eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
802 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
59 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ ✨ گفتم _شما از دوستان صمیمی شهید صبوری بودید؟ -بله -شهید صبوری از زندگی شخصیش راضی بود؟ وحید با اخم نگاهم میکرد. سؤالی به وحید نگاه کردم.یه کم سکوت شد.آقای اعتمادی گفت: _منظور شما...که...نه خانم موحد.!! -چرا نه؟!! وحید با اخم گفت: _اون بنده خدا به اندازه کافی توزندگیش سختی کشیده،دوباره با کسی ازدواج کنه که معلوم نیست فردا زنده هست یا نه؟ از حرف وحید تعجب کردم.گفتم: _وقتی امین شهید شد،خیلی ها درمورد منم همین رو میگفتن.پس منم نباید با شما ازدواج میکردم؟!!....بابا هم همین حرف رو گفته بود ولی شما بهش گفتی شما کسی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا زنده هست،یادته؟ -هرکسی تحمل و ایمان تو رو نداره. -مگه نمیخواستی همسر همکارات مثل زهرا روشن باشن؟ فاطمه سرمدی مثل زهرا روشنه.اگه میخوای علیرضا اعتمادی مثل وحید موحد باشه باید ازدواج کنه.. با فاطمه سرمدی. وحید هنوز با اخم نگاهم میکرد.خواست چیزی بگه،گفتم: _وحیدجان،خودت خوب میدونی این مسئولیتی که رو دوش من گذاشتی چقدر برام سخته.من آدمی نیستم که بخاطر حسادت خودم به کسی بگم همسرشو طلاق بده یا بخاطر کم کردن عذاب وجدانم بگم با کسی ازدواج کنه. مطمئن باش به درستی حرفی که میگم مطمئنم.اگه شما به من ایمان نداری من از خدامه که این مسئولیت رو از دوشم برداری. دیگه کسی چیزی نگفت.آقای اعتمادی رو رسوندیم... وقتی دوباره حرکت کردم،احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.نگاهش کردم، عاشقانه نگاهم میکرد.مثلا باحالت قهر گفتم: _چرا پیش نامحرم دعوام کردی؟ وحید لبخند زد و گفت: _چرا پیش نامحرم گفتی قبلا ازدواج کردی؟ -از اینکه من قبلا ازدواج کردم ناراحتی؟ -نه.ولی دلیلی نداره هرکسی بدونه. -اتفاقا به نظر من خوبه بعضی همکارات یه چیزایی از زندگی ما بدونن که فکر نکنن من و شما از سختی هاشون بی خبریم. وحید یه کم فقط نگاهم کرد.بعد گفت: _من علیرضا رو راضی میکنم.تو هم با خانم سرمدی صحبت کن.... زهرا.. نگاهش کردم.مثلا باناراحتی گفتم: _بله بالبخند گفت: _زهراجانم لبخند زدم. -جانم -خیلی دوست دارم..چون تو خیلی خوبی. دو ماه بعد ششمین سالگرد ازدواج من و وحید بود.... میخواستم بعد شش سال انتظار وحید، شش سال باهم بودنمون رو جشن بگیرم ولی ترجیح دادم فقط من و وحید و بچه هامون باشیم. نمیدونستم وحید میدونه یا نه.وحید اونقدر کار داشت و کارش سخت بود که یادش رفته باشه. همه چیز آماده بود.... من و بچه ها منتظر بودیم تا وحید بیاد تو خونه.. وقتی درو باز کرد،من و بچه ها جیغ کشیدیم.وحید دم در خشکش زد.یه کم به ما نگاه کرد.بچه ها سه تایی پریدن بغلش وحید رو زانو نشست و بچه ها رو بغل کرد.بعد مدتی بلند شد و به من نگاه کرد. بالبخند گفتم: _سلام همسر عزیزم سلام عزیز دلم....بعد شش سال انتظار، شش ساله کنار تو خوشبخت ترین مرد دنیا هستم. -یادت بود؟!!! لبخند زد. -مگه میشه سالگرد بهترین روز زندگیم یادم نباشه. خیلی خوشحال شدم. دوباره رفت بیرون.گفتم: _کجا میری؟ -الان میام. همونجا منتظرش ایستاده بودم.بچه ها رفتن دنبال بازی.چند دقیقه بعد با یه دسته گل خوشگل و چند تا هدیه اومد. از دیدن گل خیلی خوشحال شدم. گفتم: _این مال منه؟ -بعله..خیلی طول کشید تا اونجوری که میخواستم بشه.گل فروشه دیگه حوصله ش سر رفته بود.البته بازهم اونجوری که میخواستم نشد ولی دیگه شما به بزرگی خودت ببخش. گل ازش گرفتم. -خیلی خوشگله..ممنونم... البته از شما انتظار کمتر از این هم نمیرفت دیگه. به خودم اشاره کردم و گفتم: _آخه شما خیلی خوش سلیقه ای. وحید بلند خندید... به هدیه ها اشاره کردم و گفتم: _اینا هم مال منه؟ -نه دیگه.همون گل خوشگله برای شما بسه. این مال بچه هاست.صداشون کن. -خوش بحال بچه ها.چه بابای خوبی دارن. -ما اینیم دیگه. بچه ها رو صدا کردم و اومدن. ادامه دارد... نویسنده بانو •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 🌈 ✨ بچه ها رو صدا کردم و اومدن وقتی هدیه های دست وحید رو دیدن، جیغ کشیدن و بدو اومدن سمت ما.وحید بلند میخندید. اول هدیه فاطمه سادات رو بهش داد.فاطمه سادات پنج سالش بود و عاشق کتاب.هیچی به اندازه کتاب خوشحالش نمیکرد. وحید ده تا کتاب براش گرفته بود و تو یه جعبه خیلی خوشگل گذاشته بود. فاطمه سادات یکی یکی کتاب ها رو درمیاورد،با ذوق نگاهش میکرد، بعد میدید یکی دیگه هم هست دوباره جیغ میکشید و اون یکی رو هم برمیداشت. برای ده تا کتاب،ده بار جیغ کشید.من و وحید هم باخنده نگاهش میکردیم. وقتی مطمئن شد دیگه تموم شده، خودشو انداخت بغل وحید و حسابی بوسش میکرد. وحید هم حسابی کیف میکرد. بعد دو تا ماشین به پسرها داد. پسرها هم که دوسال و دو ماهشون بود،مثلا میخواستن مثل فاطمه سادات باشن. جیغ کشیدن و دو تایی خودشون رو انداختن بغل وحید.فاطمه سادات گوشیمو آورد و گفت: _عمه نجمه ست،با شما کار داره. به وحید نگاه میکردم.گفتم: _سلام نجمه جان....خوبیم خداروشکر، شما خوبی؟همسرگرامیتون خوبن؟.... آره،خونه ایم......وحید هم اومده. وحید سؤالی نگاهم میکرد. -بفرمایید،قدمتون روی چشم.... خداحافظ وحید گفت: _میخوان بیان اینجا؟ -آره. -چرا گفتی بیان؟!! میگفتی یه شب دیگه بیان. -وحیدجانم!!!! مهمان میخواد بیاد بگم نیاد؟!!! -آره،بگو امشب نیان.اصلا گوشی رو بده،خودم بهش میگم. دستشو دراز کرد گوشی رو بگیره،گوشی رو بردم کنار.باتعجب گفتم: _وحید!!! شما که مهمان نواز بودی؟!!! گفت: _آخه امشب؟! پیش اونا که نمیشه کیک بیاریم.گوشی رو بده.یه جوری بهش میگم که ناراحت نشن. باخنده بلند شدم و گفتم: _نخیر.زشته من گفتم بیان،شما بگی نیان.میگن زن و شوهر باهم اختلاف دارن...الان هم برو لباس هاتو عوض کن،گفتن نزدیکن. وحید بلند شد و گفت: _بذار نجمه بیاد،من میدونم و اون. حسابشو میرسم. خنده م گرفت.گفتم: _بیا برو،داداش مهربون. هرکی ندونه من میدونم که شما کمتر از گل به خواهرات نمیگی. وحید لبخند زد و رفت لباس هاشو عوض کنه..سریع کاغذ کادو ها رو جمع و جور کردم.دسته گل خوشگلمو تو گلدان خوشگل گذاشتم. یه کم نگاهش کردم بعد رفتم که آماده بشم... زنگ درو زدن... من و وحید جلوی در ایستاده بودیم که یه دفعه آقاجون وارد شد. من و وحید تعجب کردیم. نجمه نگفته بود بقیه هم هستن.بعد آقاجون،بابا وارد شد.تعجب ما بیشتر شد. بعد مامان.بعد مادروحید.من و وحید با تعجب نگاهشون میکردیم و فقط میگفتیم سلام. اونا هم پشت سر هم وارد میشدن و بالبخند نگاهمون میکردن. بعد علی با یه ظرف میوه اومد. بعد محمد.بعد شوهر نرگس یه ظرف شیرینی داشت. بعد شوهرنجمه.اسماء،مریم،نرگس و بعد بچه ها.وحید خواست درو ببنده که نجمه گفت: _داداش،منو یادت رفت. وحید درو باز کرد.نجمه با یه کیک بزرگ اومد تو، سلام کرد و رفت پیش بقیه. من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم. علی باخنده گفت: _شما نمیاین تو؟ بفرمایید،منزل خودتونه. همه خندیدن. ما به بقیه نگاه کردیم.همه نشسته بودن. محمد بالبخند گفت: _ظاهرا مزاحم شدیم. همه خندیدن. من و وحید به هم نگاه کردیم بعد به بقیه.همه به ما نگاه میکردن.آقاجون گفت: _چرا نمیشینین؟ یه مبل دو نفره رو برای ما خالی گذاشته بودن.من و وحید باهم رفتیم پیش بقیه. گفتم: _همگی خیلی خوش اومدین. همه خندیدن.گفتم: _چرا میخندین؟!!! نرگس بالبخند گفت: _مطمئنی خیلی خوش اومدیم؟! همه خندیدن.... ادامه دارد... نویسنده بانو •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 🌈 ✨ ✨ همه خندیدن.سوالی نگاهش کردم.محمد گفت: _مطمئنی شوهرت هم موافقه که ما خیلی خوش اومدیم؟! دوباره همه خندیدن. به آقاجون و مادروحید نگاه کردم بعد به بابا و مامان،باتعجب گفتم: _خبری شده؟!!! بازهم همه خندیدن.من و وحید بیشتر گیج میشدیم.گفتم: _چرا من هرچی میگم شما میخندین؟!! چیشده خب؟!! بگین ما هم بخندیم. نرگس گفت: _یعنی مثلا شما یادتون نبود که امشب ششمین سالگرد ازدواجتونه؟! باتعجب گفتم: _یعنی شما برای سالگرد ازدواج ما،همه هماهنگ کردین که امشب بیاین اینجا؟!!!! همه باهم گفتن:بله. بعد دوباره خندیدن.من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم،همه میخندیدن.آروم به وحید گفتم: _اینم غافلگیری شماست؟ وحید گفت: _نه به جان خودم.منم خبر نداشتم. علی گفت: _چرا پچ پچ میکنین؟ گفتم: _فکر نمیکردم من و وحید اینقدر برای شماها مهم باشیم. محمد گفت: _وحید که برای ما مهم نیست،ما بخاطر تو اومدیم.حالا خانواده موحد رو نمیدونم ولی فکر نکنم اونا هم بخاطر وحید اومده باشن. دوباره همه خندیدن. سکوت شد.همه بالبخند به من و وحید نگاه میکردن.من و وحید هم به هم بعد به بقیه نگاه کردیم.بعد همه باهم بلند خندیدیم. نجمه کیک رو آورد،روی میز جلوی من و وحید گذاشت.نرگس هم یه چاقو از آشپزخونه آورد و به وحید داد.وحید گفت: _چکار کنم؟!! همه خندیدن. آقاجون گفت: _همون کاری که با کیک خودتون میخواستین بکنین...کیک ببرین. وحید به همه اشاره کرد و باتعجب گفت: _الان؟!!! اینجا؟!! اینجوری؟!!! محمد باخنده گفت: _تو هم که چقدر خجالتی هستی،اصلا روت نمیشه. دوباره همه خندیدن.وحید یه کم به کیک نگاه کرد.یه کم به چاقوی تو دستش نگاه کرد.یه کم به بقیه که داشتن بهش نگاه میکردن،نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد.بالبخند گفت: _چی فکر میکردیم،چی شد. همه خندیدن. گفت: _چاره ای نیست دیگه.بیخیال نمیشن. به کیک نگاه کردم.گفتم: _چه کیک قشنگیه! نجمه گفت: _سلیقه ی منه ها. گفتم: _کلا همش زیر سر شماست. کیک رو بریدیم.بعد پذیرایی کیک و میوه و شیرینی و بعد کلی شوخی و خنده،نجمه گفت: _اگه گفتین حالا وقت چیه؟ وحید بالبخند گفت: _وقت خداحافظیه. همه بلند خندیدن.حتی منم خنده م گرفته بود. محمد باخنده گفت: _گفته بودم امشب وحید ما رو از خونه ش بیرون میکنه ها. دوباره همه خندیدن.وقتی خنده همه تموم شد،نجمه گفت: _نخیر،وقت هدیه هاست. وحید گفت: _هدیه هم آوردین؟!! آفرین.خب کو؟! علی گفت: _منظور هدیه شما به خواهر ما ست، هدیه ت کو؟ نرگس گفت: _و همینطور هدیه زن داداش به شما. به من نگاه کرد و گفت: _هدیه ت کو؟ وحید جا خورد.گفت: _یعنی هدیه هامون هم باید جلو شما بدیم؟!!! همه خندیدن.اکثرا باهم گفتن: _بله. وحید خیلی جدی گفت: _من دوست ندارم زهرا الان هدیه شو بهم بده. محمد بالبخند گفت: _ما مطمئنیم زهرا برای تو هدیه گرفته ولی مطمئن نیستیم تو هم هدیه ای داشته باشی.تو هدیه ت رو بیار که ما مطمئن بشیم. وحید یه کم به محمد نگاه کرد.بعد به بقیه که منتظر عکس العمل وحید بودن نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد و گفت: _واقعا الان هدیه تو بدم؟ گفتم: _نمیدونم.شما بهتر میدونی. آقاجون گفت: _نه پسرم.اصراری نیست. به مادروحید گفت: _خب خانم،ما بریم دیگه.خیلی خوش گذشت. وحید گفت: _نه بابا.صبر کنید. از تو کیفش یه پاکت نسبتا بزرگ و خوشگل درآورد.بالبخند نگاهم کرد بعد پاکت رو سمت من گرفت و گفت: _بفرمایید. پاکت رو گرفتم و گفتم: _ممنون،بازش کنم؟ وحید کاملا رو به من نشسته بود ونگاهم میکرد.با اشاره سر گفت آره. وقتی بازش کردم،احساس کردم نفسم بالا نمیاد....به وحید نگاه کردم،بالبخند نگاهم میکرد. دوباره به کاغذ تو دستم نگاه کردم.انگار خواب میدیدم. نرگس گفت: _بلیط هواپیمائه. اسماء گفت: _به قشم یا کیش؟ نجمه گفت: _مشهده؟ من تمام مدت به بلیط ها نگاه میکردم. فقط صدای بقیه رو میشنیدم. نگاه وحید رو هم حس میکردم. از خوشحالی هم لبخند میزدم هم چشمهام پر اشک شد. به وحید نگاه کردم، بالبخند گفتم: _وحید بی نظیری،حرف نداری،فوق العاده ای،یه دونه ای. وحید خندید. محمد گفت: _خب حالا،مگه بلیط کجا هست؟ دوباره به بلیط ها نگاه کردم.... ادامه دارد... نویسنده بانو •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
با‌ارزش‌تر‌از‌هر‌سازنده‌ای... هر‌مخترعی... هر‌دانشمندی... مادراست...:)! ↓ 🖤📓|EHGHE FOUR HARFE
رفقای‌عزیز🙃♥️ این کانال یکی از رفقاست بنده از نزدیک محصولاتشون دیدم و کیفیت و قیمت مناسبی دارند:) حمایتشون کنید ابرو داری کنید @avina_tahrir
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ ✨ دوباره به بلیط ها نگاه کردم.مامان گفت: _کربلا. نگاه متعجب همه رو حس میکردم.... آره،واقعی بود. بلیط هواپیما،از تهران به نجف،پنج تا.به اسم وحید و من و بچه ها. به وحید نگاه کردم... هنوز بالبخند به من نگاه میکرد. گفتم: _گفته بودم دیگه جان خودمو قسم ت نمیدم،ولی وحید،جان زهرا واقعیه؟ وحید خندید.گفت: _بله خانوم. باورم نمیشد یه بار دیگه بین الحرمین رو ببینم. باورم نمیشد امام حسین (ع) ما رو طلبیده باشه. من و وحید..اینبار با بچه هامون.گفتم: _یعنی یه بار دیگه میریم کربلا؟!!! -بله -با بچه هامون؟!!! -بله -دوباره این موقع سال؟!!! مثل ماه عسل رفته بودیم؟!! -بله -آخه چجوری؟!!! شما که اون دفعه گفته بودی دیگه نمیتونیم بریم. -بازهم منو دست کم گرفتی؟..سخت بود ولی من بخاطر تو هرکاری میکنم. -وحید... هیچ کلمه ای پیدا نمیکنم که بتونم ازت تشکر کنم.اصلا نمیدونم چی بگم. بالبخند گفتم: _خیلی آقایی. وحید خندید و گفت: _ما بیشتر. همه خندیدن. سرمو انداختم پایین.با اشک لبخند میزدم. مامان گفت: _کی میرین؟ وحید به مامان نگاه کرد و گفت: _ان شاءالله هفته آینده میریم. مادروحید گفت: _با سه تا بچه سخته،مخصوصا با سیدمحمد و سیدمهدی.ممکنه زهرا اذیت بشه.وحید،خیلی کمک کن.نری تو حال و هوای خودت ها. وحید بالبخند گفت: _چشم،حواسم هست. بابا گفت: _برای ما هم خیلی دعا کنید. محمد بالبخند وحید رو بغل کرد و گفت: _کم کم داری مرد میشی. همه خندیدن محمد گفت: _زهرا سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم. -برای منم دعا کن. وحید بالبخند گفت: _برای محمد زیاد دعا کن.محمد زیاد دعا لازم داره. همه خندیدن. بقیه هم بلند شدن.خداحافظی کردن و رفتن. بچه ها خواب بودن.... ادامه دارد... نویسنده بانو •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 (آخر) بچه ها خواب بودن. نگاهشون میکردم. وحید اومد پیشم. آروم گفتم: _وحید،از اینکه پدر هستی چه حسی داری؟ -قابل توصیف نیست. -بزرگترین چیزی که من بهش افتخار میکنم،،مادر بودنه. حس خیلی قشنگیه که واقعا قابل توصیف نیست. به وحید نگاه کردم.گفتم: _من هنوز هدیه مو بهت ندادم ها. وحید لبخند زد.رفتیم تو هال.گفتم: _خیلی فکر کردم که چه هدیه ای بهت بدم بهتره..ولی هیچ چیز مناسبی به ذهنم نرسید.. تا دو روز پیش که متوجه موضوعی شدم..هدیه من به شما فقط یه خبره.. یه خبر خیلی خیلی خیلی خوب... یه پاکت بهش دادم.وحید لبخند زد و گفت: _تو هم هدیه ت تو پاکته؟ منم لبخند زدم. اینبار من با دقت و لبخند نگاهش میکردم.وحید وقتی پاکت رو باز کرد به کاغذ تو دستش خیره موند. بعد مدتی به من نگاه کرد.بالبخند و تعجب گفت: _جان وحید واقعیه؟ خنده م گرفت. -بله عزیزم. -بازهم دوقلو؟ -بله. خیلی خوشحال بود.نمیدونست چی بگه.گفت: _خدایا خیلی نوکرتم. یک هفته بعد تو هواپیما بودیم به مقصد نجف... وحید گفت: _کجایی؟ نگاهش کردم. -تو ابر ها،دارم پرواز میکنم. خندید. تو حرم امام علی(ع) نشسته بودیم. پسرها خواب بودن و فاطمه سادات با کتابش مشغول بود.مثلا مثل ما داشت دعا میخوند.وحید گفت: _زهرا نگاهش کردم. -جانم؟ جدی گفت: _خیلی خانومی. بالبخند گفتم: _ما بیشتر. خندید.بالبخند گفت: _من تا چند وقت پیش خیلی شرمنده بودم که تو بخاطر من این همه سختی تو زندگیمون تحمل کردی.ولی چند وقته فهمیدم اونی که باید شرمنده باشه من نیستم،تو هستی. -یعنی چی؟! -فکر میکنم اون همه سختی ای که من کشیدم برای این بوده که چون تو خیلی بزرگی، امتحاناتت سخت تره.درواقع من هیزم تری بودم که با خشک ها باهم سوختیم. خنده م گرفت.گفتم: _من از همون فردای عقدمون عاشق این ضرب المثل استفاده کردن های شما شدم. وحید هم خندید. جدی گفتم: _اینم هست ولی همه ی قضیه این نیست. -یعنی چی؟! -ما نمیتونیم بگیم کارهای خدا چیه،چون ما عالم به غیب نیستیم.اما چیزی که به ذهن من میرسه اینه؛ یکی بود،یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود.. تو میلیاردها آدمی که رو زمین وجود داره،یه وحید موحد بود و یه زهرا روشن.این دو تا باید تو یه مرحله ای به هم میرسیدن.برای اینکه این دو تا وقتی به هم رسیدن،بهتر بتونن بندگی کنن،باید به یه حدی از میرسیدن.وحید موحد باید پخته میشد،تو آرام پز.زهرا روشن تو کوره...همه ی اتفاقات زندگی ما رو بود.حتی روزها و ثانیه هاش.شاید اون موقع به نظر من و شما وقت خوبی نبود ولی همه چیزش رو حسابه. اینکه وحید موحد کی اتفاقی زهرا روشن رو ببینه، اینکه کدوم وجه زهرا روشن رو ببینه که بیشتر عاشقش بشه، اینکه زهرا روشن کی با امین رضاپور ازدواج کنه، اینکه امین رضاپور کی شهید بشه، اینکه پیکرش کی برگرده، اینکه وقتی شهید میشه با کی باشه، همش رو بود.اگه اون وقتی که اومدی خاستگاری من،من قبول میکردم،الان این که برات دارم رو نداشتم.اون یکسال زمان لازم بود تا شما منو بیشتر بشناسی.من و شما هر دو مون به این زمان ها نیاز داشتیم. نه شما بخاطر من منتظر موندی،نه من بخاطر شما.. خدا سختی هایی پیش پای ما گذاشت تا کمکمون کنه باشیم. میبینی؟ما به خدا خیلی .همه ی زندگی ما خداست،حتی ها مون هم لطفش بوده و هست..من و شما باهم میشیم. سختی ها مون برای هر دو مون به یه اندازه امتحانه. -زهرا،زندگیمون بازهم میشه...کار من تغییر کرده. بیشتر شده.ازت میخوام کمکم کنی.هم برام خیلی دعا کن،هم به هایی که برای کارم میدی نیاز دارم،هم به دادن هات،هم اینکه مثل سابق نیروها مو تقویت کنی. بالبخند گفتم: _اون وقت خودت چکار میکنی؟همه کارهاتو که داری میگی من انجام بدم. خندید و گفت: _آره دیگه.کم کم فرماندهی کن. -این کارو که الانم دارم میکنم.. من الانم فرمانده خونه و شوهرم هستم..یه کار جدید بگو. باهم خندیدیم. وحیدعاشقانه نگاهم کرد و گفت: _زهرا،خیلی دوست دارم..خیلی خیلی. -ما بیشتر. وحید مهرشو گذاشت جلوش و گفت: _میخوام نماز بخونم،برای از خدا،بخاطر داشتن تو. بعد بلند شد و تکبیر گفت.منم دو قدم رفتم عقب تر و خوندم بخاطر داشتن وحید. بعد نماز گفتم خدایا هر چی تو بخوای. تا هر جا بخوای هستم.خیلی کمکمون کن،مثل همیشه... 🌷پایان🌷 ✍نویسنده بانو •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خــون‌شـھید‌مےجوشــد ڪـہ‌زن‌چــٰادࢪبپــوشد🙂🕶 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تنها‌پشت‌پناه‌آدم‌فقط‌خودشه:))! 🖤📓↓ EHGHE FOUR HARFE
بسم الله الرحمن الرحیم
از امشب رمان جدید گذاشته میشه :)
🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 قسمت 1 همیشه قدم زدن در خیابان شلوغ منتهی به بیمارستان را دوست داشت! این حس خیلی خوب بود که اول صبح اینقدر آدم یکجا در خیابان باشند و سرو صدا کنند!! صدای بوق ماشینها آنقدرها هم برایش ناخوشایند نبود نشان زندگی میداد دلش ضعف میرفت برای دبستانی هایی که کج بودن خط چانه مقنعه هایشان نشان خواب آلود سر کردن آنها بود. لبخندش را همیشه حفظ میکرد یک لخند محو و نامحسوس آنقدر نامحسوس که حداقل عبوس نمی نمود. ماسک نمی زد همیشه میگفت دود ماشینها را بلعیدن شرف دارن به حبس کردن راه تنفسش در این ماسک سفید. به قول مریم او نیمه پر لیوان را نگاه نمی کرد بلکه آنرا یک نفس سر میکشید. با آرامش پیاده رو نزدیک درب بیمارستان را طی کرد و به عادت هر روز قبل از رفتن به محل کارش سری به باغبان پیر اما صاحب دل بیمارستان زد. عمو مصطفی را خیلی دوست داشت... کنار باغچه مشغول به کار پیدایش کرد... با خودش گفت شاید حلال ترین پولی که در این بیمارستان بیرون می آید برای همین مرد روبه رویش باشد. ناظر بر اجرای عملکرد نداشت اما بهترین عملکرد را داشت با لبخند منحصر به خودش با انرژی گفت: سلام عمو مصطفی صبحت بخیر. همین اول صبحی خسته نباشید. خدا قوت. عمو مصطفی با شنیدن صدایش دست از کار کشید و لبخندی در جواب لبخندش زد: _سلام دختر خوبم. صبح تو هم بخیر، دیر کردی باباجان نرگسات پژمرده شد. - شما هر روز منو شرمنده می کنید. دست شما درد نکنه الآن میرم برشون می دارم. _ دشمنت شرمنده باباجان برو برشون دار زودتر هم برو سرکارت امروز بیمارستان یه جور خاصیه همه دارن بدو بدو می کنن انگار یه خبراییه! _ آره عمو مصطفی یه دکتر از فرنگ برگشته یه سه ماهی میخواد بیاد اینا دارن خودشونو میکشن. عمو مصطفی می خندند و بیل زنان می گوید:حالا چرا اینقدر با حرص از این بنده خدا حرف میزنی بابا جان؟ _ برای اینکه معتقدم اون بنده خدا کار شاقی نمیکنه که بیاد به مملکت خودش خدمت کنه ولی اینجا یه عده جوری باهاش برخورد می کنند انگار منتی بر سر ما هست، ایشون افتخار دادن دارن میان کشور خودشون مریض درمان کنند! اصلا ولش کن عمو جان من برم به نرگسهای دوست داشتنیم برسم که این دکتر فرنگی برای ما نه نون میشه نه آب، گناه غیبتشم الکی دامن گیرمون میشه! _برو بابا جان ممنون که هر روز سر به این پیرمرد میزنی برو، نرگس ها توگلدون گوشه اتاقمن... _بازم ممنون خداحافظ. نرگس به دست وارد بیمارستان شد و با پرسنل سلام علیکی کرد و مستقیم به سمت پذیرش رفت. مریم و نسرین را مثل همیشه در حال حرف زدن دید _سلام بچه ها. اوووف چه خبره اینجا کی قرار بیاد مگه؟ هر دو سلامی دادند و مریم با ذوق خاصی گفت: بابا دو ساعت دیگه میاد جلسه معارفه و هیچی نشده یه کنفرانس پزشکی داره... وای آیه نمیدونی که چقدر باحاله سر صبحی دکتر تقوایی داشت با دکتر حمیدی در مورد برنامه هاش حرف میزد تو این سه ماه به اندازه یه سال برنامه ریخته!! نسرین در تأیید حرف مریم گفت: آره بابا نصف عملای بیمارستانو برای این کنار گذاشتن!! آیه خنده ای کرد و گفت: پس این سالن میک آپ واسه اینه که حضرتشان دوساعت دیگه داره میاد ... خدایی موجودات عجیبی هستید. نسرین هم که از حرف آیه به خنده افتاده بود گفت: بدبخت اینا آینده نگرن مثل تونیستن که نشستی میگی خودش میاد!! جوینده یابنده است نه اونی که تو اندرونی چشم به راهه. همان طور که به سمت اتاق تعویض لباس می رفت گفت: برعکس شما من وجدان دارم نمی خوام با یه کرم پودر صد تومنی و رژلب بیست تومنی یه جوون آینده دار رو بد بخت کنم! اونی که واسه اینا بیاد همون بهتر که بره با لوازم آرایشم ازدواج کنه! والا. نسرین و مریم همیشه پیش خودشان اعتراف می کردند عاشق استدلال های طنز گونه و در عین حال منطقی آیه بودند. نرگسها را در گلدان مخصوصش گذاشت و چشمکی به آن زندگی دسته شده و به گلدان تکیه زده زد به سمت کمد مخصوصش رفت و لباسهایش را با لباس فرمش عوض کرد بعد از مرتب کردن مقنعه اش لبخندی به خود در آیینه زد و آرام تکرار کرد: من نیازی به بتونه کاری مثل اونایی که اون بیرونن ندارم... الکی مثلا بی عیب ترین صورت دنیا رو دارم... و بعد بلند خندید! اگر کسی آیه را خوب نمیشناخت فکر می کرد او از سلامت کافی روانی برخوردار نیست! اما فرق آیه با آدمهای اطرافش این بود که زیادی با خودش آشتی بود. به نظرش این عیب نبود آدم گاهی با خودش شوخی کند با خودش درد و دل کند اینها نشان تنهایی نبود. معتقد بود وقتی رازی را به خودش می گوید نفر سوم آگاه این راز دونفره بین خودش وخودش خدای خودشان بود و چه کسی بهتر از او؟ بدون قضاوت و ترس از یک کلاغ چهل کلاغهای آدمهای دور و برش. کمد را بست راهی بخش کودکان شد.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 قسمت2 عاشق بخش کودکان بود وارد اتاق عمومی دوستان کوچکش شد و سلام بلندی داد و بچه ها که عاشق پرستار خوش اخلاق بخششان بودند یکصدا ولی آرام و با شوق جوابش را دادند. پرونده یکی یکی شان را بررسی میکرد و در همان حال از آنها احوال پرسی هم می کرد. _سلام مینا خانم خوشکلم ...امروز چطوری ؟؟ باز که این شیلنگا رو از دستت درآوردی. دخترک ریز نقش که با وجود پرستار مهربانش به وجد آمده بود با سرعت حرف زدن را سر گرفت: سلام خاله آیه کجا بودی؟ دیشب بازم سوزنم زدند و کلی گریه کردم من از این شیلنگا بدم میاد اصلا از اینجا بدم میاد مامان همش میگه میریم ولی نمیریم کی میریم پس؟ آیه حس کرد دلش ضعف رفته برای این لحن بچگانه و بغض کرده در آغوشش گرفت و گفت: الهی قربونت برم عزیز خاله آروم باش میری فدات شم اگه گریه کنی حالا حالاها مهمون مایی. از ما گفتن!! دخترک سریع اشکهایش را پاک کرد و لبخند زد! اغراق نبود آیه از این لبخندها جان می گرفت! سروقت همه مریضها که رفت و کارش که تمام شد پرونده ها را به ایستگاه پذیرش برد مریم و نسرین را باز هم در حال حرف زدن دید و ریز گفت: یه حسی بهم میگه اینا رو خدا آفریده تنها برای حرف زدن!! صدایش را شنیدند و شروع به خندیدن کردند: خب آیه جان چکار کنیم خواهرم؟؟ همین حرف زدن برامون مونده دیگه. آیه همان طور که داشت پروند ها را سر و سامان میداد گفت: بابا مگه شماها کار و زندگی ندارید؟ دهنتون بازه برای مردم! پاشید برید یه سر بزنید ببنید کسی چیزی نمیخواد؟ نمی میرید یکم بیشتر از وظیفتون کار کنید. نسرین با حاضر جوابی ذاتی اش گفت: دوستان جای ما آیه جان برو بخش منتظر قدوم مبارکه. بالآخره همه پرونده ها را جاسازی کرد نفسی کشید و برگشت رو به آن دو و نگاه عاقل اندر سفیهی نثارشان کرد و گفت: خیلی پر رویید بابا!! من رفتم یکم بخوابم دیشب کلا بیدار بودم مامان عمه حکم کرده بود بشینم فیلم هندی مورد علاقه اش رو با هوشیاری کامل ببینم!! تموم هم نمی شد یه هفت تیر رو خالی میکردن رو سلمان خان بازم نمی مرد خبری شد صدام کنید. مریم خم شد روی سکوی پذیرش و آرام گفت: آیه تو رو خدا خواب نمونی! ساعت دو معارفه است. تو رو خدا جدی بگیر. آیه خسته باشه ای گفت و زیر لب زمزمه کرد: من خودمم جدی نمی گیرم چه رسد به یه از فرنگ برگشته رو!! خواب و عشق است. روی کاناپه دراز کشیدن و مچاله شدن هم لذتی داشت... آنقدر که می شد ساعت ها یک خواب خوب را تجربه کرد! آیه بود دیگر! آیه جلسه معارفه شروع شد و آیه نیامد! مریم دل توی دلش نبود! دکتر والا پشت تریبون رفت و آیه نیامد! مریم با خودش عهد کرد که دیگر کارهای این موجود بی فکر برایش مهم نباشد. برعکس برنامه پیش بینی شده جلسه بیشتر از یک ساعت طول کشید و... آیه نیامد. مریم تبدیل به یک انبار باروت شده بود! بی حرف و با حرص به سمت اتاق پرستاران رفت. در را با صدا باز کرد و آیه را مچاله شده گوشه کاناپه پیدا کرد! دلش می خواست جیغ بکشید و تا می تواند این حجم بی خیال را زیر کتک بگیرد! دنبال چیزی می گشت خودش هم نمی دانست چه چیزی ولی باید چیزی پیدا می کرد چشمش به گلدان نرگسها افتاد به سرعت سمتش رفت و نرگس ها را درآورد و گوشه پنجره گذاشت! و مستقیم به سمت آیه رفت و ناگهانی آب گلدان را روی صورتش ریخت. آیه ترسیده از جا پرید و فقط به اطرف نگاه کرد! تقریبا شوکه شده بود بعد با هراس از مریم پرسید: چه خبر شده؟ مریم نمیدانست با دیدن این قیافه بخندد یا فریاد بکشد با صدای تقریبا بلندی گفت: بی فایده است! تو هیچ وقت عوض نمیشی آیه. همیشه این قدر بی خیالی تو هیچ وقت آدم نمیشی. آیه با چشمانی که کمی از حدقه هایش فاصله گرفته بود گفت: چی شده مریم؟ بگو دیگه. مریم گلدان را روی میز گذاشت و تقریبا روی کاناپه ول شد و آرامتر از قبل گفت: آیه امروز دکتر والا اومد! کلی حرف درست درمون که به درد من و تو بخوره زد! ولی تو مثل خرس این جا خوابیدی! آخه تو چرا اینقدر بی خیالی! کل بیمارستان 4ماهه انتظار همچین روزی رو میکشن بعد تو جنازه اتو اینجا انداختی؟ من چقدر حرصتو بخورم؟ آیه نفس راحتی کشید و با آرامش تکیه داد و گفت:جهنم خدا بر تو باد مریم! ترسیدم گفتم چی شده!! وای خدا بگم چیکارت کنه !!! بعد از جایش بلند شد رو به آینه دستمال به دست در حالی که خیسی صورتش را پاک می کرد گفت: مریم جان من بعد به کسی این طور انتقاد نکن! و بعد برگشت سمت مریم و با لبخند گفت:الهی فدات بشم من خیلی خوشحالم که تو اینقدر به فکرمی. آره همه جوره حق باتو ولی من واقعا خسته بودم اگه این میزان نمی خوابیدم واقعا یه بلایی سرم می اومد! من و تو آدم زیر دستمونه! اگه خودمون مریض باشیم که دیگه هیچی! حالا چی چی می گفت؟ مغز و اعصاب یا قلب و عروق که به درد من و تو نمیخوره!! میخوره؟؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔺این زن و شوهر انگلیسی در پانزدهمین سالگرد ازدواج شون یازدهمین بچه شون بدنیا اومده! یعنی هر۱۸ ماه یک فرزند! ▪️یه عده هم برای زوج های جوان ما سگ و گربه تجویز میکنن...!😏😒😒 🇮🇷 🌱 🇮🇷 🌱 🇮🇷 🌱 🇮🇷 🌱 🇮🇷 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بله داشتی میفرمودی ! ❌️همچنین تحقیقات نشان داده که نگه داشتن سگ باعث پارگی شدید و چشیدن درد فراوان خواهد شد ! ‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 قسمت3 مریم چپ چپی نگاهش کرد و گفت: نه هیچی به درد من و تو نمیخوره و بعد از جایش بلند شد تا برود. آیه آنی فکر کرد و آنی تصمیم گرفت: مریم صبر کن. مریم کلافه ایستاد و با اخم برگشت... آیه لبخند منحصر به فردش را به صورتش پاشید و گفت: امشب من به جات شیفت وای میستم!! مریم متعجب گفت شوخی میکنی؟ داری جدی میگی؟ لبخند آیه پر رنگ تر شد و گفت: نه شوخی نیست به پاس حرصی که امروز واس ما زدی!! این کار رو کردم که بعداً اگه جوش در آوردی نگی تقصیر اون روزی بود که به خاطرت حرص خوردم! مریم گویی همه چیز را فراموش کرده با شوق به سمت آیه آمد و شالاپ شالاپ گونه هایش را بوسید و با ذوق گفت: وای مرسی مرسی آیه جبران میکنم تو خیلی خوبی! آیه دستهای حلقه شده مریم دور گردنش را باز کرد و درحالی که خودش را عقب می کشید زیر فشار دستهای مریم گفت: میدونم میدونم خوبم حالا ولم کن خفه شدم! مریم دستهایش را باز کرد و آیه موهایش را مرتب کرد و در همان حین گفت: نامزد بدبخت تو گناه نکرده زن پرستار گرفته! خواهشاً این فرصتو خراب نکن و یه شب درست براش بساز! باز رگ کِنسیت گل نکنه پاشید برید پس کوچه های جمهوری دم ساندویچی رستم کثافت بندری بخورید! مثل یه زوج متشخص برید یه رستوران معمولی حالا نمیخواد زیاد هم رؤیایی باشه!! اوکی؟ مریم که این حال خوش را مدیون آیه بود چشم بلند و کشیده ای گفت و با یک بوسه دیگر اتاق را ترک کرد. آیه لبخند عریض تر از قبل خود را حفظ کرده بود و همانطور که در آینه لباس و مقتعه اش را چک می کرد زیر لب زمزمه کرد: اینم از صدقه ای که امروز یادمون رفت بدیم و دادیم... لیوان نسکافه تقریبا داغم را به دست گرفتم و وارد محوطه بیمارستان شدم و شماره مامان عمه را گرفتم دومین بوق بود که گوشی را برداشت: جانم آیه جان _سلام مامان عمه خوبی؟ خواستم خبر بدم من امشب نمیام خونه جای مریم شیفت وایستادم. نگران نباش یا تو برو خونه بابا اینا یا میگم ابوذر بیاد کدومش راحت تری؟ _تو باز از خود گذشتگیت گل کرد؟ مریض میشی آیه! بی خوابی هم یه نوع مرضه! تو که باید بهتر بدونی. لبخندی رو لبهایم می نشیند برای این مادرانه های عین مادر پشت خط _فدات بشم نگران نباش من هر وقت یه تایم خالی پیدا کنم مثل معتادها می خوابم غصه منو نخور. حالا میری خونه بابا اینا یا ابوذر و خبر کنم؟ غرغر کنان می گوید: خود دانی ... منم جایی نمیرم به اون شازده خبر بده بیاد بلکم ما تمثال مبارکشون رو زیارت کنیم بعد چند وقت. در دلم زمزمه کردم بیچاره ابوذر!! همین هفته پیش یک شب پیش ما بود! _چشم غرغرو خانم امری فرمایشی نداری علیا مخدره؟ _خیر امری نیست! مواظب خودت باش به خودت برس یه چیز درست درمون بخور... _چشم چشم چشم... خیلی ممنونم که اینقدر به فکرمی با اجازت قطع کنم الآن به ابوذر زنگی میزنم. _خداحافظ _یاعلی خداحافط گوشی را قطع کردم و روی نیمکتی که بی صدا به اسم خودم زده بودم نشستم... به لیوان نسکافه ای که حالا دیگر ولرم شده بود نگاه کردم میخواستم فکرم را متمرکز کنم روی یک چیز و مهم نیست آن چیز چه چیز باشد! فقط یک چیز باشد! مثل یک دغدغه! یا رؤیا یا برنامه ریزی برای برای ده دقیقه دیگر یا هر چیز دیگری لبخندی به لبم نشست. من از فرط دغدغه زیاد هیچ دغدغه ای برای فکر کردن نداشتم نسکافه را مزه مزه کردم ... و به سر و صداهای دور و برم گوش دادم! ترجیح دادم به جای تمرکز روی یک چیز کمی آرامش پیدا کنم. یادم افتاد به ابوذر زنگ نزدم ... شماره اش را گرفتم و پنجمین بوق بود که پاسخم را داد... صدایش عجیب خسته بود: _سلام عزیزم _سلااام آقا ابوذر خوبی داداش؟ نخسته؟ چه صدای داغونی بهم زدی خسته میخندد و میگوید: دارم از خستگی میمرم!! امروز حاج رضا علی رودمونو هم داشت میکشید بیرون! از بس ازمون کار کشید _برای مدرسه؟ هنوز تموم نشده؟ _دیگه آخراشه راستش اصلا نیاز نبود ماها کار کنیم ولی حاج رضا علی حکم کرد که همتون یه دستی به پی اینجا باید بکشید باقیات والصالحاته! وای آیه نا ندارم _یعنی عاشق حاج رضا علی ام با این راهکار های عالمانه اش برای آدم کردن شماها! حرصی میگوید:خیلی دلت خنکه نه؟ حرص درآورتر میگویم: خیلی راستی با تمام خستگیت امشب باید بری خونه ما به جای مریم شیفت وایستادم مامان عمه تنهاست. از روی بیچارگی می نالد: آیه... آیه... من به تو چی بگم! خدای من ... الآن وقت از خود گذشتگی بود؟ آخه الآن؟ نه الآن؟ اینبار دلم واقعا برایش میسوزد دلجویانه میگویم: الهی فدات شم میخوای بگم کمیل بره تو بری خونه بخوابی؟ حق به جانب میگوید:اولا خدا نکنه دوما لازم نکرده همینجوریشم از زیر بار درس خوندن در میره همینم مونده بفرستیش خونه عمه لبخندی به روی لبم مینشنید از این به فکر بودنش و در دلم برای هزارمین بار قربون صدقه اش میروم و میگویم: مرسی عزیزم من دیگه باید برم کاری نداری؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
‌‌‌•┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 قسمت4 در دلم برای هزارمین بار قربون صدقه اش میروم و میگویم: مرسی عزیزم من دیگه باید برم کاری نداری؟ _نه مواظب باش خداحافظ قبل از قطع کردن گوشی سریع میگویم: راستی ابوذر... _جانم؟ _میخواستم بگم... برات متأسفم اونم از صمیم قلب خبر بدی برات دارم و اونم اینه که مامان عمه دیروز یه سریال کره ای جدید گرفته!! پفک با خودت ببر لازمت میشه! تقریبا فریاد میکشد: آیـــــــــه من زنده ات نمیزارم! بی توجه به داد و بیدادهایش تند و سریع میگویم: فدات بشم یاعلی خداحافظ. و گوشی را قطع میکنم... نگاهی به آسمان صاف و نگاهی به لیوان نسکافه سرد شده و غیر قابل شربم می اندازم و لبخندی میزنم و با خودم میشمارم... مبادا هنوز تعداد شکرهایم به هزارمینش در امروز نرسیده باشد بابت تمام این داشته ها ... می شمارم بابت این پرخوری که خدا نصیبم کرده پرخوری حسرت... می شمارم مبادا کم شود شکرهایم بابت نداشته هایم... لیوان نیمه خورده را به سطل آشغال می اندازم و در حالی که خودم جانم را بابت این اسراف ملامت میکنم به بیمارستان برمیگردم. ابوذر با لبخند گوشی را قطع میکند. مثل تمام روزهای عمرش اعتراف میکند به خودش برای داشتن اینچنین خواهری تا عمر دارد سپاسگذار خدا باشد کم نیست! کتابهایش را جمع میکند و این اعتراف را هم بی ربط پیوست میکند به اعتراف قبلی که واقعا نمیتواند با این حال خسته درس بخواند ترجیحا دور نمره بالاتر از 18 را در ذهنش خط میکشد... از پشت ویترین مغازه بیرون می آید و چراغ ها را یکی یکی خاموش میکند و بعد از قفل در شیشه ای مغازه، کرکره های آن را پایین میدهد! حتی نای رانندگی کردن هم ندارد به زحمت ماشین را روشن میکند و به سمت خانه عمه عقیله اش حرکت میکند و با همان حال خسته نذر و نیاز میکند که عمه عقیله به عادت همیشگی مجبورش نکند سه قسمت فیلمهای مورد علاقه اش را یکجا با هم ببینند! نزدیک خانه عمه که رسید تلفن همراهش زنگ خورد. با دیدن نام خانم مبارکی سریع دگمه سبز رنگ را فشرد: _سلام علیکم بفرمایید خانم مبارکی صدای نازک دختر پشت خط در گوشش پیچید: سلام آقای سعیدی ببخشید دیر وقت مزاحمتون شدم میخواستم بگم یه مشکل برام پیش اومده و نمیتونم فردا بیام ممنون میشم اگه با مرخصیم موافقت کنید... ابوذر نگران میپرسد: اتفاقی افتاده خانم مبارکی کمکی از دست من بر میاد؟ لبخندی ناخود آگاه بر روی لب های دخترک مینشیند از این لحن نگران مرد پشت خط هیجانش را کنترل میکند و میگوید: نه راستش مادرم یکم حالش خوب نیست بهتر دیدم که تو خونه بمونم و ازش مراقبت کنم البته با اجازه شما. ابوذر جدی میگوید: این چه حرفیه خانم مبارکی مادرتون از هر چیزی واجب تره مشکل جدی که نیست؟ کمکی از دست من بر نمیاد؟ دخترک دستش را روی قلبش میگذارد و در حالی که سعی میکند با التماس به آن توده ماهیچه ای حالی کند اینقدر تند نکوبد مبادا مرد پشت خط متوجه این هیجان شود آرام با ترس به اینکه نکند صدایش بلرزد میگوید: نه... نه آقای سعیدی مشکل اونقدرا حاد نیست یه سرما خوردگی ساده است ... ابوذردر ماشین را میبنند و آن را قفل میکند و در همان حال میگوید: از نظر من مشکلی نیست اگر میخواید میتونید بیشتر هم بمونید من میتونم با آیه صحبت کنم که چند روزی جای شما بایسته. اگر کمی بیشتر از این مکالمه شان طول بکشد بعید نیست که عنان از کف بدهد... برای همین هول شده گفت: نه... گفتم که نیازی نیست... ببخشید آقای سعیدی مادرم صدام میکنه کاری با من ندارید؟ _نه بفرمایبد به مادرتون برسید باز هم مشکلی بود خبرم کنید در خدمت هستم _چشم حتما خداحافظ _خدا نگهدار خانم... ابوذر زنگ در را فشرد و در دلش اعتراف کرد هنوز هم برای این دختر نگران است هنوز هم میترسد... از راه کجی که قبلا دیده بود میترسد... دخترک اما گوشی را که قطع کرد سست و کرخت به گوشه ای دیوار سر خورد. به صفحه موبایلش خیره شد... اشکهایش سرازیر شد! از خودش بدش آمد... از این توقعات بی جایش از اینکه مجسمه قداست زندگی اش را حق خودش میداند! از خیالاتش از نگرانی هایی که رنگ انسان دوستی ... رنگ ناموسِ همه را ناموس خودپنداری اما او مداد رنگی خیالش را برداشته بود و با لجاجتی بچگانه میخواست رنگ عشق رنگ محبت خاص به آنها بزند... از اینکه اینقدر علاقه به گول زدن خودش داشت از خودش بدش می آمد... آهی کشید... به سمت دستشویی رفت و در آینه چند دقیقه به خودش خیره شد... آرام زمزمه کرد: شیوا یه نگاه به خودت بنداز... بس کن ... خودتو ببین! تو تندیس هر چی کثافته تو عالمی ... که اگه ابوذر نبود معلوم نبود تو کدوم لجن زاری داشتی فرو میرفتی... پس تمومش کن... ازت خواهش میکنم شیوا از فکرش بیا بیرون ...شیوا قسمت میدم...تو ابوذر رو میشناسی ... اون اگه بفهمه ممکنه... شیوا... و هق هقش بلند شد دستش را روی دهانش گذاشت مبادا مادرش بیدار شود... 🌸🌸🌸🌸🌸
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗#عقیق💗 قسمت4 در دلم برای هزارمین بار قربون صدقه اش می
فقط استاده ابوذر حاج رضا علی و تیکه کلامش: ذکر بگو جاهل🚶🏻‍♂ پیشنهاد میکنم طعم عارفانه این رمان رو بچشید😋✨
به هیچ کس اجازه ندهید پشت سر آقا حرف بزند 👊🏽❗️ _شهید‌محمودرضا‌بیضایی •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دنیـا‌آدم‌را‌گول‌نـمی‌زندآدم‌گـول‌دنیا‌را می‌خورد🙂...! -شهید‌مطهـری EHGHE FOUR HARFE