eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
803 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
59 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
میدانی دلم از چه میسوزد؟! از‌ کوله پشتی که حالا اینه دقم شده... حالایی که سه ساعته بهم خبر رسیده راه ها بسته شده از پاسپورتی که اینه دقم شده..... از چفیه و..... آقاجان ما امیدمون به‌خودته فقط خودت هااا💔💔 اینجوری پیش بره میدونم که میمیرم..... اقا یکی به اربعین نرسید بسمونه: «رقیه رو میگم هاااا به اربعین نرسید» نزار مام نرسیم دلتنگ اون خیابون قشنگتم که یطرفش اقام ابلفضل یه طرفش خودتی ارباب دلتنگ ضریح‌ شش گوشت آقا ما حرم نریم میمیریم....... •┈┈••✾🖤✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾🖤✾••┈┈•
امـٰام‌حُ‌ـسين‌جـٰانم! ازاينجـٰاکه‌منم‌تـٰاآنجـٰاکه‌شمـٰایۍ وجب‌به‌وجب‌دلتنگـم...シ! •┈┈••✾🖤✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾🖤✾••┈┈•
کاش محرم از اول شروع بشه(:💔🙂 •┈┈••✾🖤✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾🖤✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
نمیدونم‌چرا‌بے‌دلیل‌‌‌بعضے‌‌وقتا‌‌دلم‌‌هواے‌ خیابون‌میڪنہ... پیاده‌روۍ‌زیر‌بارون‌و‌یہ‌‌بین‌الحرمین‌ میڪنہ... 💔:) •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
باز‌یڪ‌جمعہ‌دورۍ‌از‌تو‌ باز‌یڪ‌جمعہ‌بہ‌دلتنگے‌گذشت😔... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
ڪاش‌میشد‌پرنده‌شم‌ پر‌بڪشم‌تا‌خود‌حرم مثل‌تموم‌ِ‌عاشقات دورت‌بگردم‌آقا‌جون •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دلشوره‌داره‌دل‌من‌آقا‌جان بهانہ‌دارد‌برایت‌مهدی‌جان ترس‌دارد‌که‌نباشد‌در‌رڪابت در‌زیر‌خاڪ‌باشد‌آن‌زمان‌‌‌‌‌مولا‌جان •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از‌حال‌دلم‌ڪے‌باخبره؟ حق‌دارم‌اگہ‌خوابم‌نبره...💔 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
برمشامم‌‌مے‌رسد بویے‌از‌‌اشڪ‌‌و‌گناه اول‌صبح‌جمعہ‌میرسد‌ درد‌و‌غم‌بر‌قلب‌‌‌‌ما •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
【💚🌱】 - - بِه‌فَدا‌ۍتـووآن‌گنبَـدوگلدَستِه‌ۍتـو ڪس‌نخوردَست‌دَرعـٰالَم‌بِه‌دَربَسته‌ۍتـو…ツ - •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
امشب خواب حرام است بر ما:)))! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خستہ‌ام‌‌بہ‌اندازه‌تمام‌چرخش‌هاۍ‌زمین خستہ‌ام‌بہ‌اندازه‌‌‌ڪسے‌ڪہ‌‌دلش‌شکستہ آقاجان‌خستہ‌ام‌به‌اندازه‌تمام‌سال‌هاۍ‌نبودنت آقاجان‌مهدۍ‌زهرا‌خستہ‌ام‌از‌این‌دورۍ‌بیا •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
امروز که آیینه , جوابش سنگ است در ذهن زمانه , عاشقی هم ننگ است هر کس که نداند , تو خودت می دانی آقا به خدا , دلم برایت تنگ است … 💔✨ ♥✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 🌈 ✨ ولی ترسیدم که باعث اراده ش بشم...گفتم: _وحید،خونت مفیدتر از جونت شده؟ -نمیدونم.من فقط میخوام به وظیفه م عمل کنم. -پس مثل مأموریت های قبل دیگه،پس چرا مثل همیشه نیستی؟ یه کم مکث کرد.لبخند زد و گفت: _تو باید بازجو میشدی.خیلی باهوشی ولی نه بیشتر از من.الان میخوای اطلاعات فوق سری رو بهت بگم؟ خنده م گرفت.ولی وحید دوباره ناراحت نگاهم میکرد.دیگه نتونستم طاقت بیارم.بلند شدم و رفتم تو اتاق... نماز میخوندم و میخواستم به من و وحید کمک کنه... هر دو مون میدونستیم کار درست چیه ولی هر دو مون همدیگه رو عاشقانه دوست داشتیم.سه سال با هم زندگی کردیم.مأموریت زیاد رفته بود ولی اینبار فرق داشت... وحید هیچ امیدی به برگشت نداشت.منم مطمئن شدم برنمیگرده. ... خیلی سخت تر از اون چیزی که فکرشو میکردم. رفتن وحید برای من خیلی سخت تر از رفتن امین بود.چون هم خیلی بیشتر دوستش داشتم هم حالا فاطمه سادات هم داشتم... فاطمه سادات عاشق پدرش بود.حق داشت. وحید واقعا پدر خیلی خوبی بود براش. نگران آینده ،.. نگران فاطمه سادات ،.. نبودم،... تمام سختی و گریه هام فقط برای دوست داشتن و بود. وقتی نمازم تموم شد،گفت: _بعد از من تو چکار میکنی؟ پشت سرم،کنار در نشسته بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _از یادگارت نگهداری میکنم. هیچی نگفت.برگشتم نگاهش کردم.به من نگاه میکرد.گفتم: _انتظار داشتی بگم سکته میکنم؟..میمیرم؟ فقط نگاهم میکرد.طوری نشستم که نیم رخم بهش بود.گفتم: _وقتی با امین ازدواج کردم، خیلی زود شهید میشه.بار آخر که رفت بودم دیگه برنمیگرده.وقتی سوار ماشین شد و رفت به قلبم گفتم بسه،دیگه نزن..همون موقع بود که سکته کردم... -چی شد که برگشتی؟ -مادرامین رو دیدم.گفت اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین از غصه ی تو میمیره.منم بخاطر امین برگشتم. به وحید نگاه کردم.هنوز هم به من نگاه میکرد. گفتم: _من قبلا یه بار به دل خودم رفتم و برگشتم. برای دوباره رفتن فقط به خدا فکر میکنم.اگه شما بری نمیگم میمیرم،نمیگم سکته میکنم ولی اون زندگی دیگه برام زندگی نیست؛غذا خوردن، نفس کشیدن و کار کردنه.تا وقتی خدا بخواد و نفس بکشم فقط زندگی میکنم،با عشق شما،با خاطرات شما،با یادگاری شما. وحید چیزی نگفت و رفت تو هال. فردای اون شب... به پدرومادرش گفت مأموریت جدید و طولانی میره.اونا هم ما و خانواده منو شام دعوت کردن. مادروحید هم خیلی نگران بود.نگرانیش از صورتش معلوم بود. همیشه حتی تو مهمانی ها هم وحید کنار من می نشست ولی اون شب با چند نفر فاصله از من نشست... همه تعجب کردن ولی من بهش حق میدادم... منم ترجیح میدادم خیلی بهش نزدیک نشم تا مبادا اراده ش سست بشه. نجمه به من گفت: _زن داداش دعواتون شده؟!! خنده م گرفت.گفتم: _قشنگ معلومه مدت هاست منتظر همچین روزی هستی. همه خندیدن.آقاجون گفت: _وحید،زهرا رو عصبانی کردی،بعد زهرا کاراته بازی کرده؟ دوباره همه خندیدن.محمد گفت: _وحید،وای بحالت به خواهرمن کمتر از گل گفته باشی. وحید بالبخند نگاهش کرد و گفت: _مثلا چکارم میکنی؟ محمد هم خنده ش گرفت.گفتم: _مأموریت طولانی میفرستت. محمد و وحید خندیدن. وحید بلند شد، اومد پیش من نشست. یه کم گذشت.وحید آروم به من گفت: _زهرا نگاهش کردم.گفت: _اگه تو بهم بگی نرم... با اخم نگاهش کردم. ساکت شد.علی گفت: _زهرا میخوای ادبش کنم؟ سرمو انداختم پایین.بعد به علی نگاه کردم، بالبخند گفتم: _قربون دستت داداش.یه جوری ادبش کن که دیگه از این فکرها به سرش نزنه. علی گفت: _از کدوم فکرها؟ به وحید نگاه کردم و گفتم: _خودش خوب میدونه. وحید فقط نگاهم میکرد.علی خواست بلند بشه، محمد گفت: _شما بشین داداش.خودم ادبش میکنم. همونجوری که نشسته بود،وحید صدا کرد.وحید به محمد نگاه کرد.محمد با اخم به وحید نگاه میکرد. چند دقیقه گذشت ولی محمد با اخم به وحید فقط نگاه میکرد.مثلا با ترس و التماس گفتم: _وای داداش بسه دیگه.الان شوهرمو میکشی ها.ادب شد دیگه.بسشه. یه دفعه خونه از خنده منفجر شد... حتی بابا و آقاجون هم بلند میخندیدن.نگاه وحید رو احساس میکردم ولی نمیخواستم بهش نگاه کنم... فاطمه سادات صدام کرد.از خدا خواسته بلند شدم و رفتم پیشش.با بچه ها بازی میکردن.منم همونجا تو اتاق موندم. قبل از شام پیامک اومد برام.وحید بود.نوشته بود... نویسنده بانو ادامه دارد... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 🌈 ✨ قبل از اومدن مهمان ها نماز خوندم و خواستم کمکم کنه. یازده نفر آقا،با خانواده هاشون.بقیه مأموریت بودن.یکی یکی میومدن.همه جوان بودن.خیلی از وحید کوچکتر نبودن.محدوده سنی بیست و پنج سال تا سی و پنج سال بودن... دیدن کسانی که زندگیشون مثل من بود،حس خوبی به من میداد. اونا هم معلوم بود مثل من از حضور تو همچین جمعی خوشحال هستن. بعضی از همسران همکاراش از من بزرگتر بودن.فضای صمیمی و شادی بود.همه خانم ها براشون جالب بود که همسر سرهنگ موحد چه شکلی هست. همه از دیدن من خیلی جا خوردن.منم فقط بالبخند بهشون نگاه میکردم. بعضی هاشون شرایط همسرشون رو درک میکردن،ناراحتی شون صرفا بود... بعضی از درستی کار همسرشون به نرسیده بودن.اگه به درستی کار همسرشون ایمان پیدا میکردن،همراه میشدن. ولی سه نفر اصلا توان و و همراهی با همسرانشون رو نداشتن. اون مهمانی صرفا جهت آشنایی اولیه بود.همه شون شماره منو گرفته بودن. از فردای اون روز تماس هاشون شروع شد... بعضی ها راهکار میخواستن، منم بهشون پیشنهاد میدادم با کارهای مختلفی که بهش علاقه دارن،خودشون رو سرگرم کنن. بعضی ها صرفا میخواستن درد دل کنن،منم باحوصله به حرفشون گوش میدادم. ولی بعضی ها به شدت شکایت داشتن، منم باهاشون صحبت میکردم که شرایط کار همسرشون رو درک کنن.مقداری از کار همسرانشون براشون توضیح میدادم.اونا هم وقتی میفهمیدن شغل همسرشون چی هست حالشون بهتر میشد.چون از لحاظ امنیتی،همکاران وحید نمیتونستن درمورد کارشون توضیح بدن، همسرانشون دچار و شده بودن.اما خیلی از وقت و انرژی من صرف سه نفر از خانمها میشد.دو نفر بهتر بودن ولی یکی از خانمها از هر راهی وارد میشدم،فایده نداشت. متوجه شدم اون خانوم اصلا همچین زندگی ای رو نداره.همسر آقای اعتمادی. درمورد آقای اعتمادی از وحید پرسیدم. گفت: _یکی از بهترین نیرو هاست.جزو سه نفر اوله. دلم سوخت.بنده خدا چقدر سختی میکشه.من از حرفهای خانم اعتمادی متوجه شدم،خیلی دعوا و قهر و داد و فریاد راه انداخته تا شوهرش شغلشو عوض کنه. یه شب به وحید گفتم میخوام با آقای اعتمادی درمورد همسرش صحبت کنم. وحید بالبخند به من نگاه کرد.گفت: _باشه،هماهنگ میکنم. فرداش وحید تماس گرفت و گفت: _دارم با آقای اعتمادی میام خونه. از اینکه به این سرعت اقدام کرد،تعجب کردم. وحید و آقای اعتمادی تو هال بودن.با سینی چایی رفتم تو هال.وحید سینی رو گرفت و پذیرایی کرد. آقای اعتمادی حدود بیست و هشت سالش بود،از من کوچکتر بود.سر به زیر و مؤدب و محجوب و صبور. وحید گفت: _من به علیرضا گفتم میخوای درمورد همسرش باهاش صحبت کنی.حالا هر حرفی داری،بفرمایید. گفتم: _آقاسید،من میخوام درمورد همسر آقای اعتمادی صحبت کنم،شما بشنوین شاید غیبت محسوب بشه. وحید بالبخند به من نگاه کرد بعد به آقای اعتمادی.بعد رفت اتاق بچه ها و درو بست... آقای اعتمادی تمام مدت سرش پایین بود و به من نگاه نمیکرد،حتی وقتی با من حرف میزد.منم نگاهش نمیکردم. گفتم: _من چون میدونم شما باهوش هستید و منظور منو زود متوجه میشید،صریح و بدون مقدمه صحبت میکنم..شما بین همسر و شغلتون کدوم رو انتخاب میکنید؟ آقای اعتمادی از سؤال من یه کم جا خورد.گفت: _من تمام تلاشم رو میکنم که مجبور نشم یکی رو انتخاب کنم. -ولی الان شما مجبورید یکی رو انتخاب کنید. -چطور؟..صبا چیزی بهتون گفته؟ -بعضی حرفها رو نیاز نیست آدم به زبان بیاره.بعضی آدمها تو فشار قوی و میشن ولی بعضی ها در اثر فشار .همسرشما تو فشار زندگی با شما داره رو از دست میده.خدا به هرکسی هایی داده و از آدمها به اندازه ی توانایی هاشون حساب میکشه. -بعد از طلاق هم سختی هایی وجود داره براش.از کجا معلوم بعد از جدایی ایمانش حفظ بشه؟ -اینکه کسی یه نوع سختی رو نتونه تحمل کنه،معنی ش این نیست که هیچ سختی ای رو نمیتونه تحمل کنه. -به نظر شما با صبر همه چیز درست نمیشه؟ -نه،وقتی تحمل وجود نداره با صبر به وجود نمیاد.به نظر من الان هم دیر شده. -شما باهاش صحبت کنید که بتونه تحمل کنه. -من خیلی با صبا صحبت کردم،خیلی بیشتر از بقیه.متأسفم ولی..بی فایده ست..هرکسی وظیفه خودش رو بهتر تشخیص میده.اگه شغلتون رو وظیفه میدونید بیشتر از این صبا رو آزار ندید، اگه زندگی با صبا رو وظیفه میدونید بازهم بیشتر از این آزارش ندید... متأسفم،شیرین ترین کلمات هم از تلخی اصل قضیه چیزی کم نمیکنه. حالم خیلی بد بود... ادامه دارد... نویسنده بانو •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از حࢪ‌ف دلیِ🖤
پوچِ پوچ، بریده از همه جا نیازمند حرم امام رضا:)! @Deeliiye
چیکــــار‌کردی؟! تا‌اسم‌کربلات‌میاد‌ دلم‌میره♥️ دلم‌توجاده‌ها‌قدم‌قدم‌میره🚶🏻‍♂ تا‌میشنونم‌یکی‌داره‌حرم‌میره🙂 چیـــــکار‌کـــردم؟! میگن‌اجازه‌نیست‌که‌زائرت‌باشم💔 ؟! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عه‌چهارشنبه‌است🙂 •میگم‌بوی‌امام‌رضا'ع'‌میاد💔• •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خسته ام خسته از رویا نیازمند صحنه واقعیه کرب و بلا:) EHGHE FOUR HARFE
شب جمعہ اسٺ دلم ڪربلا میخواهد در حرم حال مناجاٺ و بکا میخواهد شب جمعہ سټ دلم شوق پریدن دارد بوسہ بر پهنہ ی ایوان طلا میخواهد •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
●🌱🙂● ‌می‌گویند‌ شهید حساب‌ می‌شوی اگر میخِ‌ گناه‌ بر قلبت‌ نکوبی شهدا خوب‌ طبیبانےاند به‌ آنها‌ توسل‌ کن تا اِلتیام‌ بخشند بالهاے سوخته‌ات‌را...🖐🏻 Eshghe4harfe
‏به‌این‌فکرمیکردم‌چرا نمیاداونی‌که‌بایدبیاد؟ به‌این‌نتیجه‌رسیدم‌شایدنیستیم اونی‌که‌بایدباشیم :) ! 💔 (عج) Eshghe4harfe
الو؟! امام‌حسین‌جان‌؟! آقا‌نوکرتون‌دق‌کرد‌از‌فراق‌کربلا . .💔 Eshghe4harfe