eitaa logo
؏ــــشـق بـہ مۅڵا
79 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
57 فایل
🔮نـسݪ مـا نـسݪ ظـهور اسـٺ اڱـر بـرخـیزیـمـ✌🏼❣️ ڪانال مربـوط به امـام زمـان [عج] و رهـݕـر عـزیزمـوݩ✨ لطفالفت ندید🌹..!
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطره ای از سید رضا علیزاده از ذاکرین اهل بیت از حسین محرابی🌹: او گفت: یک روز به بهشت رضا رفته بودم در کنار مزار شهید مدافع حرم رضا اسماعیلی خلوت کرده بودم🌱. شهید حسین محرابی کنارم آمد و دستم را گرفت و گفت بیا. گفتم کجا؟ گفت بیا یک (س) برام بخون💔. گفتم شما برو من میام. یک ربع منتظرم شد تا رفتم پیشش. خانواده شهید محرابی هم اونجا حضور داشتند. کنارش نشستم. گفت برام روضه حضرت رقیه(س) را بخون✨ گفتم کدوم روضه ایشان را بخونم. گفت روضه ای که تو همه ی مراسمات او می خونی بعد ادامه داد روضه ای که سه ساله امام حسین(ع) را زدند.😔😔 گفتم من روضه را می خونم ولی نقد چی بهم میدی؟ گفت: شفاعت.👌 بعد ادامه داد وقتی من را میارن چهره غرق به خون من را خواهی دید.☝️ سپس ادامه داد من روضه را با دو سه مصرع شروع می کنم شما بقیه اش را بخون...👇 موهامو کشید بابا بابا😭 هی گفتم بهش میام میام موهام و نکش میام میام😭😭 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میگفت خسته نشدۍ از این همه رفاقت با شهدا..؟! گفتم چرا #خستہ بشم..؟ تازه دارم راه🛣 درست رو میرم... گفت سخت نیست دارۍ مثہ شهدا رفتار میکنے..! گفتم خیلۍ سخته ،مثه نگه داشتن آتیش🔥 تو دسته ولی تازه دارم معنی #عشـق♥️ رو میفهمم... گفت باشہ اصلا هرچۍ تو بگے ولی آخر این #رفاقـت چیه...؟! گفتم : لیاقت نوکری #حضرت‌زینـب (س) مهر تایید #عمہ‌سادات🌸 برگشت گفت میشہ منم با شهدا دوست بشم...؟! منم این رفاقتـو میخوام... حالا باید چیکار کنم مثہ #شهدا بشم اخرهم شهید شم...؟! گفتم یہ شرط داره ، گفت چہ شرطۍ؟ گفتم: #شهادت بہ‌شرط رعایت... گفت باشہ هرچند سختہ‌ولے میخوام #شهیدانه زندگے کنم تا مثہ شهدا بمیرم...🌙 #شهید_مدافع_حرم حمیدسیاهکالی مرادی 🌹 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌷 💞 🔰شهید حسن غفاری در متولد شد. زمستان سال ۸۵ کرد و حاصل این مهلا خانم و علی آقا است. شهید می گوید: در روز هر کسی چیزی می‌گفت؛ یکی می‌گفت دویست سکه، و دیگری می‌گفت کم است. بزرگ مجلس گفت‌: 🔰 مهریه را کی و کی داده، اما به دختر ارزش می دهد. در تمام این حرفها و چانه زنی‌های مهریه من همه حواسم به بود،هر بار که صدای حضار مجلس بلند می‌شد و صدای دیگری بلند تر، حسن غمگین و غمگین‌تر می‌شد، و هر لحظه بیشتر می شد 🔰تا اینکه سرآمد و به پدرم گفت‌: حاج آقا اجازه می‌دهید من با فاطمه خانم چند دقیقه خصوصی صحبت کنم، وقتی به اتاق رفتیم گفت‌: کالا که نمی‌خواهم بخرم که در قبالش بخواهم یک تعداد خاصی بدهم یک می‌دهم، اگر شما هم باشید، به حضار مجلس هم همان را می گوییم. 🔰نظرت با هفت عشق:💗 قم، مشهد، سوریه، کربلا، نجف، مکه، مدینه چیست⁉️ و هر تعداد سکه که خودت مشخص کنی. از این حسن خیلی خوشحال شدم، و همه سفرها را با هم رفتیم. یک سال آخر همیشه از شهادت و رفتن صحبت می‌کرد، اصلا حال و هوایش به کل تغییر کرده بود. در این دنیا بود اما با و دوستان شهیدش زندگی می‌کرد. هر وقت تنها می‌شدیم، 🔰می گفت: جان راضی شو من به سوریه بروم دیگه این دنیا برایم هیچ جذابیتی ندارد. من شهادت هستم...دو روز مانده بود به رمضان روز اعزامش بود، همه مایحتاج منزل را خرید به غیر از خرما، گفتم‌: حسن جان فقط خرما نخریدی. با هم کردیم. رفت چند دقیقه بعد برگشت، دو تا جعبه خرما خرید، آورد خانه🏚 و گفت: 🔰فاطمه خانم بیا این هم من برای شما و . رفتم قرآن📖 را آوردم و گفتم: حالا که برگشتی بیا از زیر قرآن رد شو، گفت: اول شما و بچه ها رد شوید ما رد شدیم و گفتم‌: حالا نوبت شماست، گفت: می‌ترسم نکند حاجت دل💘 من را ندهد، گفتم: به خاطر دل من که راضی شود از زیر رد شو، و از زیر قرآن ردش کردم و گفتم: خدایا هرچه خیر است برای من بفرست. 🔰همیشه می‌گفت دارم با زبان روزه و تشنه لب مثل آقا اباعبدالله شوم و اگر فرصتی باشد با خون💔 خودم بنویسم ‌قائدنا خامنه‌ای‌ و می‌گفت: دوست دارم من را غیر از این که حالا هستم ببینید و سفارش می کرد اگر من# شهید شدم نگذار بچه‌ها صورت من را ببینند. همان شد که می‌خواست، با زبان روزه، و بر اثر خمپاره☄ شهید شد که از صورتش چیزی باقی نماند. 🌷 🌷
یه تیکه کلام داشت؛ وقتی کسی می‌خواست غیبت کنه، با خنده می‌گفت : «کمتر بگو» طرف می‌فهمید که دیگه نباید ادامه بده ... 🌷 @eshghmulaali99