سلام حضرت نجات ، مهدی جان
می بینی روزگار پردرد و تلخمان را ؟
می بینی دلهای داغدار و ِسینه های به خون نشسته مان را ؟
می بینی اشک های جاری و بغض های فرو خورده ی بی پایانمان را ؟
می بینی هزار زخم بی مرهم بر پیکر نحیف آرزوهایمان را ؟
می بینی دردهای ناتمام و اضطراب کشنده مان را ؟
اینجا ... در انتهای کور و تاریک و جهنمی آخرالزمان ، ما هر روز برزخ را مرور می کنیم ...
می ترسیم بهشت ندیده از دنیا برویم ...
بیا و رهایمان کن از هجوم رنج ها ...
اللهم عجل لولیک الفرج
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
@eshgheasemani
┄┅═✼💗✼═┅┄
#یا_صاحب_الزمان😔
کاش میشد که خبردار شوم این ایام
ساعت چند و کجا روضه ی مادر داری
#یا_زهرا
آقا سلام، روضه #مادر شروع شد
باران اشک های مکرر شروع شد
آقا اجازه هست بخوانم برایتان ؟
این اتفاق از #دم_یک_در شروع شد...
⚫️ ایام فاطمیه تسلیت باد⚫️
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
@eshgheasemani
┄┅═✼💗✼═┅┄
💫پـیرمـردۍ با پـسر و عـروس و نوه اش زندگے میڪرد...
او دستانـش می لرزید و چـشمانش خـوب نمیدید و به سختے می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شڪست...
پـسر و عـروس از این ڪثیف ڪاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ ڪاری بڪنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد...
💫آنها یڪ میز ڪوچڪ در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایۍ آنـجا غذا بخورد. بعد از این ڪه یڪ بـشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شڪست دیگر مجبور بود غذایش را در ڪاسه چوبی بخورد، هروقت هم خـانواده او را سرزنش میڪردند پدر بزرگ فقط اشڪ میریخت و هیچ نمیگفت...
💫یڪ روز عصر قبل از شـام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد ڪه داشت با چند تڪه چوب بازی میڪرد. پدر روبه او ڪرد و گفت: پسرم دارے چی درست میڪنی؟ پـسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان ڪاسه های چوبی درست میڪنم ڪه وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید!
•••یادمان بماند ڪه:
"زمین گرد است..."•••
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
@eshgheasemani
┄┅═✼💗✼═┅┄
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
🌷-----*~*💗*~*-----🌷
#عشق_آسمانی 💗👇
┄┅═✼💗✼═┅┄
@eshgheasemani
┄┅═✼💗✼═┅┄