─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
📚 #رمان_عارفانهـ
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وبیستم ✨
نوشته بود..
_فقط میخواستم ببینم چقدر دوستم داری. فهمیدم خداروشکر خیلی دوستم نداری.
تو دلم گفتم..
خیلی دوست دارم..خیلی.
حتی نمیتونی فکرشو بکنی نبودنت چه بلایی سرم میاره.
اشکهام میریخت روی صورتم...
مریم برای شام صدامون کرد.سرم پایین بود. گفتم:
_الان میام.
چیزی نگفت و رفت...
من و فاطمه سادات آخرین نفری بودیم که سر سفره نشستیم.برای ما کنار وحید جا گذاشته بودن.وحید به من نگاه کرد.نگاهش عجیب بود برام،نگاهش هیچ حسی نداشت.
به فاطمه سادات گفت:
_بیا دخترم.
فاطمه سادات رفت بغل وحید.منم کنارش نشستم.وحید مثل همیشه برام غذا کشید،بهم خورشت داد،مثل همیشه حواسش بهم بود.محمد بالبخند گفت:
_خوب ادب شده؟
به زور خندیدم.گفتم:
_آره داداش.فکر نکنم دیگه دست از پا خطا
کنه.
همه خندیدن...
بعد از شام رفتم تو آشپزخونه کمک کنم.بعد از تمام شدن کارها با خانم های دیگه رفتیم تو هال.وحید کنار بابا و آقاجون نشسته بود.منم رو به روی وحید نشستم...
کسی حواسش به من نبود.
دوست داشتم خوب نگاهش کنم.
بعد چند دقیقه وحید هم به من نگاه کرد.لبخند زد.
دلم برای لبخندش تنگ شده بود.منم لبخند زدم.
علی گفت:
_بلند بگین ما هم بخندیم.
دیدم همه دارن به ما نگاه میکنن.گفتم:
_هیچی....به وحید نگاه کردم...دیدم نور بالا میزنه..
دقت کردم..دیدم نه...خبری نیست... فقط...پای چپش نور بالا میزنه..اونم....ساق
پاش.
وحید خندید.
قیافه مو مثلا یه کم دقیق کردم.گفتم:
_یه کمی هم...دست راستش...نه...بازوش... آره.. بازوش هم یه کم نور داره،اونم نه زیاد،خیلی کم.
خودم هم خنده م گرفته بود.گفتم:
_پاشو وایستا.
وحید بالبخند ایستاد.گفتم:
_چند تا نور کوچولو...مثل این لامپهای کم نور کوچولو هستن...چند تا پراکنده...شکمش هم نور داره.
اینو که گفتم همه بلند خندیدن.
محمد به وحید گفت:
_بچرخ.
وحید یه کم چرخید.پشتش به ما بود.محمد به من گفت:
_پشتش چی؟ احیانا پشتش لامپ نداره؟
منم با خنده قیافه مو جمع کردم،اخم کردم مثل کسیکه میخواد به یه چیزی دقیق بشه نگاه کردم،گفتم:
_نه،تاریکه.
دوباره همه بلند خندیدن.
مادروحید گفت:
_زهرا،این چه حرفهاییه میگی؟! بجای اینکه بگی ان شاالله سالم برگرده میگی زخمی میشه؟!!
خنده مو جمع کردم.
مادروحید واقعا ناراحت شده بود.رفتم پیشش،بغلش کردم.گفتم:
_الهی قربونتون برم،من شوخی کردم.مگه به حرف منه که هرچی من بگم همون بشه.
مادروحید گفت:
_میترسم داغ این پسرم هم بمونه رو دلم.
لبخند زدم و گفتم:
_غصه نخور مامان جون.این پسرت تا منو دق نده چیزیش نمیشه.منم که فعلا قصد ندارم دق کنم.
مادروحید لبخند زد و گفت:
_خدا نکنه دخترم.
دوباره بغلش کردم و بوسیدمش.
نجمه سادات گفت:
_اه..این عروس و مادرشوهر داغ یه دعوا رو به دل ما گذاشتن ها.
همه خندیدن.
اون شب هم به شوخی و خنده گذشت ولی دل من آروم و قرار نداشت....
داشتیم برمیگشتیم خونه.تو ماشین همه ساکت بودیم.فاطمه سادات صندلی عقب نشسته بود. به فاطمه سادات نگاه کردم،خوابش برده بود.وحید به من نگاه کرد بعد به فاطمه سادات.من هنوز به فاطمه سادات نگاه میکردم.
وحید گفت:
_زهرا
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_بله
دوباره ناراحت گفت:
_زهرا!!
برای اولین بار از با وحید بودن #میترسیدم. نگران بودم. #میترسیدم آخرش کم بیارم.
ماشین رو نگه داشت.به من نگاه کرد.
-زهرا نگاهم کن
صداش بغض داشت.منم بغض داشتم. نمیخواستم از چشمهام حال دل مو بفهمه.کلافه از ماشین پیاده شد.
یه کم جلوی ماشین،پشت به من ایستاد.بعد اومد سمت من.درو باز کرد.گفت:
_زهرا به من اعتماد کن.
درسته که خیلی دوست دارم...درسته که دل کندن از تو برام خیلی سخته... ولی من میرم زهرا.تحت هر شرایطی میرم.
حتی اگه التماس هم کنی نمیتونی باعث بشی که نرم.خیالت از من راحت باشه.بذار این ساعتهای آخر مثل همیشه کنارهم خوش
باشیم.
نگاهش کردم،به چشمهاش.
گریه م گرفته بود ولی لبخند زدم و گفتم:
_منو بگو فکر کردم بخاطر من هرکاری
میکنی.
خنده ش گرفت.گفت:
_منم فکر میکردم تو بخاطر من هرکاری میکنی. وقتی فهمیدم متوجه شدی دیگه برنمیگردم گفتم الان زهرا التماسم میکنه نرم.
دو تایی خندیدیم با اشک..
گفت:
_میشه تو رانندگی کنی؟
سرمو به معنی آره تکان دادم.وحید هم نشست. فقط به من نگاه میکرد.
نگاهش رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم.به وحید اعتماد داشتم ولی به خودم نه. #میترسیدم کم بیارم و آرزوی مرگ کنم.
هر دو ساکت بودیم.
رسیدیم خونه....
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•