⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_شصت_و_سوم
[زینب]
بعد دستگیری فرمانده سرگر
فرمانده ای گروه و به عهده گرفته
الانم داره در حد مرگ بهمون سخت میگیره
از صبح تا الان که دگه نزدیک
اذانه تو سالن تمرین هستیم
هیچ کدوم از بچه ها دیگه جونی
ندارن اخه کلی دویدیم نزدیک
۱۰۰تا۲۰۰تا شنا رفتیم ولی این
سرگرد مگه ولکن میشه
من : وایییییی فرمانده بسه
همه بچه ها هم حرف مو تایید کردن
فرمانده : نه خیر این چند وقته
تمرین نکردید تنبل شدید
الانم برین نماز بعد نماز دوباره
همه تو سالن باشن ببینم کسی بعد من
بیاد تنبیه میشه
صدای همه در اومد
فرمانده : خسته نباشید .
بعد خودش زود تر از همه از سالن
خارج شد
ایییییی اگه جا داشت انقدر
میزدمش تا دلم خنک بشه 😬
من : محدثه بیا بیا بریم نمازمون
بخونیم
محدثه: باشه بریم
با محدثه رفتیم و بعد گرفتن وضو جانماز هامون و کنار هم پهن کردیم شروع کردیم به نماز
خوندن بعد اینکه تموم کردیم
محدثه رفت استراحت کنه
منم گوشی برداشتم تا به
مهدی زنگ بزنم دلم کلی برا همشون
تنگ شده بود
انقدر به سرهنگ اصرار کردم تا
اجازه داد برم عروسی مهدی میگفت خطرناکه نمیشه
تو دفتر تلفن دنبال شماره
مهدی گشتم بعد پیدا کردنش زنگ زدم بهش بعد چند دقیقه صداش
تو گوشم پیچید نمیدونم چقدر
باهاش حرف زدم که با صدای ترسون محدثه منم هول شدم
محدثه: وویی زینب بدو بدو الان فرمانده تنبیه مون میکنه
زود با مهدی خدافظی کردم و با دو رفتیم سمت سالن تمرین
خداروشکر بعد اینکه ما رفتیم
فرمانده اومد
و گفت که دو به دو باهم مبارزه کنید
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•