عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_پنجاه_و_سوم نمیدونم چطور ش
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_پنجاه_و_چهارم
به درختی تکیه دادم
و به کسایی که روی
سلینا خاک می ریختن
نگاه کردم
اشکام یکی یکی میریختن
روی گونه هام
نگاهم به برادر سلینا افتاد
که کنار مادرش وایستاده
بود و آروم گریه میکرد
تو حال و هوای خودم
بودم که با صدای
سرهنگ به خودم اومدم
سرهنگ: سلام خانم حیدری
من: سلام سرهنگ
سرهنگ فقط نگاهم کرد
دیگه داشتم کلافه میشدم😣
من : سرهنگ بامن کاری دارین
سرهنگ: بله به برادر شهید
بگید بیاد اداره
کارش دارم
من: چرا خودتون بهش نمیگین
سرهنگ: حالا شما بهش
بگید من باید زود برگردم اداره
من: اهان باشه
سرهنگ: ممنون خدافظ
فقط سرمو تکون دادم
این سرهنگ هم
مشکوک میزنه
بی خیال این فکرا شدم
و رفتم سمت برادر سلینا
وقتی رسیدم بهش
آروم صداش کردم
من: آقا سامیار
دستی به چشماش کشید
و برگشت طرفم
همون طور که سرش
پایین بود
گفت: بله
من: سرهنگ خواستن
بهتون بگم که تشریف ببرید
اداره کارتون دارن
آقاسامیار: بله حتما میرم
من: پس فعلا خدافظ
سرشو تکون داد
و مشغول حرف زدن با مادرش شد
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•