eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
802 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
59 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
⚡️ــــــــ★ــــــــ★ــــــ★ـــــــ★ــــــ⚡️ بِـه‌ڹامِ‌آنڪه‌لب‌تَر‌ڪُند «نیستے»،«هستے»مےشود! با همین چادر و چفیه شده ای همسفرم تو فقط باش کنارم ، شهادت با من ! . با همین چادر و چفیه شده ام همسفرت ای به قربان تو یارم ، شهادت با هم . . . [زینب] با صدایی اذان بیدار شدم رفتم وضو گرفتم دیدم داداش مهدی و داداش هادی هم دارن نماز میخونن رفتم جانمازم آوردم و پشت سرشون ایسادم و شروع کردم به خوندن مهدی: قبول باشه اجی خانوم هادی: قبول باشه دوردونه داداش من: قبول حق باشہ داداشایی گلم شما هم قبول باشه هادی و مهدی : قبول حق اجی جانمازم جم کردم و رفتم تو اتاقم و رو تختم دراز کشیدم به سقف نگاه می کردم که نمیدونم چطور شد خوابم برد با صدایی مامان بیدار شدم مامان: زینب خانوم گل مامان من:جونم مامانی مامان: جونت بی بلا دخترکم بلند شو بیا صبحانه بخور من:چشم مامان گلم بلند شدم و دستو صورتم شستم و رفتم تو آشپز خونه که دیدم همه هستن یه سلام بلند بالا کردم و نشستم کنار مهدی و شروع کردم به خوردن بعد اینکه همه خوردن میزو جمع کردم و ظرفارو شستم و رفتم تو سالن و به مامان گفتم: مامانی قرار شب با محدثه بریم مسجد مامان: باش دخترم فقط بعدش زنگ بزن مهدی یا هادی بیان دنبالت من:چشم رفتم تو اتاقم و نگاه ساعت کردم اووو ۱۰:۰۰ بود یکم تو کانال های مذهبی گشتم و یکم با محدثه حرف زدم دیدم نیم ساعت دیگه اذان ظهر و میگن . بلند شدم و رفتم سمت اتاق هادی در زدم هادی: بیا تو من: داداشــــی هادی:جـــــونم خواهری من: میرین مسجد برا نماز هادی: اره خواهری میایی من:اره الان اماده میشم هادی: باش پس زود باش من:باش فعلا از اتاقش اومدم بیرون و رفتم اول وضو گرفتم و لباس پوشیدم چادر انداختم سرم و رفتم بیرون هادی و مهدی هم آماده بودن هادی:بریم من:بریم باهم از خونه زدیم بیرون من وسط هادی و مهدی بودم دست هر دورو گرفتم و به راهمون ادامه دادیم مسجد یه کوچولو دور بود وقتی رسیدیم محدثه رو دیدم به هادی و مهدی گفتم و رفتم پیش محدثه اوناهم رفتن قسمت مردا من:سلام ابجی گلی خودم محدثه: به به خواهری خودم سلام من: بریم بریم که الان نماز شروع میشه محدثه:باش بریم باهم رفتیم داخل و چادرامون درآوردیم و جا مخصوص گذاشتیم و چادر نماز برداشتیم و وایستادیم و قامت بستیم بعد نماز همونجور که میرفتیم بیرون گفتم : راستی محدثه محدثه: جونم من: برای شب که میایی مسجد محدثه: اره میام من: ببین من به مامان گفتم گفت اگه باتو باشم اجازه میده بیام محدثه : اهه مگه داداشات نیست که همراه اونا بیایی من: نه اونا شب سر کارن محدثه: باشه خواهری پس سر خیابون منتظرتم با اینکه یکم میترسیدم ولی گفتم: باشه رسیدیم به هادی و مهدی که سرشونو انداختن پایین و اروم سلام کردن محدثه جوابشون و داد و بعد خدافظۍ کردو رفت خونشون مهدی: میگم این دوستتــــ تـنـها میره خونشون🤨 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•