eitaa logo
؏ــــشـق بـہ مۅڵا
80 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
57 فایل
🔮نـسݪ مـا نـسݪ ظـهور اسـٺ اڱـر بـرخـیزیـمـ✌🏼❣️ ڪانال مربـوط به امـام زمـان [عج] و رهـݕـر عـزیزمـوݩ✨ لطفالفت ندید🌹..!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگفٺ: من‌زشتم‌... حتے‌اگر‌شهیـــد‌بشم‌ڪسے ‌برام‌ڪارےنمیڪنه؛ حتے‌ڪسے‌پیدا‌نمیشہ‌براے‌من‌ پوسترے‌چیزے ‌طراحے‌ڪنه...|💔🌱| ••{حالادلدادگانٺ‌رامےبینے‌اےشهید؟!}•• ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
از بعد روزی که شدند سایه بان جوادت حرمت را بخشیدی به کبوترها 🌸 ❤️
جز وصال تو مداوا نشود زخم دلم، چه شود گر نظری بر منِ بیچاره کنی... 🌱 🌸
💝هرشب باماهمراه باشید💝 🕘ساعت 🕘 ♥️رمان های جذاب♥️
وقتی رادیو اعلام کرد ک ایران قطعنانه598 را پدیرفت داشتم غذا میخوردم. غذا توی گلویم پرید. تیر 1367بود. مات مانده بودم. همه مردم گورسفید از خانه هایشان ریختند بیرون. بعضی ها خوشحالی میکردند، بعضی ها گریه. بعضی ها هم مثل من بی صدا شده بودند... علیمردان پرسید: فرنگیس خوشحال نیستی؟ نمیدانستم چ بگویم. حتی بچه ها از پایان جنگ حرف میزدند. با خودم گفتم: کاش رحیم اینجا بود و ب من میگفت چه شده.... با خودم گفتم 598 یعنی چه؟ این عدد یعنی چه؟ مگر عدد و رقم ها با هم فرق دارند؟ برا من عدد و رقم ک فرق ندارد. رحیم در حالی ک تفنگش روی دوشش بود آمد. هزار تا سوال داشتم. با چند تا از رزمنده ها آمده بود. تا رسید پرسیدم: رحیم این عدد یعنی چه؟؟ یعنی جنگ تمام شد؟ ما میروز شدیم یا شکست خوردیم؟؟ رحیم و بقیه ب من نگاه میکردند. رحیم گفت: فرنگیس عدد را ول کن. 598 یعنی جنگ تمام شد. گفتم: تا حالا ک ما داشتیم خوب مجنگیدیم. کاش همه شان نابود می شدند. رحیم قطره اشک گوشه چشمانش را پاک کرد. روی زمین نشست و دستش را ب زانو گرفت. ب دشت نگاه میکرد. بعد بنا کرد ب خواندن: شهیدان رو....براگم رو...رفیقام رو.... از اینکه اینطور رحیم با غم و غصه میخواند گریه ام گرفت. کنارش نشستم. دیگر لازم نبود رحیم چیزی بگوید. خودم همه چیز را فهمیده بودم. چند روز بعد. سهیلا و رحمان توی حیاط بازی میکردند و میخندیدند. صدای تراکتور ک آمد در را باز کردم و نگاه ب بیرون انداختم. علیمردان سوار بر تراکتور می آمد. تراکتور مال یکی از روستاهای اطراف بود ک کرایه کرده بودیم. بار تراکتور پر بود از گونی های گندم. از دیدن آن همه محصول خندیدم و گفتم: خرمن زیاد...میبینم بارت سنگین است. خداروشکر. علیمردان با سر و روی خاکی پایین آمد.دستمال سرش را تکان داد و روی طناب گذاشت. خندید و گفت: فرهنگ، کمک کن بار ها را خالی کنیم. لباسم را جمع و جور کردم و ب کمر بستم. با علیمردان شروع کردیم ب خالی کردن گونی های گندم. گونی ها سنگین بود اما من راحت آنها را روی پشتم میگذاشتم و توی خیاط جا میدادم. شوهرم ب نفس نفس افتاده بود. رو ب او کردم و گفتم: تو خسته ای. چای آماده است.تا یک پیاله بخوری بقیه را خالی میکنم. برو خستگی ات را در کن. شوهرم آبی ب سر و صورتش زد. از این طرف حیاط ب آن طرف حیاط میدویدم و گونی ها را خالی میکردم. دو سر گونی ها را دوخته بودند. از جاهایی ک گونی ها را گره زده بودند، دست میگرفتم تا گونی ها از دستم نیفتند. ادامه دارد....💐💐💐
وقتی بار تراکتور خالی شد علیمردان ب طرفم آمد و گفت: میروم بقیه را بار کنم و برگردم. پرسیدم: میخواهی بیایم کمکت بار بزنیم؟؟ دستش را توی هوا تکان داد و گفت: ن، خودم بار میزنم. ممنون ک کمک کردی. پرسیدم: از بار چقدر سهم ما میشود؟؟ خندید و گفت: قرار است نصف نصف باشد. با خوشحالی خندیم و گفتم: الحمد الله، خدا رو شکر. و دستم را طرف آسمان دراز کردم. علیمردان دستمالش را خیس کرد و ب سر بست..کتش را از روی طناب برداشتم و گفتم: مراقب خودت باش. سوار تراکتور شد و رفت. با خودم گفتم بهتر است من هم غذایی برای شب درست کنم. شوهرم خسته بود، باید غذای خوبی درست میکردم. یاد مرغ توی یخچال افتادم. مرغ را از یخچال برداشتم آن را تمیز کردم و بار گذاشتم. برنج را هم روی گاز پیکنیکی گذاشتم. بوی برنج و مرغ اتاق را پر کرد. رحمان و سهیلا ب طرفم آمدند و گفتند: شام چی داریم؟ با خنده گفتم: مرغ. لبخند زدند و خوشحال بودند. رحمان پرسید: غذا کی حاضر میشود؟ دستش را گرفتم و گفتم: تا یکم دیگر بازی کنید حاضر میشود. بچه ها از کنارم ک رفتند دم در ایستادم.دست هایم را زیر بغلم زدم و ب دور دست نگاه کردم. احساس کردم صدای داد و فریاد و هیاهو می آید. کنجکاو شدم و بهتر نگاه کردم. صدای زنحیر و تانک و فریاد نیروها با هم قاطی شده بود. با وحشت ب روبه رو نگاه کردم باورم نمیشد. تانک های ایرانی رو ب عقب برمیگشتند. بعضی ها از روی تانک فریاد میزدند: فرار کنید... تانک ها ک نزدیک شدند. سربازی را دیدم ک روی تانک ایستاده بود، چوبی را ک در دستش بود از وسط شکست. دلم لرزید. یعنی این ک ما شکست خورده ایم؟؟ شکسته ایم؟؟ نظامی های خودی همگی خسته و وحشت زده در حال فرار بودند. کلاه ها و لباهاشان بهم ریخته بود. هر کس از گوشه ای فرار میکرد. ب گورسفید ک میرسیدند فریاد میزدند: فرار کنید. الان دشمن میرسد. دشمن پشت سرماست. فرار کنید. چ میشنیدم؟؟ چطور فرار کنیم؟ ب کجا؟ مگر جنگ تمام نشده بود؟ یعنی دوباره حمله کرده بودند؟ علیمردان رفته بود سر زمین، حالا با سهیلا و رحمان چکار میکردم؟؟ جلوی یکی از نظامی ها را گرفتم و پرسیدم: برادر چ شده؟ چکار باید بکنیم؟ با وحشت گفت: فقط فرار کن، خواهر. همین. همین الان برو. توی روستا نمان. ب خاطر ابرو و عزتت، برو....عراقی ها با منافقین حمله کرده اند. چ میشنیدم؟؟ تازه داشتیم فکر میکردیم جنگ تمام شده....مردم وحشت زده گور سفید شروع کردند ب فرار. از هر طرف زن و مرد میدویدند و ب سمت گیلان غرب میرفتند. همه فریاد میزدند: دارند می آیند.... ادامه دارد....🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「بِسـم٘ اللھ النوࢪ」 -صُبح یعنۍ وٰسط قِصہ تردید شما کسۍاز در برسد نوٰر تَعاࢪف‌بکند(:✨🌱