eitaa logo
؏ــــشـق بـہ مۅڵا
80 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
57 فایل
🔮نـسݪ مـا نـسݪ ظـهور اسـٺ اڱـر بـرخـیزیـمـ✌🏼❣️ ڪانال مربـوط به امـام زمـان [عج] و رهـݕـر عـزیزمـوݩ✨ لطفالفت ندید🌹..!
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ 📚 📖قسمت 0️⃣2️⃣ 📚📖حسین بالاخره فکری به نظرش رسید،تعدادی تیر رسام پیدا کرد و آورد.گروه دیگری تشکیل داد و به اونا گفت:شما حرکت کنین من هرچند لحظه یک بار تیری به سمت جزیره شلیک می کنم. ‼️شما جهت حرکت تیرها رو بگیرین و برین جلو،در بازگشت هم به محل شلیک توجه کنین وعقب بیایین.گروه،حرکت کرد و حسین هم تیرها رو درون خشابی گذاشت. 🔴اسلحه رو مسلح کرد و بعد از چند لحظه اولین تیر رو شلیک کرد.این کار هر چند دقیقه تکرار می شد.اما هنوز چند تیر بیشتر شلیک نشده بود که دیدیم بچه‌ها دوباره برگشتن. ⁉️گفتند که این راه هم فایده‌ای نداره،تیرها به خوبی دیده نمی شه.و نمی تونیم جهت حرکت رو تشخیص داد.حسین هر لحظه بخاطر آن دونفر بی تاب تر می شد. 🔰نهایتا شهید پرنده غیبی رو صدا زد،و جلسه ای گذاشتن،تا با مشورت هم راهی پیدا کنن.یه بار دیگه امکانات موجود و شرایط منطقه رو بررسی کردن و بلاخره تصمیم گرفتن خودشون دست بکار شوند. ‼️هردو به طرف جزیره حرکت کردن،یه سری تیرک برق اونجا بود.سعی کردن با رسیدن به تیرک ها و کمک از اونا راه رو پیدا کنن. از گذشت زمان مشخص بود که اونا نیزبه سختی پیش میروند. ✅سرانجام بعد چند ساعت قایقشون از لابه لای مه پیدا شد،اما ظاهرا دونفر بیشتر نبودن.وقتی قایق به ساحل رسید دیدیم،کاظمی و خواجویی بی حال کف قایق افتادن. ✅هردو زنده بودن اما سرمای شدید جزیره بی حسشون کرده بود،توان اینکه قدمی بردارند و یا حتی خودشون رو سرپا نگه دارن رو نداشتن.هردو بی رمق و بی حال افتاده بودن،بچه‌ها بسرعت کمک کردن و اونا رو برای استراحت و مراقبت به سنگر بردند. ✅خدا میدونه اگه دیرتر سراغشون می رفتیم چه اتفاقی می افتاد.وقتی حسین از قایق پیاده شد رضایت و خوشحالی رو می شد از چهره اش خوند.همه می دونستیم که او هر سختی رو تحمل می کنه اما طاقت دیدن ناراحتی بچه‌ها رو نداره. ✔️به روایت از حسین متصدی 🔻 🌷 ... 🍃🌹🍃🌹 🌿 〰️〰️〰️✨🌹✨〰️〰️〰️ @eshghmulaali99 📎 با ما همراه باشید👆
‌ ‌ 📚 📖قسمت 1️⃣2️⃣ 📚📖شجاعتی که حسین وبچه های اطلاعات عملیات در والفجر 3از خودشون نشون دادن فراموش شدنی نیست.عملیات ناموفق بود و لشکر منطقه رو خالی کرده بود.فقط هشت نفر از بچه‌های اطلاعات در شیار گاوی بالای تکبیران مستقر بودن. 🔴وقتی عراق پاتک کرد،نوک حمله رو به سمت شیار گاوی قرار داد،حسین این هشت نفر رو در خطی به طول هفتصد متر چید و در مقابل دشمن ایستاد. 🔴می دونست که اگه این خط سقوط کنه مهران در خطر می افته،این این هشت نفر طوری مقابل دشمن ایستادن که عراقی‌ها فکر کردن شیار گاوی پراز نیروست.۱ ✅اون روزحسین صبح زود برای غسل از مقر خارج شد،رفته بود توی رودخونه شیار گاوی و در آب سرد اون غسل کرده بود ، بعد هم برای شناسایی رفته بود،حدود ساعت نه و ده صبح بود که دیدم با عجله داره میاد. ‼️تا رسید گفت:علیرضا فکر میکنم عراقی‌ها می خوان حمله کنن،گفتم:چرا؟-گفت:وقتی رفتم شناسایی دیدم اون پایین دارن معبر باز می کنن احتمالا زیاد می خوان بیایند جلو.-گفتم: خب حالا چیکار کنیم؟ 🔴-گفت:هیچی جلوشون رو می گیریم.-گفتم: چطوری؟با همین چند نفر؟-گفت:اونا که تعدادمون رو نمی دونن.۲ 🔴مدتی نگذشت که سریع بچه ها رو خبر کرد و گفت که لشکر زرهی عراق داره میاد.طول خط زیاد بود و نفرات کم.سعی کردیم با همین تعداد هر طور شده خط رو پوشش بدیم. ⁉️سلاحمون هم فقط کلاش و آر پی جی بود،وقتی درگیری شروع شد هرکس با هرچی می تونست شلیک می کرد.خود حسین بالای سنگر ایستاده بود و آر پی جی می زد،اصلا انگار نه انگار که از هر طرف گلوله می بارد. ⌚️حدود سه ساعت در حالیکه می خندید ایستاده بود و شلیک می کرد .انقده بی خیال و راحت بود که اصلا متوجه اطرافش نیست.۳ ✅بلاخره بچه‌ها انقده مقاومت کردن تا بعد چند ساعت نیروی کمکی رسید. و عراقی ها رو مجبور به عقب نشینی کردن،اون روز اگه حسین و نیروهاش نبودن،قطعا مهران سقوط می کرد و دوباره دست عراقی‌ها می افتاد.۱ ✔️راویان:۱-سردار حاج قاسم سلیمانی ۲-علیرضا رزم حسینی۳-محمد علی یوسف اللهی 🔻 🌷 ... 🍃🌹🍃🌹 🌿 〰️〰️〰️✨🌹✨〰️〰️〰️ @eshghmulaali99 📎 با ما همراه باشید👆
📚 📖قسمت 3️⃣2️⃣ 📚📖وقتی بلاخره جسد شهید امیری رو آوردیم حسین به من گفت آماده شو بابرویم اهواز.پیکر شهید امیری رو پشت لندکروز گذاشتیم و به طرف اهواز حرکت کردیم. 🔴بین راه حسین ساکت و غمگین نشسته بود و رانندگی می کرد. او که همیشه در سفر ها با حرف و شوخی های شیرینش راه رو کوتاه می کرد.این بار چشم به جاده دوخته بود و کلمه ای نمی گفت. ✨قرآن کوچکی رو که یازده سوره بیشتر نداشت از جیبش در آورد.اون رو به من داد و گفت: بخون.قرآن رو گرفتم.باز کردم و از اول اون شروع به خوندن کردم. ✨حسین همچنان در حال خودش بود.انگار در عالم دیگه ای سیر می کرد.وقتی اون قرآن کوچک رو یه دور کامل خوندم و تموم شد دوباره حسین گفت،بخون. ✨باز از اول شروع کردم و این بار تا رسیدنمون به اهواز طول کشید.وقتی پیکر شهید امیری رو به معراج شهدای اهواز تحویل می دادیم حسین با ناراحتی گفت:«خیلی دلم می خواست شهید امیری رو خودم تا کرمان ببرم.» 🔴اما نمی شد.یکی دو روز بیشتر به عملیات والفجر نمانده بود و هنوز کارهای شناسایی تموم نشده بود.باید هرچه سریعتر برمی گشتیم.۱ ◾️اگر چه شهادت امیری خیلی حسین رو ناراحت کرد اما هرگز خللی در انجام وظیفه او وارد نساخت.حسین بلافاصله از شب بعد شخصا برای شناسایی به میون عراقی‌ها رفت. 🔴مهران منطقه سخت و دشواری از لحاظ شناسایی بود.ارتفاعات اون زیاد وبلند بود وبالا رفتن از اونا کاری مشکل.از طرفی دشمن دیگه هوشیار شده بود وبا دقت بیشتر منطقه رو زیر نظر گرفته بود. ✨یادمه هر وقت کار شناسایی با مشکل مواجه می شد حسین چند رکعت نماز می خوند و از خداوند یاری می طلبید ، اون شب من نیز همراه او بودم برای رسیدن به ارتفاعات مهران می بایست ده خسروی رو رد می کردیم. 🔴در راه به موقعیتی رسیدیم که ابتدای محور شناسایی بود.همون محوری که چندی قبل امیری در اون به شهادت رسیده بود.ضمنا مشکلات اصلی کار نیز از همین نقطه آغاز می شد.۲ ادامه دارد.... ✔️راویان:۱-ابراهیم پس دست ۲-محمدرضا مهدی زاده 🔻 🌷 ... 😷 🌹 〰️〰️〰️✨🌹✨〰️〰️〰️ @eshghmulaali99 📎 با ما همراه باشید👆
‌‌ 📚 📖قسمت 2️⃣2️⃣ 📚📖یکی از بچه‌های مخلص واحد اطلاعات و عملیات شهید امیری بود.در واقع او هم در همون فضای معنوی که حسین بوجود آورده بود. ✨قبل از عملیات والفجر سه،امیری روی یکه از محورها کار می کرد هر شب وقتی که برای شناسایی می رفت،قبل از ورود به میدان مین داخل گودالی می رفت که از قبل در نظر گرفته بود.می نشست ودعای توسل می خوند.وبعد از خوندن دعا دنبال کار شناسایی می رفت.۱ ‼️در یکی از همین شبا شهید امیری سخت مجروح شد ونتونست برگرده عقب،موقعیت خطرناکی داشت.به خاطره فاصله کمش با دشمن بچه‌ها نمی تونستن اونو به عقب برگردونن،از طرفی جراحتش شدید بود وبدتر هم می شد،بچه‌ها همه نگران بودن. ⁉️هرکس فکر چاره ای بود،ازهمه حال حسین بدتر بود مثل اسپند رو آتیش بی قرار بود،واقعا حالت مادری داشت که فرزندش جلوی چشمانش دست و پا میزد وبا مرگ دست و پنجه نرم می کرد،معلوم بود فشار زیادی رو متحمل میشه. ✅امیری بین بچه ها محبوب بود وهمه اونو دوست داشتن،شجاعت وایمان و اخلاصش رو همه می شناختن،و حالا یک چنین دوست وبرادری نزدیک دشمن روی زمین کم کم داشت جون می داد. 🔰حسین می خواست هر طور شده جلو بره واونو بیاره،اما این کار امکان نداشت.فرمانده لشکر هم چنین اجازه ای نمی داد.چون آوردن امیری به قیمت شهادت تعداد زیادی از بچه‌ها تموم می شد. 🔴به همین خاطر علیرغم همه تلاش هایی که حسین کرد با رفتنش موافقت نشد. 🕊اون شب امیری بین ما و عراقی‌ها موند تا عاقبت مقابل چشمان گریان بچه‌ها به شهادت رسید.روز بعد در واحد اطلاعات و عملیات عزای عمومی بود. ◾️واقعا روز غم انگیزی بود،همه ناراحت بودن وچشمها همه خیس اشک بود و حال حسین در این میان دیگه نگفتنی است.۱ ✔️راویان:۱-سردار حاج قاسم سلیمانی۲-علیرضا رزم حسینی 🔻 🌷 ... 🍃🌹🍃🌹 😷 🌸 〰️〰️〰️✨🌹✨〰️〰️〰️ @eshghmulaali99 📎 با ما همراه باشید👆
📚 📖قسمت 4⃣2⃣ 📚📖حسین به گوشه ای رفت و مشغول نماز شد.من هم در یکی از باغ های ده خسروی ایستادم و مواظب اطراف بودم. پس از اتمام نماز حسین،حرکت کردیم و روی یکی از تپه ها رفتیم. 🔴من جلو حرکت می کردم. تازه به میدان مین رسیدیم که یه دفعه حسین شانه ام رو به نشانه نشستن فشار داد،من بلافاصله نشستم،آهسته گفتم:چی شده ؟-حسین دوربین دید در شب رو بهم داد و گفت:بگیر اونجا رو نگاه کن. ‼️با دوربین به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم،باور کردنی نبود.عراقی‌ها در فاصله خیلی کمی از ما داشتن راه می رفتن.انقده نزدیک بودن که حتی بند اسلحه شان هم دیده می شد.من تعجب کردم که حسین چطور اونا رو دید. ⁉️چون من جلوتر بودم طبیعتا باید زودتر عراقی‌ها رو می دیدم فکر کردم شاید عراقی‌ها رو ندیده واتفاقی دوربین رو دستم داده،دوربین رو سمتش گرفتم که نگاه بندازه با اشاره سر بهم فهموند که قبل من اونا رو دیده. ⁉️خطر بزرگی از کنارمون گذشت،اگه چند قدم جلوتر می رفتیم با عراقی‌ها درگیر می شدیم و کارمون ساخته بود.پشت میدان مین نشستیم تا عراقی‌ها رفتن.من اسلحه ام رو زیر سیم خاردار گذاشتم و اون رو بلند کردم هردو رد شدیم. 🔴همون موقع چند عراقی از تپه ی مقابلمون پایین و به سمت ما می اومدن،سریع روی زمین دراز کشیدیم،گیر افتاده بودیم نمی دونستیم باید چیکار کنیم. ‼️دستان حسین رو روی مچ پام احساس کردم.منو صدا می کرد .برگشتم،نگاهش کردم با دست به سمت راست اشاره کرد.منظورش رو فهمیدم.با احتیاط به سمت راست رفتیم وداخل معبری شدیم،از لحاظ کار وموقعیت حساسی که داشتیم معبر خوبی بود. ✅چند لحظه اونجا موندیم.حسین منطقه رو بررسی کرد و تمام جوانب کار رو سنجید،و دوباره به خط خودی برگشتیم. کار به خوبی انجام شد و منطقه از همه لحاظ آماده عملیات بود. ✅وقتی به مقر رسیدیم خیلی خسته بودم داخل سنگر رفتم تا استراحت کنم که حسین خارج شد،تعجب کردم پشت سرش رفتم،دنبال آب می گشت وضو بگیره.می خواست نماز شب بخونه. ✅در فکر مأموریتمون بودم و کارهای حسین،نماز خوندنش در محل شهادت امیری،پیدا کردن معبر،موفقیت آمیز بودن شناسایی توی اون منطقه حساس وخطرناک،یقین داشتم دراین امر سری نهفته است. ✅به حسین گفتم:مسائل امشب ذهن من رو مشغول کرده،من هنوز باور نمی کنم که کار به این مهمی انجام دادیم.همون کاری که امیری بخاطرش شهید شد،بگو قضیه از چه قراره؟ 🌟حسین سرش رو پایین انداخته بود،سعی می کرد از جواب دادن امتناع کنه ولی من همونطور با تضرع واصرار سؤالم رو تکرار کردم. 🌟سرش رو بلند کرد و به صورتم نگاه کرد،وقتی چشمهاش رو دیدم که پر از اشک بود دیگه نتونستم چیزی بگم. ✔️به روایت از محمدرضا مهدی زاده 🔻 🌷 ... 🍃🌹🍃🌹 😷 🌸 〰〰〰✨🌹✨〰〰〰      @eshghmulaali99 📎 با ما همراه باشید👆
‌‌ 📚 📖قسمت 5⃣2⃣ 📚📖نیروهای اطلاعات به همت حسین،طوری پرورش یافته بودن که ترس براشون معنا و مفهومی نداشت. 🔴از اونجا که مأموریت های واحد همیشه توأم با خطر بود،بچه‌ها سعی می کردن همیشه برای رویارویی با این مسائل آمادگی خود را حفظ کنن. 🔴زمانی که لشکر در منطقه ی عملیاتی محرم مستقر شده بود،سنگر حسین و شهید امیری در جای خیلی خطرناکی قرار داشت.من در راه برگشت از خط بودم که به اونا برخوردم. 🔴رفتم و چند دقیقه ای در سنگرشون نشستم.آتش دشمن خیلی سنگین بود و مدام اطراف رو می کوبید. 🔴گلوله ها بعضا خیلی نزدیک اصابت می کرد و منفجر می شد. در اون چند دقیقه ای که اونجا بودم دیدم خیلی موقعیت خطرناکی است. ⁉️به حسین و امیری گفتم:بابا شما چرا اومدین اینجا سنگر زدین.مگه جا قحط بود،خب بیایین برگردین عقب،توی یک نقطه ی امن تر مسقر بشین. ⁉️حسین با خنده گفت:اینجا رو بخاطر همین چهارتا گلوله ای که میاد انتخاب کردیم. چون آمادگیمون واسه جلو رفتن خیلی بیشتره،هم زودتر می تونیم بریم و هم اینکه اونجا دیگه از این خبرا نیست.خیلی امن تره. ✔️به روایت از حاج اکبر رضایی 🔻 🌷 ... 🌸 🍃🌹🍃🌹 @eshghmulaali99
📚 📖قسمت 6️⃣2️⃣ 📚📖در هور چند مرتبه نزدیک بود عراقی‌ها حسین رو بگیرند،یه بار رفته بود برای شناسایی خطی که دست بچه‌های ۲۵ کربلا بود و می بایست اون رو پوشش بدیم. 🔴موقعیت ما در هور طوری بود که تموم سنگر ها پخش بود وشکل منظمی نداشت. وضعیت بدی بود.عراقی‌ها خیلی راحت می تونستن وارد منطقه شوند. ✅اون روز حسین با دوتا از بچه‌ها رفتن تا سنگرهای خالی خط رو شناسایی کنن و موقعیت رو برای استقرار نیروهای خودی بسنجند.اونا طبق برنامه در آبراه مورد نظرشون پیش می روند،ولی به سنگرها نمی رسند. ⁉️بعد مدتی سنگری رو از دور می بینند.وقتی خوب نزدیک میشن یه دفعه عراقی‌ها از داخل سنگر به طرف بچه‌ها تیراندازی می کنن.اونا هم بلافاصله یه رگبار رو دشمن می بندن. ‼️بعد با سرعت دور می زنن و به سمت خط خودمون برمی گردن،عراقی‌ها سوار قایق شده و اونا رو تعقیب می کنن،بچه‌ها موقع رفتن بدون اینکه متوجه شوند از یه کمین عراقی عبور کرده بودن. 🔴این دو کمین با هم در تماس بودن زمانی که بچه‌ها از دستشون فرار می کنن کمین اول رو باخبر کرده بودن.و سر راه منتظر بچه‌ها بودن.موقعیت طوری بود که به راحتی می تونستن بچه‌ها رو بزنن.اما گویا می خواستن اسیرشون کنن. ‼️حسین وقتی به کمین بعدی می رسه،به همراه نفر دیگه کف قایق می خوابه و سنگر می گیره،و با مهارت خاصی که در هدایت قایق داشت سعی میکنه تا از مهلکه بگریزه.اما وقتی کمین رو رد می کنن و کمی دور میشن،یه مرتبه بنزین تموم می کنن. ⁉️به هر مصیبتی که بوده ذره ذره خودشون رو به سمت خط خودی می کشن تا به حاج یونس و علی نجیب زاده که در اونجا مشغول کار بودن بر می خورند.حاج یونس هم اونا رو کشونده بود و به خط خودمون آورده بود. ✅اتفاقات این چنین برای حسین زیاد پیش میومد،اما هربار به لطف خدا وبا زیرکی خاصی خودش رو از دست عراقی‌ها خلاص می کرد. ✔️به روایت از سردار حاج قاسم سلیمانی 🔻 🌷 ... 🍃🌹🍃🌹 😷 💫 〰️〰️〰️✨🌹✨〰️〰️〰️ @eshghmulaali99 📎 با ما همراه باشید👆
‌ ‌ 📚 📖قسمت 7️⃣2️⃣ 📚📖بعد از اولین باری که شیمیایی شد دکترها براش عینک تجویز کرد.اما نمره ی چشمش طوری بود که شیشه ی عینک پیدا نمی شد،با مصیبت زیاد موفق شدیم در قم شیشه رو پیدا کنیم. ✅عینک درست شد وحسین چهار-پنج ماه بعد که برگشت دیدم همراهش نیست.گفتم:آقا حسین عینکت کجاست؟چرا دیگه به چشمت نمی زنی.-گفت:راستش اون رو گم کردم.-گفتم:آخه مگه میشه ؟ چی شده؟ 🔴-گفت:یکی از شبهایی که برای شناسایی روی ارتفاعات دشمن رفته بودم،به دو نفر گشتی های عراقی برخوردم.تا اومدم به خودم بجنبم بالای سرم بودن.درگیر شدیم اول یکی از اونا رو زدم و به پایین ارتفاع پرت کردم اما دیگری سماجت کرد و بلاجبار با مشت و لگد به جان هم افتادیم. ‼️ضربه ای به سرم خورد و بی حس روی زمین افتادم،اون عراقی هم از فرصت استفاده کرد و پاهام رو گرفت و به طرف پرتگاه کشوند. دیگه رمقی نداشتم که از خودم دفاع کنم. اون ضربه گیجم کرده بود.کار رو تموم شده می دیدم. 🔴با دستام سعی کردم جایی رو بگیرم تا نتونه من رو بکشونه اما فایده نداشت.دیگه تقریبا به لبه ی پرتگاه رسیده بودم. همون موقع عراقی که اصلا متوجه پشت سرش نبود ، پاش به سنگی خورد و تعادلش رو از دست داد. ‼️پام رو رها کرد تا خودش رو نجات بده،اما قبل اینکه بتونه کاری انجام بده به پشت روی زمین افتاد و به پایین دره پرت شد.من هم بیهوش روی زمین افتادم و دیگه چیزی نفهمیدم. ✅وقتی به هوش اومدم دو سه ساعتی گذشته بود،تا حدودی نیرویم رو بدست آوردم ، بلند شدم و کشان کشان خودم رو به نیروهای خودی رسوندم. ✅وقتی حالم بهتر شد تازه متوجه شدم که از عینکم خبری نیست و در همون درگیری اون رو از دست دادم. ✔️به روایت از محمد علی یوسف اللهی 🔻 🌷 ... 🍃🌹🍃🌹 😷 🌀 〰️〰️〰️✨🌹✨〰️〰️〰️ @eshghmulaali99 📎 با ما همراه باشید👆
‌ ‌ 📚 📖قسمت 8️⃣2️⃣ 📚📖یک نمونه از سختی هایی که بچه‌های اطلاعات متحمل می شدن.مربوط به شناسایی هایی در جزیره مجنون جنوبی بود. من به دلیل اهمیت کار اطلاعات سعی می کردیم محل استقرارمون رو نزدیک اونا تعیین کنیم تا هم پیگیر کارشون باشیم هم بعضی مواقع همراهشون بریم و منطقه رو ببینیم. 🔴جزیره ی جنوبی منطقه ای باتلاقی بود و پوشیده از چولان و این،حرکت بچه‌ها رو خیلی مشکل می کرد.حسین اومد پیش من و گفت که در این محور مشکل آبراه داریم. یعنی مسیری که قایق یا بلم بتونه در اون حرکت کنه وجود نداره. ✅قرار شد باهم بریم و منطقه رو از نزدیک ببینیم،من و حسین و اکبر شجره و یه نفر دیگه از بچه‌ها بوسیله ی بلم رفتیم برای شناسایی.اونجا بود که فهمیدم بچه‌ها چه شرایط سختی رو می گذرونن. 🔴باتلاق خیلی روان بود و آب تا سینه ی آدم می رسید ، چولان ها بقدری کوتاه بودن که اگه به حالت عادی در قایق می نشستیم،تو دید عراقی‌ها قرار می گرفتیم.به همین خاطر بچه‌ها مجبور بودن روی قایق ها خم بشن و حرکت کنن. ‼️از طرفی منطقه پر از جونورای مختلف بود،همون روز وقتی جلو می رفتیم چشمم به یه افعی خورد که روی یه تیکه یونولیت چنبره زده بود. افعی متوجه ما شد و سرش رو بلند کرد.موقعی که رد می شدیم به طرفمون حمله کرد که حسین فوری با یه تیر اون رو کشت. ⁉️وقتی از شناسایی برگشتیم و پام رو روی زمین گذاشتم،احساس عجیبی داشتم.سوزش خاصی تموم بدنم رو در بر گرفته بود و علتش هم وضعیت اون باتلاق بود.حسین و بچه‌ها هر شب در این باتلاق که پراز وحشت و اضطراب بود،راه می رفتن وفعالیت می کردن. 💠یکی از کارهای بسیار مهم و در عین حال عجیبی که اونا انجام می دادن درست کردن آبراه بود.کاری که در طول جنگ بی سابقه بود. ✨اونا شب تا صبح می رفتن و با داس چولان ها رو زیر آب می بریدن تا بتونن مسیر حرکت قایق ها رو باز کنن. اونم نه یه متر و ده متر،بلکه چیزی حدود چهار کیلومتر. ✨چنان با عشق و علاقه کار می کردن که اگه کسی از نزدیک نمی دید فکر می کرد اونا در بهترین شرایط بسر می برن،آنچه که براشون مهم بود موفقیت در انجام مأموریت بود. ✅وقتی کار به نحو احسن انجام می شد،شادی تو چهره هاشون موج می زد ، شادی که ما رو هم خوشحال می کرد. ✔️به روایت از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی 🔻 🌷 ... 🍃🌹🍃🌹 😷 🌱 〰️〰️〰️✨🌹✨〰️〰️〰️ @eshghmulaali99 📎 با ما همراه باشید👆
‌‌‌ 📚 📖قسمت 9️⃣2️⃣ 📚📖زمان عملیات خیبر بود.بچه های اطلاعات در قرارگاه زرهی مستقر بودند.حسین به همراه تعدادی از مجاهد های عراقی برای شناسایی به عراق می رفتن. 🔴یکی از این مجاهدها یه لباس بلند عربی به حسین داده بود تا وقتی که به مأموریت می روند راحت شناسایی نشه.حسین وقتی اون لباس رو پوشیده بود به شوخی می گفت: ببینین بلاخره عرب هم شدیم. 🔴صبح زود بود،همه مشغول کاری بودن.اون روز من و محمد شرفعلی پور مشغول آماده کردن صبحانه بودیم،که ناگهان هشت هواپیمای عراقی بالای سرمون ظاهر شد.تا اومدیم به خودمون بجنبیم و کاری بکنیم،هواپیما ها بمباشون رو ریخته بودن.بیشتر انفجارات پشت خاکریز جفیر بود. ☠️اما با همیشه فرق داشت.سروصدای انفجارات قبلی رو نداشت و مثه همیشه آتش و ترکش زیادی هم به اطراف پراکنده نکرد. خیلی عجیب بود،درهمین موقع اکبر شجره-یکی از بچه‌های اطلاعات -رو دیدم که به سرعت می دوید و فریاد می زد... شیمیایی، شیمیایی.... بچه‌ها فرار کنین شیمیایی زدن. ☠️تا اون روز با چنین موردی برخورد نکرده بودیم،برای اولین بار بود که عراق از سلاح های شیمیایی استفاده می کرد.و بچه‌ها هنوز آشنایی زیادی با اونا نداشتن.وسایل رو رها کردیم و به داخل محوطه ی باز قرارگاه دویدیم. ⁉️همین موقع حسین رو دیدم با همون لباس عربی،مشغول هدایت بچه‌ها بود.پشت لندکروز ایستاده بود و بچه‌ها رو صدا می کرد تا سوار بشن.می خواست نیروها رو تا اونجا که امکان داره از محدوده ی آلوده دور کنه. ‼️همه بچه‌ها لباس نظامی داشتن و با پوتین بودن،اما حسین با لباس گشاد عربی و این باعث می شد بیشتر در معرض مواد شیمیایی قرار بگیره. ☠️گاز به سرعت در منطقه منتشر شده و همه رو آلوده کرده بود.وقتی بچه‌ها عقب اومدن اکثرا شیمیایی شده بودن.اما وضعیت حسین به خاطر همون لباس،بدتر از همه بود.خصوصا پاهاش که تا کشاله ی ران به شدت سوخته بود. ✔️به روایت از تاجعلی آقا مولایی 🔻 🌷 ... 🍃🌹🍃🌹 😷 🌿 〰️〰️〰️✨🌹✨〰️〰️〰️ @eshghmulaali99 📎 با ما همراه باشید👆
‌‌ ‌ 📚 📖قسمت 0️⃣3️⃣ 📚📖همراه با حسین برای انجام کاری می رفتیم ، بدلیل شتاب در کارمون از لندکروز استفاده می کردیم.حسین پشت فرمون بود و با سرعت صد وسی تا در جاده می رفتیم.یه دفعه وانتی آبی رنگ با یه راننده ی عرب از سمت راست وارد جاده شد.ودر مقابلمون توقف کرد. ‼️جاده باریک بود و نمی شد اون رو رد داد،حسین ترمز کرد اما سرعت ماشین زیاد بود ومتوقف نشد هر لحظه به ماشین نزدیکتر می شدیم.فکر کردم الانه که تصادف کنیم سرم رو بین دستانم گرفتم وهمونطور که فریاد می زدم یا اباالفضل (ع)روی پاهام خم شدم.چشمانم رو بستم ومنتظر تصادف شدم. 🌟اما اتفاقی نیافتاد و ماشین توقف کرد آهسته سرم رو بلند کردم با کمال تعجب دیدم کسی وسط جاده نیست،هر چه اطراف رو نگاه کردم کسی نبود،منطقه کفی وصاف بود اگه کسی به ما نزدیک یا دور می شد تا چند دقیقه اون رو می دیدیم. 🌟پرسیدم:پس اون عرب کجا رفت.-حسین گفت:او دیگه باید می رفت.متوجه حرفش نشدم خواستم دوباره سوال کنم که از ماشین پیاده شد و رفت کنار جاده دو رکعت نماز شکر بجا آورد. وقتی برگشت پرسیدم:باید بگی اون عرب کجا رفت. 🌟-گفت:خب رفت دیگه.گفتم:آخه کجا رفت که ما ندیدیم.توی این دشت حداقل نیم ساعت طول می کشید تا از دیدمون خارج بشه،اون وقت چطور در عرض چند ثانیه غیبش زد. 🌟کمی اخم کرد و گفت:یه جمله میگم و دیگه هم سوال نکن.گفتم:باشه قبوله.گفت:ببین معجزه توی منطقه شامل حال همه میشه،اینم معجزه‌ای بود که امروز شامل حال ما شد.خواستم سؤالی بپرسم که وسط حرفم پرید و گفت:قرار شد دیگه چیزی نپرسی. ✨نمی تونستم سؤال کنم،یعنی حسین دیگه حرف نمی زد ، اما مسئله برایم لاینحل ماند،اصلا نفهمیدم اون اتفاق چه بود،و اون ماشین چطور آمد و چطور رفت.!!! ✔️به روایت از حمید شفیعی 🔻 🌷 ... 🍃🌹🍃🌹 😷 💫 〰️〰️〰️✨🌹✨〰️〰️〰️ @eshghmulaali99 📎 با ما همراه باشید👆
‌‌ 📚 📖قسمت 1️⃣3️⃣ 📚📖مسئله ای که در عملیات والفجر هشت حائز اهمیت بود جزر و مد آب دریا بود که روی رود اروند تأثیر داشت.زیرا می بایست زمان عبور غواصان از اروند طوری تنظیم بشه که با زمان جزر آب تلاقی نکنه.چون در اون صورت آب همه ی غواصان رو به دریا می برد. ✅و از طرفی در زمان مد چون آب برخلاف جهت رودخانه از سمت دریا حرکت می کرد،موجب می شد تا دو نیروی رودخونه و مد دریا مقابل هم قرار بگیرن و آب حالت راکد پیدا کنه و این زمان برای عبور از اروند بسیار مناسب بود. 💠اما اینکه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ می ده و چه مدت طول می کشه مطلبی بود که می بایست محاسبه بشه و قابل پیش بینی باشه. ⚪️بچه‌های اطلاعات راهی پیدا کردن،میله ای رو نشونه گذاری کرده و کنار ساحل داخل آب فرو بردن.این میله سه نگهبان داشت که اندازه های مختلف رو در لحظه های متفاوت ثبت می کردن.حسین بادپا یکی از این نگهبان ها بود. ✅خود حسین بادپا اینطور تعریف می کرد که:«دفترچه ای به ما داده بودن که هر15 دقیقه درجه ی روی میله رو می خوندیم و با تاریخ و ساعت در اون ثبت می کردیم ،مدت دو ماه کار ما سه نفر همین بود. ‼️اون شب خیلی خسته بودم،خوابم میومد.نگهبان قبلی بالای سرم اومد و بیدارم کرد.گفت:حسین پاشو نوبت نگهبانی توئه. همونطور خواب آلود گفتم:فهمیدم.تو برو بخواب من الان بلند میشم. ⁉️نگهبان سرجاش رفت و خوابید،اما با خوابیدن او منم خوابم برد.چند لحظه بعد یهو از جا پریدم.به ساعتم نگاه کردم.بیست و پنج دقیقه گذشته بود.با عجله بلند شدم،نگاهی به بچه‌ها انداختم همه خواب بودن. ❌حسین یوسف اللهی و محمدرضا کاظمی هم که اهواز بودن.با خودم فکر کردم خب الحمدالله مثه اینکه کسی متوجه نشده،از سنگر تا میله فاصله ی چندانی نبود،سریع سر پستم رفتم. ❌با توجه به تجربیات قبل و با یادداشتهای داخل دفترچه،بیست و پنج دقیقه ای که خواب مونده بودم رواز خودم نوشتم...اما... ✔️به روایت ازعلی نجیب زاده 🔻 🌷 ... 🍃🌹🍃🌹 😷 💫 〰️〰️〰️✨🌹✨〰️〰️〰️ @eshghmulaali99 📎 با ما همراه باشید👆