eitaa logo
؏ــــشـق بـہ مۅڵا
80 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
57 فایل
🔮نـسݪ مـا نـسݪ ظـهور اسـٺ اڱـر بـرخـیزیـمـ✌🏼❣️ ڪانال مربـوط به امـام زمـان [عج] و رهـݕـر عـزیزمـوݩ✨ لطفالفت ندید🌹..!
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌‌ 📚 📖قسمت 4⃣4⃣ 📚📖هفته های آخر آمادگی برای عملیات بود،یه روز ما دیدیم ماشینی اومد و در محوطه ی اردوگاه توقف کرد.در باز شد و آقا حسین با دوتا عصا پیاده شد. ✳️همه تعجب کرده بودیم. هیچکس فکر نمی کرد اوبا اون مجروحیت سختی که داشت دوباره به منطقه برگردد.بچه‌ها از خوشحالی نمی دونستن چیکار کنن. ✅حسین با اونکه هنوز نمی تونست به درستی راه بره و با تنی مجروح،برای شرکت در عملیات اومده بود،بدنش به شدت ضعیف شده بود.اصلا توانایی لازم رو نداشت. 🌟کاملا مشخص بود به جهت دیگه ای اومده بود جبهه گویا می دونست که این آخرین دفعه است.چون واقعا از لحاظ جسمی در موقعیتی نبود که به منطقه بیاد.معلوم بود از بدن نحیف و زخم خورده اش ملتمسانه خواسته بود که این عملیات رو با او بیاد و تحمل کنه. ✳️هرچه به عملیات نزدیک می شدیم حال و هوای حسین هم تغییر می کرد. دیگه از اون فرد شوخ و شلوغ خبری نبود. نه اینکه زخمها و جراحاتش خستش کرده باشه،بلکه حالت خاصی داشت. ✨بیشتر توی خودش بود.در کلیه ی فعالیت ها حاضر و ناظر بود اما زیاد محوریت نداشت.در واقع داشت بچه‌ها رو برای بعد خودش آماده می کرد.سعی می کرد در تصمیم گیری ها نقش کمتری داشته باشه می خواست راه رو برای بچه‌ها باز کنه تا در غیابش بتونن کارارو بگردنن. ✳️و سعی می کرد خودش نیز برای عملیات آماده کنه او هیچوقت دوست نداشت که سربار کسی باشه و نمی خواست جلوی دست و پا رو بگیره وبر مشکلات واحد اضافه کنه. برای باز کردن گرهی اومده بود و باید توانش رو بالا می برد. ✔️به روایت از مجید آنتیکی ... 🍃🌹🍃🌹 😷 〰〰〰✨🌹✨〰〰〰      @eshghmulaali99 📎 با ما همراه باشید👆
‌‌ 📚 📖قسمت 5⃣4⃣ 📚📖چند روزی مونده بود به عملیات اومد کنار اتاق بچه ها.با دوتا عصا زیر بغلش.بهش گفتم:حسین چطوری؟گفت:خوبم فقط این عصاها مزاحمن.گفتم:خب چاره چیه؟ باید تحملشون کنی.گفت:چاره اینه که بندازمشون کنار. ✅و بدون معطلی عصاها رو به گوشه ای انداخت و شروع کرد به راه رفتن ، مشخص بود خیلی درد می کشه چون به سختی راه می رفت.گفتم:حسین آقا می خوری زمین مجبور میشی دوباره برگردی عقب. 💠سرش رو برگردوند و گفت:حسین جان!دیگه به رفتن ما چیزی نمونده،این عصاهارو هم دیگه نمی خوام.اگه به اینا وابسته باشم حالا حالاها موندگارم.دیگه تا آخرین لحظات هم عصا بدست نگرفت.همونطور راه می رفت و تمرین می کرد. ✅او حتی با تن مجروح در آخرین مانور لشکر شرکت کرد. یکی دوروز مونده به عملیات قرار شد غواصان خط شکن به همراه بچه‌های اطلاعات،روی رودخونه بهمن شیر مانوری انجام بدن تا آمادگی لازم برای مأموریت اصلی پیدا کنن. ✳️اون روز حسین روی شن های کنار بهمن شیر مانند غزال تیز پا می دوید شور و شعف خاصی داشت.چشماش برق می زد.وقتی دیدم با اون تن مجروح می دود صداش کردم و گفتم:حسین در چه حالی؟ ✳️همونطور که می دوید گفت: خوب!، خوب! حالتش طوری بود که فهمیدم حسین رفتنیه.یه شب که بچه‌ها خواب بودن باهم مشغول صحبت شدیم. دوستای شهیدش رو یاد کرد و بحالشون غبطه می خورد.بچه‌های واحد رو نشون میداد و می گفت:اینا رو نگاه کن ضمیرشون پاکه پاکه و مستعدرشد و تعالی. 🕊از راه می رسند و دوماه نشده پر میکشن و میرن ولی ما همینطور موندیم.وقتی این حرفارو میزد اشک تو چشاش بود و بغض تو گلوش.قفس دنیا براش تنگ شده بود،دیگه نمی تونست بمونه،این دفعه اومده بود که بره. ✳️شب عملیات فرا رسید.بچه‌ها همه تقسیم شدن و هرکس به یگانی مأمور شد.چون انتقال وهدایت نیروهای رزمی به سمت دشمن به عهده ی بچه‌های اطلاعات بود،همه‌ی بچه هایی که بارها کارهای شناسایی رو انجام داده بودن می بایست جلودار و راهنمای یگان های خط شکن می شدن. ✔️راویان:۱-حسین ایرانمنش ۲-مجید آنتیکی ... 🍃🌹🍃🌹 😷 〰〰〰✨🌹✨〰〰〰      @eshghmulaali99 📎 با ما همراه باشید👆
‌‌ 📚 📖قسمت 6️⃣4️⃣ 📚📖حسین قرار بود لب رودخونه بمونه و بچه‌ها رو وارد آب کنه بعد خودش روبه سنگر ما که فاصله چندانی با رود نداشت برسونه.بین سنگر ما و نقطه حرکت بچه‌ها با تلفن صحرایی رابطه داشتیم. ‼️هنوز بچه‌ها حرکت نکرده بودن که حسین تماس گرفت و گفت:حاجی خیلی وضع خرابه.-گفتم:چرا مگه چی شده؟-گفت:آب شدیدا موج داره.بعید میدونم کسی بتونه خودش رو به اون طرف برسونه. ⭕️-گفتم:چاره ای نیست.به هر حال باید بچه‌ها رو بفرستم.تو حسن یزدانی رو توجیه کن و بگو به امیدخدا و بدون تردید حرکت کنه به سمت دشمن. 🔴نیروها وارد آب شدن ،حسین خودش رو به من رسوند وقتی دیدمش بی قرار بود و تا اون موقع و در اون شرایط سخت اتفاق نیفتاده بود اشک چشمش رو ببینم.-گفتم:چطوری حسین؟با حالت گریه گفت:بعید میدونم کسی سالم به ساحل برسه،مگه اینکه حضرت زهرا واقعا کمکمون کنه. ❌در همین موقع سجادی-یکی از نیروهایی که وارد آب شده بودن-پیش من اومد و با ناراحتی گفت:همه ی مارو آب برگردوند.حسین بلند شد و گفت:من رفتم لب آب.می خواست ببینه صدای بچه ها رو می شنوه یانه.آب خیلی متلاطم بود و صدای بچه ها نه به ما می رسید نه به عراقی ها و این معجزه‌ای الهی بود. 🚫تا بچه‌ها بتونن با نهایت اختفا به دشمن نزدیک بشن.هنوز چهل دقیقه از رفتن بچه‌ها نگذشته بود که حاج احمد رسید به همون نقطه ای که ما باورمون نمی شد.وقتی تماس گرفت و موقعیت خودش رو اعلام کرد گل از گل حسین شکفت.بلافاصله تماس گرفت و گفت:وضع خوبه. ✳️هیچ چیز دیگه ای اون شب نمی تونست حسین رو آروم کنه بی تابی او فقط با موفقیت بچه‌ها رفع می شد.و اکنون چنین شده بود.حضرت زهرا واقعا کمکمون کرده بود. ✔️به روایت از سردار حاج قاسم سلیمانی ... 🍃🌹🍃🌹 😷 🌿 〰️〰️〰️✨🌹✨〰️〰️〰️ @eshghmulaali99 📎 با ما همراه باشید👆
‌‌ 📚 📖قسمت 7️⃣4️⃣ 📚📖روز دوم،عملیات به سمت جاده ی ام القصر ادامه می یافت.قرار بود لشکر شب وارد عمل بشه.از طرف فرماندهی دستور رسید به واحد اطلاعات که هرچه زودتر یه گروه برای شناسایی به خط مقدم اعزام بشه. ⁉️حسین با همون وضعیت جسمی که داشت خودش رو آماده کرد و سوار موتور شد.ما هم همینطور.همگی با چهار موتور سیکلت بطرف جاده ام القصر راه افتادیم.حسین با وجود ضعف شدیدی که داشت با سرعت توی جاده حرکت می کرد ماهم به دنبالش. 🚫دشمن دو طرف جاده رو بشدت می کوبید.نزدیکی های خط یه هلی کوپتر عراقی بالا سرمون ظاهر شد و راکتی شلیک کرد.فکر کردیم این شلیک بطرف ماست بخاطر همین فوری از موتورا پیاده شدیم و موضع گرفتیم. 🔴اما راکت به یه دستگاه ایفا که پشت سرمون بود اصابت کرد و منفجر شد. دوباره سوار شدیم و راه افتادیم.باید سه راهی کارخونه ی نمک بود.دشمن آتش شدیدی روی این منطقه متمرکز کرده بود اما حسین راحت و بی خیال جلو می رفت و با کمک بچه‌ها منطقه رو شناسایی کرد. ✅بعد اتمام مأموریت به خط خودی برگشتیم.تو راه از چهره‌ی حسین بخوبی معلوم بود که هر لحظه منتظر گلوله ایه تا بیاد و اون رو به آنچه که می خواست برسونه.وقتی به خط خودی رسیدیم،گزارش شناسایی رو به فرماندهی دادیم اما همون موقع قرارگاه اعلام کرد که امشب هم لشکر حضرت رسول وارد عمل میشه. ⚪️به همین خاطر قرار شد که بچه‌ها برای یه استراحت کوتاه به مقر اصلی واحد در عقبه بروند و فرداش دوباره برگردن منطقه،همه به همراه حسین سوار قایق شدیم و به ساختمون واحد که در کنار اروند بود اومدیم. ✔️به روایت از مجید آنتیکی ... 🍃🌹🍃🌹 😷 🌱 〰️〰️〰️✨🌹✨〰️〰️〰️ @eshghmulaali99 📎 با ما همراه باشید👆
‌‌‌ 📚 📖قسمت 8️⃣4️⃣ 📚📖اون روز بعداز ظهر من و مهدی پرنده غیبی،باهم بودیم که حسین سوار بر موتور از راه رسید.پونزده روز قبل موقعی که در هور العظیم بودم،خواب دیدم حسین شهید شده،دیگه تواین پونزده روز کارم شده بود گریه و زاری. ✳️وقتی برای عملیات والفجر هشت خودم رو رسوندم،خیلی مشتاق بودم که حتما حسین رو ببینم.بخاطر همین وقتی دیدم داره میاد اشکم جاری شد.از موتور که پیاده شد در آغوشش گرفتم. می بوسیدمش و گریه می کردم. ✨می دونستم که بزودی رفتنیه.نه تنها من که برای همه این قضیه آشکار بود. حسین رو به مهدی کرد و گفت:دیگه شما کاری ندارین؟من دارم میرم.هم من و هم مهدی فهمیدیم که منظورش از رفتن چیست؟چون کاملا از لحنش مشخص بود. ✳️مهدی نتونست خودش رو نگه داره و بی اختیار زد زیر گریه. هردو به حسین نگاه می کردیم و اشک می ریختیم.مهدی گفت:حسین آقا تو که اهل این حرفا نبودی.از تو بعیده اینطوری صحبت کنی. تو که رفیق با معرفتی بودی. ✅حسین به آرامی گفت:به خدا قسم دوساله بخاطر رفاقت با شماها موندم. بعد از شهادت اکبر شجره این دوسال رو فقط به هوای شما صبر کردم.دیگه بیش از این ظلمه بمونم.انصاف بدین،اون طرف هم کسانی منتظرم هستن. ✳️مهدی سرش رو پایین انداخت و گریه می کرد. گفت:باشه حسین آقا،حرف حرف خودته.و دیگه هق هق گریه امونش نداد.احساس کردم زمین و زمان برام تار شده،کاری از دستمون بر نمی اومد.عزم رفتن داشت. 🌟همونطور که می خندید جلو اومد و با من و مهدی خداحافظی کرد. سوار موتورش شد و رفت. ✔️به روایت از حمید شفیعی ... 🍃🌹🍃🌹 😷 💫 〰️〰️〰️✨🌹✨〰️〰️〰️ @eshghmulaali99 📎 با ما همراه باشید👆
‌‌‌ 📚 📖قسمت 9️⃣4️⃣ 📚📖حسین همیشه قبل از رفتن به شناسایی با بچه‌ها خداحافظی می کرد. من هر بار که می خواستم با او روبوسی کنم مانع می شد و به شوخی می گفت:خیالت راحت باشه من سالم می مونم.مطمئن باش که طوریم نمیشه. ✅اما اون روز وقتی داخل اتاق شد و اومد پیش من.دیدم حال و هوای دیگه ای داره.منو تو بغلش گرفت و چندبار بوسید.-گفت:حسین آقا منو حلال کن.نمی دونستم چی بگم،زبونم بند اومده بود. ✳️بغض گلوم رو گرفته بود و نمی ذاشت حرف بزنم.تا به حال اینطور خداحافظی نکرده بود.ما ازسال شصت و یک باهم بودیم.تو خیلی از عملیاتا شرکت داشتیم.چندین مأموریت شناسایی رفته بودیم و برای هر کدومش باهم وداعی داشتیم.اما هیچ کدوم مثل این یکی نبود.هیچ کدوم اینطور بوی شهادت نمی داد.۱ ✨اون شب بچه‌ها استراحت کردن،چون همونطور که گفتم قرار بود لشکر حضرت رسول وارد عمل بشه. صبح روز دوم بعد از نماز مجلس عزاداری و دعا برپا بود. حدود بیست و پنج نفر از نیروهای اطلاعات داخل اتاقی در همون ساختمون واحد اطلاعات دور هم جمع بودن، بچه‌هامتوسل به خانم فاطمه زهرا شدن. 🌟کلا طی اون یه هفته ی آخر همه‌ی مجالس عزاداری به نیت حضرت زهرابرپا می شد.همه شور و حال خاصی داشتن.هرکس گوشه ای نشسته بود و ضجه می زد.انگار می دونستن که این آخرین عزاداریه.۲ ✔️راویان:۱-حسین ایرانمنش ۲-مجید آنتیکی ... 🍃🌹🍃🌹 😷 🌱 〰️〰️〰️✨🌹✨〰️〰️〰️ @eshghmulaali99 📎 با ما همراه باشید👆
‌ ‌‌‌ 📚 📖قسمت 0⃣5⃣ 📚📖اونایی که قرار بود اون طرف اروند برن،زودتر صبحونه خوردن و آماده شده بودن.شهید یوسف اللهی به من گفت:برو یگان دریایی و یه قایق بگیر که بچه‌ها رو به اونطرف آب ببره. ✳️داشتم چایی می خوردم ،گفتم: همین الان که چاییم رو بخورم ، رفتم.اکثر بچه‌ها از اتاق خارج شده بودن و توی حیاط ساختمون ایستاده بودن.حسین هم توی حیاط بود.گروهی که قرار بود جلو بره همراه حسین به طرف بیرون ساختمون راه افتادن. 🔴یهو همون لحظه سرو کله ی هواپیماهای عراقی پیدا شد. اول فقط صداشونو شنیدیم اما بعد چند لحظه اونارو بالای سرمون دیدیم.حسین برگشت و رو به بچه‌ها فریاد زد:هواپیما،سریع پخش بشین.یه جا نایستین. ‼️بچه‌ها اکثر رفتن تو اتاقای ساختمون.عده‌ای هم که می خواستن بیان بیرون برگشتن.حسین همچنان وسط حیاط ایستاده بود. یه مرتبه با همون پای مجروح به طرف ما دوید و فریاد زد.بچه‌ها راکت.... 🚫هنوز حرفش تموم نشده بود که چند انفجار پی در پی صورت گرفت. هواپیماها سه راکت زدن،دوتا به طرفین ساختمون و یکی هم درست به همون اتاقی که بچه‌ها داخلش بودن. 🔴وقتی انفجار انجام شد فهمیدیم راکت شیمیایی زدن.با این حال اتاق رو سر نیروها خراب شد و مواد شیمایی به شکل مایع روی بدن بچه ها ریخت. مقداری آجر و خاک هم به سر و صورت اونایی که داخل حیاط بودن،خورد. ❌حسین آسیبی ندیده بود.با شنیدن فریادهای شیمیایی!شیمیایی!هرکس بطرفی می دوید و از منطقه دور می شد. عده ی زیادی تونستن به میون نخلستونا برن و خودشون رو نجات بدن.حسین وسط راه ایستاد و گفت:یه سری زیر آوار موندن،باید بیاریمشون بیرون. 🚫منتظر کسی نموند و به داخل ساختمون برگشت. می دونست کارش چقدر خطرناکه.قبلا شیمیایی شده بود و هنوزم مجروحیتش خوب نشده بود. برای همین بدنش حساسیت بیشتری داشت. 🔴از همه مهمتر ماسک نزده بود اما دلش نمی اومد بچه ها رو بذاره و بره.ماهم با دیدن حسین نتونستیم فرار کنیم. برگشتیم تا با کمک او بچه‌ها رو نجات بدیم. ✔️به روایت از ابراهیم پس دست. 🍃🌹🍃🌹 😷 🏵 〰〰〰✨🌹✨〰〰〰  @eshghmulaali99    📎 با ما همراه باشید👆
‌ ‌‌‌ 📚 📖قسمت 1⃣5⃣ 📚📖به حسین گفتم:بابا خداوکیلی شما بیا برو ما بچه‌ها رو نجات میدیم.حسین!تو که وضعیتت از همه خرابتره،قبلا هم تو خیبر شیمیایی شده ای،لااقل برو اینجا نمون.ماسک هم نداری ، زود برو خودت رو شستشو بده. ‼️گفت:نترس،نگران نباش.خلاصه کلی اصرار کردم ولی گوش نداد.وقتی بالاسر خرابه های اتاق رسیدیم صدای حسین متصدی رو از زیر آوار شنیدیم که بدجوری داد و فریاد می کرد.۱ 💥راکت که منفجر شد ساختمون فرو ریخت من زیر آوار موندم اونایی که دم در اتاق بودن خودشون رو نجات دادن اما من و چندین نفر دیگه گیر افتادیم.من داد می زدم و کمک می خواستم که یه دفعه صدای حسین و بچه‌ها رو شنیدم. 🕊اونا کمک کردن و همه رو از زیر آوار کشیدن بیرون،اما فقط من زنده موندم. وزیری، دیندار، دامغانی،کیانی،و....همه شهید شده بودن.چون نمی دونستیم دقیقا چه کسانی تو اتاق بودن کار مشکل شده بود. من یادم افتاد شگرف نخعی قبل انفجار تو اتاق بود. ‼️به حسین گفتم:شگرف هنوز زیر آواره.تا این حرف رو زدم همگی دنبالش گشتن. اما پیداش نبود.حسین گفت:این طور نمیشه،برید لودر بیارین.همون موقع شگرف از راه رسید.گفتم:تو کجا بودی؟ مگه زیر آوار نموندی؟گفت:نه من فرار کردم. با اومدن شگرف دیگه بچه‌ها مطمئن شدن که کسی جا نمونده. ۲ ✳️قرار شد اونایی که سالم موندن به طرف اروند برن.من و حسین و شهید راجی و شهید شمس الدینی و چند نفر دیگه باهم راه افتادیم.شهید راجی به حسین گفت:تو دیگه نیا اون طرف.قبلا شیمیایی شدی،برو به خودت برس.حسین گفت:طوری نیس منم می خوام بیام. 🚫با قایق از اروند گذشتیم و به منطقه عملیاتی رسیدیم.هنوز نرفته بودیم که شهید شمس الدینی حالش بد شد. چون اولین تأثیر روی مصدوم شیمیایی حالت تهوعه.حسین به من گفت:شمس الدینی رو ببر لب آب و با یه قایق بفرست بره. ✨عجیب اینکه خودش وضع خوبی نداشت اما بازم نگران بچه‌ها بود.من منوچهر شمس الدینی رو بردم لب آب و بایه قایق فرستادم اون طرف اروند.وقتی برگشتم حسین پرسید:چیکار کردی؟گفتم:هیچی فرستادمش رفت.گفت:خیلی خوبه،حالا بیا بریم. 🔴هنوز به خط مقدم نرسیده بودیم که حسین هم حالش بد شد،ولی تحمل کرد و به راهش ادامه داد. هرچی جلوتر می رفتیم حالش بدتر می شد. تا جایی که دیگه نتونست با ما بیاد.شهید راجی همونجا او رو سوار ماشین کرد و برگردوند.۳ ✔️راویان:۱-حاج اکبر رضایی ۲-حسین متصدی ۳-ابراهیم پس دست ... 🍃🌹🍃🌹 😷 🏵 〰〰〰✨🌹✨〰〰〰      @eshghmulaali99 📎 با ما همراه باشید👆
‌‌‌‌ 📚 📖قسمت 2️⃣5️⃣ 📚📖حوالی ظهر بود که حسین اومد این طرف اروند حالش خیلی بد بود.دیگه چشماش جایی رو نمی دید.منم حال و روز خوبی نداشتم،اول فکر کردم طوریم نشده اما بعد یکی دو ساعت متوجه شدم چشمای خودمم نمی بینه.۱ ✅مجید آنتیکی سریع ماشینی جور کرد تا بچه‌ها رو به بیمارستان برسونه.جمعا چهار نفر شدیم. به بیمارستان صحرایی فاطمه زهرا(س) رسیدیم.حسین اونجا حالش بهم خورد و چون وضعش وخیم بود یکی از بچه‌ها خارج از نوبت برد جلوی صف پیش دکتر. 🔴من هم که ایستاده بودم تو صف خیلی شدید حالم بهم خورد.دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم.خدا رحمت کنه شهید یزدانی رو.اومد زیر بازوم رو گرفت برد جلو،گفت:این بنده خدا داره می میره.دکتر اومد معاینه کرد و دید حالم خیلی خرابه،چند قطره چکوند تو چشمام و من رو هم فرستاد پیش حسین.تا بفرستن اهواز. 🔴من و حسین هردو بدحال بودیم اما او سعی می کرد تحمل کنه و خودش رو سرپا نگه داره، همون موقع دوباره هواپیماهایی عراقی اومدن محدوده ی بیمارستان رو بمبارون کردن اکثرا پناه گرفتن اما ما نتونستیم از جامون تکون بخوریم.حسین که اصلا حاضر نشد بشینه همونطور ایستاده بمب هارو نگاه می کرد. ✅اتوبوسی محیا شد برای انتقال مجروحین صندلی های اتوبوس رو برداشته بودن و همه کف اون نشستن،اکثرا حالت تهوع داشتن.من دیگه چشام باز نمی شد ولی حسین یه کم می تونست ببینه. رسیدیم اهواز و خواستیم پیاده بشیم.گفتم:من که هیچ جا رو نمی بینم. ✳️حسین گفت:عیبی نداره لباس من رو بگیر،هرجا رفتم توهم بیا.وارد سالن بزرگی شدیم حسین من رو روی تختی خوابوند خودش هم روی تخت دیگه ای خوابید. می فهمیدم که خیلی رنج می کشه و تموم بدنش درد میکنه. ‼️چون تخت ها چوبی بود و از سرو صداش معلوم بود که حسین بدجور به خودش می پیچه،اما کوچکترین آه و ناله ای نمی کرد حتی یه آخ هم ازش نشنیدم. عجیب تر اینکه تو اون وضعیت حال من رو هم می پرسید.۲ ادامه دارد.... ✔️راویان:۱-حاج اکبر رضایی ۲-محمد علی کار آموزیان ... 🍃🌹🍃🌹 😷 〰️〰️〰️✨🌹✨〰️〰️〰️ @eshghmulaali99 📎 با ما همراه باشید👆
‌‌‌ 📚 📖قسمت 3️⃣5️⃣ 📚📖از بیمارستان اهواز همه‌ی مارو به فرودگاه فرستادن.یکی آه و ناله می کرد.یکی ذکر می گفت.یکی صحبت می کرد. خیلی طول کشید تا به فرودگاه رسیدیم اما اونجا زیاد معطل نشدیم. ما رو سریع سوار هواپیما کردن و به تهران فرستادن.۱ 🌷به همراه پدر و مادر برای دیدن حسین به تهران رفتیم.حدس می زدیم حال حسین خیلی وخیم باشه و چون مادر بیماری قلبی داشت تصمیم گرفتیم او رو به داخل بیمارستان نبریم.همونجا توی ماشین موند و با پدر رفتیم. 🌷مارو به اتاقی که مجروحین شیمیایی در اون بستری بودن راهنمایی کردن.حسین درون محفظه ای شیشه ای روی تخت خوابیده بود. سرو صورتش بخاطر مواد شیمیایی تموم سوخته بود.دیگه توان و رمقی براش نمونده بود. فقط تونست با اشاره سلام وعلیکی بکنه. و محبتش رو با برق چشمای نیمه بازش به ما برسونه. 🌹🕊بعد از ملاقات انگار سبک شده و رهاشده از زندان جسم خستش بال های نیمه جونش رو باز کرد و برای همیشه پر کشید تا آسمونی باشه.انگار همون چند لحظه روهم بخاطر دیدن ما صبر کرده بود. و حسین به آرزوی دیرینه اش یعنی شهادت رسید.🕊🌹 🌷نمی تونستیم به مادر خبر بدیم. وقتی از بیمارستان بیرون اومدیم به او گفتم:حسین رو برای درمان به خارج از کشور فرستادن و قرار شد به کرمان برگرده. من و پدر برای پیگیری کارهای حسین در تهران موندیم در واقع می خواستیم بمونیم تا پیکر لاله ی پرپرمون رو به کرمان برگردونیم.۲ ✔️راویان:۱-حاج اکبر رضایی ۲-پدر شهید،محمدعلی ومحمدهادی یوسف اللهی. ... 🍃🌹🍃🌹 😷 〰️〰️〰️✨🌹✨〰️〰️〰️ @eshghmulaali99 📎 با ما همراه باشید👆
‌ ‌‌‌ 📚 📖قسمت 4️⃣5️⃣ 📚📖یه ماه می شد که حسین رو ندیده بودم.وقتی خبر شهادتش رو شنیدم حالم دگرگون شد.نمیدونم از خونه تا ستاد معراج رو چطوری رفتم. می خواستم هر طور شده برای آخرین بار ببینمش. ❌سربازی که جلوی در ستاد بود نگذاشت برم داخل.بی اختیار همونجا نشستم و زدم زیر گریه.حالم دست خودم نبود.سرباز که دید خیلی بی تابی میکنم دلش به رحم اومد و من رو به داخل راه داد. در یه کانتینر رو باز کرد. ✨چند تابوت روی هم چیده شده بود. با کمک هم تابوت حسین رو پایین گذاشتیم. در تابوت بسته بود.سعی کردم با دست بازش کنم. سرباز نگران گفت:این کارو نکن برام مسئولیت داره.با گریه التماس کردم و خواستم اجازه بده صورت حسین رو ببینم. ✅همچنان سعی می کردم تا با دستام در تابوت رو باز کنم اما نمی شد. حدود نیم ساعت همونجا نشسته بودم و گریه می کردم که تا دیدم اون سرباز دوباره اومد. رفته بود وسیله‌ای بیاره تا در تابوت رو باز کنه.چراغی هم روشن کرد تا من بتونم بهتر ببینم.چشمم که به صورت حسین افتاد آرامش عجیبی گرفتم با این حال نتونستم از جام بلند بشم. ✳️سرباز کمکم کرد وزیر بغلم رو گرفت تا از کانتینر بیرون اومدم. ساعتای دونیمه شب به خونه برگشتم.نمیدونم کی خوابم برد.توی خواب دیدم حسین وارد خونه شد باهمون لبخند همیشگی اش.گفت:خیلی نا آرامی می کنی.مگه چی شده؟ مگه خودتون دنبال این چیزا نبودین.حالا که ما رفتیم حسادت می کنین. خواستم چیزی بپرسم که از خواب بیدار شدم.۱ 🌟نمی دونستم حسین شهید شده چون اون زمان مجروح بودم.رادیو اسامی تعدادی از شهدا رو اعلام کرد. دقت کردم اسم حسین رو هم شنیدم،قرار بود از مقابل بیمارستان کرمان تشییع کنن.سریع سوار موتور سه چرخ شدم و خودم رو به محل رسوندم.جمعیت زیادی اونجا بود.مقابل بیمارستان پلاکاردی زده بودن که جمله ای از حسین روش نوشته شده بود. 🚫کنار پلاکارد یه خانم بد حجاب با سرو وضع نا مناسب ایستاده بود و می خواست ببینه چه خبره.با دیدنش یاد ناراحتی های حسین افتادم که چقدر از مفاسد جامعه رنج می برد.دلم گرفت و بغضم ترکید.۲ ✔️راویان:۱-محمدرضا مهدی زاده ۲-تاجعلی آقا مولایی ... 🍃🌹🍃🌹 😷 〰️〰️〰️✨🌹✨〰️〰️〰️ @eshghmulaali99 📎 با ما همراه باشید👆
‌‌‌‌ 📚 📖قسمت 5️⃣5️⃣ 📚📖چندین روز بعد شهادت حسین بود. مجروح توی بیمارستان افتاده بودم،از هیچکس خبری نداشتم. تا اینکه یه روز احمد نخعی تلفن زد.سراغ بچه‌ها رو ازش گرفتم.یکی یکی نام برد.هندوزاده شهید شد.دیندار شهید شد.کاظمی،یزدانی و...حدود دوازده نفر رو نام برد. ✨سینه ام تنگی می کرد و بغض گلوم رو می فشرد.هر اسمی رو که می گفت حالم بدتر می شد. اما هنوز تاب و توانی داشتم. تا اینکه یه دفعه اسم حسین رو برداشته.وقتی خبر شهادتش رو داد،گوشی از دستم افتاد و دیگه هیچی نفهمیدم.۱ 💠همه در شهادت حسین بی تاب بودن.من از لحظه ای که شنیدم،مدام گریه می کردم.شبانه روز اشک می ریختم.نمی تونستم رفتنش رو باور کنم.نمی دونستم که بعد از او چه کنیم.خیلی بی تابی می کردم. یه شب به خوابم اومد.در لباس رزم و اسلحه بدوش. 🌟من رو در آغوش گرفت و گفت:به همین زودی داری روحیه ات رو از دست میدی.خیلی خودت رو باختی.باید صبر کنی.تازه ازاین به بعد مشکلات آغاز میشه.باید تحمل کنی.بعد برگشت و از روی پل عبور کرد و من رو این طرف تنها گذاشت. ۲ 💠خواب دیدم در مجلس دعایی نشسته ام.کسی می خونه:یا کریم و یا رب.بعد ذکر مصیبت آقا امام حسین(ع)شروع شد.یه دفعه حسین رو در مقابلم دیدم. خوشحال شدم و در آغوشش گرفتم. اونقدر محسوس بود که انگار در بیداری بغلش کرده بودم. ✨یادم افتاد شهید شده.سرم رو روی شونه اش گذاشتم و گریه کردم. گفتم:حسین آقا رفتی و مارو تنها گذاشتی؟به آرومی سرم رو بلند کرد و با لبخند گفت:علی آقا نگران نباش ، ما با شما هستیم. ما با شماییم.۳ 💠یه بار نیمه های شب مادر حسین از خواب بیدارم کرد و گفت:پاشو بریم سر خاک حسین.-گفتم:الان که نصف شبه.-گفت:می دونم اما من خوابش رو دیدم. می خوام همین الان سر مزارش بریم.ساعت حدود دو و نیم نیمه شب بود،بلند شدم. 🌟خودم رو آماده کردم و باهم به گلزار شهدا رفتیم. مادرش سر خاک نشست.شروع به صحبت کرد.درد دل کرد.گویا اومده بود تا بازدید پسرش رو پس بده.اونشب تا صبح سر قبر حسین نشستیم. این فراق برای مادرش خیلی سنگین بود.وعاقبت نیز چنین شد. 🌺خداوند هردو رو قرین رحمت خویش گرداند.۴ 🌹شادی روح شهید حسین یوسف اللهی صلوات🌹 ✔️راویان:۱-حسین متصدی ۲-حسین ایرانمنش ۳-محمد علی کار آموزیان ۴-پدر شهید ‌‌‌ 🍃🌹🍃🌹 😷 〰️〰️〰️✨🌹✨〰️〰️〰️ @eshghmulaali99 📎 با ما همراه باشید👆