#قدیما_یادش_بخیر
باغ که بودم. بابابزرگم آلبالو ها را می شست و تو قوری روحی می ریخت و پر آب می کرد، روی آتیش می گذاشت. چای آلبالو رو آتیش می جوشید و صدای قل قلش میومد. نفری دو تا چای آلبالو تو استکان نعلبکی می خوردیم و ضعف می کردیم. این جا بود که سفره گل گلی را پهن می کردیم و نون و ماست و سبزی می خوردیم🌿🌸 هر چی از خوشمزگی اون نون و ماست بعد چای آلبالو بگم کم گفتم...
🌿🍒🌿🍒🌿🍒🌿
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ🌸🍃
🌱🌸@eshghoashpazi
#خاطره
#قدیما_یادش_بخیر
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ🌸🍃
🌱🌸@eshghoashpazi
یادش بخیر... شش ساله بودم. برامون از شهر اسفراین که نزدیک بجنورد است مهمان آمده بود. مادرم برای مهمان ها تو قوری زرد روحی قشنگمون چای دم کرد. مهمان ها بخاطر عجله ای که داشتند چایی خورده و نخورده بلند شدن و خداحافظی کردند و رفتند. مادر و پدرم برای بدرقه مهمان ها تو حیاط بودند.خونه ما دو طبقه بود. کنار خونه ما یه زمین خالی بود.تصمیم گرفتم تا مامان نیومده، استکان ها و قوری را بشورم. بدون اینکه نگاه کنم، از پنجره آشپزخانه که به سمت اون زمین خالی بود قوری چای داغ را چپ کردم تو زمین خالی ، یهو صدای داد و بیداد ترسناکی به گوشم رسید. از ترس سریع پنجره را بستم و بدو رفتم حیاط و خیلی معصومانه مشغول جارو زدن شدم☺️. مامان و بابا هنوز حیاط بودند. یهو صدای زنگ در اومد. در را باز کردند. نگو یکی از همسایه ها که سرش هم مو نداشت زمین را خریده و اومده بوده متر میکرده، 😜همون موقع که من چایی را چپ کردم همونجا بوده و چای داغ مستقیم روی سر همسایه ریخته بود😡
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
من😏
مامان بابا🙄😳
همسایه😡🤯
هدایت شده از عشق و آشپزی
#قدیما_یادش_بخیر
باغ که بودم. بابابزرگم آلبالو ها را می شست و تو قوری روحی می ریخت و پر آب می کرد، روی آتیش می گذاشت. چای آلبالو رو آتیش می جوشید و صدای قل قلش میومد. نفری دو تا چای آلبالو تو استکان نعلبکی می خوردیم و ضعف می کردیم. این جا بود که سفره گل گلی را پهن می کردیم و نون و ماست و سبزی می خوردیم🌿🌸 هر چی از خوشمزگی اون نون و ماست بعد چای آلبالو بگم کم گفتم...
🌿🍒🌿🍒🌿🍒🌿
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ🌸🍃
🌱🌸@eshghoashpazi
#قدیما_یادش_بخیر
یادم میاد بچه بودم کارتون هایدی را خیلی دوست داشتم، یادتون میاد رفته بود پیش کلارا تا همبازی اون باشه... از اون نون های نرم و لطیف داشتند که چند تایی برای مادربزرگ پیتر تو کمد نگه داشته بود که براش ببره... چه خوب شد که پیش پدربزرگش برگشت و تو کوهستان کنار پدربزرگ زندگی کرد. چه کلبه ی قشنگی داشتن، برای صبحانه ، شیر تازه و پنیر می خوردند.
#یادش_بخیر
iᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ🌸🍃
🌱🌸@eshghoashpazi
#قدیما_یادش_بخیر
یادم میاد بچه بودم کارتون هایدی را خیلی دوست داشتم، یادتون میاد رفته بود پیش کلارا تا همبازی اون باشه... از اون نون های نرم و لطیف داشتند که چند تایی برای مادربزرگ پیتر تو کمد نگه داشته بود که براش ببره... چه خوب شد که پیش پدربزرگش برگشت و تو کوهستان کنار پدربزرگ زندگی کرد. چه کلبه ی قشنگی داشتن، برای صبحانه ، شیر تازه و پنیر می خوردند.
#یادش_بخیر
iᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ🌸🍃
🌱🌸@eshghoashpazi
#خاطره
#قدیما_یادش_بخیر
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ🌸🍃
🌱🌸@eshghoashpazi
یادش بخیر... شش ساله بودم. برامون از شهر اسفراین که نزدیک بجنورد است مهمان آمده بود. مادرم برای مهمان ها تو قوری زرد روحی قشنگمون چای دم کرد. مهمان ها بخاطر عجله ای که داشتند چایی خورده و نخورده بلند شدن و خداحافظی کردند و رفتند. مادر و پدرم برای بدرقه مهمان ها تو حیاط بودند.خونه ما دو طبقه بود. کنار خونه ما یه زمین خالی بود.تصمیم گرفتم تا مامان نیومده، استکان ها و قوری را بشورم. بدون اینکه نگاه کنم، از پنجره آشپزخانه که به سمت اون زمین خالی بود قوری چای داغ را چپ کردم تو زمین خالی ، یهو صدای داد و بیداد ترسناکی به گوشم رسید. از ترس سریع پنجره را بستم و بدو رفتم حیاط و خیلی معصومانه مشغول جارو زدن شدم☺️. مامان و بابا هنوز حیاط بودند. یهو صدای زنگ در اومد. در را باز کردند. نگو یکی از همسایه ها که سرش هم مو نداشت زمین را خریده و اومده بوده متر میکرده، 😜همون موقع که من چایی را چپ کردم همونجا بوده و چای داغ مستقیم روی سر همسایه ریخته بود😡
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
من😏
مامان بابا🙄😳
همسایه😡🤯