فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊میلاد فرخنده پیامبر اکرم
🌸حضرت محمد (ص)
و هفتــه وحــدت مبـارک🌹
🍂🌺 #گیف 🎬
ارباب یعنے🥀
اللهم ارزقنا توفیق زیارت القبر الحسین🥺
یا حسـ❤ـین چه کنم چیز،دگر
یاد نداد استادم🥺
#امام_حسین❤️
#پارت_138😍
#شروع_فصل_10
#فرنگیس❤️
قرار شد برای برادرم عروسی بگیرم. سال 1364 بود.
ابراهیم 22 سالش بود. عروس را از روستای کفراور از میان اقوام انتخاب کردیم.
گروهی از زن ها و مردها جمع شدیم و با یک مینی بوس رفتیم کفراور.
بعد از مصیبت هایی ک همه مردم کشیده بودمد گرفتن عروسی، همه رو دور هم جمع میکرد و کمی از درد و غصه ها کم میکرد.
پدرم از خانواده هایی ک عزادار بودند اجازه گرفت و راه افتادیم.
شیرینی و برنج و گوشت هم همراه خودمان بردیم و بله را از خانواده عروس گرفتیم و برگشتیم.
بعد از 3 ماه تصمیم گرفتیم توی ده عروسی بگیریم. میدانستیم میهمان زیاد داریم. گاوی سر بریدیم و مردم را دعوت کردیم.
آن وقت ها کارت عروسی نبود و با نامه مردم را دعوت میکردیم. ابراهیم همه دوستانش و پاسدار ها را دعوت کرد. گروهی هم دنبال ساز و دهل رفتند.
ساز و دهل آوردیم و بعد از مدت ها مردم نفسی کشیدند.
برنج و گوشت را داخل مجمع ریختیم و سه نفر سه نفر از یک غذا خوردند.
روستا شلوغ بود و شاد.
همه اش دعا میکردیم هواپیماها نیایند تمام مردم روستا خوشحال بودند گرچه همه داغدار وزخمی بودند. اما موافق بودند که عروسی بگیریم.
همه مردم و فامیل آمدند. عروس خیلی کوچک بود و دوازده سال بیشتر نداشت. آنقدر کوچک بود که بین مردم گم شده بود.
وقتی باید دنبال عروس میرفتیم به ابراهیم گفتیم بیا برویم عروس را از روستای خودشان بیاوریم.
ابراهیم دنبال عروس نیامد گفت عیب است که من بروم. عروسی ایلی بود و عروس وداماد هنوز همدیگر را ندیده بودند.
برادرم رحیم به جای ابراهیم رفت تا عروس را بیاورد. عروس را که آوردند همه کل کشیدند و با ساز و دهل به پیشوازش رفت.
هم گریه می کردم و هم می خندیدم.
#پارت_139😍
#فرنگیس❤️
دلم گرفته بود در میان اینهمه عذاداری. حالا می توانستیم شاد باشیم و یادمان باشد هنوز زنده ایم.
دلم برای همه کسانی که رفته بودند تنگ شده بود.
عروس را که آوردند صدای شادی مردم به هوا رفت. روی سر عروس تور قرمز بود. چند تا از زنها عروس را میان مردم گرداندند.
برادرم و خودم مرتب آسمان را نگاه می کردیم و دعا می کردیم همه چیز با خیر و خوشی تمام شود.
چند روز از عروسی گذشته بود.
برادرم را دیدم که ساک می بندد با تعجب پرسیدم به خیر کجا میروی؟
خندید و گفت همون جا که باید بروم.
مادرم کنار من آمد و گفت ابراهیم برایت زن گرفتیم که کمتر از ما دور شوی.
ابراهیم سرش را بلند کرد و گفت هیچ چیز نمی تواند مرا اینجا نگه دارد باید بروم.
هرچه قدر پدر و مادرم اصرار کردند ابراهیم مدتی دیگر بماند قبول نکرد گفت یعنی شما راضی می شوید اینجا بمانند و برادرهایم توی سنگر ها تنها بمانند؟
بالاخره رفت آن ماهی یکبار میآمد و سری میزد و میرفت میگفت تا دشمن در سرزمین ماست ماندن توی خانه ننگ است
اسفند سال ۱۳۶۴ بود سالگردجمعه را گرفته بودیم یک سال از رفتن برادرم میگذشت خانه پدرم مراسم فاتحه خوانی بود.
چند نفر از فامیل خانه پدرم بودند آمده بودند برای مراسم فاتحه خوانی در مورد برادرم حرف می زدند استکان ها را از جلو شان برداشتم و کنار چشمه بردم و شستم.
همان جا کنار چشم نشستم با خودم گفتم چه روزها که برادرم جمعه می آمد اینجا و توی آب بازی می کرد.
کنار چشمه سبزه های ریز و کوچک در آمده بود آن طرف چندتا گل ریز دیدم خیلی قشنگ بود.
چند روز به عید مانده بود. اما از سبزه ها و گلهای کنار چشمه می شد حدس زد که عید زودتر آمده است با خودم فکر کردم این سال که عید نداریم..
جمعه رفته این همه درد کشیده ایم این همه شهید دادهایم دیگر چه عیدی؟
استکانها را دستم گرفتم و به طرف خانه راه افتادم دم در پدرم را دیدم از جایش را در دست گرفته بود و داشت از خانه می آمد بیرون پرسیدم باوگه میروی؟
سرش را تکان داد و گفت گوسفند ها را میبرم بچرند.