هرکسازترسفقرازدواجنکندنسبتبهلطف
خداوندبدگمانشدهاست.چراکهخداوند میفرماید:اگرآنانفقیرباشندخداونداز فضلوکرمخودبینیازشانمیکند . .
_امامصادق(علیهالسلام)🌱
EHGHE FOUR HARFE
آرامنشستنکارمانیست
مادستبهعملمیزنیم 😎✌️🏾
#چیریکی
#دخترونه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
اگہبراۍفرجدعامۍکنید،علامتآن
استکہهنوزایمانشماپابرجاست🌿
[ - آیتاللّٰهبهجت🎙]
♥️🌱
چنان زندگی کن ؛
که کسانی که تو را میشناسند و
خدا را نمیشناسند ، بواسطه آشنایۍ با تو ، با خدا آشنا شوند :)
-شهید چمران🌱✨
🌱♥️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💗#عقیق💗 قسمت46 _ابوذر بیخیال _مرضو ابوذر ساعت 1 دم مغاز
رفقا بابت این چند روز که پارت نداشتیم معذرت💚🌱
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💗#عقیق💗 قسمت46 _ابوذر بیخیال _مرضو ابوذر ساعت 1 دم مغاز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗عقیق💗
قسمت 47
ابوذر کتاب به دست وارد مغازه شد.شیوا سرگرم سرو کله زدن با یک مشتری دندان گرد بود و
ابوذر نمیخواست مزاحم کارش شود به همین خاطر سلامی نکرد پشت پیشخوان رفت و با تلفن
مغازه شماره مهران را گرفت.
شیوا متوجه حضورش شد... بی اختیار قلبش گرفت و بی اختیار بغض کرد...
هنوز هم با خودش کنار نیامده بود . و خوب میدانست که باید واقعیات را بپذیرد ...گفتنش راحت
بود اما در عمل...
مشتری را راه انداخت و به سمت ابوذر رفت: سلام آقای سعیدی.
ابوذر گوشی را گذاشت و محترمانه جوابش را داد: علیک سلام خانم مبارکی.
شیوا عاشق همین ابوذرانه رفتارهای ابوذر بود!! همین فاکتور گیری های استادانه و ریزش ازکلمات!این که وقتی لزومی نبود حرفی نمیزد. سلام در جواب سلام و احترام در جواب احترام بی
هیچ سوال اضافه ای!
دلش میخواست بیشتر صدای باصلابت این مرد را بشنود! برای همین بی ربط پرسید: میگم آقای
سعیدی بالاخره آیه تونست به فاکتور ها سر و سامون بده؟
ابوذر خیره به کتاب پیش رویش یاد آن شب جمع بندی حساب ها و سرکله زدن با آیه و کمیل افتادو بی اختیار لبخندی روی لبهایش نقش بست و تنها گفت:بله خدا رو شکر!
شیوا با حسرت نگاهش کرد...
دلش میخواست آن دختر را ببیند! او که بود که ابوذر... آهی کشید و به زمین خیره شد
ابوذر که گویی چیزی یادش آمده باشد پرسید: راستی خانم مبارکی حال مادرتون خوبه؟ مشکلی
نیست ان شاءالله؟
شیوا میخواست بگوید او خوب است منم که خرابم!!! درد بی درمانی که هیچ دکتری دارویی برایش ندارد!
اما تنها لبخند تصنوعی روی لبهایش نقش بست و گفت: بله خوبه خدا رو شکر
خدا آیه رو خیر بده
دکتری که معرفی کرد کارش حرف نداشت.
ابوذر سری تکان داد و گفت: خب الحمدالله بازم اگه مشکلی بود حتما بگید
شیوا با بغض آب دهانش را قورت داد و گفت: من که همیشه مزاحمم...چشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💗عقیق💗 قسمت 47 ابوذر کتاب به دست وارد مغازه شد.شیوا سر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗عقیق💗
قسمت48
ابوذر خواست چیزی بگوید که در باز شد و مهران وارد مغازه شد! با تعجب به این چهره بی حال
نگاهی انداخت از پشت پیشخوان بیرون آمد و گفت: سلام ... چطوری آقای کم پیدا؟
مهران بی حال لبخندی زد و سلام کرد
شیوا با کنجکاوی به ابوذر و مرد جوانی که هم دیگر را در آغوش گرفته بودند نگاه کرد... ابوذر
مهران را دعوت به نشستن کرد و شیوا با سر سلامی به او کرد... مهران هم بی حوصله جوابش را
داد...ابوذر خواست دو فنجان چای برای خودش و مهران بریزد شیوا را دید که سر به زیر به زمین خیره
شده به سمتش رفت و گفت: خانم مبارکی شما دیگه میتونید برید من هستم
شیوا سرش را بلند کرد و لحظه ای در چشمهای ابوذر خیره شد و گفت: چشم...
ابوذر چای میریخت و مهران خیره به حرکات دختر ریزنقش بود که داشت وسایلش را جمع
میکرد... عادت مزخرفش بود!آنالیز کردن دخترانی که میدید... تیپ ساده و بی آرایش و تقریبا
محجبه ای داشت... مهران به خنده افتاد... اصولا هرکه به ابوذر ربط داشت همان تم ابوذری را
داشت!
دخترک به آرامی خدا حافظی کرد و رفت ... و ابوذر چایی به دست روبه رویش نشست و با اخم
گفت: مهران جان یکم آدمیت بد نیست!! زشته اینجوری خیره مردم میشی! برای شخصیت خودت
میگم!
مهران برو بابایی میگوید و چایش را بر میدارد....
ابوذر سری به تاسف تکان میدهد و میگوید: خب بگو ببینم چی باعث شده که به این حال و روز
بیوفتی؟ درس و دانشگاهم که تعطیل
مهران تکیه میدهد به صندلی و بعدش میگوید: گور بابای دانشگاه
ابوذر میخندد و میگوید: تبارک الله به این ادب
مهران بی مقدمه میگوید:خسته شدم ابوذر!!
ابوذر ابرویش را بالا می اندازد و میگوید: خسته ؟از چی؟
بی حوصله تر از قبل میگوید: از همه چیز!! پریشب با نسیم بهم زدم!! میدونی ابوذر همشون عین همن! من نمیفهمم این زندگی چیش جذابه که اینقدر آدمها عاشقشن!! .
وقتی همه چیز شبیه همه!! نمونه ش همین نسیم! هیچ فرقی با بقیه نداشت جز شکل و قیافه اش!
بقیه چیزهای زندگی هم همینطوره !! ولش کن اصلا اعصاب ندارم!
ابوذر اخمهاش را در هم کرد و گفت: اولا خجالت بکش اینقدر راحت در مورد کارهات صحبت نکن
دوما تقصیر خودته عزیزم!
تقصیر خودت!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💗عقیق💗 قسمت48 ابوذر خواست چیزی بگوید که در باز شد و م
مهران حق داره🚶🏻♂
تاخدانباشههمهچیز
تکراریوبیمزهاست:))!
چیزیکهخیلیارزشمندومهم
باشهزیادیدشمنداره!
حجابهمبهخاطرارزش
زیادیکهبهزنمیبیخشه
اینگونه مورد تحاجم قرار میگره:) ❗️
#پروفایل
#دخترونه
#تلنگر
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#درس
- ظهور اتفاق میافتد ؛
مهم این است که
ما کجای این ظهور باشیم ! 🌱
- شهیدمصطفیاحمدیروشن -
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💗عقیق💗 قسمت48 ابوذر خواست چیزی بگوید که در باز شد و م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗عقیق💗
قسمت49
مهران چشمهایش را میبندد و میگوید: تو رو خدا بالای منبر نرو که حوصله اینو دیگه ندارم!!!
حکمت خدا رو برم میون این همه آدم رفیقم که نصیب ما کرد آخوندشو کرد!
ابوذر بی آنکه بخندد خیره به مهران گفت: خود دانی مهران! واسه خاطر خودت میگم یه تغییری تو
زندگیت بده
پوزخندی زد و گفت: میخوای برم امام زاده صالح بست نشینی؟
جدی تر از قبل گفت: اگه فکر میکنی حالتو خوب میکنه حتما انجام بده!
مهران دیگر هیچ چیز نگفت... درک حالش خیلی سخت بود ! احساس میکرد هیچ کس او را
نمیهمد! چیزی که ابوذر گفت واقعا او را به فکر فرو برد:
وقتی بهت میگفتم آدم تشنه بیشتر از آب خوردن لذت میبره فکر این روزها رو میکردم!!! لذت طلب
نبودی مهران!!! لذت طلب باش!
او فکر میکرد ابوذر هیچگاه از جوانی اش بهره نبرده و امروز همان ابوذر به او میگفت لذت طلب
نبوده!!
قاعده عجیبی بود... و روزگار عجیب تری ...امروز را باید در تاریخ ثبت میکردند!طلبه ای به
دوستش توصیه کرد تا لذت طلب باشد...!!!قاعده عجیبی بود... و روزگاری عجیب تر
***
عقیله بی حوصله داشت لوبیاهای لوبیا پلو را ریز میکرد و آیه با اشک ناشی از بوی پیاز پیازها را هم
میزد و با خنده به عقیله و کلافگی اش میخندید
آخر سر عقیله طاقت نیاورد و عصبی گفت: دقیقا چرا تا این اندازه نیشت بازه؟
آیه به زور خنده اش را فرو خورد و گفت: خب حالا چرا اینقدر عصبانی هستی؟
آخرین دانه لوبیارا ریز کرد و و از جایش بلند شد تا آنها را بشوید و در همان حال گفت: چون مثل
تو بی غیرت و بی بخار نیستم! فرداشب خواستگاری برادر زاده ام هست و من نگرانم!
آیه که داشت خودش را کنترل میکرد تا دوباره قهقهه اش بلند نشود گفت: اووووو چه خبرتونه بابا!
من که گفتم دختره از خداشه!! فوق فوقش نشه دیگه!!! قحطی که نیومده! چیزی که زیاده دختر دم
بخت!عقیله با اخم نگاهش کرد و گفت: شما دهنتو باز نکنی و مارا مستفیض سخنان عالمانه تان نکنید
کسی نمیگه شیخ شهر الله!
آیه دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و بلند شروع به خندیدن کرد آنقدری که عقیله هم به خنده
افتاد و ملاقه را به حالت پرتاب به سمتش گرفت و گفت: میری بیرون یا بزنم ناکوکت کنم؟
آیه که دید هوا پس است با سرعت از آشپزخانه خارج شد و خنده کنان به اتاقش رفت
شماره ابوذر را گرفت و منتظر ماند تا بردارد...صدای مردانه اش بعد از چند لحظه به گوش رسید:
_سلام آیه جان
_سلام شاه دوماد کجایی؟
_حوزه ام تازه کلاسم تموم شده کاری داشتی؟
_میخواستم بگم شام بیا اینجا
_چه خبره؟
از پنجره به بیرون خیره شد و گفت: چه خبر میخوای باشه؟ بیا اینجا میخوایم یکم دستت بندازیم!
ابوذر بی اختیار میخندد و میگوید:این صداقت و صراحتته که من و دیونه کرده!
_قابل شوما رو نداره اخوی!
_باشه افتخار میدم بهت و میام
_کمیل رو هم بردار بیار
_اونو دیگه برای چی؟
آیه چشمهایش گرد میشود و میگوید:خجالت بکش! ورش دار بیار داداشمو ببینم! دیگه هم با
فشردن دگمه قرمز و قطع کردن صدات خوشحالم کن×
ابوذر پر رویی نثارش میکند و خداحافظی میکند!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💗عقیق💗 قسمت49 مهران چشمهایش را میبندد و میگوید: تو رو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗عقیق💗
قسمت50
کتاب اوصول فقه را توی کیفش میگذارد در میانه حیاط صدای قاسم را میشنود:
_مستر سعیدی بی دقه صبراله!
با خنده برمیگردد سمت صدایی که صاحب درشت هیکلش به سمت آن میدود...عاشق روحیه شاد
این پسر بود!
همه طلبه های حاج رضا علی معتقد بودند منبری تاثیر گذار و تو دل برویی میشود خصوصا با این
لحن تاثیر گذار و هیکل بامزه و تقریبا فربه اش!
کنار ابوذر می ایستد و نفس نفس زنان میگوید: حاجی قربون دستت جزوه کلاس امروز رو میدی
به من!؟
ابوذر جزوه را از توی کیفش در می آورد و با احترام تقدیمش میکنید
قاسم تشکری میکند و میگوید:راستی سید کی میخوای بری خواستگاری؟
ابوذر میخندد و میگوید: من سیدم آخه ؟
_بابا سید یعنی آقا شما هم آقای مایی دیگه!
ابوذر سری تکان میدهد و میگوید: از دست تو... فردا شب ان شاءالله
قاسم گل از گلش میشکفد و بلند فریاد میزند: سلامتی شاه داماد های اسلام صلوات!
اهالی حوزه که به این کارهای قاسم عادت داشتند با خنده صلواتی میفرستند و قاسم بلند تر از قبل
میگوید:به همین زودی یه شام عروسی مشتی بیوفتیم صلوات دوم رو جلی تر ختم کن! ختم کن
اخوی لال از دنیا نری!
و این بار صدای صلوات ها بلند تر میشود که ابوذر سرخ شده از خنده میگوید: آبرو نذاشتی برامون
قاسم×
قاسم با همان لحن مخصوص به خودش میگوید: چه آبرو ریزی مومن! آبرو دار الان شمایید که
دارید دینتونو کامل میکنید! نه ما اعذب های بیچاره که یه پامون تو جهنمه یه پای دیگه امون تو
بهشت!
دیگر تمام همکلاسی ها دور ابوذر و قاسم جمع شده بودند و به حرفهای قاسم میخندیدند!
ابوذرگفت:خب شما چرا دینتو کامل نمیکنی؟
یکم آسون بگیر و برو تو کارش!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عشقـہ♡ چهارحرفہ
چیزیکهخیلیارزشمندومهم باشهزیادیدشمنداره! حجابهمبهخاطرارزش زیادیکهبهزنمیبیخشه ای
حجاب یعنی؛
منمجهزبهآنتیویروس
هوسووسوسههستم:)💛
#حجاب
EHGHE FOUR HARFE
مرابکشید!
تمامعمرمرافدایاوکنید🙃🌱
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•