:
_حانیه!! چی شده؟!!
باتعجب نگاهم کرد و گفت:
_مگه نمیدونی؟! امین داره میره.
-کجا؟
-سوریه
-برای چی؟
تعجبش بیشتر شد.گفت:
_جنگه،جنگ..میفهمی؟داره میره بجنگه
-برای چی بجنگه؟
با اخم نگاهم کرد.گفتم:
_مگه ارث باباشو خوردن؟
حانیه که تازه متوجه منظورم شده بود، هیچی نگفت و سرشو انداخت پایین.
سریع تو گوشیم داعش رو سرچ کردم و بهش گفتم:
_میدونی دعوا سر چیه؟..جنگ سر چیه؟
عکس های گوشیمو بهش نشون دادم و گفتم:
_ببین.
سرشو آورد بالا و به گوشیم نگاه کرد.یه مرد وحشی با ریش و سربند (لااله الا الله) میخواست چند تا آدم دیگه رو بکشه.
حانیه سرشو برگردوند.بهش گفتم:
_ببین.خوب دقت کن..یه مرد با ریش، وقتی #ریش داره اولین چیزی که به ذهن خیلی ها میاد اینه که مسلمانه.👉سربند #لااله_الاالله داره یعنی مسلمانه. میخواد آدم بکشه.آدم ها رو ببین.قشنگ معلومه ترسیدن.قشنگ معلومه اگه گناهکار هم باشن، پشیمونن. اما میخواد اونا رو بکشه.نه کشتن عادی،نه..کشتن وحشیانه. این عکس رو تو آمریکا،اروپا،چین،ژاپن و همه ی کشورها پخش میکنن.
من و تو مسلمانیم و میدونیم اسلام این نیست.اما اون آمریکایی، اروپایی، چینی وژاپنی از اسلام چی میدونه؟ این عکس رو ببینن چی میگن؟ میگن اسلام اینه..
دعوا سر ارث بابامون نیست.
جنگ سر #اسلامه.. بقیع یه زمانی گنبد و بارگاه داشت اما #وهابی_های نامرد خرابش کردن.یه بقیع مظلوم برای تمام نسل بچه شیعه ها بسه.نمیذاریم حرم خانوم زینب (س) و حرم نازدانه امام حسینمون(ع)رو هم خراب کنن...
ما جون مون رو میدیم که اسلام حفظ بشه،جون مون رو میدیم تا ذره ای گرد به حرم اهل بیت(ع) نشینه.
اصلا جون ما و عزیزامون وقتی فدای اسلام بشه،با ارزش میشه.
یه عکس دیگه بهش نشون دادم.
عکس یه بچه کوچیک که گیر یکی از اون وحشی ها افتاده بود و گریه میکرد.بهش نشون دادم و گفتم:
_ببین.
نگاه کرد ولی سریع روشو برگردوند.
گفتم:
_ببین،خوب ببین.جنگ سر #انسانیته..اگه جوانهای ما نرن و این وحشی ها نابود نشن چی به سر دنیا میاد؟ اگه این وحشی ها نابود نشن مثل غده ی سرطانی رشد میکنن،دیگه اونوقت هیچ جای دنیا جای زندگی نیست.
درواقع جوانهای ما دارن به همه ی #آدمهای_کره_ی_زمین لطف میکنن.
دیگه چیزی نگفتم...
همه ی اینا جواب سؤالای خودم هم بود. حانیه ساکت بود ولی آروم گریه میکرد. میدونستم تو دلش چه خبره.
تو دلش میگفت خدایا همه ی اینا قبول،درست.
ولی اگه داداشم نباشه،اگه شهید بشه،من میمیرم.حتی فکرشم نمیتونم بکنم،زندگی بدون داداشم؟نه.فکرشم نمیتونم بکنم.
سرمو بردم نزدیک گوشش و آروم بهش گفتم:
_تو مطمئن نیستی داداشت بره شهید میشه.امید داری برگرده.ولی حضرت زینب(س)عصر عاشورا یقین داشت امام حسین(ع) بره،دیگه برنمیگرده.امیدی به برگشتن برادرش نداشت وقتی گردنشو میبوسید.
چند ثانیه سکوت کردم.بعد گفتم:
_اگه اونقدر #خودخواه هستی که حاضری برادرت فقط بخاطر تو سعادت شهادت نصیبش نشه،امام حسین(ع)رو
#به_لحظه_ی_ناامیدی_خواهرش قسم بده، داداشت برمیگرده.
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم...
یه ساعتی همونجا موندیم.حانیه که حسابی گریه کرده بود به من گفت:
_دیگه بریم.
حالش خیلی بد بود.دربست گرفتم.
اول حانیه رو رسوندم خونه شون.
زنگ آیفون رو زدم در باز شد.
امین توی حیاط بود.تا چشمش به حانیه، که من زیر بغلشو گرفته بودم،افتاد از جاش پرید و اومد سمت ما.بانگرانی پرسید:
_چی شده؟
گفتم: ...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 💚#پارت_بیست_وپنجم 🌱 #هرچی_تو_بخوای #رمان_عارفانهــ 🍃 ایمان مراتبی داره و من تو
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
💚#پارت_بیست_وششم
🌱 #هرچی_تو_بخوای
🍃#رمان_عارفانهــ
بانگرانی پرسید:
_چی شده؟
گفتم: _چیزی نیست.
حانیه رو بردم تو اتاقش.به مادرش گفتم:
_امشب تنهاش نذارید ولی حرفی هم بهش نگید.
خداحافظی کردم و رفتم بیرون...
امین هنوز تو حیاط بود.بلند شد ولی بازهم سرش پایین بود.گفتم:
_من هرکاری به نظرم لازم بود انجام دادم.
گفت:
_پس چرا حالش بدتر شده بود؟
-وقتی #واکسن میزنن،آدم #اول حالش بد میشه.به نظرم اگه حانیه بهتر نشه،دیگه نمیشه.خداحافظ.
درو بستم و سوار ماشین شدم...
چند بار حرفهام به حانیه رو مرور کردم.
#اون_حرفها_حرفهای_من_نبود.منکه خودم همینا برام سؤال بود.
حرفهایی بود که #خدا روی زبونم جاری کرد وگرنه من کجا و این حرفها کجا؟
اون شب تو نماز شب برای حانیه خیلی دعاکردم.
فرداش به مادرش زنگ زدم و حال حانیه رو پرسیدم...
گفت فرقی نکرده...
روز بعدش میخواستم دوباره با مادرش تماس بگیرم و حالشو بپرسم ولی خجالت میکشیدم دوباره بگه فرقی نکرده.ولی براش دعا میکردم.
حانیه دختر شوخ طبعی بود...
هیچکس حتی طاقت سکوتشم نداشت، چه برسه به این حالش.حتی امتحانات پایان ترم هم شرکت نکرده بود.
روز بعد با محمد و مریم رفتیم گچ دستمو باز کنم.
تو راه برگشت بودیم که گوشیم زنگ خورد.امین بود.
نمیدونستم چکار کنم.پیش محمد نمیشد جواب بدم.محمد گفت:
_چرا جواب نمیدی؟منتظره.
گفتم:
_کی؟
-همونی که داره زنگ میزنه دیگه.منتظره جواب بدی.
گوشیم قطع شد...
محمد نگاهم کرد.بااخم و شوخی گفت:
_کی بود؟
-یکی از بچه های دانشگاه.
-اونوقت خانم دانشجو یا آقای دانشجو؟
باتعجب نگاهش کردم.یعنی صفحه گوشیمو دیده؟ضحی گفت:
_بابا بستنی میخوام.
-چشم دختر گلم.
جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و با ضحی پیاده شد...
دوباره گوشیم زنگ خورد،امین بود.نگاهی به مریم کردم.بالبخند نگاهم کرد و پیاده شد.گفتم:
_بفرمایید
-سلام خانم روشن.مزاحم شدم؟
-سلام،نه.حانیه حالش خوبه؟
-خداروشکر خیلی بهتره.تماس گرفتم ازتون تشکر کنم..من ازتون خواستم آرومش کنید ولی نمیدونم شما چکار کردید که حتی راضی شده به رفتنم.
صداش خیلی خوشحال بود...
ازپشت تلفن هم میشد فهمید بال درآورده و تو ابرها سیر میکنه.
-خواهش میکنم نیازی به تشکر نیست.
-منکه نمیتونم لطفتون رو جبران کنم. امیدوارم #خدا براتون جبران کنه.
-متشکرم.گرچه انتظار تشکر هم نداشتم ولی اگه براتون ممکنه اونجا برای من هم دعا کنید.اگه امری نیست خداحافظ.
-حتما. عرضی نیست، خداحافظ
محمد بستنی رو گرفت جلوی صورتم و گفت:
_اگه زیاد بهش فکرکنی بستنی ت آب میشه.
لبخند زدم و بستنی رو گرفتم.به محمد گفتم:
_داداش شما دیگه سوریه نمیری؟
بستنی پرید تو گلوش...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
خیـال زخمیِ ما را بیا و راحت کن
نماز مغرب این جمعه را امامت کن :)!
#امام_زمان
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
میگفت: چراسختهشهیدشدن؟!
گفتم: چون"بچهبازیستمگر؟!
عشقجگرمیخواهد؛ عاشقیکارهرکسینیسترفیق:)!
#مکالمه
#شهادت
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 💚#پارت_بیست_وششم 🌱 #هرچی_تو_بخوای 🍃#رمان_عارفانهــ بانگرانی پرسید: _چی شده؟ گف
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
💚#پارت_بیست_وهفتم
🌱#هرچی_تو_بخوای
#رمان_عارفانهــ 🍃
بستنی پرید تو گلوش و سرفه ش گرفت...
مریم دستمال کاغذی بهش داد و نگاهش کرد. محمد هم به مریم خیره👀👀 شده بود.
منم باتعجب نگاهشون میکردم.گفتم:
_چیزی شده؟!!
محمد سرشو انداخت پایین و با بستنی ش بازی میکرد.مریم همونجوری که به محمد نگاه میکرد،گفت:
_چیزی نیست زهراجان.ظاهرا داداشت قراره به همین زودیا بره.
صداش بغض داشت ولی نارضایتی تو صداش نبود.رو به محمد گفتم:
_آره داداش؟!!
محمد گفت:
_تو چی میگی این وسط؟ اصلا برا چی یهو،بی مقدمه همچین سؤالی میپرسی؟
مریم گفت:
_چه اشکالی داره خب.بالاخره که باید میگفتی دیگه.تازه کارتو راحت کرده که.
بعد یه کم مکث گفت:
_کی میخوای بری؟
محمد همونجوری که سرش پایین بود،گفت:
_ده روز دیگه.
با خودم گفتم پس احتمالا با امین باهم میرن... دلم هری ریخت...
نکنه محمد دیگه برنگرده.وای خدا! فکرشم نمیتونم بکنم.
یاد #حرفهام به حانیه افتادم.من اونقدر خودخواه هستم که #راضی بشم بخاطر من سعادت شهادت نصیب محمد نشه؟
نمیدونم..
شاید هم خودخواه باشم.به چهره ی محمد از پشت سر نگاه میکردم و آروم اشک میریختم.ضحی تا چشمش به من افتاد گفت:
_عمه چرا گریه میکنی؟!
محمد و مریم برگشتن سمت من.سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.
محمد به ضحی گفت:
_شاید چون بستنی ش آب شده گریه میکنه.
نگاهی به ظرف بستنی تو دستم کردم،خنده م گرفت.
سرمو آوردم بالا.از توی آینه چشمهای اشکی محمد رو که دیدم خنده م خشک شد.
گاهی به مریم نگاه میکرد و باشرمندگی لبخند میزد.مریم رو نمیدیدم که بفهمم چه حالی داره.
جلوی در خونه نگه داشت...
مامان شام دعوتشون کرده بود.یه نگاهی به مریم کرد،یه نگاهی به من،گفت:
_با این قیافه ها که نمیشه رفت تو،چکار کنیم؟
مریم برگشت سمت من و باخنده گفت:
_به مامان میگیم بستنی زهرا آب شده بود،گریه کرد.ما هم بخاطرش گریه کردیم.
هرسه تامون خندیدیم.
محمد گفت:
_چطوره بگیم زهرا دلش برای گچ دستش تنگ شده؟
بازهم خندیم.
مریم گفت:
_یا بگیم از اینکه از این به بعد مجبوره کارهای خونه رو انجام بده،ناراحته.
بازهم خندیدیم...
همینجوری یکی مریم میگفت،یکی محمد و هی میخندیدیم.
مریم به من گفت:
_تو چرا ساکتی؟ قبلا یکی از این حرفها بهت میگفتیم سریع جواب میدادی.
گفتم:
_احتمالا نمکم تو گچ دستم بوده که تو بیمارستان جا گذاشتم.
بازهم خندیدیم.محمد گفت:
_بسه دیگه.برید پایین.دلم درد گرفت.
میخندیدیم...
ولی هرسه تامون تو دلمون غوغا بود... تو حیاط محمد تو گوشم گفت:
_پیش مامان و بابا به روی خودت نیاری ها.
با تکون سر گفتم باشه.
اون شب با شوخی های محمد گذشت.
هشت روز دیگه هم گذشت.من تمام مدت به فکر رفتن محمد و حال مریم و خودم و حانیه بودم.
شب محمد با یه دسته گل اومد خونه ی ما؛تنها.مامان و بابا با دیدن محمد همه چیزو فهمیدن.
آخه محمد همیشه دو شب قبل از رفتنش با یه دسته گل تنها میومد خونه ی ما و به ما میگفت میخواد بره سوریه...
هربار من اونقدر حالم بد میشد که به مامان وبابام فکر نمیکردم.اون شب هم با اینکه حالم بد بود ولی به مامان و بابام دقت کردم.
بابا که همون موقع چند تا چین افتاد رو صورتش.فکرکنم چند تا دیگه از موهاشم سفید شد.
مامان تا چشمش به محمد و دسته گلش افتاد با حال زار و اشک چشم همونجا روی زمین نشست.ولی نه نارضایتی تو صورتشون بود و نه گله ای.
تازه اون شب فهمیدم چه پدر و مادر #صبور و #مقاومی دارم.
محمد هم وقتی حال مامان و بابا رو دید به نشانه ی شرمندگی دستی به پیشونیش کشید و بالبخند مثلا عرق شرمشو پاک کرد.
رفت پیش مامان،روی زمین نشست.دستشو بوسید و بالبخند دسته گل رو سمت مامان گرفت و گفت:
_بازهم پسرت دسته گل به آب داده.
مامان هم فقط اشک میریخت و به محمد نگاه میکرد.محمد گل رو روی زمین گذاشت و رفت پیش بابا.بابا به فرش نگاه میکرد.
محمد اول دستشو بوسید و بعد شونه شو.بعد بابغض گفت:
_حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم.دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
💚#پارت_بیست_وهشتم
🌱#هرچی_تو_بخوای
#رمان_عارفانهــ 🌿
_حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم. دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما هم از دستم راحت بشید.
من همونجا افتادم روی زمین و فقط اشکهام بود که جاری میشد...
بابا به محمد نگاه کرد،میخواست چیزی بگه که نگفت.محمد رو چند دقیقه درآغوش گرفت،بعد پیشونی و صورتشو بوسید و رفت تو اتاق...
محمد سرشو انداخت پایین و آروم اشک میریخت.
چند دقیقه بعد اشکاشو پاک کرد،لبخندی زد و دوباره رفت پیش مامان نشست.
مامان فقط نگاهش میکرد ولی محمد به مامان نگاه نمیکرد،چشمهاش پایین بود و پر اشک.
نمیدونم چقدر طول کشید.هیچ کدوممون تکان نمیخوردیم.
جو خیلی سنگین بود.
#بایدکاری_میکردم.میدونستم کسی الان چایی نمیخوره ولی رفتم چند تا چایی ریختم.نفس عمیقی کشیدم.اشکامو پاک کردم.لبخند زورکی زدم.
بسم الله گفتم و رفتم تو هال.باصدای بلند و بالبخند گفتم:
_بسه دیگه اشک ما رو درآوردین.بفرمایید چایی که چایی های زهرا خانوم خوردن داره ها.
محمد که منتظر فرصت بود،..
سریع بلند شد،لبخندی زد و سینی رو ازم گرفت.من و محمد روی مبل نشستیم.به محمد گفتم:
_داداش الان که خواستگاری نیست،سینی رو از من میگیری.
محمد لبخند زد.باصدای بلند گفتم:
_آخ جون.
مامان سؤالی به من نگاه کرد.گفتم:
_وقتی محمد نیست خواستگار حق نداره بیاد.اگه خواستگار بیاد کی سینی چایی رو از من بگیره؟پس نباید خاستگار بیاد.باشه مامان خانوم؟
محمد خندید و گفت:
_راست میگه مامان.وگرنه همه چایی ها رو میریزه رو پسر مردم،آبرومون میره.
مثلا اخم کردم.گفت:
_خب راست میگم دیگه... منم به علامت قهر سرمو برگردوندم.
مامان لبخند زد.گفتم:
_الهی قربون لبخند خوشگل مامان خوشگم بشم،باشه؟
مامان بابغض گفت:
_چی باشه؟
-اینکه خواستگار نیاد دیگه.
لبخند مامان پر رنگ تر شد و گفت:
_تو هم خوب بلدی از آب گل آلود ماهی بگیری ها.
هرسه تامون خندیدیم...
مسخره بازی های من و محمد فضا رو عوض کرده بود.بعد مدتی محمد به ساعتش نگاه کرد.به مامان گفت:
_من دیگه باید برم.مریم و ضحی خونه منتظرن.
دوباره اشک چشمهای مامان جوشید. محمد بغلش کرد و قربون صدقه ش رفت.بلند شد کتش رو پوشید و رفت تو اتاق با بابا خداحافظی کرد و رفت.
منم دنبالش رفتم توی حیاط...
وقتی متوجه من شد اومد نزدیکم و گفت:
_آفرین.داری بزرگ میشی.حواست به مامان و بابا باشه.
اشک تو چشمهام جمع شد و بابغض گفتم:
_تو نیستی کی حواسش به من باشه؟
لبخند زد و گفت:
_حقته.اگه پررو بازی در نمیاوردی الان سهیل حواسش بهت بود.
مثلا اخم کردم و گفتم:
_برو ببینم.اصلا لازم نکرده حواست به من باشه.
رفت سمت در و گفت:
_اشتباه کردم.هنوز خیلی مونده بزرگ بشی.
خم شدم دمپایی مو در بیارم که رفت بیرون و درو بست...
یهو ته دلم خالی شد...
همونجا نشستم.به در بسته نگاه میکردم و اشک میریختم. چند دقیقه طول کشید تا ماشینش روشن شد و حرکت کرد.
به حانیه فکرمیکردم.به عکس هایی که بهش نشون دادم...
به #اسلام که باید حفظ بشه.به حضرت #زینب(س)،به امام حسین(ع).متوجه گذر زمان نشدم.
وقتی به خودم اومدم یک ساعت به اذان صبح بود.رفتم نماز شب خوندم. بعد نماز صبح سرسجاده گریه میکردم.
-زهرا! زهرا جان!..دخترم
-جانم
-چرا روی زمین خوابیدی؟پاشو ظهره.
-چشم،بیدارم....ساعت چنده؟
-ده
-ده؟!ده صبح؟!!! چرا زودتر بیدارم نکردین؟
-آخه دیشب اصلا نخوابیدی،چطور مگه؟کاری داشتی؟
-نه.اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
-من میرم صبحانه تو آماده کنم.پاشو بیا
-چشم
سر سجاده م خوابم برده بود.سجاده مو مرتب کردم.
رفتم تو آشپزخونه...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 💚#پارت_بیست_وهشتم 🌱#هرچی_تو_بخوای #رمان_عارفانهــ 🌿 _حلالم کنید.من شما رو خیلی
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
💚#پارت_بیست_ونهم
🌱 #هرچی_تو_بخوای
🍏#رمان_عارفانهــ
رفتم تو آشپزخونه...
-سلام.صبح بخیر.
-علیک سلام.ظهر بخیر
-بابا خونه نیست؟
-نه،رفته سرکار
-با اون حالش؟!
-سرکار بره بهتره تا خونه باشه.
مامانمو بغل کردم و چند تا ماچ آبدار کردم.
-نکن دختر،چکار میکنی؟
-آخه خیلی ماهی مامان،خیلی.
مامان بالبخند گفت:
_راستشو بگو،چی میخوای؟
-إ مامان! تعریفم نمیشه کرد ازت؟
-بیا بشین،صبحانه تو بخور.
نشستم روی صندلی...
مامان هم نشست.داشت برنج پاک میکرد.
همینطور که صبحانه میخوردم به مامانم نگاه میکردم.
چشمهاش قرمز بود.خیلی گریه کرده بود.گفتم:
_مامان،چرا اجازه میدی محمد بره سوریه؟ اگه شما بگی نره نمیره.
مامان همونطوری که نگاهش به برنج ها بود اشک تو چشمش جمع شد.گفت:
_میره که سرباز خانوم زینب(س) باشه،چرا نذارم بره؟
-پس چرا ناراحتی؟پسر آدم سرباز حضرت زینب(س) باشه که آدم باید خوشحال باشه و افتخار کنه.
-منم خوشحالم و افتخار میکنم.
-پس چرا گریه میکنی؟
-وقتی امام حسین(ع) میرفت سمت گودال حضرت زینب(س) میدونست امام حسین(ع) سرباز خداست ولی گریه میکرد.
-ولی وقتی امام حسین(ع) شهید شد، حضرت زینب(س)گفت خدایا این قربانی رو از ما قبول کن. گفت ما رأیت الاجمیلا.
-آره.ولی بزرگترین گریه کن امام حسین (ع)، حضرت زینب(س) بوده.اینکه آدم مطمئنه #برحقه منافاتی نداره با اینکه گریه کنه و #دل_تنگ عزیزش باشه.
بالبخند نگاهش کردم و گفتم:
_کاملا درسته.حق با شماست.
-امشب محمد و مریم و ضحی میان اینجا. بخاطر ضحی نباید گریه کنیم.
بالبخند گفت:
_امشب هم مسخره بازی دربیار.
خنده م گرفت،گفتم:
_ إ مامان! نداشتیم ها!
شب شد...
محمد و مریم و ضحی اومدن.مریم هم چشمهاش غم داشت ولی لبخند میزد.علی و اسماء وامیرمحمد هم بودن.
علی کمتر شوخی میکرد و میخندید ولی خیلی مهربون بود...
طبق فرمایش مامان خانوم کلی مسخره بازی در آوردم و حسابی خندیدیم.
محمد هم تو انجام این ماموریت خطیر کمکم میکرد.حتی گاهی یادمون میرفت محمد فردا میره سوریه و شاید دیگه برنگرده.یعنی شاید امشب آخرین شب باهم بودنمون باشه،آخرین شب با محمد بودن.
وقتی رفتن همه ی غم عالم ریخت تو دلم.
امشب هم خبری از خواب نبود.مامان و بابا هرکدوم یه گوشه مشغول کاری بودن.بابا نماز میخوند.
مامان هم گریه میکرد،قرآن و نماز میخوند، کارهای فرداشو انجام میداد.
آخه همیشه روز رفتن محمد،علی و خانواده ش و پدر و مادر مریم و برادرش و خانواده ش هم برای خداحافظی با محمد میومدن خونه ی ما.
روز خداحافظی رسید...
محمد قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر بره.مامان از صبح مشغول غذا درست کردن شد تا وقتی محمد میاد کاری نداشته باشه که بتونه فقط به محمد نگاه کنه. منم برای اینکه هم حال و هوای خودم عوض بشه،هم حال و هوای مامانم بهش کمک میکردم.
دفعه های قبل بیشتر تو خودم بودم و میرفتم امامزاده یا بهشت زهرا(س) تا یه کم آروم بشم.اما اینبار خونه بودم و سعی میکردم یه کم از فضای سنگینی که تو خونه بود کم کنم.مشغول سالاد درست کردن بودم که...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 💚#پارت_بیست_ونهم 🌱 #هرچی_تو_بخوای 🍏#رمان_عارفانهــ رفتم تو آشپزخونه... -سلام.
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
🌱#پارت_سی_ام
🛤 #هرچی_تو_بخوای
💚#رمان_عارفانهــ
مشغول سالاد درست کردن بودم که گوشیم زنگ خورد...
حانیه بود.حتما اونم حال منو داره.
-سلام عزیزم.چطوری؟
-سلام زهرا.خوب نیستم.میشه امروز ببینمت.
بغض داشت.منم بغض کردم.
-عزیزم امروز نمیتونم.مهمون داریم.باید به مامانم کمک کنم.
-خوش بحالت.خدا کنه همیشه حالت خوب باشه.
بغضم داشت میترکید..
سریع رفتم تو اتاقم.گریه م گرفته بود.گفت:
_زهرا! چی شده؟چرا گریه میکنی؟
-منم مثل توأم حانیه.حال منم شبیه توئه.
باتعجب گفت:
_چی ی ی ی؟!!! نگفته بودی کلک؟
-چی رو؟
-که تو هم از رفتن امین ناراحتی
-برو بابا! داداشم داره میره.
تعجبش بیشتر شد.
-داداش تو هم امروز میره؟؟!!!
-آره
-پس مهمونی خداحافظی دارین؟!
-آره،حانیه فردا باهات تماس میگیرم یه جایی همدیگه رو ببینیم،باشه؟
-باشه.زهرا چکار کنم؟ امین داره میره.
-تمام سعی تو بکن این ساعت ها بهتون خوش بگذره.
-خوبی تو؟!! میگم داره میره.شاید دیگه برنگرده.
-منم بخاطر همین میگم سعی کن بهتون خوش بگذره.
-نمیتونم.فقط میخوام برم یه جایی تنهایی گریه کنم.
-منم قبلا همین کارو میکردم.ولی سعی کن کاری کنی که بعدا پشیمون نشی.وقت برای تنهایی گریه کردن زیاد داری،اما وقت برای باهم خندیدن کوتاهه.
-میفهمم ولی خیلی سخته..برو به کارات برس.خداحافظ.
تاگوشی رو قطع کردم،...
دوباره زنگ خورد.امین بود،چه حلال زاده.
-بفرمایید
-سلام خانم روشن
-سلام
-ببخشید،مزاحم شدم.
-خواهش میکنم..امرتون رو بفرمایید.
-میخواستم یه زحمتی بدم بهتون.
-دوباره حانیه؟
-بله.اگه براتون ممکنه حواستون بهش باشه، تنهاش نذارید.آخه من امروز میرم.
-باشه،حواسم بهش هست.
-ممنونم...خانم روشن..حلالم کنید..لطفا برام دعا کنید خدا دعامو مستجاب کنه...
میدونستم دعاش چیه،امین آرزوی شهادت داشت.
-ان شاءالله هرچی خیره براتون پیش بیاد.من دیگه باید برم،کار دارم.خداحافظ
-بازهم ممنونم.خداحافظ.
چقدر خوشحال بود...
برای اولین بار گفتم کاش مرد بودم. اونوقت میرفتم سوریه،چند تا از این نامردها رو میکشتم، میفرستادم به درک...
از طرز حرف زدن خودم تو فکرم،خنده م گرفت.
علی و اسماء و امیرمحمد اومدن.
اسماء هم گریه میکرد.مامان بغلش کرد و بهش گفت پیش ضحی گریه نکن.آخه ضحی خیلی به محمد وابسته بود.
اگه یکی گریه میکرد میفهمید باباش حالا حالاها برنمیگرده.اونوقت حتی محمد هم نمیتونست آرومش کنه...
خب حق داشت.دختره و بابایی...
اونم چه بابایی،بابایی مثل محمد که حتی با وجود خستگی هم باهاش بازی میکرد و مهربون بود.
معمولا محمد و خانواده ی پدرخانمش باهم میومدن.
همه چیز آماده بود.محمد هم اومد؛تنها.
گفت جایی کار داشته و یه راست اومده خونه ما.
مریم و خانواده ش هم تو راه بودن.علی بغلش کرد.چند دقیقه دو تا برادر در آغوش هم بودن.بعد امیرمحمد خودشو انداخت بغل محمد.
تنها کسی که خوشحال بود امیرمحمد بود.بعد بابا چند دقیقه بغلش کرد.بعد مامان.
وای از موقعی که رفت در آغوش مادرش.با زنگ در از هم جدا شدن...
نوبت من نشد...
گرچه دلم میخواست سرمو بذارم رو شونه ی برادرم و حسابی گریه کنم ولی ناراحت نشدم. ضحی بغل داییش بود.
جیغ و داد میکرد که بره پیش باباش.جو خیلی سنگین بود.همه منتظر یه جرقه بودن تا گریه کنن ولی بخاطر ضحی تحمل میکردن.
سینی چایی آوردم...
محمد بلند شد سینی رو بگیره،به شوخی گفتم:
_بشین داداش جان.اون چایی ای که شما به ما بدین چایی نیست،کبریته.الان همه رو منفجر میکنه.
همه لبخند زدن.علی اومد سینی رو گرفت و پذیرایی کرد.
به محمد گفتم:
_نه.
همه به من نگاه کردن.محمد گفت:
_چی نه؟...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
خیـال زخمیِ ما را بیا و راحت کن نماز مغرب این جمعه را امامت کن :)! #امام_زمان •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshg
ꪖꪶꪮꪀꫀ:
سخن،بى تو مگر جاى شنیدن دارد؟!
نفس،بى تو کجا ناى دمیدن دارد
علت کورى یعقوب نبى معلوم است
شهر بى یار مگر ارزش دیدن دارد؟!
#امام_زمان
#شاعرانه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
پشتمگرمــهبهتوکهکوهایـمانی
پشتمگـــرمهبهسیدخراسانی
♥️🌱
#حضرت_دلبر
#پروفایل
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
📚 کتاب شبهای روشن
• مناجاتهای شاعرانه با مضمون ادعیه روزانه ماه مبارک رمضان
🔗 ویژه ستایشگران و سخنرانان
📝شاعر: علی گلی حسینآبادی
🔖 به اهتمام: دفتر شعر جامعه ایمانی مشعر
📦انتشارات: هیأت امروز
📖تعداد صفحات: ۸۰ صفحه
💳قیمت کتاب با احتساب ۲۰% تخفیف: ۴۰ هزار تومان
▫️معرفی کوتاه:
«شبهای روشن» دریافتی است شاعرانه از مضامین ادعیه ماه مبارک رمضان. آنچه این ابیات را خواندنی میکند، تلاش شاعر برای به تصویر کشیدن تابلوهایی جذاب و چشمنواز از این شبهای روشن است؛ امری که در بینِ معدود سرودههایی که درونمایۀ نیایشی دارند، کمتر اتفاق میافتد.
👇🏻 تهیه کتاب از طریق وبگاه:
▫️heyat.co/p/3975
📞 شماره تماس: ۰۹۱۲۸۵۴۱۵۴۲
|#رمضان
👇🏻ایتا:
▫️@ketab_heyat
👇🏻وبگاه:
▫️heyat.co
هدایت شده از سازمان اطلاعات عشقــ چهار حرفه
#رمان_هامون🤓📘
رمان ها به قلم خودمونھ🖋
https://eitaa.com/eshghe4harfe/13022
پارت اول خانوم شیطون من😜
ــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/eshghe4harfe/26
پارت اول رمان ماموریت شبانہ😍😎
ــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/eshghe4harfe/9302
رمان حجاب چشمانت پارت اول🤭
ـــــــــــــــــــــــــــ
پارت اول
هرچی تو بخوای💚🌱
https://eitaa.com/eshghe4harfe/18586
بهماهعاشقینزدیکمیشویم🌙
همانطورکهخانهتکانیمیکنید
دلتکانیهمبکنیدوگردوغبار🌫
گناهرا ازدلهایتانپاککنید✨
#ماه_رمضان
#تلنگر
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
یابقیهاللهفیالعرض..!
یازدهپلهزمینرفتبهسمتملکوت
یکقدممانده، زمینشوقتکاملدارد
#امام_زمان
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 🌱#پارت_سی_ام 🛤 #هرچی_تو_بخوای 💚#رمان_عارفانهــ مشغول سالاد درست کردن بودم که گ
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
🌱#هرچی_تو_بخوای
✨ #پارت_سی_ویکم
💚#رمان_عارفانهــ
محمد گفت:چی نه؟
گفتم:
_قبلنا نورانی تر بودی.دلتو خوش نکن،لامپ هات خراب شدن.
محمد لبخند زد.
-بادمجونی دیگه، اونم از نوع بم.. نوچ..آفت نداری.
همه لبخند زدن.
-مال مرغوبی نیستی داداش.(به مریم اشاره کردم)بیخ ریش صاحبت میمونی داداش.
همه خندیدن...
محمد هم که فضا رو مناسب دید شوخی میکرد.
ساعت سه و نیم بود و لحظه به لحظه به رفتن محمد نزدیکتر میشد و قلب همه مون فشرده تر...
دیگه نتونستم تحمل کنم.رفتم توی اتاقم تا نماز بخونم.
بعد نماز میخواستم برم سجده که محمد گفت:
_قبول باشه..برای منم دعا کن.
اومد جلوم نشست.ازدیدن اشکهام جا خورد.
ابروهاش رفت تو هم.سریع اشکهامو پاک کردم.گفت:
_حواسم بهت بود...بزرگ شدی.
نگاهش نمیکردم...
اگه نگاهش میکردم اشکهام سرازیر میشد و محمد ناراحت میشد.ولی دلم میخواست این ساعت های آخر نگاهش کنم.گفت:
_چرا به من نگاه نمیکنی؟
-آخه...اشکهام..
زیر چونه مو و گرفت و سرمو آورد بالا
-به من نگاه کن.اشکهاتم اومد اشکالی نداره.
نگاهش میکردم و اشکهام بی اختیار میریخت.
-فکر کنم اونقدر بزرگ شدی که بتونم روت حساب کنم....حواست به مریم وضحی باشه.بیشتر ازقبل.مخصوصا1 مریم...بارداره.
ازتعجب چشمهام گرد شد.گفتم:
_زن باردارتو میذاری و میری؟ اون به تو نیاز داره نه من.
-خوش گذرانی که نمیرم.
از حرفم شرمنده شدم.چند ثانیه سکوت کرد.بلند شد و رفت سمت در...
برگشتم سمتش.اونم برگشت و گفت:
_ممنون.امروز باشوخی های تو خداحافظی بهتر از دفعات قبل بود.
-محمد
-جانم؟
با بغض گفتم:برمیگردی دیگه؟
-آره بابا.بادمجون بم آفت نداره.چراغهامم خاموش کردم،نور بالا نزنم تا حوریه ها اغفالم نکنن.
بعد بلند خندید.
اومد نزدیک.سرمو گذاشتم رو شونه ش و آروم گریه میکردم.
مریم در زد...
از بغل محمد رفتم کنار و اشکهامو پاک کردم.محمد گفت:
_بفرمایید
مریم درو بازکرد و گفت:
_محمد،مامان کارت داره.
-باشه.الان میام.
به مریم نگاه کردم....
چقدر خودشو کنترل میکرد تا گریه نکنه. محمد کلا به گریه کردن همه حساس بود و به گریه های مریم حساس تر،اصلا طاقت دیدن اشکهاشو نداشت.
مریم هم خیلی خوب محمد رو درک میکرد و پیش اون گریه نمیکرد.باهم رفتن بیرون.
محمد برگشت سمت من و گفت:
_یادت نره چی گفتم.
گفتم:_باشه
-راستی تا برنگشتم به کسی نگو مریم بارداره.
-چشم
-ولی خودت حواست بهش باشه ها.حالش زیاد خوب نیست.حتی خانواده ش هم نمیدونن.
-چشم داداش.اصلا تا شما بیای میرم خونه ی شما میمونم، خوبه؟
لبخندی زد و رفت بیرون...
دیگه پاهام تحمل ایستادن نداشتن.روی صندلی نشستم و به مریم فکر میکردم.
ساعت نزدیک پنج بود...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 🌱#هرچی_تو_بخوای ✨ #پارت_سی_ویکم 💚#رمان_عارفانهــ محمد گفت:چی نه؟ گفتم: _قبلنا ن
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
🌱#رمان_عارفانهــ
💚#هرچی_تو_بخوای
✨ #پارت_سی_ودوم
ساعت نزدیک پنج بود...
هربار با ماشین دوستش میرفت.همه همینجا،تو خونه باهاش خداحافظی میکردیم و هیچ جا برای بدرقه ش نمیرفتیم.
رفتم تو هال.همه باهاش خداحافظی کرده بودن و داشت با ضحی صحبت میکرد...
هیچکس متوجه من نبود.ضحی گفت:
_عمه تو نمیخوای بابامو بوس کنی؟
تازه همه متوجه شدن که من تا الان نبودم...
لبخند زدم و قیافه مو یه جوری چندش آور کردم و گفتم:
_ایش..نه عمه جون..آخه بابای تو هم بوس کردن داره؟
همه باتعجب نگاهم کردن.محمد خندیدو گفت:
_ولش کن بابا،عمه بدسلیقه س.
ضحی اولش از حرفم ناراحت شد ولی وقتی دید باباش میخنده،خندید و گفت:
_اصلا نمیخواد بابامو بوس کنی،فقط خودم میخوام بوسش کنم.
بعد صورت محمد رو چند بار محکم بوسید...
همه از حرف و حرکت ضحی خندیدن. بخاطر همین هم ضحی راحت تر از باباش جدا شد.
همه روی ایوان ایستاده بودیم...
همیشه آخرین نفری که با محمد خداحافظی میکرد مریم بود که تا جلوی در باهاش میرفت.
محمد باهاش صحبت میکرد.همیشه برای بار آخر برمیگشت سمت همه و دست تکون میداد،ولی امروز برنگشت.آخرش اشکهاش صورتش رو خیس کرده بود.رفت بیرون و درو بست...
ضحی بغل من بود.سریع رفتم تو خونه و با بچه ها مشغول بازی شدیم.ولی قلبم داشت می ایستاد.
اون روز خیلی سخت گذشت...
اما #روزهای_سخت_تری در راه بود. روزهایی که هر روزش به اندازه ی چند ماه میگذشت.محمد بار سنگینی روی دوش من گذاشته بود.
اون شب مریم و ضحی پیش ما موندن.تنها کسی که خوابش برد ضحی بود.
اون شب با تمام دلتنگی ها و دلشوره ها و طولانی بودنش بالاخره تموم شد.صبح پدر مریم اومد دنبالشون و بردنشون خونه شون.
با حانیه تماس گرفتم،جواب نداد.رفتم پیش مامانم.داشت نماز میخوند و گریه میکرد.✨
گرچه دقیقا درکش نمیکردم ولی عمق نگرانیش رو میتونستم حدس بزنم.بابا هم خونه نمونده بود.به قول مامان بره سرکار بهتره براش.
رفتم آشپزخونه.کلی کار مونده بود.مرتب کردن آشپزخونه تموم شد و غذا هم درست کردم.بابا هم اومد...
دوباره با حانیه تماس گرفتم.دیگه داشتم قطع میکردم که با گریه گفت:
_زهرا،امین رفت.
گریه ش شدت گرفت و گوشی قطع شد...
حالا که بابا خونه بود و مامان تنها نبود میتونستم برم پیش حانیه.
مامان حانیه هم حال خوبی نداشت. آرامبخش خورده بود و خواب بود.حانیه روی تخت دراز کشیده بود و سرم به دستش بود.
کاملا واضح بود چقدر حالش بده.شکسته شده بود.تا منو دید دوباره با صدای بلند گریه کرد.بغلش کردم.آرومتر که شد گفتم:
_از امام حسین(ع)خواستی که برگرده؟
نگاهی تو چشمهام کرد و گفت:
_کاش اونقدر خودخواه بودم که میتونستم...
نتونست حرفشو ادامه بده.آروم تو گوشش قرآن میخوندم.چه سعادتی که قرآن رو حفظم.
خیلی وقتها کمکم میکرد #آروم بشم یا مثلا تو اتوبوس،مترو و خیابان و جاهای دیگه که نمیشد از رو قرآن خوند،من میتونستم از حفظ قرآن بخونم.
آروم شد و خوابید.
دو ساعتی بود که خوابیده بود.یه دفعه با جیغ از خواب پرید...
سریع بغلش کردم.معلوم بود کابوس دیده.با صدای بلند امین رو صدا میکرد و گریه میکرد.خواهرش بهش آرامبخش داد.به هر زحمتی بود دوباره خوابید. مامانم تماس گرفت وگفت:
_کجایی؟
-هنوز پیش حانیه هستم.کاری داری مامان جان؟
-مریم رفته خونه خودشون.امشب میتونی بری پیشش؟
-آره.حتما میرم.
-زهرا
-جانم مامان
-خودت خوبی؟
-خوبم قربونت برم.نگران من نباش. رسیدم پیش مریم باهات تماس میگیرم. خداحافظ.
-مراقب خودت باش.خداحافظ.
امروز به تنها کسی که فکر نمیکردم خودم بودم.حانیه خواب بود.خداحافظی کردم و رفتم پیش مریم و ضحی.تابستان بود.بستنی خریدم.ضحی تا منو با بستنی دید پرید بغلم.محمد معمولا سه روز یکبار زنگ میزد.هربار زنگ میزد تا دو روز حال مریم خوب بود و تا دو روز ضحی بهونه میگرفت.دیگه از بار سوم که زنگ میزد صداشو ضبط میکردیم و ضحی روزی چندبار گوش میداد.
دو ماه از رفتن محمد میگذشت.کلاس های دانشگاه هم شروع شده بود.من یا دانشگاه بودم،یا خونه خودمون یا خونه محمد.وقتم خیلی پر بود.
حتی گاهی وقت کم میاوردم.دفتر بسیج و باشگاه هم دیگه نمیرفتم.
یه روز ریحانه گفت:
_کم پیدایی؟
اوضاعم رو که بهش گفتم،گفت:_کمک نمیخوای؟
گفتم:
_آره.از حانیه بی خبرم.بهش سر بزن.
دانشگاه نمیومد.خبری هم ازش نداشتم.گاهی تلفنی باهاش صحبت میکردم.
روزها خیلی طولانی به نظر میومد.برای همه مون ماه ها گذشته بود انگار...
محمد تو آخرین تماسش گفته بود دو هفته دیگه میاد.همه مون از خوشحالی گریه مون گرفته بود. ولی دو هفته هم خیلی طولانی بود...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#تلنگرانه
خدایکروحویکجسمسالموپاک
بهتداده...
یکروزیهم پس میگره:)!
چجور تحویلمیدی؟!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
01-TAVAKOL.mp3
11.57M
یکم سخرانی📢✨
فضیلتنمازشب🌚✨
#آیت_الله_مجتهدی
#رزق_امروزتون:)!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 🌱#رمان_عارفانهــ 💚#هرچی_تو_بخوای ✨ #پارت_سی_ودوم ساعت نزدیک پنج بود... هربار
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
🌱#پارت_سی_وسوم
💚#هرچی_تو_بخوای
#رمان_عارفانهــ ✨
اما بالاخره روز موعود رسید...
قرار بود محمد قبل ظهر برسه.همه خونه ما جمع بودیم.خانواده ما و خانواده
مریم.عمه ها و خاله و دایی هم بودن.من فقط یه عمو داشتم که از بابا بزرگتر بود و زمان جنگ شهید شده بود.یکی از دایی هام هم شهید شده بود.
خونه حسابی شلوغ بود.همه خوشحال بودیم و منتظر.بالاخره زنگ در زده شد و محمد وارد حیاط شد...
اولین کسی که رفت بغل محمد،ضحی بود.رفت که نه،پرید بغل محمد.تا ضحی پرید بغلش،محمد اخمهاش درهم شد.وای نه،خدای من،نکنه زخمی شده؟!!!
جدا کردن ضحی از محمد شدنی نبود. محمد هم معلوم بود درد داره.ولی ضحی رو بغل کرده بود و با بقیه روبوسی میکرد.دیگه طاقت نیاوردم... رفتم جلو و با هر ترفندی بود ضحی رو از بغل محمد گرفتم.بردمش تو اتاق و عروسکی که تازه براش خریده بودم رو بهش دادم.
خیلی دوست داشتم برم محمد رو ببینم و باهاش حرف بزنم ولی فعلا تو اتاق نگه داشتن ضحی واجب تر بود.بعد از نماز،ناهار خوردیم.
مهمان ها کم کم میرفتن که مثلا محمد استراحت کنه.فقط خانواده مریم بودن.ضحی هم روی پای محمد نشسته بود.محمد با آقایون صحبت میکرد و خانم ها هم تو آشپزخونه بودن.منم یه گوشه ایستاده بودم و به محمد نگاه میکردم.
خیلی خوشحال بودم برگشته.من حتی نتوسته بودم با محمد احوالپرسی کنم. داشت به حرفهای ضحی گوش میداد که چشمش به من افتاد.
چند ثانیه نگاهم کرد بعد با اشاره سر بهم فهموند برم تو اتاق.نمیدونستم چرا بهم گفت برم تو اتاق،ولی رفتم.سجاده مو پهن کردم که نماز شکر بخونم.
دستهامو آوردم بالا که تکبیر بگم، گفت:_زهرا
برگشتم سمتش.وای خدا،داداشم بود.سرمو گذاشتم روی شونه ش و فقط گریه کردم.محمد هم هیچی نگفت و صبر کرد تا آروم بشم.نمیدونم چقدر طول کشید.تمام دلتنگی ها و بدو بدو کردن های این مدت و از همه سخت تر مراقبت از امانتی هاش حسابی پیرم کرده بود.گفت:
_چرا اینقدر شکسته شدی؟!! تو مثلا بیست و دو سالته؟
لبخند زدم و گفتم:
_من یه دختر یک قرن و بیست و دو ساله هستم.پیرم کردی محمد.دفعه بعد خواستی بری یه فکری برا زن و بچه هات بکن.من دیگه مسئولیت امانت قبول نمیکنم.
-مریم گفته خیلی به زحمت افتادی.
-زن داداش کم لطفی کرده.زحمت؟!! روزی هزار بار مردم و زنده شدم.
بالبخند گفت:تازه یکی رو پیدا کردم که بتونم با خیال راحت زن و بچه هامو بهش بسپرم.فکرکردی خواهرمن، حالاحالاها زحمت داریم برات.
با اشک و بغض گفتم:...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•