#پارت_151
وقتی بار تراکتور خالی شد علیمردان ب طرفم آمد و گفت: میروم بقیه را بار کنم و برگردم.
پرسیدم: میخواهی بیایم کمکت بار بزنیم؟؟
دستش را توی هوا تکان داد و گفت: ن، خودم بار میزنم. ممنون ک کمک کردی.
پرسیدم: از بار چقدر سهم ما میشود؟؟
خندید و گفت: قرار است نصف نصف باشد.
با خوشحالی خندیم و گفتم: الحمد الله، خدا رو شکر.
و دستم را طرف آسمان دراز کردم.
علیمردان دستمالش را خیس کرد و ب سر بست..کتش را از روی طناب برداشتم و گفتم: مراقب خودت باش.
سوار تراکتور شد و رفت.
با خودم گفتم بهتر است من هم غذایی برای شب درست کنم.
شوهرم خسته بود، باید غذای خوبی درست میکردم. یاد مرغ توی یخچال افتادم.
مرغ را از یخچال برداشتم آن را تمیز کردم و بار گذاشتم. برنج را هم روی گاز پیکنیکی گذاشتم. بوی برنج و مرغ اتاق را پر کرد.
رحمان و سهیلا ب طرفم آمدند و گفتند: شام چی داریم؟
با خنده گفتم: مرغ.
لبخند زدند و خوشحال بودند. رحمان پرسید: غذا کی حاضر میشود؟
دستش را گرفتم و گفتم: تا یکم دیگر بازی کنید حاضر میشود.
بچه ها از کنارم ک رفتند دم در ایستادم.دست هایم را زیر بغلم زدم و ب دور دست نگاه کردم.
احساس کردم صدای داد و فریاد و هیاهو می آید. کنجکاو شدم و بهتر نگاه کردم. صدای زنحیر و تانک و فریاد نیروها با هم قاطی شده بود.
با وحشت ب روبه رو نگاه کردم باورم نمیشد. تانک های ایرانی رو ب عقب برمیگشتند. بعضی ها از روی تانک فریاد میزدند: فرار کنید...
تانک ها ک نزدیک شدند. سربازی را دیدم ک روی تانک ایستاده بود، چوبی را ک در دستش بود از وسط شکست. دلم لرزید. یعنی این ک ما شکست خورده ایم؟؟ شکسته ایم؟؟
نظامی های خودی همگی خسته و وحشت زده در حال فرار بودند. کلاه ها و لباهاشان بهم ریخته بود. هر کس از گوشه ای فرار میکرد.
ب گورسفید ک میرسیدند فریاد میزدند: فرار کنید. الان دشمن میرسد. دشمن پشت سرماست. فرار کنید.
چ میشنیدم؟؟ چطور فرار کنیم؟ ب کجا؟ مگر جنگ تمام نشده بود؟ یعنی دوباره حمله کرده بودند؟ علیمردان رفته بود سر زمین، حالا با سهیلا و رحمان چکار میکردم؟؟
جلوی یکی از نظامی ها را گرفتم و پرسیدم: برادر چ شده؟ چکار باید بکنیم؟
با وحشت گفت: فقط فرار کن، خواهر. همین. همین الان برو. توی روستا نمان. ب خاطر ابرو و عزتت، برو....عراقی ها با منافقین حمله کرده اند.
چ میشنیدم؟؟ تازه داشتیم فکر میکردیم جنگ تمام شده....مردم وحشت زده گور سفید شروع کردند ب فرار.
از هر طرف زن و مرد میدویدند و ب سمت گیلان غرب میرفتند.
همه فریاد میزدند: دارند می آیند....
ادامه دارد....🌻🌻🌻