عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_بیست_و_چهارم با مهدی
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_بیست_و_پنجم
بی خیال قیافه آقا امیر شدم و
رفتم تو پیام هاش اووو😯 چقدر
پیام رفتم تو پیوی مامانش که
نوشته بود:
(سلام عزیز دل مادر خوبی پسرم
دلم برات تنگ شده پس کی تموم
میشه کارت راستی مادر یه رازی
هست میخوام بهت بگم یادت دوسال
پیش بهت گفتم یه خواهر داشتی
که گم شد ... امروز فهمیدم یه
خانواده ای پیداش کردن و هرچی
دنبال پدرو مادرش گشتن
پیداشون نکردن تصمیم گرفتن
که بزرگش
کنن ... پسرم اونا خانواده حیدری
بودن همون دوستت هادی
خواهرت زینبه عزیز دلم ....) چشمام
تار میدید توان خوندن بقیه حرف
هاش و نداشتم چنتا پلک زدم که
چند قطره اشک از چشمام جاری
شد و پشت بندش قطره های بعدی
این ایــ..ـن امکان نداره یعنی من
بچه واقعی مامان اینا
نیستم یعنی....یعنی آقا امیر داداشمه😰
وااای نه خدای من این امکان نداره
سریع رفتم پیامی که نوشته بود
ازطرف داداش و مال دو روز پیش
بود و باز کردم
داداش:
(سلام امیر داداش خوبی میگم
دو روز دیگه قرار یه جشن بزرگ
برگزار بشه خوب سرهنگ گفت
زن داداش هم تو این مهمونی شرکت
کنه و قرار یه چیزی و بده به تو
پس حواست و جمع کن مراقب
خودت باش دوستت دارم "آرمان" )
وااای یعنی امیر نامزد داره😳😥
خدای من امشب ... امشب فکر
کنم سهند نقشه ها داره برای امیر
وای من تحمل ندارم ببینم داداشم
و میزنن😓 خدایا خودت کمکم کن
تازه فهمیدم داداشمه
نگاهم به ساعت افتاد که دونیم
نصف شب و نشون میداد ... زود
بلند شدم و گوشی امیر و یه جا
مخفی کردم و بعد پوشیدن لباس
هام از اتاق رفتم بیرون
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•