🔺این زن و شوهر انگلیسی در پانزدهمین سالگرد ازدواج شون یازدهمین بچه شون بدنیا اومده! یعنی هر۱۸ ماه یک فرزند!
▪️یه عده هم برای زوج های جوان ما سگ و گربه تجویز میکنن...!😏😒😒
🇮🇷#جمعیت 🌱
🇮🇷#نشر_خوبی_ها 🌱
🇮🇷#عصای_پیری 🌱
🇮🇷#سرمایه_های_زندگی 🌱
🇮🇷#سهم_من_از_جوانی_ایران
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بله داشتی میفرمودی !
❌️همچنین تحقیقات نشان داده که نگه داشتن سگ باعث پارگی شدید و چشیدن درد فراوان خواهد شد !
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
قسمت3
مریم چپ چپی نگاهش کرد و گفت: نه هیچی به درد من و تو نمیخوره و بعد از جایش بلند شد تا برود.
آیه آنی فکر کرد و آنی تصمیم گرفت: مریم صبر کن.
مریم کلافه ایستاد و با اخم برگشت... آیه لبخند منحصر به فردش را به صورتش پاشید و گفت:
امشب من به جات شیفت وای میستم!!
مریم متعجب گفت شوخی میکنی؟ داری جدی میگی؟
لبخند آیه پر رنگ تر شد و گفت: نه شوخی نیست به پاس حرصی که امروز واس ما زدی!! این کار رو کردم که بعداً اگه جوش در آوردی نگی تقصیر اون روزی بود که به خاطرت حرص خوردم!
مریم گویی همه چیز را فراموش کرده با شوق به سمت آیه آمد و شالاپ شالاپ گونه هایش را بوسید و با ذوق گفت: وای مرسی مرسی آیه جبران میکنم تو خیلی خوبی!
آیه دستهای حلقه شده مریم دور گردنش را باز کرد و درحالی که خودش را عقب می کشید زیر فشار دستهای مریم گفت: میدونم میدونم خوبم حالا ولم کن خفه شدم!
مریم دستهایش را باز کرد و آیه موهایش را مرتب کرد و در همان حین گفت: نامزد بدبخت تو گناه نکرده زن پرستار گرفته! خواهشاً این فرصتو خراب نکن و یه شب درست براش بساز! باز رگ کِنسیت گل نکنه پاشید برید پس کوچه های جمهوری دم ساندویچی رستم کثافت بندری بخورید! مثل یه زوج متشخص برید یه رستوران معمولی حالا نمیخواد زیاد هم رؤیایی باشه!! اوکی؟
مریم که این حال خوش را مدیون آیه بود چشم بلند و کشیده ای گفت و با یک بوسه دیگر اتاق را ترک کرد.
آیه لبخند عریض تر از قبل خود را حفظ کرده بود و همانطور که در آینه لباس و مقتعه اش را چک می کرد زیر لب زمزمه کرد: اینم از صدقه ای که امروز یادمون رفت بدیم و دادیم...
لیوان نسکافه تقریبا داغم را به دست گرفتم و وارد محوطه بیمارستان شدم و شماره مامان عمه را گرفتم دومین بوق بود که گوشی را برداشت: جانم آیه جان
_سلام مامان عمه خوبی؟ خواستم خبر بدم من امشب نمیام خونه جای مریم شیفت وایستادم. نگران نباش یا تو برو خونه بابا اینا یا میگم ابوذر بیاد کدومش راحت تری؟
_تو باز از خود گذشتگیت گل کرد؟ مریض میشی آیه! بی خوابی هم یه نوع مرضه! تو که باید بهتر بدونی.
لبخندی رو لبهایم می نشیند برای این مادرانه های عین مادر پشت خط
_فدات بشم نگران نباش من هر وقت یه تایم خالی پیدا کنم مثل معتادها می خوابم غصه منو نخور. حالا میری خونه بابا اینا یا ابوذر و خبر کنم؟
غرغر کنان می گوید: خود دانی ... منم جایی نمیرم به اون شازده خبر بده بیاد بلکم ما تمثال مبارکشون رو زیارت کنیم بعد چند وقت.
در دلم زمزمه کردم بیچاره ابوذر!! همین هفته پیش یک شب پیش ما بود!
_چشم غرغرو خانم امری فرمایشی نداری علیا مخدره؟
_خیر امری نیست! مواظب خودت باش به خودت برس یه چیز درست درمون بخور...
_چشم چشم چشم... خیلی ممنونم که اینقدر به فکرمی با اجازت قطع کنم الآن به ابوذر زنگی میزنم.
_خداحافظ
_یاعلی خداحافط
گوشی را قطع کردم و روی نیمکتی که بی صدا به اسم خودم زده بودم نشستم... به لیوان نسکافه ای که حالا دیگر ولرم شده بود نگاه کردم میخواستم فکرم را متمرکز کنم روی یک چیز و مهم نیست آن چیز چه چیز باشد! فقط یک چیز باشد! مثل یک دغدغه! یا رؤیا یا برنامه ریزی برای برای ده دقیقه دیگر یا هر چیز دیگری لبخندی به لبم نشست. من از فرط دغدغه زیاد هیچ دغدغه ای برای فکر کردن نداشتم نسکافه را مزه مزه کردم ... و به سر و صداهای دور و برم گوش دادم! ترجیح دادم به جای تمرکز روی یک چیز کمی آرامش پیدا کنم. یادم افتاد به ابوذر زنگ نزدم ...
شماره اش را گرفتم و پنجمین بوق بود که پاسخم را داد... صدایش عجیب خسته بود:
_سلام عزیزم
_سلااام آقا ابوذر خوبی داداش؟ نخسته؟ چه صدای داغونی بهم زدی
خسته میخندد و میگوید: دارم از خستگی میمرم!! امروز حاج رضا علی رودمونو هم داشت میکشید
بیرون! از بس ازمون کار کشید
_برای مدرسه؟ هنوز تموم نشده؟
_دیگه آخراشه راستش اصلا نیاز نبود ماها کار کنیم ولی حاج رضا علی حکم کرد که همتون یه دستی به پی اینجا باید بکشید باقیات والصالحاته! وای آیه نا ندارم
_یعنی عاشق حاج رضا علی ام با این راهکار های عالمانه اش برای آدم کردن شماها!
حرصی میگوید:خیلی دلت خنکه نه؟
حرص درآورتر میگویم: خیلی راستی با تمام خستگیت امشب باید بری خونه ما به جای مریم شیفت وایستادم مامان عمه تنهاست.
از روی بیچارگی می نالد: آیه... آیه... من به تو چی بگم! خدای من ... الآن وقت از خود گذشتگی بود؟
آخه الآن؟ نه الآن؟
اینبار دلم واقعا برایش میسوزد دلجویانه میگویم: الهی فدات شم میخوای بگم کمیل بره تو بری خونه بخوابی؟
حق به جانب میگوید:اولا خدا نکنه دوما لازم نکرده همینجوریشم از زیر بار درس خوندن در میره همینم مونده بفرستیش خونه عمه
لبخندی به روی لبم مینشنید از این به فکر بودنش و در دلم برای هزارمین بار قربون صدقه اش میروم و میگویم: مرسی عزیزم من دیگه باید برم کاری نداری؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
قسمت4
در دلم برای هزارمین بار قربون صدقه اش میروم و میگویم: مرسی عزیزم من دیگه باید برم کاری نداری؟
_نه مواظب باش خداحافظ
قبل از قطع کردن گوشی سریع میگویم: راستی ابوذر...
_جانم؟
_میخواستم بگم... برات متأسفم اونم از صمیم قلب خبر بدی برات دارم و اونم اینه که مامان عمه دیروز یه سریال کره ای جدید گرفته!! پفک با خودت ببر لازمت میشه!
تقریبا فریاد میکشد: آیـــــــــه من زنده ات نمیزارم!
بی توجه به داد و بیدادهایش تند و سریع میگویم: فدات بشم یاعلی خداحافظ.
و گوشی را قطع میکنم... نگاهی به آسمان صاف و نگاهی به لیوان نسکافه سرد شده و غیر قابل شربم می اندازم و لبخندی میزنم و با خودم میشمارم... مبادا هنوز تعداد شکرهایم به هزارمینش در امروز نرسیده باشد بابت تمام این داشته ها ...
می شمارم بابت این پرخوری که خدا نصیبم کرده پرخوری حسرت... می شمارم مبادا کم شود شکرهایم بابت نداشته هایم... لیوان نیمه خورده را به سطل آشغال می اندازم و در حالی که خودم جانم را بابت این اسراف ملامت میکنم به بیمارستان برمیگردم.
ابوذر با لبخند گوشی را قطع میکند. مثل تمام روزهای عمرش اعتراف میکند به خودش برای داشتن اینچنین خواهری تا عمر دارد سپاسگذار خدا باشد کم نیست!
کتابهایش را جمع میکند و این اعتراف را هم بی ربط پیوست میکند به اعتراف قبلی که واقعا نمیتواند با این حال خسته درس بخواند ترجیحا دور نمره بالاتر از 18 را در ذهنش خط میکشد...
از پشت ویترین مغازه بیرون می آید و چراغ ها را یکی یکی خاموش میکند و بعد از قفل در شیشه ای مغازه، کرکره های آن را پایین میدهد!
حتی نای رانندگی کردن هم ندارد به زحمت ماشین را روشن میکند و به سمت خانه عمه عقیله اش حرکت میکند و با همان حال خسته نذر و نیاز میکند که عمه عقیله به عادت همیشگی مجبورش نکند سه قسمت فیلمهای مورد علاقه اش را یکجا با هم ببینند!
نزدیک خانه عمه که رسید تلفن همراهش زنگ خورد. با دیدن نام خانم مبارکی سریع دگمه سبز رنگ را فشرد:
_سلام علیکم بفرمایید خانم مبارکی
صدای نازک دختر پشت خط در گوشش پیچید: سلام آقای سعیدی ببخشید دیر وقت مزاحمتون شدم میخواستم بگم یه مشکل برام پیش اومده و نمیتونم فردا بیام ممنون میشم اگه با مرخصیم موافقت کنید...
ابوذر نگران میپرسد: اتفاقی افتاده خانم مبارکی کمکی از دست من بر میاد؟
لبخندی ناخود آگاه بر روی لب های دخترک مینشیند از این لحن نگران مرد پشت خط هیجانش را کنترل میکند و میگوید: نه راستش مادرم یکم حالش خوب نیست بهتر دیدم که تو خونه بمونم و ازش مراقبت کنم البته با اجازه شما.
ابوذر جدی میگوید: این چه حرفیه خانم مبارکی مادرتون از هر چیزی واجب تره مشکل جدی که نیست؟ کمکی از دست من بر نمیاد؟
دخترک دستش را روی قلبش میگذارد و در حالی که سعی میکند با التماس به آن توده ماهیچه ای حالی کند اینقدر تند نکوبد مبادا مرد پشت خط متوجه این هیجان شود آرام با ترس به اینکه نکند صدایش بلرزد میگوید: نه... نه آقای سعیدی مشکل اونقدرا حاد نیست یه سرما خوردگی ساده است ...
ابوذردر ماشین را میبنند و آن را قفل میکند و در همان حال میگوید: از نظر من مشکلی نیست اگر میخواید میتونید بیشتر هم بمونید من میتونم با آیه صحبت کنم که چند روزی جای شما بایسته.
اگر کمی بیشتر از این مکالمه شان طول بکشد بعید نیست که عنان از کف بدهد... برای همین هول
شده گفت: نه... گفتم که نیازی نیست... ببخشید آقای سعیدی مادرم صدام میکنه کاری با من ندارید؟
_نه بفرمایبد به مادرتون برسید باز هم مشکلی بود خبرم کنید در خدمت هستم
_چشم حتما خداحافظ
_خدا نگهدار خانم...
ابوذر زنگ در را فشرد و در دلش اعتراف کرد هنوز هم برای این دختر نگران است هنوز هم میترسد... از راه کجی که قبلا دیده بود میترسد...
دخترک اما گوشی را که قطع کرد سست و کرخت به گوشه ای دیوار سر خورد. به صفحه موبایلش خیره شد... اشکهایش سرازیر شد! از خودش بدش آمد... از این توقعات بی جایش از اینکه مجسمه قداست زندگی اش را حق خودش میداند! از خیالاتش از نگرانی هایی که رنگ انسان دوستی ... رنگ ناموسِ همه را ناموس خودپنداری اما او مداد رنگی خیالش را برداشته بود و با لجاجتی بچگانه میخواست رنگ عشق رنگ محبت خاص به آنها بزند...
از اینکه اینقدر علاقه به گول زدن خودش داشت از خودش بدش می آمد...
آهی کشید... به سمت دستشویی رفت و در آینه چند دقیقه به خودش خیره شد...
آرام زمزمه کرد: شیوا یه نگاه به خودت بنداز... بس کن ... خودتو ببین! تو تندیس هر چی کثافته تو
عالمی ... که اگه ابوذر نبود معلوم نبود تو کدوم لجن زاری داشتی فرو میرفتی... پس تمومش کن... ازت خواهش میکنم شیوا از فکرش بیا بیرون ...شیوا قسمت میدم...تو ابوذر رو میشناسی ...
اون اگه بفهمه ممکنه... شیوا...
و هق هقش بلند شد دستش را روی دهانش گذاشت مبادا مادرش بیدار شود...
🌸🌸🌸🌸🌸
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💗#عقیق💗 قسمت4 در دلم برای هزارمین بار قربون صدقه اش می
فقط استاده ابوذر حاج رضا علی
و تیکه کلامش: ذکر بگو جاهل🚶🏻♂
پیشنهاد میکنم طعم عارفانه این رمان رو بچشید😋✨
به هیچ کس
اجازه ندهید
پشت سر آقا حرف بزند 👊🏽❗️
_شهیدمحمودرضابیضایی
#شــــهیدانه
#حضرت_دلبر
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
دنیـاآدمراگولنـمیزندآدمگـولدنیارا
میخورد🙂...!
-شهیدمطهـری
#عالمانه
#صرفا_جهت_اطلاع
EHGHE FOUR HARFE
May 11
🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
قسمت5
هق هقش بلند شد دستش را روی دهانش گذاشت مبادا مادرش بیدار شود از صدای گریه بی امانش امشب ابوذر با آن لحن نگرانش کار دستش داده بود... دلش خیلی تنگ بود... تنگ تنگ...
صدای ناله مادرش که آمد به خودش آمد تند تند صورتش را شست و برای هزارمین بار به این پوست سفید و چشمهای رنگی که محض رضای خدا به قدر یک دانه جو راز نگهداری نمیدانستند لعنت فرستاد.
مادرش ضعیف می نالید:شیوا...شیوا..کجایی؟
به دو خودش را به تخت مادرش رساند و نگران پرسید: جانم مامان؟ چی میخوای؟
لبهایش را روی هم فشرد و آب طلب کرد ...
ابوذر با تیشرت و شلوار راحتی که برای خودش در خانه عمه عقیله داشت روی راحتی نرم عمه دراز کشیده بود دلش میخواست همانجا و همان لحظه برای مدت نامعلومی به خواب برود اما نمیشد متاسفانه در دام عمه عقیله افتاده بود... بوی ذرت بو داده معده اش را به هیجان آورد و تازه یادش افتاد که از ظهر چیزی نخورده ...خنده اش گرفته بود اینقدر دغدغه داشت که یادش رفته بود غذا بخورد.
صدای عمه عقیله از فکر بیرونش آورد...
_پاستیالمو کجا گذاشتی؟
ابوذر آرام به پیشانی اش زد و با خنده گفت: عقیله کوچولو قاطی خرت و پرتا تو کابینت وسطیه است.
چند دقیقه بعد سر و کله عمه عقیله با کلی تنقالت و دی ودی از نظر ابوذر منحوسش پیدا شد!
فیلم شروع که شد عمه عقیله انگشت سبابه اش را رو به روی ابوذر گرفت و تهدید کرد: مثل اوندفعه خوابت ببره پدرتو در میارم شیر فهم شد؟
ابوذر نمیدانست بخندد یا گریه کند با شانه های لرزان و بریده بریده از فرط خنده گفت: عمه به خدا عین سامره میشی اینجور وقتا... خسته ام میفهمی خسته؟
عمه عقیله خنده اش را قورت میدهد و میگوید: نفهم خواهرته!! اولتیماتوم دادم خواستم حواستو جمع کنی
آهی کشید... به سمت دستشویی رفت و در آینه چند دقیقه به خودش خیره شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
قسمت6
_اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم، اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم، اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم...
صدای صلوات فرستادن های ریزش قطع میشود ... سرم را از پرونده اش بالا می آورم و به صورت چروکیده اما نورانی اش نگاه میکنم ... هر وقت نگاهم به نگاهش می افتد درک میکنم چه دعای خیری است که میگویند
پیر شی الهی.
لبخند میزند لبخند میزنم و میپرسم: چی شد نرجس جان؟ قطع کردی صدای صلواتهای خوشگلتو؟
چشمش را که به چشمهایم خیره است پایین می آورد و پایین و پایین تر تا یک وجب پایین تر از گردنم و خیره به همان نقطه میگوید حواسم یه لحظه رفت پی عقیقت!
من هم چشمانم را از چشمانش میگیریم و گردنم را خم میکنم و حواسم را میهم پی عقیق از گردنم بیرون زده
با لبخند میگوید: انگشترش مردونه است!! مد شده به جای پلاک ازش استفاده کنی؟
پرونده اش را میبندم و قطره چکان سرمش را تنظیم میکنم و بعد کنار تختش مینشینم و دستهایش را میگیرم و نجوا میکنم: نه عزیز خانم مد نشده!! اینی که از گردن زده بیرون رگ گردنه! شاهرگ حیاته یه چیز عزیز از یه کس عزیز!! انگشتر نماز بابا بزرگمه که رسید به بابام و منم از بابام گرفتم...
با دستش عقیق را لمس کرد و چشمهایش را بست... لبخندش پر رنگ تر شد و گفت: انگشت چهارم دست چپ عقیق انداختن ثواب داره وقت نماز...
زمزمه میکنم: آره انگشت چهارم دست چپ عقیق انداختن ثواب داره وقت نماز...
دوباره تسبیح تربتش را میچرخاند و صلوات زمزمه میکند و در همان حین میپرسد: مامان عمه ات
چطوره؟
پتوی رویش را مرتب میکنم و میگویم: اونم خوبه از من و تو سالم تره...
میپرسد:هنوز هم نمیخواد ازدواج کنه میگویم: هنوز هم نمیخواد ازدواج کنه... اون هیچ وقت رفتن عمو عیسی رو باور نکرد.
میگوید: زنها لطیفن درست ولی برعکس جنسشون سخت دل میبندند! خوب میکنه ...وقتی عیسی
هنوز تو دلشه خوب میکنه.
با دلخوری میگویم: عمه فقط 41سالشه... جوونیش حروم من شد و حالا هم میگه بعد از عیسی نداریم فقط عیسی!
میگوید: عمه هم گاهی حق دروغ گفتن داره!! تو بهانه ای عمه نمیخواست جوونیش و به غیر عیسیاش با کس دیگه ای شریک بشه.
کلافه میگویم: نمیدونم نرجس جون ...نمیدونم... راستی چه خبر از دخترت؟ ندیدمش امروز؟
آهی میکشد و میگوید: اونم همش اسیر منه امروز که فهمیدم شیفت هستی گفتم بره خونش تو هستی ...با کلی زور و التماس رفت...
آیه از صمیم قلب خوشحال می شود با شنیدن این حرف و گونه نرجس پیر را میبوسد و میگوید:
خوب کردی عزیز دل من هستم.
صلوات فرستادنش را از سر میگیرد و با دست اشاره میکند که دیگر بروم و مزاحم خوابش نشوم
دوباره میخندم و دستم را به چشمم میگذارم و اتاقش را ترک میکنم.
بخش سوت و کور است در استیش به جز رزیدنت شیفت و هنگامه کس دیگری نیست.
آرام سلامی به آن دو دادم و پرونده نرجس جان را سر جایش گذاشتم. هنگامه لیوان چایم را رو به رویم گذاشت تشکری کردم و کنارش نشستم! به لیوانش خیره شده بود و سکوت کرده بود... مترجم خوبی برای سکوت اطرافیانم بودم. یک رنج نامه پشت این سکوت بود. به چهره
دلنشینش خیره شدم سرش را بلند کرد نگاهم کرد
با اشاره سر پرسید چی شده؟ با اشاره سر گفتم هیچ!
مقنعه اش را مرتب کرد و گفت: آیه پرستار بخش اطفالی ولی نمیدونم تو بخش بزرگسالان چطور اینقدر خاطرخواه داری؟
بحث نگاهش را عوض کرد. شاید این طور راحت تر بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از حࢪف دلیِ🖤