♥️️📕♥️📕♥️📕♥️📕♥️📕
📕♥️📕♥️📕♥️📕♥️📕
♥️📕♥️📕♥️📕♥️📕
📕♥️📕♥️📕♥️📕
♥️📕♥️📕♥️📕
📕♥️📕♥️📕
♥️📕♥️📕
📕♥️📕
♥️📕
📕
#Part_229
#Writer_Niyayesh
📕رمان عشق و پلیس♥️
تا جایی که ممکن بود داشتیم بی سر و صدا راه میرفتیم..
نزدیک در خروجی بودیم که شایان کلید ماشینش رو از جیبش خارج کرد..
«ارسلان»
با شنیدن صدای ماشین متوجه شدم درخواست نیروی کمکی تایید شده و میدونستم دور ساختمون رو محاصره کردن..
زیر لب گفتم:
_آخر خطته محراب جان...
و محراب همون لحظه با صدای یکی از پلیس ها سرجاش میخ کوب شد..
*به به ببین کی اینجاست، محراب نادری.. تو آسمونا دنبالت میگشتیم رو زمین پیدات کردیم!
ادامه دارد...
کپی ممنوع گلم♥️✋🏻
@Eshghvpoolis_1401
رمـღـان عـღـشـق و پـلـღـیـس
♥️️📕♥️📕♥️📕♥️📕♥️📕 📕♥️📕♥️📕♥️📕♥️📕 ♥️📕♥️📕♥️📕♥️📕 📕♥️📕♥️📕♥️📕 ♥️📕♥️📕♥️📕 📕♥️📕♥️📕 ♥️📕♥️📕 📕♥️📕 ♥️📕 📕 #Part_229
♥️️📕♥️📕♥️📕♥️📕♥️📕
📕♥️📕♥️📕♥️📕♥️📕
♥️📕♥️📕♥️📕♥️📕
📕♥️📕♥️📕♥️📕
♥️📕♥️📕♥️📕
📕♥️📕♥️📕
♥️📕♥️📕
📕♥️📕
♥️📕
📕
#Part_230
#Writer_Niyayesh
📕رمان عشق و پلیس♥️
یهو محراب داد زد:
+دستتون بهم بخوره آرزو رو دیدید ندیدید!
وقتی پای آرزو وسط بود من اون ارسلان سابق نبودم، شاید بخاطر این بود که سرهنگ میگفت مراقب باشم دوباره بهش دل نبندم..
ولی هعی، کو گوش شنوا؟
از طرفی نمیدونستم بقیه، آرزو رو پیدا کردن یا نه..
کلافه دستی توی موهام کشیدم و تن صدای تقریبا بالا گفتم:
_چرا معطلین؟ ببرینش.. حواستون باشه فرار نکنه!!
ادامه دارد...
کپی ممنوع گلم♥️✋🏻
@Eshghvpoolis_1401
♥️️📕♥️📕♥️📕♥️📕♥️📕
📕♥️📕♥️📕♥️📕♥️📕
♥️📕♥️📕♥️📕♥️📕
📕♥️📕♥️📕♥️📕
♥️📕♥️📕♥️📕
📕♥️📕♥️📕
♥️📕♥️📕
📕♥️📕
♥️📕
📕
#Part_231
#Writer_Niyayesh
📕رمان عشق و پلیس♥️
داشتن به دست هاش دستبند میزدن که با حرفی که زد به بچه ها گفتم چند دقیقه صبر کنن!
محراب: کافیه اشاره کنم تا آرزو رو برای همیشه از دست بدی!
چیزی نگفتم که ادامه داد:
+محاله بتونین پیداش کنین!!!
ریلکس جواب دادم:
_نگران نباش میدونم چجوری ازت حرف بکشم! بِبَرینش!
و بعدش به 5 نفر سپردم تا همه ی شواهد و مدارک موجود در شرکت رو بررسی کنن گزارشش رو بدن..
بی معطلی سوار ماشینم شدم و پام رو روی پدال فشردم..
ادامه دارد...
کپی ممنوع گلم♥️✋🏻
@Eshghvpoolis_1401