#پارت_138😍
#شروع_فصل_10
#فرنگیس❤️
قرار شد برای برادرم عروسی بگیرم. سال 1364 بود.
ابراهیم 22 سالش بود. عروس را از روستای کفراور از میان اقوام انتخاب کردیم.
گروهی از زن ها و مردها جمع شدیم و با یک مینی بوس رفتیم کفراور.
بعد از مصیبت هایی ک همه مردم کشیده بودمد گرفتن عروسی، همه رو دور هم جمع میکرد و کمی از درد و غصه ها کم میکرد.
پدرم از خانواده هایی ک عزادار بودند اجازه گرفت و راه افتادیم.
شیرینی و برنج و گوشت هم همراه خودمان بردیم و بله را از خانواده عروس گرفتیم و برگشتیم.
بعد از 3 ماه تصمیم گرفتیم توی ده عروسی بگیریم. میدانستیم میهمان زیاد داریم. گاوی سر بریدیم و مردم را دعوت کردیم.
آن وقت ها کارت عروسی نبود و با نامه مردم را دعوت میکردیم. ابراهیم همه دوستانش و پاسدار ها را دعوت کرد. گروهی هم دنبال ساز و دهل رفتند.
ساز و دهل آوردیم و بعد از مدت ها مردم نفسی کشیدند.
برنج و گوشت را داخل مجمع ریختیم و سه نفر سه نفر از یک غذا خوردند.
روستا شلوغ بود و شاد.
همه اش دعا میکردیم هواپیماها نیایند تمام مردم روستا خوشحال بودند گرچه همه داغدار وزخمی بودند. اما موافق بودند که عروسی بگیریم.
همه مردم و فامیل آمدند. عروس خیلی کوچک بود و دوازده سال بیشتر نداشت. آنقدر کوچک بود که بین مردم گم شده بود.
وقتی باید دنبال عروس میرفتیم به ابراهیم گفتیم بیا برویم عروس را از روستای خودشان بیاوریم.
ابراهیم دنبال عروس نیامد گفت عیب است که من بروم. عروسی ایلی بود و عروس وداماد هنوز همدیگر را ندیده بودند.
برادرم رحیم به جای ابراهیم رفت تا عروس را بیاورد. عروس را که آوردند همه کل کشیدند و با ساز و دهل به پیشوازش رفت.
هم گریه می کردم و هم می خندیدم.