عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_سی وقتی نگاهم و دید
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_سی_یکم
یهو یه دلشوره بدی گرفتم
انگار میخواست یه اتفاق بدی بیوفته
سعی میکردم بهش فکر نکنم اما
نمی شد بعد از چند دقیقه سهند
اومد و دوتا از نوچه هاش امیرو
آوردن و جلوی دنیل انداختن چشمام
و بستم تا نبینم با صدای سهند با سرعت
چشمام و باز کردم و بهش نگاه
کردم سهند: خب خب بچه ها وقت
یکم خوش گذرونیه 🤩😁
و با ساسان و اون یکی دیگه افتادن
به جون امیرو
شروع کردن به زدنش دلم دیگه
طاقت نیاورد سریع رفتم سمت آرمان
که دیدم از عصبانیت قرمز شده
ولی خودشو کنترل میکنه با صدایی
که از عصبانیت میلرزید آروم دم
گوشش گفتم : برو به سرهنگ بگو
اگه همین الان عملیات وشروع
نکن خودم وارد عمل میشم 😡
سهند: شـــــــاهــیــن کجا رفتی بیا
چنتا نفس عمیق کشیدم ولی
هیچی از عصبانیتم که کم نکرد
هیچ عصبانیم بیشتر هم شد
کلاه شنلم و انداختم روی سرم تا
قیافم معلوم نباشه وقتی بهشون
رسیدم با لحن سردی گفتم: چیه
سهند : میخوام یکم این کوچولو
اذیت کنم اووم نظرت چیه کمکم کنی
خدایا ! بامن این کارو نکن .
مجبوری گفتم : چرا که نه
سهند بلند خندید و رفت سمت راهرو
بی حوصله یکم سرمو بلند کردم که
دید بــــلــــــه😒همه روی صندلی
ها نشسته بودم و با هیجان به
ما نگاه میکردن انگار اومدن سینما😐
نگاهم رفت سمت امیر که تمام
لباساش از خون قرمز شده بود و
به سختی نفس می کشید قلبم
فشرده شد از دیدن حالش
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•