مرابکشید!
تمامعمرمرافدایاوکنید🙃🌱
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💗عقیق💗 قسمت50 کتاب اوصول فقه را توی کیفش میگذارد در می
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗عقیق💗
قسمت51
قاسم بادی به غبغبه می اندازد و میگوید: تو فکرشم مهندس! ولی خودت که شاهدی هم کفو و هم
شان پیدا نمیکنم! مگه دنیا چند تا قاسم داره که همتا هم داشته باشه؟
حاج رضا علی که شاهد حرفهای دو شاگردش بود همانطور که به سمت حوض میرفت برای
تجدید وضو گفت: کم بلوف بزن حضرت هیکل!
اینبار قاسم هم به خنده افتاد و گفت: داشتیم حاجی؟
حاج رضا علی مشتی آب به صورتش پاشید و گفت: اینجا همه چی داریم!!
بعد رو به طلاب گفت: پاشید برید به کار و زندگیتون برسید حرفای این جاهل براتون نون و آب
نمیشه!
با این حرفش همگی پرا کنده شدند و خداحافظی کردند قاسم هم روی ابوذر را میبوسد و میگوید:
ولی سوای از شوخی ان شاءالله هرچی خیره پیش بیاد!
ابوذر هم با لبخند ان شااللهی میگوید و میرود تا به مهمانی عمه عقیله اش برسد....
عقیله برای تک تک برادر زاده هایش غذا میکشد و میگوید: بفرمایید شروع کنید
کمیل به به کنان میگوید: ای جان! میدونی چند وقته لوبیا پلوهاتو نخورده بودم و دلم براشون تنگ
شده بود؟
عقیله جرعه ای دوغ مینوشد و میگوید: نه نمیدونستم میریزم برات ببری خونه
آیه با خنده کنارش سبزی میگذارد و میگوید: بخور نوش جونت داداشم ...
ابوذر در سکوت غذا میخورد و عقیله روی او زوم شده آخر سر طاقت نمی آورد و میگوید: ابوذر فردا
ساعت چند باید بریم؟
_بابا که برای ساعت 8 هماهنگ کرده شما ساعت 6 حاضر باشید!
کمیل ذوق زده میگوید: آیه صبح میای بریم باهم بیرون من یه پیراهن بگیرم؟
ابوذر چشمهایش را گرد میکند و میگوید: مگه میخوایم بریم عروسی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💗عقیق💗 قسمت51 قاسم بادی به غبغبه می اندازد و میگوید: ت
🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗عقیق💗
قسمت52
آیه اخم میکند به ابوذر و میگوید: چیکارش داری داداشمو؟ بی ذوق میخواد در مقام برادر شوهر
چشم بازارو کور کنه!! بعد روبه کمیل میگوید: من فردا دربست در اختیار شمام داداشی هرجا
خواستی میریم!
کمیل با لبخند مرموزش ابرو هایش را بالا پایین میکند و ابوذر را به خنده می اندازد!
بعد از شام عقیله بساط تنقلاتش را پهن میکند و همگی را دعوت به دیدن فیلم ایرانی که تازه به
دستش رسیده بود میکند!!
ابوذر به طور نمایشی دستهایش را بالا میگیرد و میگوید: وااای خدایا باورم نمیشه! یعنی دعاهام
مستجاب شد؟ یعنی تموم شد دوران شکنجه های ما با اون فیلمهای کذایی؟
همه به این حالتش میخندند و عقیله میگوید: خیلی هم دلت بخواد همراه من بشینی فیلم ببینی!
**
آخر شب که کمیل و ابوذر رفتند باز هم بی خوابی به سر اهالی آن خانه زد...
آیه به عادت همیشگی روی پای عقیله دراز کشیده و به تلویزیون خیره شد...
دلش قدری حرف زدن میخواست هر چند تکراری... به نظرش رسید عقیله این روزها خیلی درهم و
گرفته است .دستی به صورت عقیله کشید و گفت: مامان عمه حرف بزنیم؟
عقیله نگاهش کرد و گفت: حرف بزنیم
_اوممم از خودمون بگیم
_از خودمون میگیم!
بی مقدمه میپرسد:عمه تو چرا جوونیتو حروم من کردی؟
اخمی صورت عقیله را میپوشاند و میگوید: قرار بود حرف بزنیم نه اینکه تو شعر بگی با این
استعداد نداشته ات!
لبخند کمرنگی روی لبهای آیه می آید: جدی میگم تو چرا هیچ وقت ازدواج نکردی؟
عقیله جدی تر میگوید: موضوع بحثت خیلی قدیمی شد_اِ اِ اِ اِ... مامان عمه
عقیله کلافه میگوید: برای اینکه من شوهر دارم!
آیه پوفی میکشد و میگوید: مامان عمه تو رو خدااااا بس کن! خدا عمو عیسی خدا بیامرز رو رحمت
کنه! ایشون هم راضی نیست به این امید واهی !
عقیله دیگر به این حرفها عادت داشت به همین خاطر گفت: کی میگه عیسی شهید شده؟ کو؟
کجاست؟ توقبری ازش سراغ داری؟ نشونه ای مبنی بر این ادعا داری؟
_تو حرف تو گوشت نمیره مامان عمه ! ولش کن اصلا... از آشناییتون بگو
عقیله لبخندی میزند و میگوید: اینو که تاحالا صد بار برات تعریف کردم!
_بازم بگو قشنگه.... هر بار شنیدنش قشنگه...از سادگی زیاد قشنگه!
......
عقیله از یاد آوری این داستان تکرار اما شیرین لبخندش پر رنگ تر میشود و میگوید: میدونی که
پسر همسایمون بود پنج شیش سال ازم بزرگتر بود.. از همون بچگی دوستش داشتم...
حجب و حیاش زبون زد بود... رو مردونگیش با اون سن کمش قسم میخوردند! اونقدری مرد بود
که آرزوی خیلی ها بودخب اون موقع ها که مثل حالانبود که مالک مردانگی
شکم شش تیکه و پوست برنزه و هیکل قد گاو میش یا سین اخلاقی پسرا باشه!
آیه خوب میدانست این سین اول اسم همان حیوان باوفا است همیشه از داشتن همچین عمه
خلاقی به خود میبالید!
_اون موقع ها غیرت مرد بود که مهم بود غیرت نه به این معنی که به لباس پوشیدن و حرف زدن
با مرد غریبه گیر بده! چرا این بود ولی معنی غیرت خیلی فرا تر از اینها بود! مسئولیت پذیری و
احترام به بزرگتر همه ی اینا غیرتی بودن اون مرد رو میرسوند!
مردونگی به چهره خوشکل نبود! نه که نبود ملاک نبود!
عیسی از همون مردا بود! مرد..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شهادترامیخواهندازذهنما
پاککنند😐❗️
خبرندارندمابهعشقمردن
درراهعشقزندهایم... ✌️🏾
#پروفایل
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
یکبچهمذهبیتوروتینروزانهاش
باید!:
🌱خواندنقرآن
🌱ورزش
🌱کتابخوانی
🌱روزی یک جهادتبین!!
🌱نمازشب:)!
🌱گوشدادنسخرانی
باشـــــ🙃ـــــــــه💛
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💗عقیق💗 قسمت52 آیه اخم میکند به ابوذر و میگوید: چیکارش دا
🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗عقیق💗
قسمت53
روزی که اومد خواستگاریم همه مون انگشت به دهن مونده بودیم! میفهمی آیه؟ تا اون موقع رفتاری
ازش ندیده بودیم که برداشت خاصی بشه ازش داشت
من اون موقع 18 سالم بود...
آیه میان حرفش میپرد و میگوید:خدایی مامان عمه من باورش خیلی برام سخته که 18 سالگی
دختر شوهر بدن! اونم یکی مثل آقا جون و خان جون خدا بیامرز!
عقیله با غرور میگوید: فکر میکنی 18 ساله های نسل ما مثل شما سوسول بودن ؟ که دغدغه اصلی
زندگیشون ست کردن الک جدیدشون با مانتو شلوار و روسریشون باشه؟
شیر زنی بودیم برا خودمون!
آیه ابرویی بالا می اندازد و میگوید : آره والا هیچکی نمیگه ماست من ترشه شما از خودتون
تعریف نکنید کی بکنه؟ اینو ولش کن عمو عیسی رو بگو
_شبی که اومد خواستگاری رو هیچ وقت فراموش نمیکنم ...هم خیلی خوشحال بودیم و هم
غمگین! عیسی من سه سال قبل تو بمب باران تهران تمام خانواده اش رو از دست داده بود و اون
شب با عمو و امام جماعت مسجد محل اومده بودند!
یادمه اولین باری که تنها شدیم تا با هم حرف بزنیم از استرس تمام تنم داشت میلرزید...
آیه...عیسی روحش خیلی بزرگ و تاثیر گذار بود ...خیلی ...با همون لحن عیسی گونه ی خودش
بهم گفت: عقیله خانم من لولو خور خوره نیستم! یکم آرومتر!
از خجالت سرخ شدم هیچی نگفتم ..اما اون شروع کرد به حرف زدن و من حس کردم چقدر در
مقابل این مرد کوچکم! خیلی بزرگ بود
آرمانهاش عقایدش منشش آیه عیسی یه چیزی بود ورای کلمات توصیفی...
خیلی طول نکشید که رضایتمو اعلام کردم و عقد کردیم.... قرار بود پولهاشو جمع کنه و تا اون
زمان عقد کرده بمونیم! زمین پدریشو تو شهرستان فروخته بود و تو محل یه مغازه کوچیک باز
کرده بوداما همون روح بزرگ نذاشت طاقت بیاره سال آخر جنگ بود که یه شب اومد خونمون و بعد از کلی
این پا و اون پا گفت که میخواد بره جبهه! کلی دلیل عقلی که هیچ جوره با منطق دلی من جور
نمیشد! عیسی نباشه؟مگه میشه؟
من به یاد ندارم تو عمرم به اندازه اون شب گریه کرده باشم!
حق هم داشتم اون شب آخرین شبی بود که من عیسی رو دیدم با پدرت اعزام شدند بابات بعد از
دوماه مجروح شد و برگشت اما عیسی من همونجا موند
هیچوقت برنگشت! هیچ کس ازش خبر نداشت ! نه تو لیست اسرا اسمش بود نه تو شهدا!
آیه میدونی تو برزخ زندگی کردن یعنی چی؟ همون سال بود که بابات با حورا ازدواج کرد و چند ماه
بعد آتش بس شد و بعد تو به دنیا اومدی ...بعد از جنگ خیلی دنبال عیسی گشتیم اما پیداش
نکردیم! بعد از جدا شدن حورا از پدرت و نا امیدی ما از پیدا کردن عیسی دیگه رغبتی به موندن تو
اون محله نداشتیم!
در و دیوار اونجا پر از غم و اضطراب و دلواپسی بود... بعد از اینکه پدرت با پریناز ازدواج کرد از
اونجا نقل مکان کردیم و اومدیم این محله...
عقیله نگاهی به ساعت انداخت و گفت: پاشو برو بخواب دختر منم بی خواب کردی
آیه از جایش بلند شد و گونه مامان عمه را بوسید و گفت: تو فکرش نباش مامان عمه !خدا بخواد
بعد از این برزخ یه بهشت برین در انتظارته و بعد شب بخیر گفت و اتاقش رفت!
لحظه ای خودش را جای عقیله گذاشت و اعتراف کرد او هم اگر بود منتظر کسی چون عیسی می
ماند ... حق باعقیله بود...عیسی ارزش این همه صبر را داشت!
***
آیه با خستگی خودش را روی نیمکت پارک رها میکند و با تن صدای پایینی آخ و وای راه می
اندازد و بر سر کمیل غر میزند: مگه تو دختری که اینقدر سخت پسندی کمیل؟
کمیل بی تفاوت ساندویچش را به او میدهد و میگوید: شیک پوشم خواهرم!شیک پوش...خب
انتخاب چیزهای شیک وقشنگ هم زمان بره
آیه چشم غره ای میرود و ایشی میگوید و پا هایش را ماساژ میدهد ...همان موقع گوشی موبایلش زنگ میخورد و تصویر پدرش روی آن نقش میبندد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💗عقیق💗 قسمت53 روزی که اومد خواستگاریم همه مون انگشت به د
🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗عقیق💗
قسمت54
_سلام بابایی
اما به جای پدرش صدای پریناز را میشنود که گویا گوشی را روی اسپیکر گذاشته:سلام آیه خانم
چطوری؟ کجایی؟
_سلام عزیزم ...کجا میخواستی باشیم؟ همین الان تازه خریدمون تموم شده نشستیم تو پارک یه
چیزی بخوریم برگردیم...
پریناز سرزنش وار میگوید: حالاواجب بود حتما اون مزخرفات بیرونو میخوردید؟ میومدید خونه
غذا بود!
_گیر نده دیگه عزیزم ...حالا یه روز پسر ناخن خشکت مارو مهمون کرده ها!
_راستی کمیل کجاست؟ اذیتت که نکرد!
آیه نگاهی به او می اندازد و با درد میگوید: کشت منو تا یه بله بده ما یه پیرهن بخریم!
هم پریناز و هم محمد از این جمله درد ناک آیه به خنده می افتند و کمیل چشم غره میرود!
پریناز میگوید:خب دیگه زودتر تموم کنید بیاید خونه باید دوش بگیرید و یه سر و سامونی هم به
خودتون بدید
آیه میپرسد: راستی پری جون مامان عمه اونجاست؟ نریم دنبالش؟
_نه یه سره بیاید اینجا خودش اومده...
_پس هیچی میایم ان شاءالله تا یه ساعت دیگه خدا حافظ...
_خدا حافظ
کمیل در این مدت زمان کم تقریبا نیمی از ساندویجش را خورده بود و آیه گازی به ساندویچش زد
و بعد گویی چیزی یادش افتاده باشد به کمیل گفت : راستی کمیل قضیه رو به بابا گفتی؟
کمیل کمی از دوغش نوشید و گفت: آره
آیه با ذوق پرسید: خب چی گفت؟_اولش کلی سرزنشم کرد که چرا زودتر نگفتم و این حرفا بعد دلایلمو پرسید و آخرش هم که
گفت با دوستاش صحبت میکنه و کتابایی که بهم کمک میکنه رو میگیره
آیه میخندد و میگوید:پس خدا روشکر... حالا چی میخوای بخونی!
کمیل میگوید: خب من اولش مد نظرم موسیقی بود ساز سنتی ...اما ابوذر بعد از فهمیدن ماجرا
کلی باهام صحبت کرد و گفت انتخاب خودته همه چی مربوط به خودته اما من جات بودم میرفتم
یه رشته ای که بشه خیلی بیشتر توش کار انجام داد...میگفت خدا رو هنرمندا حساب ویژه ای باز
کرده و اینکه انتخاب های بهتری هم هست ... منم که عاشق موسیقی نبودم فقط خوشم میومد و
یکم فکر کردم دیدم کارگردانی هم رشته خوبیه و ابوذر هم تاییدش کرد!
_یعنی به خاطر ابوذر خواستی از علاقه ات بگذری؟
_نه خب ... نظر ابوذر بی تاثیر نبود! میشناسیش که جوری قانعت میکنه که حرف واسه گفتن
نداشته باشی !ولی عجب نامردیه از اون روز تا حاال تو خونه صدام میکنه مطرب!
آیه میخندد و میگوید: خدا نکنه آتو بدی دست این بشر!
کمیل از یاد آوری ماجرای دیشب خنده اش پر رنگ تر میشود و میگوید: نمیدونی که دیشب سینی
دستش گرفته بود اومد تو اتاقم لب کارون میخوند و کلی بابا و مامان و به خنده انداخته بود!!
آیه خندان نگاهی به ساعت می اندازد و میگوید: خدا آخر و عاقبت ما رو به خیر کنه با این عجوبه
های بابا محمد پاشو پاشو بریم دیرومون شد آقای مطرب!!
***
ابوذر آن روز را دانشگاه نداشت و ترجیح داد در خانه هم نباشد... مثل همیشه پاتوق تنهایی هایش
پیش حاج رضا علی بود... او شاید جزو معدود جوانهای بیست و سه ساله این روز ها بود که با
مردی 100ساله رفاقت میکرد و وقت میگذراند...
میدانست حاج رضا علی هم آن روز در حوزه کاری نداشت و تصمیم گرفت به خانه اش برود...
دیگر حاج خانم همسر حاج رضا علی به این رفت و آمد های شاگردان حاج رضا علی عادت داشت!
زنگ در را فشرد و صدای دوست داشتنی پیرزن پیچید: کیه؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗عقیق💗
قسمت55
_مهمون نمیخواید حاج خانم؟
در گشوده شد و پیرزن خوش سیرت و خوش صورت با لبخند به ابوذر گفت: خوش اومدی آقا ابوذر
بفرمایید تو...
یا الله یا الله گویان وارد خانه قدیمی و با صفای حاج رضا علی شد و گفت: استاد نیستند؟
_چرا پسرم تو اتاق خودشون دارن کتاب میخونن فکر کنم که صدای در رو نشنیدن...
حاج رضا علی از سر و صداهای بیرون فهمید که مهمان دارند در حجره کوچکش در حیاط را باز
کرد و با دیدن ابوذر لبخندی زد و گفت: سلام علیک ابوذر خان بفرمایید تو خوش اومدید
ابوذر با لبخند او را در آغوش گرفت و شانه اش را بوسید... و با راهنمایی او به حجره با صفایش
داخل شدند...
روی قالی قدیمی اما خوش نقشه نشست و به در و دیوار ساده اما باصفای اتاقک مطالعه حاج رضا
علی خیره شد و از دیدن این همه زیبایی غرق لذت شد...
رضا علی با صدای بلند گفت: خانم بی زحمت یه دو تا چایی میتونید برای ما بیارید؟
صدای حاج خانم آمد که: چشم
_چشمت بی بلا خانم ..
بعد آمد و نشست روبه روی ابوذر و گفت:خب چه عجب از این طرفا جاهل؟
ابوذر لبخندی زد و گفت: همینجوری دلم هواتونو کرده بود...
در باز شد و حاج خانم با سینی چای در آستانه در ایستاد... حاج رضا علی از جای برخواست و
سنی را از او گرفت و تشکر کرد...
ابوذر با گفتن زحمت نکشید چای را برداشت و کنارش گذاشت...
و حاج رضا علی پرسید: خب چه خبرا؟
خبرکه با اجازتون امشب میخوایم بریم خواستگاری...
_خب الحمدالله.... ان شاءالله که هرچی خیره پیش بیاد..._ان شاءالله....شما هم دعا کنید دیگه برامون حاجی
_خدا کنه هرچی به صلاحته برات رقم بخوره...
ابوذر قدری به کتابهای با سلیقه چیده شده توی کتابخانه خیره شده بود که حاج راض علی گفت:
راستی یه خبر برات دارم...
ابوذر کنجکاو نگاهش کرد و گفت: چه خبری؟
حاج رضا علی جرعه ای از چایش نوشید و گفت: راستی خیلی چایی نخور ... اطبا میگن واسه
استخوان ها خوب نیست...گل گاو زبمونمون تموم شده بود وگرنه با چای ترش و نبات جوشونده
خوش مزه و مقوی میشد
ابوذر میخندد و میگوید: چشم حاجی...نگفتید خبرتون چیه؟
حاج رضا علی کتاب در دستش را میبندد و میگوید: آقای مهندس داره بر میگرده ایران...
ابوذر قدری به مغزش فشار آورد تا بفهمد منظور حاج رضاعلی به کیست؟ و ناگهان چیزی یادش
آمد و با شوق گفت: امیرحیدر؟
حاج رضاعلی لبخند و زد و گفت: بله ... امیر حیدر
شوقی وصف نا پذیر وجود ابوذر را فرا گرفت .... این شاید بهترین خبر این روزها بود...امیر حیدر
داشت بر میگشت و این خیلی خوب بود...چقدر این چند سال دوری به ابوذر سخت گذشت دوری
از رفیقی که گرچه پنج سال از او بزرگتر بود اما از برادری برایش کم نگذاشته بود... امیرحیدر باز
میگشت.... ابوذر این خبر خوش را به فال نیک گرفت ...
باید زودتر این خبر را به پدرش میداد!
محمد نگاهی به ساعت می اندازد و میگوید: خانمها واقعا نمیخواید عجله کنید؟
ابوذر سعی میکرد آرامشش را حفظ کند به همین خاطر سری به تاسف تکان داد و تنها با تسبیح
تربتش ذکر میگفت و کمیل سرخوش به تکاپوی اهالی خانه نگاه میکند...
سامره که از خیلی قبل آماده شده میرود و روی پای ابوذر مینشیند و کودکانه میپرسد: الان میخوایم
بریم عروستو بیاریم؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💗عقیق💗 قسمت54 _سلام بابایی اما به جای پدرش صدای پریناز ر
خداقسمتهمهاعضا
استادیچونحاجرضاعلیکند🙃🌱
قابل توجه همه عزیزان به گوشه ای از اتفاقات در سال 1401 بزرگترین جنگ شناختی و جنگ ترکیبی جهان در طول تاریخ علیه ایران فقط در ۳ ماهه پاییز ۱۴۰۱
♦️ فقط و فقط گوشه ای از اتفاقاتی که علیه جمهوری اسلامی و برخی از پاسخ هایی که دریافت کردند: 👇
1⃣ حمایت از اغتشاش گران توسط:
بایدن ، وزیر خارجه، رئیس مجلس نمایندگان آمریکا ، کلینتون، رابرت مالی ، ۳۱ نفر از سیاستمداران مطرح آمریکا و اروپا، ۳۷ نفر از شخصیتهای موسیقی ، و ۶۲ نفر از هنرپیشگان مطرح غرب ، مانند آنجلیاجولی، ۱۵ نفر از فوتبالیست ها وباشگاههای مطرح دنیا، شخصیت های موسیقی ترکیه، هزار سینماگر فرانسوی، که عده ای موهای خود را قیچی کردند؛ و فیلم آن را میلیونها بار نشر دادند؛
وزرای خارجه: کانادا ، سوئد، آلمان ، بلژیک ،اسپانیا، شیلی ، فرانسه ، نویسنده کتاب هری پاتر و یک نماینده زن ایرانی الاصل در بلژیک که در حمایت از آشوب گران موهای خود را کوتاه کرد.
موج شبانه روزی رسانه های انگلیسی و آمریکایی و....
2⃣ به میدان آمدن بارزانی برای حمله به ایران،
3⃣ فعالیت رسانه ای سلبریتی های وطن فروش داخلی،
4⃣ هشتک مهسا امینی ۳۲۰ میلیون بار توئیت و ریت شد؛
درحالی که فارسی زبانان توئیتر ۳ میلیون نفر هستند!
5⃣دستگیری یک تبعه خارجی که در کوله پشتی خود یک دست لباس بسیجی،
به همراه چند نارنجک و اسلحه ،
ده ها گلوله و سر نیزه داشت؛
که قرار بود در حین کشتن مردم عده ای از او فیلم بگیرند؛ و بگویند که بسیجی ها مردم را میکشند.
6⃣ در چند شهر کردستان، از جمله:
اشنویه که مهمترین شهر بود، ۱۷ هزار نیرو در حالت آماده باش بودند؛ برای شروع جنگ داخلی.
7⃣ بمباران رسانه ای در چابهار با این تیتر که یکی از فرماندهان نیروی انتظامی به یک دختر ۱۴ ساله سنی تجاوز کرده!
و بعد از آن کشتار مسجد مکی اتفاق افتاد؛
و انفجار و آتش زدن بازار و حمله به پاسگاه ها بطور همزمان شروع ؛ ورود گروهک ریگی و جیش الظلم به کشور آغاز شد.
8⃣ باز کردن ریل راه آهن تهران به تبریز در قزوین به طول یک کیلومتر که به لطف خدا با گزارش یک دامدار خنثی شد؛ و از کشتار صد ها نفر جلوگیری شد؛ این اتفاق همراه با اعتراضات تبریز قرار بود رخ دهد.
9⃣ در تهران از یک خانه، مردم را با تفنگ لیزری میزدند.
خانه محاصره شد؛
ناگهان یک زن جوان لخت مادرزاد از خانه خارج شد؛
که وای مردم ؛
کمک کنید که اینها میخواهند به من تجاوز کنند. این خانه مرکز هدایت عملیات بود؛
و کلی سلاح و بیسیم پیشرفته کشف شد.
پس از بازجوئی هائی که از وی صورت گرفت؛
این زن ۱۱ پایگاه موساد را در شهرهای مختلف ایران لو داد؛ که همه دستگیر شدند؛
فقط از یک پایگاه ۱۳۷ قبضه سلاح کشف شد؛
که قرار بود آنشب عملیات مسلحانه انجام شود.(با توجه به حادثه شاهچراغ توسط یک نفر تروریست ، معلوم میشود که چه کشتار عظیمی قرار بود رخ دهد.)
🔟 کشف تعداد زیاد مسلسل یوزی از داخل صندلی های شش خودروی بدون پلاک،
1⃣1⃣ دستگیری یک خانم در اصفهان با ۵۲ کیلو مواد منفجره ، که قرار بود بازار تاریخی اصفهان را منفجر کند.
2⃣1⃣ دستگیری یک مهره ی یهودی در شیراز که به بیمارستان منتقل شد؛ و عدهای از اغتشاش گران به بیمارستان حمله کردند؛ که این مهره رایا فراری دهندیابکشند؛ که به دست نیروهای امنیتی نیفتد.
3⃣1⃣ دستگیری راننده یک پراید، که ۱۷ نفر از نیروهای انتظامی را زیر گرفت .
4⃣1⃣ دستگیری دو خودرو که با پلاک و آرم و لباس سپاه که به مردم حمله میکردند؛ وزنان رو میزدند وعده ای هم فیلم میگرفتند.
5⃣1⃣ در منطقه دانشگاه شریف یک خودرو مگان، تعدادی از نیروهای انتظامی رو زیر گرفت ؛
و بعد تعقیب و گریز به ماموران تیراندازی کرد؛
که در آخر دستگیر شد.
6⃣1⃣ حمله به پاسگاه شهید مدرس جهت خلع سلاح کردن ماموران،
7⃣1⃣ ضرب و شتم شدید یک زن محجبه و کودک سه ساله اش، به نیت ترساندن چادری ها که با چادر در جامعه حاضر شوند.
8⃣1⃣ چندین حمله در شهرهای مختلف به ماشین خانواده های مذهبی با مواد منفجره،
9⃣1⃣ زدن۳۲نقطه توسط سپاه درکردستان عراق، و به درک رفتن ۵۰۰۰ نفر از منافقین و تجزیه طلبان،
0⃣2⃣ انهدام یک جلسه سری در ترکیه با پهپاد انتحاری از ایران، که در آن سران ۵ حزب از
سلطنت طلبان ، منافقین، کومله، پژاک ، پاک و
نماینده آمریکا و فرانسه حضور داشتند .
1⃣2⃣ برنامه بعدی هم در آذربایجان و ارمنستان بود؛که با تصرف منطقه زنگزور ارتباط ایران با ارمنستان قطع شود؛
و به تبع آن راه ایران با اروپا قطع شود؛
و از آنطریق تجزیه ایران را شروع کنند؛
که به لطف خدا ناکام ماند.
🇮🇷#انتشار_حداکثری_با_شما
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چراامربهمعروفونهیازمنکر؟! 😐
چونمابچهساندیسخورا
مذهبیاتنهاخورنیستیم..!
ماطعمخوشمزهباخدابودنرو
تنهانمیچشیم..:)
هیجارمیزنیمایرفیقچراغافلی
بیایکباربچش!! بعدهرچیتوبگی🙃🌱
#انتشار
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💗عقیق💗 قسمت55 _مهمون نمیخواید حاج خانم؟ در گشوده شد و پیر
خب..!
خبر اومده مشتاق دیدن امیرحیدرید🙃🚶🏻♂
بریم ببینیم چه خبره
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗عقیق💗
قسمت56
ابوذر لبخندی میزند و سرش را میبوسد و میگوید: نه خوشکل داداش...الان میخوایم بریم بگیم
بهمون عروس بدن!
آیه نگاهی در آینه به خود می اندازد و بعد از اینکه از مرتب بودن خود مطمئن شده خندان از اتاق
بیرون می آید و به سامره میگوید: تو رو ببینن حتما عروس بهمون میدن!
کمیل آدامسش را با صدا میترکاند که با عث میشود آیه و ابوذر و البته محمد عصبی نگاهش کنند و
ابوذر با تشر به او بگوید: درار اون لنگه کفشو دیگه!
کمیل گویی دوپینک کرده باشد خندان از جایش بلند میشود و آدامسش را در سطل آشغال می
اندازد و از جمع عذر خواهی میکند...
این بار ابوذر صدایش را بالا میبرد و به عقیله و مادرش میگوید: خانما تموم کنید دیگه! دیر میشه
همین اول کاری تو چشمشون بد قول نشون داده میشیما!
عقیله چادرش را سر میکند و در همان حین میگوید: تو چشم خدا بدقول نشون داده نشی پسرم
اونا که بنده خدان!
این لحن بامزه عقیله همه را جز پریناز که با استرس مشغول بستن گیره به روسریش بود به خنده
می اندازد!
او هم چادر مشکی مجلسی اش را سرش میکند و با اضطراب به جمع میگوید: به جای هر رو کر
جمع کنید بساطتتونو بریم دیر شد
آیه میگوید: وا پری جون خوبه خودت دیر تر از همه حاضر شدی!
پریناز درحالی که کفشهایش را میپوشد میگوید: به تو این فضولیا نیومده بپوش بریم
آیه باخنده خم میشود و گونه اش را میبوسد و از در خارج میشوند!
*
همین فاصله ی دوساعته راه خانه سعیدی تا صادقی ترس در دل پریناز انداخت و بی هوا آن را به
زبان آورد ...ابوذر هیچ نگفت اما ناخودآگاه یاد حرفهای کلاس اخلاق حاج رضا علی افتاد: ما به
توحید خدا اعتقاد داریم اما همه مون به نوعی مشرکیم!!!اینکه وقتی به کنسی میخوریم و یا توکارامون گره میوفته به هرچی اعتماد داریم جز خدا! یادمون میره همه کاره خداست!این یعنی
شرک جاهلان! یعنی شرک!منتهی پنهونی تر و خوش تیپ تر از شرک علنیه!
پلاک 82 خیابان الله سوم در واقع یک خانه بزرگ و در اندشت بود...ابوذر دیگر آرام بود..لبخندی
زد و پیاده شد! به نظرش رسید گردو بازی دیگر خیلی بازی کسل کننده ایست!
زهرا اما در این میان دچار همان دست و دل لرزه های دخترانه شده بود...چادر آبی آسمانی که
مادرش از مدتها قبل برای چنین شبی کنار گذاشته بود را سرش کرد...
نگاهی در آینه کرد و لبخند پر استرسی زد...صدای زنگ در آمد و قلبش پر از تشویش شد!
تند تند ذکر الله میگفت و نگاهی به وسایل پذیرایی میکرد تا کم نباشد! امشب باید بهترین
می بود برای بهترین انتخابش!
صدای همهمه و سلام و علیک ها که آمد نفس عمیقی کشید و قدری به خود مسلط شد و در دل
گفت: از چی میترسی زهرا خانم؟ مگه این همون شبی نبود که منتظرش بودی؟
مگه این مرد همون ابوذری نبود که یه روز آرزوت بود؟ پس آروم بگیر و با قدرت برو جلو...
امشب شب مهمیه! پس مثل همیشه باش....
نورا خواهرش در حالی که امیر علی را درآغوش گرفته بود به آشپز خانه آمد و با تشر گفت: تو پس
چرا نمیای بیرون سلام علیک کنی زشته پسره منتظره بیای گل و شیرینی رو ازش بگیری ها...
زهرا نفس عمیقی کشید و مصمم از آشپز خانه بیرون آمد
زهرا سر به زیر دم در می آید و با تن پایین صدایش میهمان ها را به خانه دعوت میکند! ابوذر گل
و شیرینی را به سمتش میگیرد و زهرا نگاهی به پدرش می اندازد و با اجازه او گل و شیرینی را از
ابوذر میگیرد و تشکر کوتاهی میکند...
حاج آقا صادقی میهمان ها را دعوت به نشستن میکند و آیه زیر زیرکی خانه عروس آینده شان را
دید میزند!
دلش میخواهد سوت بلندی بکشد اما حیا مانعش میشود!!!!!!!! کنار کمیل و سامره مینشیند و حد
الامکان سعی میکرد نگاهش در نگاه ابوذر تلاقی نکند تا مبادا بزند زیر خنده و رسوایی به بار
بیاید... کمیل آرام زیر گوشش میگوید: آیه میگما مطمئنی آدرسو درست اومدیم؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💗عقیق💗 قسمت56 ابوذر لبخندی میزند و سرش را میبوسد و میگو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗عقیق💗
قسمت57
آیه چشم غره ای میرود و میگوید: خاک بر سر دشمنت پسره ی ندید پدید!
کمیل سعی میکند نخندد و با همان لحن میگوید: خدایی دارم میگم!!! بابا ایول ابوذر! دختر دم
بخت همین یه دونه بود؟
آیه چشمهایش گرد میشود و با تعجب به کمیل میگوید: همه رو جو میگیره داداش مارو شوهر عمه
ادیسون! بسه پسر خجالت بکش!
حاج آقا صادقی که حالت دیگر همه میدانستند نام کوچکش حاج صادق است با لبخند رو به محمد
گفت: خیلی خیلی خوش اومدید آقای سعیدی ... اذیت که نشدید؟
محمد لبخند محجوبانه ای میزند و میگوید: نه.... آدرس سر راست بود...
حاج صادق نگاهی به ابوذر سر به پایین می اندازد و لبخندی میزند و بعد میگوید: خب خدا رو
شکر...
عباس نمیخواست به آیه خیره شود اما عجیب این چهره برایش آشنا می نمود! این دختر را در
گذشته ای نزدیک دیده بود! مطمئن بود ....
سکوتی در مجلس حکم فرما میشود و آیه که بالاخره نتوانست بر حس کنجکاوی اش غلبه کند
نگاهی به جمع می اندازد یک دختر چشم ابرو مشکی که میخورد هم سن و سال خود آیه باشد و
کودکی که در آغوشش گرفته بود و بسیار بامزه داشت دندانکش را گاز میگرفت را از نظر میگذراند
و بعد سرسری نگاهی به مرد جوانی که میشد حدس زد شوهر همان دختر یا خواهر زهرا باشد می
اندازد و در آخر به عباسی میرسد که آن روز با او آشنا شده بود و زن سن و سال داری که کنارش
نشسته بود و به آیه خیره بود...
محمد و حاج صادق طبق معمول هر مراسم اینچنینی بحثی در مورد بالا و رفتن نرخ اجناس و آب و
هوا میکنند و در همان حین نورا از جمع پذیرایی میکند و بعد دوباره سکوتی در جمع سایه می
اندازد ....
این بار حاج صادق رو به آیه میگوید: راستی دخترم از اون تابلو فرش راضی بودی؟
آیه با تعجب سرش را بالا می آورد و نگاهی به حاج صادق می اندازد و بی هوا میگوید: شما هنوز
اون روز یادتونه؟پیرمرد خوش مشرب میخندد و میگوید: مگه چند وقت گذشته که یادم بره؟
آیه نا خودآگاهی نگاهی به عباس می اندازد که با پوزخند او را نگاه میکرد!گویا او هم حالا یادش
آمده بود که این خواهر شوهر همان دختر در جستجوی تابلو فرش چند روز پیش است!
ابوذر سر به زیر لبخندی میزند و گویا همین لبخند ماجرا را برای حاج صادق روشن میکند.... محمد
با کنجکاوی میپرسد: قضیه تابلو فرش چیه؟
ابوذر به جای آیه جواب میدهد: گویا آبجی از مغازه ی آقای صادقی تابلو فرشی چند روز پیش خریده
بودند!
عقیله مشکوک به آیه نگاهی می اندازد و این بار عباس با لحن خاص و معنا داری میگوید: البته
خریدشون کاملا اتفاقی بوده!
آیه نگاهی به عباس می اندازد و در دلش حسی به او میگوید با اون رو مخ هاش طرفی!
سامره که گویا حوصله اش سر رفته با کلافگی میگوید:آبجی آیه چرا پس عروس نمیاد
خواستگاریش کنیم؟
جمع با این حرف سامره به خنده می افتد
محمد دنباله حرف سامره را میگیرد و میگوید: فک کنم حق با سامره خانم باشه! من میگم نوبتی
هم باشه با اجازه شما بریم سراغ این دو تا جوون ...
حاج صادق لبخندی میزند و میگوید: خواهش میکنم بفرمایید شما اول شروع کنید....
محمد نگاهی به ابوذر می اندازد و میگوید: به نظر من خود آقا ابوذر شروع کنن بهتره...
همگی به ابوذر خیره بودند و زهرا هم گوش هایش را تیز کرده بود... ابوذر صدایش را صاف میکند
و در دل بسم اللهی میگوید:
_خب اگه بخوام خودمو معرفی کنم ابوذر سعیدی هستم بیست و سه سالمه و سال آخر کارشناسی
رشته مهندسی برق .... هم دانشگاهی خانم صادقی هستم... خدا رو شکر دوسالی میشه که به
کمک پدرم یه کارو کاسبی کوچیک راه انداختیم و یه مانتو فروشی داریم که البته شغل اصلی من
نیست و من دنبال کار مناسب با رشته تحصیلیم هستم تحصیالت حوزوی هم دارم...یعنی تا چند
وقت دیگه معمم میشم و اگه خدا بخواد برنامه هایی هم برای این بعد از زندگیم دارم.
🌸🌸🌸🌸🌸
استخدام پلیس زن
اطلاعیه جذب
🔴فرماندهی انتظامی استان قم در مقطع افسری دانش آموخته از بین فارغ التحصیلان زن در مقطع کارشناسی و کارشناسی ارشد اقدام به جذب می کند:
🟢شرایط
حداکثر سن ۲۸سال (متولدین ۱۳۷۲)
حداقل قد ۱۶۵ سانتیمتر
فارغالتحصیل از دانشگاه دولتی یا دانشگاه آزاد اسلامی یا دانشگاه غیر انتفاعی
حداقل معدل ۱۵
🟣رشته های مورد نیاز:
علوم سیاسی . روانشناسی . رایانه و نرم افزار . مدیریت . حسابداری . حقوق . علوم تربیتی( مدیریت آموزشی . برنامه ریزی آموزشی . تعلیم و تربیت اسلامی . تکنولوژی آموزشی ) . الهيات و معارف اسلامی( علوم قرآن و حدیث . فقه و حقوق)
🟤زمان ارائه تقاضا به اداره گزینش و استخدام استان قم یکشنبه ۲۵ تیرماه الی چهارشنبه ۴ مرداد ماه ۱۴۰۲ به صورت حضوری از ساعت ۸صبح الی ۱۲ظهر
⚫مدارک مورد نیاز جهت ثبت نام
شناسنامه و کارت ملی متقاضی و پدر و مادر متقاضی ( درصورت تاهل : شناسنامه و کارت ملی همسر و فرزند و عقدنامه)
مدرک تحصیلی
عکس ۴×۳جدید زمینه سفید
🟡مکان : خیابان امام خمینی(ره) جنب درمانگاه حضرت زینب(س) ساختمان شهید کرمی طبقه اول اداره گزينش و استخدام فرماندهی انتظامی استان قم
🔷باتوجه به محدودیت سهمیه خانواده معظم شهدا، جانبازان و ایثارگران، داوطلبان پلیس افتخاری، بسیجیان فعال و دارندگان مقام های قهرمانی در اولویت می باشند
زمان ثبت نام؛ همه روزه در وقت اداری
🌷اللّهُـمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّـکَ الفَــرَج 🌷
🔹☫گزینش ف. ا. ا. ق
کانال اداره گزینش و استخدام فرماندهی انتظامی استان قم
هدایت شده از بانوان نمونه
🔹یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس به نام سرکار خانم موسوی تعریف می کردند که :
🔹یک روز که در بیمارستان بودیم حمله شدیدی صورت گرفته بود...
🔹مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند.اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود.
🔹در بین همه آنها وضع یکی از آنها خیلی بدتر از بقیه بود. رگ هایش پاره پاره شده بود...
🔹وقتی جراح این مجروح را دید به من گفت که بیارمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم.
🔹من آن زمان چادر به سر داشتم.دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم .
🔹همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را در بیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت:
🔹"من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم."
🔹چادرم در مشتش بود که شهید شد.
👈 از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم.
📗کتاب کلید اسرار _ ص ۳۷۶
#بانوان_بهشتی
🧕@banovanebeheshti
ازسربندایهیئتشروعمیشه
کهخونیوخاکیتموممیشه🙃🌱
#هیئت
#شهادت
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💗عقیق💗 قسمت57 آیه چشم غره ای میرود و میگوید: خاک بر سر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗عقیق💗
قسمت58
خانواده صادقی نمیتوانند جلو تعجبشان را بگیرند و حاج صادق حس میکند این پسر واقعا
شخصیت غافلگیر کننده ای دارد
خیلی از ابوذر خوشش آمده بود منش و ادب و وقار البته مردانگی تاثیر گذاری داشت این آقا
ابوذر...
حاج صادق نگاهی به آشپز خانه انداخت و پرسید: میشه بپرسم چرا دختر من؟
ابوذر آدم با حیایی بود با صراحت صحبت کردن در این باره واقعا برایش سخت بود به همین خاطر
با کمی مکث گفت: شاید بشه گفت حیای ایشون اولین دلیل بوده...
جمع ساکت شده بود و مادر زهرا لبخندی به لب داشت...نورا ابرویی برای شوهرش تکان داد به
معنی اینکه مورد مورد خوبی است و عباس همچنان اخم به چهره داشت...
محمد رو به حاج صادق گفت حاجی نظرتون چیه که دوتاشون برن باهم صحبتی داشته باشن ؟
حاج صادق موافقتش را اعلام کرد و زهرا را صدا زد.... زهرا با شرم از آشپز خانه خارج شد و این
شاید جزو معدود خواستگاری هایی بود که عروس چای تعارف نکرده بود!!!
با اجازه پدرش به اتاق زهرا میروند و زهرا خدا خدا میکند که صدای قلبش آنقدری بلند نباشد که
ابوذرآن را بشنود....
ابوذر به رسم ادب ایستاد تا اول زهرا داخل شود
زهرا بفرماییدی گفت و بعد بی صدا گوشه اتاق ایستاد ...ابوذر داخل شد و به خودش اجازه داد تا
اندکی آن هم زیر زیرکی اتاق را دید بزند! تم سفید و آبی آسمانی اتاق و چینش وسایل حاکی از با
سلیقه گی صاحب آن بود!
ابوذر رو به زهرا گفت: اگر اجازه بدید دوتایی روی زمین بشینیم...
زهرا موافقت کرد و روی زمین نشستند و زهرا این کلمه در ذهنش بی ربط و با ربط تداعی
شدخاکی ! لحظاتی بینشان سکوت برقرار شد که ابوذر با لحن با مزه ای گفت:
خب پیشنهاد میکنم در مورد یه موضوع دیگه سکوت کنیم!زهرا لبخندی به لب می آورد و ابوذر این بار میگوید: دارم فکر میکنم آخرین باری که من و شما باهم
حرف زدیم کی بود؟
زهرا آرام میگوید: برای هماهنگی سالن آنفی تاتر بود همون مراسمی که انجمن ما و شما مشترکا
برگذار کرده بود
_بله دقیقا همونه! ما شاءالله حافظه خوبی دارید
زهرا به همان لبخند بسنده میکند و هیچ نمیگوید گویا خود ابوذر باید مدیریت این مکالمه را به
دست میگرفت! به نظرش رسید این دختر چقدر محجوب است
این بار محکم تر گفت:خب خانم صادقی من اینجا هستم تا از شما بخوام بقیه عمرتون رو کنار من
بگذرونید و همسر من باشید و خب این شاید مهم ترین تصمیم زندگی ما باشه! شما سوالی از من
ندارید؟
زهرا به سختی آب دهنش را قورت داد واقعیتش این بود که یک دنیا سوال در ذهنش بود اما کلمات
را گم کرده بود و توان چینششان را کنار هم نداشت!
این سعی برای خونسرد بودن به کل انرژی و تمرکزش را گرفته بود
_خب راستش سوال که زیاد هست! اولیش همون سوالی که بابا پرسیدن ..من پیشنهاد میکنم
شما حرف بزنید و من در خلال همین صحبت ها ازتون سوال میپرسم!
ابوذر با لبخندی شروع به حرف زدن کرد! از سیر تا پیاز را گفت
از خودش شخصیتش عیب ها و نقص ها و نقات مثبتی که بقیه میگفتند از ایدئولوژِی هایی که برای
زهرا خیلی جالب بود! با همین اعتقادات که ابوذر میگفت بزرگ شده بود اما به نابی فکر ابوذر نبود!
و زهرا فکر میکرد 23 سال سن زود نیست برای اینقدر بزرگ بودن!
و چه راه دور و درازی بود رسیدن به ایدآل های این مرد ...
گفته بود هم پا میخواهد ...
همپای این مرد بودن آن هم با این قدمهای بلند سخت بود! نبود؟
ولی می ارزید! لذت اینکه کنار ابوذر عاشقی کنی می ارزید به تمام این سختی ها!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💗عقیق💗 قسمت58 خانواده صادقی نمیتوانند جلو تعجبشان را بگی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗عقیق💗
قسمت59
معنویات و مادیات .... چقدر زیبا از آن تعریف میکرد و چقدر تعادل میان این دو را زیبا ایجاد کرده بود!
و خب زهرا مضاف بر تمام علاقه ای که به این مرد داشت باید عاقلانه جلو میرفت... چقدر ممنون صداقت مرد روبه رویش بود که آب پاکی را ریخته بود روی دستش!
حالا زهرا بود و انتخابش! اینکه کنار بیاید زندگی کنار این مرد سختی های خاص خودش را دارد!
**
آیه نگاهی به ساعت انداخت و کلافه تکه ای از موزهای حلقه شده را در دهان سامره گذاشت. عقیله و پریناز با صدیقه خانم مادر زهرا گرم گفتگو بودند و بابامحمد و حاج صادق هم از
هر دری سخن می گفتند! حرصش در آمده بود که در آن جمع هرکسی مشغول کاری بودند و او بی کار ثانیه میشمرد!
امیرعلی در آغوش نورا بی تابی میکرد و عباس با نگرانی به پسرکش نگاه میکرد...بلند شد و به
نورا گفت: بده به من اگه اذیتت میکنه
نورا کلافه از جایش بلند میشود و به سمت آشپزخانه میرود و در همان حین میگوید: نمیخواد. تو بشین الآن آروم میشه...
سیاوش همسر نورا با اشاره سر میپرسد که چه شده و نورا آرام میگوید: هیچی ...
آیه که رفتار آنها را زیر نظر داشت طاقت نیاورد و از جایش بلند شد و با ببخشیدی به آشپزخانه
رفت.... میدانست نورا کلافه شده و نمیتواند خوب بچه را آرام کند!
حدسش درست بود نورا بی حوصله کودک با مزه را تکان میداد و مدام میگفت: خسته نشدی غرغرو؟؟ آبرو برامون نذاشتی کولی باشی
آیه از این لحن به خنده می افتد و میگوید: کمکی از دست من بر میاد؟
نورا سمت صدا بر میگردد و با دیدن آیه لبخند خسته ای میزند و میگوید: ممنونم عزیزم ...نه این آقا پسر عادتشه از بس که لوسه داره دندون درمیاره اینجوری میکنه
آیه نزدیک تر شد و گفت: الهی بمیرم خیلی درد میکشه ... حتما تبم داره
_یکم ...
آغوشش را باز کرد و گفت: میشه بغلش کنم؟
نورا با لبخند خسته ای امیرعلی را در آغوش آیه رها کرد و صدای جیغ امیر علی با این جابهجایی
بلند تر شد.. آیه قدری پشتش را نوازش کرد و در همان حین کودکانه با او حرف میزد ... گویا تاثیر
داشت که کودک آرام شد و بعد به نورا گفت: شربت دیفنهیدارمین دارید؟
نورا کمی متعجب گفت: آره داریم چطور
_یه قاشق بیار بده بچه بخوره باعث میشه بخوابه و آروم بشه
نورا من منی کرد که آیه با خنده گفت: نترس از رو شکم دارو تجویز نکردم... خدا قبول کنه پرستار بخش اطفالم یه چیزی حالیمونه.
نورا میخندد و خوشحال در یخچال را باز میکند و میگوید: واقعا؟ چه خوب ...خدا خیرت بده از
غروب تا حاال یه نفس داره گریه میکنه!
_بچه ها همینجورین حق هم داره گل پسر ... دندون در آوردن واقعا درد داره.
صدای مردانه عباس توجه هر دو را به او جلب میکند: نورا جان مشکلی هست؟
آیه سری تکان میدهد و عباس هم همانطور جوابش را میدهد و بعد نورا درحالی که شربت را در سرنگی میریزد میگوید: نه داداش تو که میشناسی شازده پسرتو... مثل دخترا نازش زیاده!
آیه جون یه چیزی تجویز کرده امشبه رو آروم میگیره
عباس اخمی کرد و گفت: سرخود چیزی ندی به بچه ...
نورا خندید و گفت: سرخود که نیست آیه خودش پرستاره
عباس ابرویی بالا انداخت و به آیه نگاهی کرد اما آیه خیره به امیرعلی هنوز متعجب بود از چیزی که شنیده بود این دوست داشتنی کوچک پسر این مرد خشن بود؟
عباس با گفتن: مشکلی بود خبرم کن از آشپز خانه بیرون رفت
و آیه بی مقدمه پرسید: مگه پسر شما نیست؟
نورا می خندد و می گوید: نه بابا من تازه یک ساله ازدواج کردم! امیرعلی خان برادر زاده کولیه منه!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸