eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
307 دنبال‌کننده
2هزار عکس
882 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🔮#قدرت_حجاب 🗝#قسمت2 در بحث فرهنگ سازی در ابتدا باید تعریف دو مساله به درستی بیان شود. یکی مفهوم آزا
🔮 🗝 یک مقاله ی پژوهشی جالبی وجود دارد که برای آدم های مختلف با پوشش های مختلف عکس هایی از زنان کم حجاب را نشان داده اند و متوجه شده اند که بخش های از مغزشان که مربوط به حس و نیت دیگران هست غیر فعال می شود و قسمتی از مغز که مربوط به ابزار آلات هست فعال می شود از همینجا معلوم می شود که با جلوه گری و تن نمایی زنان سبب می شود که به آنها نگاه ابزاری شود. ولی با حجاب زن ها قدرت پیدا می کنند چون به عنوان ابزار دیده نمی شوند. ساختار ذهنی مردان متفاوت از زنان است و باید خودکنترلی از هر دو طرف باشد و پایبند قوانین هم باشند . همانطور که انسان بدون اکسیژن نمی تواند زنده بماند، ساختار فیزولوژی زنان و مردان هم متفاوت است و کارکرد خود را دارند و نمی شود که زنان لباس محرک بپوشند و آزادانه رفتار کنند و انتظار داشته باشند مردان خود را کنترل کنند و مزاحمتی برای آنها ایجاد نکنند. عدم آگاهی زنان و از سویی تبلیغات ضد حجاب و هجمه های زیاد آن در کشورهای اروپایی مانع از شناخت و جذب زنان به سمت حجاب می شود. علیرغم اینکه بحث حیا یک امر فطری است و از قدیم برهنه کردن مردم چون بر خلاف فطرت انسان هاست از آن رنج می برد. 🗯@eshgss110
گویندبهشت‌کجاست:)؟ بهشت‌کرب‌وبلاست:)!
با آب طلا نام حسین قاب کنید با نام حسین یادی از آب کنید خواهید کـه سر بلند و جاوید شوید تا آخر عمر تکیه بـه ارباب کنید
اے دست تو در دست ابالفضــــل...💔 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
غریب گیر آوردنت ارباً ارباے بابا... ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
آه... چیزے بگو...پلڪے بزن، براے بـــابـــا...💔
بنا نبود ڪہ آفت بہ باغ ما بزند... پسر بزرگ نڪردم ڪه دست و پا بزند...💔
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_43 _میری از انبار بیل برمی‌داری زم
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: یک درصد هم احتمال نمی‌دادم که خطر مرگ تهدیدشان کند. کمی جلو رفتم و ایستادم مقابل تکنسین بی هیچ حرفی کارت شناسایی را نشانش دادم. _وضعش چطوره؟ _دو گلوله به قفسه‌ی سینه خورده و یکی نزدیک طحال؛ حالش خیلی خرابه _کدوم بیمارستان می‌بریدش؟ _امام خمینی مهدی را داشتند از زمین بلند می‌کردند؛ انقدر در خونش گم شده بود که تشخیص اینکه از کجا تیر خورده سخت بود. سرباز از دور با عجله به سمتم امد. احترام نظامی کرد. _چه اتفاقی افتاد؟ _تو این موقعیت تیراندازی اتفاق افتاده. سه تیر که هر سه به هدف خورده. خم شدم و یکی از پوکه هارا از زمین برداشتم. _شما کجا بودید؟ _ما هر کدوم یکی از ورودی هارو پوشش داده بودیم. _کسی سوژه رو تعقیب می‌کنه؟ _بله _خیله خب شما برید خسته نباشید؛ فقط گزارش فراموش نشه. _چشم. کارهارا به یکی از مامورین سپردم و سوار ماشین شدم تا پشت سر امبولانس بروم. چند دقیقه بعد سرعت امبولانس کم شد و آژیرش خاموش. اگر بگویم ان لحظه هول نکردم دروغ گفته‌ام. تا برسد جانم به لب رسید. محوطه‌ی بیمارستان از ماشین پیاده شدم. با قدم های بلند و تند به سمت ماشین رفتم. تخت را پایین اوردند اما پارچه‌ی رویش نشان از اتفاقی می‌داد که نباید می‌افتاد... صدای تکنسین در گوشم پیچید... _متاسفانه قبل رسیدن تموم کرد. تموم کرد مهدی تمام شد... زندگی خواهرم... وجود پدر مادرش... امید یک خانواده حالا نفس نداشت. حالا متهم شده بودم به قتل(: چرا هیچگاه توانِ بیان عشق و علاقه‌ام را نداشتم که حالا جگرم بسوزد. همانجا روی زمین نشستم و با بغض خیره شدم به مسیر نیم ساعتی میشد که روی صندلی نشسته بودم. گوشی و وسایلِ داخل جیب مهدی را از بیمارستان تحویلم داده بودند. در این زمان بیش از چندبار پدر و مادر مهدی که به اسم (پدرم) و (بهشت) سیو کرده بود زنگ زده بودند و چند پیام فرستاده بودند. یکی از پیامک هارا خواندم _مهدی جان پسرم کجایی پس چرا جواب نمیدی؟ قرارمون یه ساعت پیش بود دیر میشه منتظرم مادر... سرم را محکم چنگ زدم. با صدای زنگ گوشی خودم، سر بلند کردم. _حاج خانم... صدایم را صاف کردم و جواب دادم. _سلام حاج خانم. _الو محمد...الان میرسن مهمونا پس کجایی؟ چشمانم را بستم و گفتم _میام؛ مریم خونه اس؟ _تازه رسیده کارش داری؟ _نه خدافظ مانده بودم چه باید بکنم. به پاهایم تکان دادم و از جایم بلند شدم. وارد بیمارستان شدم و به سمت پذیرش رفتم. _ببخشید آقا... _بله؟ _یه فوتی اوردن به اسم مهدی حسینی؛ اگه ممکنه شما به خانواده‌اش خبر بدید. _چرا خودتون... حرفش را قطع کردم. _من خودم حال روحی خوبی ندارم. _بسیار خب... شماره بدید. مریم: لباس‌هایم را تن کردم و نشستم روی تخت. لبخند از روی صورتم کنار نمی‌رفت. با زنگ در ناخودآگاه از جایم بلند شدم. با باز شدن در و صدای محمد بیرون آمدم. مقابلش ایستادم. صورتش پریشان بود. کت را از دستش گرفتم و گفتم _خسته نباشی داداش ارام روی مبل نشست سرش را پایین گرفت و گفت _برو لباساتو عوض کن؛ نمیان _چرا؟ با سکوتش خنده‌ام محو شد. خم شدم تا صورتش را ببینم _محمد حیدر نگام کن...چیزی شده؟ با بغض گفت _حال پدر مادر مهدی خوب نیست _پس چرا بغض کردی؟... پ.ن: لیاقت ڪه نباشـــد همین مےشود ڪه مےبینے، مےروند...(: بہ قلــــم:ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/751209 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
نـــام عبــــّاس خودش معنے رستاخیز استـــــــ...