⚡️ــــــــ★ــــــــ★ــــــ★ـــــــ★ــــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پـارت_اوݪ
بِـهڹامِآنڪهلبتَرڪُند
«نیستے»،«هستے»مےشود!
با همین چادر و چفیه شده ای همسفرم
تو فقط باش کنارم ، شهادت با من !
.
با همین چادر و چفیه شده ام همسفرت
ای به قربان تو یارم ، شهادت با هم . . .
[زینب]
با صدایی اذان بیدار شدم
رفتم وضو گرفتم دیدم
داداش مهدی و داداش هادی
هم دارن نماز میخونن رفتم
جانمازم آوردم و پشت
سرشون ایسادم و شروع کردم به خوندن
مهدی: قبول باشه اجی خانوم
هادی: قبول باشه دوردونه داداش
من: قبول حق باشہ
داداشایی گلم شما هم قبول باشه
هادی و مهدی : قبول حق اجی
جانمازم جم کردم و
رفتم تو اتاقم و رو تختم
دراز کشیدم
به سقف نگاه می کردم
که نمیدونم چطور شد خوابم برد
با صدایی مامان بیدار شدم
مامان: زینب خانوم گل مامان
من:جونم مامانی
مامان: جونت بی بلا
دخترکم بلند شو بیا صبحانه بخور
من:چشم مامان گلم
بلند شدم و دستو صورتم
شستم و رفتم تو آشپز خونه
که دیدم همه هستن
یه سلام بلند بالا کردم و
نشستم کنار مهدی و شروع
کردم به خوردن
بعد اینکه همه خوردن
میزو جمع کردم و ظرفارو
شستم و رفتم تو سالن و
به مامان گفتم: مامانی قرار شب
با محدثه بریم مسجد
مامان: باش دخترم فقط
بعدش زنگ بزن مهدی یا هادی بیان دنبالت
من:چشم
رفتم تو اتاقم و نگاه ساعت کردم
اووو ۱۰:۰۰ بود
یکم تو کانال های مذهبی
گشتم و یکم با محدثه
حرف زدم دیدم نیم ساعت
دیگه اذان ظهر و میگن .
بلند شدم و رفتم سمت
اتاق هادی در زدم
هادی: بیا تو
من: داداشــــی
هادی:جـــــونم خواهری
من: میرین مسجد برا نماز
هادی: اره خواهری میایی
من:اره الان اماده میشم
هادی: باش پس زود باش
من:باش فعلا
از اتاقش اومدم بیرون و
رفتم اول وضو گرفتم
و لباس پوشیدم چادر
انداختم سرم و رفتم بیرون هادی و مهدی هم آماده بودن
هادی:بریم
من:بریم
باهم از خونه زدیم
بیرون من وسط هادی
و مهدی بودم دست هر
دورو گرفتم و به راهمون
ادامه دادیم مسجد یه
کوچولو دور بود
وقتی رسیدیم محدثه رو
دیدم به هادی و مهدی گفتم
و رفتم پیش محدثه اوناهم
رفتن قسمت مردا
من:سلام ابجی گلی خودم
محدثه: به به خواهری خودم سلام
من: بریم بریم که الان نماز شروع میشه
محدثه:باش بریم
باهم رفتیم داخل و
چادرامون درآوردیم
و جا مخصوص گذاشتیم
و چادر نماز برداشتیم و
وایستادیم و قامت بستیم
بعد نماز همونجور که میرفتیم بیرون گفتم : راستی محدثه
محدثه: جونم
من: برای شب که میایی مسجد
محدثه: اره میام
من: ببین من به مامان گفتم گفت اگه باتو باشم اجازه میده بیام
محدثه : اهه مگه داداشات نیست که همراه اونا بیایی
من: نه اونا شب سر کارن
محدثه: باشه خواهری پس سر خیابون منتظرتم
با اینکه یکم میترسیدم
ولی گفتم: باشه
رسیدیم به هادی و مهدی
که سرشونو انداختن پایین
و اروم سلام کردن محدثه
جوابشون و داد و بعد
خدافظۍ کردو رفت خونشون
مهدی: میگم این دوستتــــ تـنـها میره خونشون🤨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•