eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
307 دنبال‌کننده
2هزار عکس
882 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_96 حسین: _چرا دنبال واقعیتی میگردی که اگه ب
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ حسین: _اسمش احمدرضا جوانیه و سی سالشه؛۱۸ ماه قبل عضو داعش شده. عمو و پدرش مجاهد خلق بودن. پنج روزی میشه که تو بغداده. قبل از اونم تو یه مسافرخونه نزدیک نجف بوده متاسفانه با شناختی که تا الان ازش پیدا کردیم آدم سرسختیه. زیر نظرش داریم و رو دستوراتی که میگیره اشراف کامل داریم. از طریق کدهای رمزنگاری شده براش پیغام میاد. صفحه گوشی‌‌اش را نشانم داد. _اینا پیاماشن. صحبتش را قطع کردم و قبل از اینکه فراموش کنم گفتم. –پیامارو برام بفرست. _چشم. حاج حسین! یه مواردی هم تو زندگی شخصیش هست نیازه بگم؟ _مثلا؟ _تحقیقات میدانی انجام دادیم...دوتا دختر داره و یه زن که قبل از احمدرضا، عضو داعش شده. عماد گفت _چرا واقعا؟ یه زن چرا باید تصمیم بگیره بجای عشق ورزیدن به شوهر و بچه‌هاش بره سمت کشت و کشتار و فرقه‌ای که بویی از عاطفه نبرده؟؟! لبخند تلخی زدم و گفتم. _این جور فرقه و سازمانا ادم رو محاسبه پذیر میکنن. فردی که محاسبه پذیر بشه اولین خصلتی که از دست میده عاطفه‌ست. گریه، خنده، عشق، وابستگی، خاطرات‌،مادرانگی و هرچیزی که باعث شک و تردیدِ یه عضو بشه باید سرکوب شه. اونا میشن یه عضو که واکنش ها، ادراک، سلیقه‌ها و علایقشون از پیش تعیین شده... این بدترین کاری که میشه به یه زن آموزش داد! آموزش میدن عاطفه، گریه و خنده‌ و هیجانشو سرکوب کنه و این دقیقا جایی به چشم میاد که دیگه زن تمایلی به بغل کردن بچه‌اش نداشته باشه... نگاه تاسف بار و ناراحت بچه‌ها، تنها یک لایه از غمیست که در اعماق دلشان جای داده‌اند. زانویم را که از درد قفل شده فشار دادم. _نکته‌ی دیگه‌ای که از قلم نیفتاده؟ _نه _خوبه؛ پس من یه ساعت استراحت می‌کنم که شارژ شم. و همانطور خودم را چند متر عقب کشیدم و سرم را روی پتویی که تا زده بودم گذاشتم. قبل از اینکه چشمانم گرم شود مشغولِ چکِ پیام هایی شدم که ابو نیوان فرستاده بود. بین هجوم کلمات رمزی، چشمم خورد به یک فایل صوتی! +(~يتم إرسال الأدوية في أسرع وقت ممكن ؛ بمجرد الحصول عليها ، وزعيها على الممرضات~) (داروهارو در اسرع وقت می‌فرستن؛ همینکه به دستت رسید بین پرستارا توزیع کن) در اوج ناباوری طرف دومِ مکالمه زن بود! زیر چشمی به ابونیوان که مشغول نوشتن بود نگاه کردم و کنجکاو پرسیدم. _نمیدونی این زن کیه؟ درحالی که با مداد گوشه‌ی سرش را فشار می‌داد تا خواب از سرش بپرد گفت _نه هنوز...الان دارم رو همون کار میکنم؛ شانس آوردم که اون فایل صوتی‌ام به موقع ذخیره کردم. به ثانیه نکشید پاکش کرد. عباس کنارم دراز کشید و گوشی را از دستم قاپید. _بخواب دیگه... از حرفش پیروی کردم و چشمانم را بستم. اولین تصویری که به ذهنم هجوم آورد همان عکسِ لعنتی بود... آنقدر فکر و خیال کردم که آخر از زورِ سردرد بیهوش شدم. "ناشناس" از مرز ترکیه و ایران رد شدم. بالاخره رسیدم... بعد از یکسال دوری بالاخره برگشتم به این آب و خاک... به سمتی رفتم تا بفهمم چطور میشود به مقصد تهران بلیط تهیه کرد. چند قدم نرفته بودم که ناگهان کسی دستم را از پشت قفل کرد و به عقب کشید. در عرض چند ثانیه صورتم با دیوار برخورد کرد و صدای نحسش... _به چه جرعتی فرار می‌کنی؟؟ اضطراب از اینکه دوباره برگردم به همان زندگی نکبت، قلبم را به تپش انداخته بود. با خشم فریاد زدم. _دست از سرم بردار...نزدیک یک ساله منو تو یه کشور غریب حبس کردی که چی بشههه؟؟؟ بس کن نادررر! پ.ن: دلا بسوز که سوزِ تو کارها بکند نیازِ نیم شبی دفعِ صد بلا بِکند . . ـ ••┈••✾••┈• @eshgss110 •┈••✾••┈•
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_97 حسین: _اسمش احمدرضا جوانیه و سی سالشه؛۱۸
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ حسین: به اذان صبح چیزی نمانده بود که بیدار شدم. به جز ابونیوان و یکی از بچه‌های گروهش همه خواب بودند. ابونیوان تعدادی عدد و حروف بی معنا و اسم افرادی را با ماژیک آبی روی تخته‌ می‌نوشت و جلال مشغول چاپ کردن عکس‌هایی بود که بینشان فقط احمدرضا جوانی را شناختم. آنقدر غرق کار بودند که حتی برای سلام کردن سرشان را بالا نیاوردند! خسته نباشیدی گفتم و قبل از اینکه حس کنجکاوی‌ام بیدار شود و از درون قلقلکم بدهد، وارد حیاط شدم. لب حوض نشستم و بعد از وضو گرفتن سرم را داخل آب فرو کردم. نمی‌دانم بدن من داغ بود یا هوای این شهر! حیاط را چندبار با قدم‌های کوتاه متر کردم و گوشه‌ای نشستم تا فکر نا آرامم تسکین پیدا کند. نمی‌دانم چند دقیقه گذشت که کسی دستش را آرام به کمرم کوبید. عباس بود! پاچه‌ی شلوار و آستینش را بالا داده بود و یک کیسه و لیوان در دست داشت. کنارم نشست و دقیقا به جایی که خیره شده بودم نگاه کرد. چپ چپ وراندازش کردم که یعنی این چه سر و وضعی است که برای خودت ساختی. لبخندی زد و لیوان را به سمتم گرفت. _این معجون دوای هر دردیه... البته اگه بعد خوردنش نمیری!/: نوش جانت گوارای وجودت! یکدفعه کلش را سر کشیدم. الحمدلله فعلا نفس می‌کشیدم! حال و هوای شوخی که از سرش پرید لباس مشکی را روی پایم گذاشت. _این چیه؟ _دِشداشه... بپوش بریم پیش ابونیوان انگار بی‌خوابیاش داره جواب میده! "ناشناس" _باید برام یه بسته رو برسونی اونور مرز، تحویل کسی بدی...هروقت کارتو درست انجام دادی تصمیم می‌گیرم باهات چیکار کنم! در عرض این یک سال، هزار بار با همین وعده‌ها کارهایش را پیش برده بود. بلا شک بسته‌ای که درموردش حرف میزد مواد بود. تردید داشتم؛ همکاری با چنین آدمی جرم کمی نیست! نیشخندی روی لبش نشست که یعنی: فکر مخالفت هم به ذهن پوچت خطور نکند! با اینکه تهدید هایش ردخور نداشت، اما بدجور عذاب وجدان داشتم... سکوتم را که دید کاغذی به سمتم گرفت. _فردا ساعت نه صبح میای به این آدرس... محل تحویلو اونجا بهت میگن. از مسافرخانه که بیرون زد، بی اختیار روی زمین افتادم! دستم را میان موهای رنگ شده‌ام فرو کردم و چنگ زدم. چقدر دیگر تا آخر این بازی مانده؟ اصلا پایان بازی را می‌بینم یا قرار است با یک تیر کارم را بسازد؟ کسی هست که بخواهد بعد از مرگم مرا یک گوشه‌ی این دنیا خاک کند، درحالی که هویتی ندارم؟ محمد: راس ساعت ۶ خودم را به اداره رساندم. فعلا خلوت بود و قرار نبود تا یک ساعت دیگر آنچنان شلوغ شود. طبق معمول پشت میز پشستم و پرونده‌ی جدیدی که در رابطه با توزیعِ مواد در مرکز شهر بود را باز کردم. هنوز ورق نزده بودم که علی در را بی هوا باز کرد. _سلام بر سرگردِ بی اخلاقِ خودم... خوش اومدم... صفا آوردم...! از دیدنش خوشحال بودم ولی حس سردرگمی و عصبانیتم اجازه‌ی بروزش را نمی‌داد! به لبخندی اکتفا کردم. مشت پر از تخمه‌اش را روی میز خالی کرد. _اول صبحی دوپینگ کن که آخر شبی قبرِ خلافکارارو بکنی. شربت می‌خوری برات بیارم؟ _تو نیومده خورشتارو تو ماستا نریز، شربت پیش کش. زاغ سیاه معتادای تهرانو چوب زدنم شد شغل!؟ علی نچ بلندی کرد و گفت _به جای غرغر کردن بشین صلواتای نذری که از عملیات قبلی رو دستت مونده رو بگو... پ.ن: جز به رنجش نرسد بر ثمر این حال خراب.. - راغب .. ••┈••✾••┈• @eshgss110 •┈••✾••┈•
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_98 حسین: به اذان صبح چیزی نمانده بود که بیدا
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ حسین: _موکبی که قراره مستقر شه رو از پیاماش شناسایی کردیم. کلِ یه ماه اونجاست تا وقتی کاراش تموم شه. _یعنی میگی یه مکان ثابت مستقره، اونم بین کلی زائر؟؟ اینطوری که سخت میشه. _اگه یکی از اون زائرا از بچه‌های ما باشه چی؟! به صندلی تکیه دادم و یک پایم را روی پای دیگرم انداختم. زل زدم به چشمش. _کنترل وضعیت سخت میشه. به این فکر کردی اگه متوجهمون بشه چه اتفاقی میفته؟ _جنابِ آقای کمیل...! اینو بسپر به منی که سابقه‌ی برنامه‌ریزیِ همچین عملیاتایی رو دارم. اعتماد کن. تنها راهی که میشه بدونِ جلب توجه روش سوار شیم همینه. مغزم داغ کرده بود! عباس دقیقا سوالی را مطرح کرد که من می‌خواستم بپرسم. _تا چه حد آموزش دیده؟ نیشخند معنا داری روی صورتِ ابونیوان می‌نشیند. _متوسط؛ با اینکه سرسخته ولی بدجور ساده‌اس! با صدای اذان نیم خیز می‌شوم. _فعلا پاشید برا نماز... بعدش مفصل درموردش حرف می‌زنیم. چند دقیقه بعد هرکس گوشه‌ای تعقیبات نمازش را زمزمه می‌کرد. ابونیوان یاللهی گفت و کنارم نشست. _قبول باشه. _قبول حق. _جسارتا خواستم بگم احتمالا فهمیدم زنی که به احمدرضا دستور میده کیه.. با دقت گوش سپردم به کلماتی که از دهانش خارج می‌شد. _کیه؟ عکسی به دستم داد و شرمنده سرش را پایین انداخت. با دیدن زنِ داخل عکس چشمانم سیاهی رفت. باورم نمی‌شد! ناخودآگاه دستم را روی پیشانی‌ام می‌گذارم. _مطمئنی ابونیوان؟؟ اینکه هنوز دوسالم از تاریخِ مهاجرتش نگذشته! به این سرعتتتت؟ با بالا بردن صدایم، همه‌ی بچه‌ها متوجه صحبتمان شدند. همانطور با شرمندگی گفت _هیچ کس فکرشو نمی‌کرد یه دخترِ شهید، اونم شهید جاودانی که جانبازِ شیمیایی بود الان با رسانه های معاندِ صهیونیستی همکاری کنه! کجای کارمون اشتباه بوده آقا کمیل؟ چیشد که الان داریم روبروی بچه‌های خودمون قرار می‌گیریم؟ سرو کله زدن با یه قاتلِ وحشی راحت تر از سروکله زدن با یه خائنه! نگاهِ حسرت باری به عکس انداختم که عماد زمزمه کرد. _واقعا تقصیر کیه که جوونامون تو جنگِ رسانه‌ای تلف میشن؟ ما که هرکاری در توانمون بود انجام دادیم! لبخند تلخی زدم و گفتم _همیشه کسایی هستن که با خیانت، زحمت بقیه رو دود میکنن... یکیش بنی صدرِ ملعون... الانم اینهمه جوون به خاطر بعضی آدمای سرشناس و مثلا معتبر میفتن تو تله. بلند شدم و عکسِ مهسا جاودانی، با اسمِ مستعارِ (مونا جاودان) را روی دیوار، دقیقا وسطِ تمامِ قضایا و عکسِ سوژه‌ها چسباندم و با ماژیک دورش خط کشیدم. _وقتی جای راست و دروغو عوض کنن دیگه حتی دختر همچین ادمی هم به راحتی جذب فضایِ به ظاهر فانتزی و رویایی میشه! ......... جعفر؛ یکی از بچه های ابونیوان که چند ماه قبل، مدت کوتاهی با هم کار کرده بودیم گوشی‌اش را هرازگاهی روشن می‌کرد. این چندمین بار است که لبخند عمیقی روی لبش می‌نشیند! خیالم راحت بود که ارتباطش با همسرش شده بود دوپینگِ روزهای سخت! عماد با مشت به شانه‌اش کوبید و به شوخی گفت _با کی چت بازی میکنی شیطون؟چی نوشته که نیشت تا بناگوش بازه؟ مشکوک شدی... صورتش از خجالت کبود شد! سرش را پایین انداخت و گفت _خانومم یکم حساسه...برا همین مجبورم هر یه ساعت براش پیام بفرستم که نگران نشه! عماد دوباره نمک پراند... _مطمئنی فقط یکم حساسه؟؟؟ لب پایینش را گاز گرفت و نامحسوس گوشی را زیر متکا گذاشت. لبخند مرموزی زد و گفت _از یکم هم کمتر... با این جمله و حرکاتش نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم... پ.ن: یک ذره وفا را به دو عالم نفروشیم هرچند درین عهد خریدار ندارد... «صائب تبریزے» ••┈••✾••┈• @eshgss110 ‌‌ •┈••✾••┈•
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_99 حسین: _موکبی که قراره مستقر شه رو از پیام
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ «دو روز بعد» (منطقه‌ی مرزی) محمد: بعد از آنکه از گشت برگشتم یک لیوان نسکافه خوردم و مشغولِ استراحت شدم. به محض اینکه چشمانم گرم شد چند ضربه به شیشه‌ی پنجره خورد. سرم را بلند کردم. علی درحالی که سعی داشت با نفس‌هایش دستش را گرم کند کفش‌هایش را گوشه‌ای پرت کرد و آمد داخل. _از سرما بدنم کبود شد...هوففف _همه چی روبه راهه؟ لبش را جمع کرد و بله‌ای از سر اجبار گفت. چند دقیقه نگذشته بود که در کمال ناباوری مسئول جدیدِ پرونده‌ی نادر با تلفن همراهم تماس گرفت! _بله؟ _سلام سرگرد فاطمی؛ حالتون خوبه؟ _خیلی ممنون آقای نوابی...بفرمایید درخدمتم. _واقعیتش ما یه نفر رو که مربوط به پرونده‌ی نادر بلوری میشه شناسایی کردیم. امروز ساعت ۳ قراره از مرز یه بسته تحویل بده. سمت مرز نیروی قابل اعتماد ندارم که بهش بسپرم. ممکنه که... حرفش را قطع کردم. _مشکلی نیست! دستگیرش می‌کنم. که ای کاش قبلش می‌پرسیدم مشخصات طرف چیست! علی که انگار نه انگار همان پسرِ به اصطلاح کنجکاور بود، بدون هیچ سوالی مشغولِ پر کردن فلاسک شد! ناشناس: هر سه ساک را از صندوق برداشتم و به سمت ماشین رفتم. مرد خریدار همزمان که کیف سامسونت فلزی اش را باز می‌کرد گفت _اینم از دلارا بعد از اینکه اسکناس‌هارا چک کردم، ساک‌هارا تحویل دادم. زیپ ساک‌هارا که باز کرد تنم یخ کرد! داخل ساک ها مواد نبود. با عصبانیت چاقوی کوچکم را از جیبم در آوردم و قبل از آنکه متوجه شود از پشت هلش دادم. سرش را به شیشه‌ی ماشین کوبیدم و درحالی که با یک دست چاقو را روی شاهرگش گذاشته بودم با دست دیگرم گوشی‌ ام درآوردم. _چه غلطی داری میکنی...مگه پولا مشکلی داره؟ فشار چاقو را بیشتر کردم و شماره‌ی نادر را گرفتم. _چیه؟ _اینا چیهه؟ تو که گفتی تو ساک مواده؟؟ _دخالت بیجا نکن. _قرار ما این نبود... ناگهان صدای آشنایی در محیط پیچید. چاقو از دستم افتاد. سرم را که برگرداندم غریبی و دلتنگی را در تک تک سلول هایم حس کردم. او هم به همان اندازه که من شکه شده بودم متحیر بود... حسین: دستم را روی داشبورد ماشین گذاشتم و با بلند ترین صدای ممکن گفتم _هیچ کدوم از دست اندازارو آروم رد نکنیا! کمرم نصف شد پدر صلواتی. لبخندِ مرموزِ ابونیوان نشان می‌داد چاره‌ی دیگری ندارد. بدتر پایش را روی پدال گاز فشار داد و با آخرین سرعت مسیرِ خاکی را رد کرد. عماد به جلو خم شد و چانه‌اش را روی شانه‌ام گذاشت. _گشنه گردیدم حاجی...چیزی واسه خوردن ندارید؟ با ضربه‌ای که عباس به کمر عماد زد در استخوان شانه‌ام درد پیچید. _مرد مومن پس اینهمه لقمه که واست می‌گیرم کجا میره؟ و لقمه ای دیگر به سمتش گرفت. عماد بی میل لقمه را گرفت و به دندان کشید. با صدای قرچ قوروچ سرم را برگرداندم. عماد متعجب لقمه را باز کرد. از چیزی که دیدم خنده‌ام گرفت. عباس در توجیه چیزی که به جای پنیر داخل لقمه گذاشته بود گفت. _ملخِ اعلا، درجه یک پروتئینش حالتو جا میاره! عماد با حالت چندشی از پای ملخ گرفت و پرتش کرد روی عباس... صدای زد و خورد را نادیده گرفتم و مشغول کار خودم شدم. اینجا نجف بود و من با حسرتی مضاعف به مسیر و زائرها نگاه می‌کردم. ابونیوان به نقطه‌ی نامشخصی اشاره کرد و گفت. _چند ساعت دیگه میرسیم عمود ۵۰۰. جعفر میگه احمدرضا تو یکی از موکبا ساکن شده. جسارتا باید یه کم پیاده روی کنید تا با این ظاهرِ مرتب مشکوک به نظر نیاید! و باز لبخندی مرموز که نمی‌شود نادیده گرفت. _چطوری توجیح کنم که مدت زیادی تو موکب بتونم بمونم؟ بیشتر از دو سه روز بمونم شک میکنه! _کافیه خودتونو بزنید به مریضی.یکی از دکترای موکب هم از بچه‌های منه. و بعد تظاهر کنید با یکی از خادمای موکب رفیقید. بقیه‌‌ی هماهنگیا با من. از دور حواسمون بهتون هست که اتفاق غیر منتظره‌ای پیش نیاد. نگاه عاقل‌اندرسفیهانه‌ای نثارش کردم که از چشمش دور نماند. _باید دید چی پیش میاد. به حرف راحته! پ.ن: از ما سراغ منزل آسودگے مجو چون باد، عمر ما بہ تکاپو گذشتہ است🍃 «صائب تبریزے» ••┈••✾••┈• @eshgss110 ‌‌ •┈••✾••┈•
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_100 «دو روز بعد» (منطقه‌ی مرزی) محمد: بعد ا
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ روزها به سختی سپری میشد و من در سخت ترین حال روحی و جسمی قرار داشتم. با ترمز ناگهانیِ ابونیوان دستم را روی داشبورد گذاشتم تا سرم با شیشه برخورد نکند. از بس در مناطق جنگی سر کرده بود که سبک رانندگی‌اش هم متفاوت بود! گوشی‌اش را درآورد و عکسی را نشانم داد. مردی چهارشانه، لاغر با دشداشه‌ی عربی. _اسمش عابدِ اون شمارو میشناسه؛ از این بابت خیالتون راحت. سر تکان دادم و کوله‌ی تقریبا خالی‌ام را برداشتم. _باید به محضِ پیدا کردن ارتباطاتش هرچه سریعتر دستگیرش کنیم. بخوام نخوام نمی‌تونم تو این وضعیت دووم بیارم. _چشم آقا کمیل؛ چشم. در را که باز کردم عماد گفت _کمیل... نری باز کار دست خودت بدی! همینطوریش قاچاقی زنده‌ای! محض رضای خدا کنجکاوی و ریسک پذیری‌تو بذار برا بعدِ دستگیریِ احمدرضا. از ناچاری در تکان دادم. از ماشین پایین آمدم و از این مشغولیت های ذهنی به سیل جمعیت پناه بردم. اصلا آن مسیر با همه‌ی مسیرهای بی‌پایانِ زندگی‌ام فرق داشت! کافی بود به مقصد فکر کنی تا روح و روانت غرقِ شوق شود. با دقت هرچیزی را که می‌دیدم به خاطر می‌سپردم. بالاخره رسیدم. کافی بود از در وارد شوم تا بازی شروع شود! بوی غذا کل خانه را در بر گرفته بود. به محض کنار زدن پرده‌ی حیاط، به سمت شیر آب رفتم و صورتم را شستم. یکباره کسی دستش را روی شانه‌ام گذاشت. خیسیِ دستم را با چند تکان گرفتم و برگشتم. با کمی دقت متوجه شدم عابد است! لبخندی زدم. دست و پا شکسته به فارسی گفت _‌اهلا و سهلا دوستِ ابونیوان کیف حالک؟" مجال جواب دادن هم نداد و کیفم را از کمرم جدا کرد و کشان کشان سمت خانه برد. چند فرش و گلیم نسبتا رنگ و رو رفته روی زمین و روی آن سفره‌ی پر رنگ و لعابی از انواع غذاها. خم شد و کفش‌هایم را جفت کرد. دقیقا همان لحظه بود که چشمم خورد به همان که باید! دمِ عابد گرم! مرا کنارِ احمدرضا نشاند. محمد: از چیزی که می‌دیدم حیرت زده بودم. ناخودآگاه زل زدم به چشمانش. یقه‌ی مرد را رها کرد و چاقو از دستش افتاد. یک قدم به سمتم آمد و با صدایی که آشفته و بغض آلود بود گفت _محمد حیدر خودتی؟ هنوز باورم نشده بود! به چشم به هم زدنی، مرد خم شد و چاقو را برداشت و گذاشت روی شاهرگش. مجالش ندادم و با یک تیرِ مشقی، بیهوشش کردم. مات و مبهوت چاقو را از مرد فاصله داد و به سمتم آمد. سیبل گلویش می‌لرزید! _خواب می‌بینم؟ تمام لحظاتی که آرزوی دیدار دوباره‌اش را می‌کردم مثل فیلمِ کوتاهی از جلوی چشمم رد شد. نفس حبس شده‌ام را رها کردم. درست می‌دیدم. خودش بود! مهدی! مجال ندادم و به تلافی این مدت به آغوش کشیدمش... شاید هم این لحظات خواب شیرینی بیش نبود! پ.ن: هزاران کام در راه است و دل مشتاق و من حیران که ره چون میتوانم یافتن سوی درون من هم... ••┈••✾••┈• @eshgss110 ‌‌ •┈••✾••┈•
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_101 روزها به سختی سپری میشد و من در سخت ترین
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ نورا: دو لیوان چای سفارشی جلوی مریم گذاشتم. روی مبل نشستم، از فرصت استفاده کردم و گفتم _مریم جان در مورد اون قضیه فکراتو کردی؟ چشم تنگ کرد. _کدوم قضیه؟ _ازدواج با حسین! مقداری از چای را نوشید و گفت _واقعا نمی‌دونم؛ فعلا درگیرِ کارم. فرصت نشده درست و حسابی فکر کنم. خنده و خوشی‌مان به اوج خود رسیده بود که بلند شدم و برای سر زدن به غذا به آسپزخانه رفتم. گوشی ام زنگ خورد. محمد حیدر بود. با لبخندی که روی صورتم جا خوش کرده بود جواب دادم. _سلام محمد جان خوبی؟ سرخوش جواب داد. ‌_بله؛ تو خوبی؟ حوصله‌ات که سر نمیره؟ درحالی که از بوی قرمه‌سبزی غرق لذت بودم گفتم _از من مخواه تا غزلی دست و پا کنم احساس من درون غزل جا نمی‌شود! _خبرای خوبی تو راهه مخصوصا برای مریم! _مریم؟ خواهر شوهر بنده؟ چه خبری؟ خیر باشه. مکث کوتاهی کرد. _حالا میام میگم بهت...اگه کار نداری دیگه برم. _این دیگه چه کاریه؟! کنجکاو می‌کنی بعد د برو که رفتی؟ باشه مراقب خودت باش. محمد: نگاهی به ساک کردم. باورم نمیشد. پر بود از چند بسته مواد منفجره! حس کنجکاوی و سوال جواب هایم را گذاشتم برای بعد... مردی که چند دقیقه پیش بیهوش کرده بودم سپردم به سربازی که همراهم آمده بود و با مهدی سوار ماشین شدیم. مضطرب و نگران بود. دستانش را ریتم دار به پایش می‌کوبید. برای آرام کردنش گفتم. _حرفاتو آماده کن که چند دقیقه دیگه علی رو می‌بینی. بالاتنه‌اش را کامل به سمتم برگرداند و گفت. _مطمئن نیستم از دیدنم خوشحال شه. مردد دستش را بین موهایش برد و مستاصل گفت _محمد...باور کن نمی‌خواستم با نادر همکاری کنم. مجبور بودم! حسین: مثل نره غولی دراز به دراز خوابیده بود و با هیچ صدایی هم خیال بیدار شدن نداشت. پتو را زیر سرم چپاندم و همانطور که زل زده بودم به احمدرضا، استراحت می‌کردم. هرازگاهی با گوشی ور می‌رفتم و پیام های عماد را جواب می‌دادم. کافی بود طبق پیش بینی‌های من و ابونیوان، مونا جاودان وارد این بازی شود. یکدفعه با صدای زنگ خوردن گوشی‌ِ احمدرضا، نیم خیز شدم. انگار نه انگار! خون خونم را می‌خورد که من اینجا استرس می‌کشم که پشت خط کیست و او اینطور خوابِ هفت پادشاه می‌بیند. چاره‌ای نبود. به بهانه‌ی برداشتن آب بلند شدم. از عمد پایم را محکم به ساق پایش کوبیدم و رد شدم. احمدرضا ترسیده بلند شد و نگاهی به اطرافش انداخت؛ همینکه متوجه تماس شد، دستپاچه و سریع جواب داد. _بله؟ _آها خب کجا باید برم؟ _خودت میای یا طبق معمول دوستاتو میفرستی؟ سر جای قبلی‌ام برگشتم و آب را یکسره نوشیدم. تن صدایش را پایین آورد. _برا شروع یه بسته از داروهارو می‌برم اونجا. _باشه فعلا. دقیقا نفهمیدم پشت خط چه کسی بود؛ ولی از مکالمه‌اش مشخص بود می‌خواهد اولین بمب را منفجر کند. درحالی که پایم را که تیر می‌کشید می‌مالیدم تقویمِ گوشی‌ام را بالا پایین کردم. فردا تاسوعا بود! با اینکه مسیر هنوز شور و اشتیاقِ اربعین را نداشت و هنوز پیاده روی به صورت رسمی آغاز نشده بود ولی بازهم کوچک ترین ناامنی در مسیر، مشکلات زیادی به وجود می‌آورد. لنگ لنگان وارد حیاط شدم و کنارِ درختِ نخل نشستم. شماره‌ی ابونیوان را وارد کردم. به ثانیه نکشید که جواب داد. _جانم آقا کمیل؟ _تو چند روز آینده، ممکنه اولین بمب رو کار بذاره؛ احتمال میدم تو مسیرِ نجف کربلا باشه چون خانواده‌های عرب دارن میان سمت حرم؛ ولی خب مطمئن نیستم. تو خوب حواست باشه. _باشه چشم.منم یه احتمالاتی میدم که بعدا باهاتون درمیون میذارم. تماس را که قطع کردم سرم را به نخل تکیه دادم. اولین نفس عمیقم برابر شد با ضربه‌ی دستی روی کمرم! وحشتزده سرم را برگرداندم. پ.ن: درد من دردِ من است که باید بکشم مثل پا دردِ شمال از نَمِ شالیکاری🪴 ••┈••✾••┈• @eshgss110 ‌‌ •┈••✾••┈•
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_102 نورا: دو لیوان چای سفارشی جلوی مریم گذاش
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ با دیدن صورت ترسیده‌ام دستش را سریع از من فاصله داد. _آسف. لم أكن أريد أن يخيفك! ~ببخشید. نمیخواستم بترسونمتون!~ چشم های زن برایم آشنا بود؛ ولی به خاطر نقاب تشخیصش سخت بود. _هل يمكنني الذهاب إلى هذه الغرفة لبضعة دقائق؟ نقلت زوجتي حقيبتها ~ممکنه چند دقیقه برم داخل این اتاق؟ همسرم کیفشو جابجا برداشته ~ و با چشم به کیف سنگینش اشاره کرد. شانه ای بالا انداختم و گفتم _لا أعتقد أن هناك أي خطأ في ذلك. تفضل. ~فکر نکنم اشکالی داشته باشد. بفرمایید~ چینِ گوشه‌ی چشمش نشان می‌داد لبخند می‌زند. زیر نگاهِ موشکافانه‌ام رفت و چند دقیقه بعد بدون کیف برگشت. آرامشش مشکوک بود! و چشمانش آشنا! برخاستم و کنار شیرِ آب صورتم را شستم و دوباره پیام هایم را چک کردم. +کمیل... مونا جاودانو یکی از بچه‌ها تو مسیر نجف کربلا شناسایی کرده. ولی الان نمیدونیم کجاست! مغزم هنگ کرد. یعنی مونا جاودان همانی بود که چند دقیقه پیش با او حرف زدم؟! دیوانه ای نثار خود کردم. _شش دقیقه قبل اینجا بود... هرطور شده پیداش کن همینکه خواستم پرده را کنار بزنم و از گرمای زیرِ تیغِ افتاب به سرمای اتاق پناه ببرم صدای وحشتناکی بلند شد و موجِ بزرگی چند متر به عقب پرتم کرد. با صورت به زمین خوردم. صداها، بوها، همه قاطی شده بود و من درحالی که روی زمین افتاده بودم با همه توانم سعی میکردم بدانم چه اتفاقی افتاده. طعم دود و غبار ریه ام را می سوزاند و توان سرفه را از من گرفته بود. گیج و منگ به دور و اطرافم نگاه کردم. خیلی زود حواسم را جمع کردم. عابد، احمدرضا و چند مرد دیگر همین چند دقیقه پیش داخل اتاق بودند دیوار اصلی خانه کاملا فرو ریخته بود و صدای ناله های ضعیفی از زیر آوار می آمد. درحالی که خاک و آجر ها را با دست و پا کنار میزدم به عماد زنگ زدم. عصبی فریاد زدم. _مونا جاودانو دستگیرش کن...عمادد کافیه گمش کنی...اونموقع خودتم برو یه گوشه گم و گور شو! ترسیده از لحنِ تهاجمی ام به یک چَشم بسنده کرد. ابونیوان را می دیدم که با عجله جمعیت را پراکنده می کرد و پریشان به سمتم می آمد. دستان عابد از زیر خاک مشخص بود. سنگ ها را که از سر و صورتش کنار دادم متوجه پیشانیِ شکافته و غرق خونش شدم. دستم را زیر گردن و زانویش جا دادم و با درد وحشتناکی بلندش کردم و چند متر آنطرف تر خواباندمش روی زمین. ابونیوان تا برسد بالای سرش صورتش خیس شده بود! موقع نشستن زانوهایش را به زمین زد و مستاصل سرتا پای عابد را ورانداز کرد. موهای عابد را که از روی زخمش کنار کشید تازه متوجهِ شباهتِ عجیبشان شدم. نکند... عابد دستانِ ابونیوان را گرفت و به سختی فشار داد. تنهایشان گذاشتم و به سمت مرکزِ انفجار رفتم. دقیقا جایی که تکه های بدنِ احمدرضا را داخل کیسه ی مشکی رنگی می گذاشتند. بی توجه به سرفه های خونی ام گوشه ای به تماشای اتفاقات این چند دقیقه نشستم. رسما یک مترسک بودم که نتوانسته بود نقش اصلی اش را بازی کند! چند مرد با شنیدن ناله‌ها، خاک هارا کنار می‌زدند و پیکر‌های نیمه‌جان را بیرون می‌آوردند... جعفر که تازه رسیده بود پارچه‌ی نسبتا تمیزی به سمتم گرفت. _صورتتون زخمی شده. تازه متوجه خونی شدم که گونه و محاسنم را خیس کرده بود. پارچه را گرفتم و تشکر کردم. چندی نگذشت که با صدای رگبار، یاد حرفی که به عماد گفته بودم افتادم. دلشوره به قلبم هجوم آورد. محمد: دیدارِ علی و مهدی فراتر از چیزی که فکر می‌کردم عجیب بود! همین بس که علی پنج دقیقه گریه می‌کرد؛ ده دقیقه می‌خندید و یک ربع با دسته‌ی جارو دنبالش می‌کرد و زمین و زمان را به فحش و ناسزا منور می‌کرد! آرام که شد، کنار هم نشستیم. این بار واقعا منتظر بودم. باید بهانه‌ای قابل قبول می‌آورد تا به سرگرد نوابی تحویلش ندهم. _خب؟ دقیقا چه اتفاقی افتاد؟ نگاهی به ساعتش کرد و آن را در آورد. _اون شبی که بهم تیراندازی شد پزشکارو مجبور کرد که گواهی فوتم رو امضا کنن. اروم اروم با تهدیدِ خانواده‌ام مجبورم کرد باهاش همکاری کنم. واقعا نمیدونم قصد اصلیش چیه ولی هرچی که هست فقط رد و بدل کردن مواد نیست! _چرا هیچ وقت باهام تماس نگرفتی؟ علی معترض گفت _مجبوری الان بازجوییش کنی؟ در جواب سکوتم، مهدی لبخند زد. _تو کشوری مثل ترکیه، منی که کاملا وابسته به نادر بودم همین که زنده موندم معجزه بود. اخم کردم. _هربهانه‌ای هم بیاری فکر نکنم برات تخفیفی قائل شن. پ.ن: شهر بوی دود می‌دهد. پیکر کدام شادی میانِ ظلم سوخته؟! ••┈••✾••┈• @eshgss110 ‌‌ •┈••✾••┈•
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_103 با دیدن صورت ترسیده‌ام دستش را سریع از م
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ انسان موجود عجیبیست... تا وقتی داراست قدر دارایی‌اش را نمی‌داند؛ وقتی از دست داد حسرت می‌خورد، و وقتی دوباره همان را به او باز گردانند یادش می‌رود که چگونه برای به دست آوردنش زمین و زمان را التماس می‌کرد. مریم: اتفاقاتی در حال رخ دادن بود که ذهن از تفسیرشان عاجز می‌ماند! مثلا همین حالا که روحِ مهدی... نه! خودِ مهدی با لبخند مقابلم ایستاده بود. شکسته، لاغر‌ و درمانده‌! هم خوشحال بودم هم دلم می‌خواست از عصبانیت خرخره‌اش را بجوم. محمد حیدر دستس را پشت کمرم گذاشت و قبل از پیش داوری، مرا به داخلِ اتاق هدایت کرد. در را که بست چند قدم از او فاصله گرفتم. _اینجا چه خبره داداش؟؟؟ اینهمه وقت منو فریب دادین؟؟؟ اگه اون آدم مهدیه...پس... پس کسی که خاکش کردیم کیه؟ حسین: تنگی نفس هر دقیقه ریه‌ام را بیشتر درگیر می‌کرد. با آن پای لنگ جمعیتِ نچندان زیاد را کنار می‌زدم و می‌دویدم. به عماد که رسیدم از عصبانیت نمی‌دانستم باید چه بگویم. هم نگران بودم هم کلافه از بی‌احتیاطی‌اش. سرش دقیقا مقابلِ لوله‌ی اسلحه بود. مونا جاودان از پشت یقه‌اش را به سمت خودش کشید و اسلحه را زیر گلویش گذاشت. _عُددد ~برید عقبببب~ درحالی که دستم را روی سینه‌ام فشار می‌دادم گفتم. _اسلحه‌تونو بذارید کنار. اخم کرد و اسلحه را بیشتر به گلویش چسباند. دستم را به حالت تسلیم بالا آوردم. _خانم مهسا جاودانی...این کار فقط به ضررتون تموم میشه. چند نفر از ماشین سیاه رنگی که گوشه‌ی جاده پارک شده بود پیاده شدند. همه مسلح به سلاح های گرم بودند. یک چشمم به عماد بود، چشم دیگرم دوخته به آمبولانسی که به سرعت نزدیک می‌شد و حواسم به کلتِ پشت کمرِ جعفر. تنها نقطه‌ی مثبت این بود که عماد خوب از زبانِ ناشنوایان سر در می‌آورد. چشمانم را آرام باز و بسته کردم و درحالی که با مونا حرف می‌زدم دو دستم را پایین آوردم. عماد با حرکتم بالافاصله نشست و من بعد از کش رفتنِ کلت، به سمتش هجوم آوردم. ........ ابونیوان بالاخره از برادرش جان کند. بله...عابد؛ برادرِ ابونیوان بود. عابد را به نزدیک ترین بیمارستان منتقل کردند. صندلیِ عقب ماشین نشستم و پایم را دراز کردم. درحالی‌که از درد پاهایم بی حس شده بود به عباس گفتم. _نمی‌فهمم چرا بعدِ اینهمه سرمایه‌گذاری روی احمدرضا به همین راحتی حذفش کردن! طبق معمول با خنثی ترین حالت ممکن گفت _چندتا حالت وجود داره. یک؛ تا همینجا بهش نیاز داشتن و از قبل مرگش برنامه ریزی شده بود. دو؛ متوجه شدن که احمدرضا تحت نظره. سه؛ احمدرضا چیزی رو متوجه شده بود که نباید... ابونیوان درحالی که سعی داشت لحظات سخت چند دقیقه پیش را از ذهنش پاک کند گفت _الان مونا جاودان کجاست؟ چطور پیداش کنیم؟ با لبخند دستانم را بهم زدم و با چهره‌ی سرخوش گفتم. _به من میگن کمیللل... جعفر جان زحمت بکش موقعیت ردیاب بنده رو فعال کن. چند ثانیه ای طول کشید تا حرفم را تحلیل کند. بعد آرام آرام جوِ بینمان گرم تر شد. البته گرم تر از هوای خرما پزانِ عراق نه! سعی می‌کردم از این فرصت کوتاهِ استراحت، بیشترین بهره‌ی ممکن را ببرم که یک تماس از تهران دلشوره‌ای به جانم انداخت! _(هادی-پ.ن) یکی از دوستانِ نزدیکم بود که در اداره‌ی پزشکی قانونی مشغول به کار بود. جواب ندادم. تا اینکه پیام داد. _حسین کارم واجبه. بردار گوشی رو. کارِ واجبِ هادی یعنی یک جسد که روی تختِ کالبد گشایی روی دستش مانده. یا مجهول الهویه است یا علت مرگش مشخص نیست...به بقیه‌ی احتمالات نمی‌خواهم و نمی‌توانم فکر کنم... پ.ن: «همه چیز را ترک کرده ام، فقط با روح سر و کار دارم، فقط با غم همنشینم، فقط با درد می سازم و فقط خدای بزرگ را پرستش میکنم.» شهید مصطفی چمران. ••┈••✾••┈• @eshgss110 ‌‌ •┈••✾••┈•
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_104 انسان موجود عجیبیست... تا وقتی داراست قد
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ حسین: به ثانیه نکشیده جواب داد. بالافاصله گفت _پاشو بیا اداره همزمان با کم کردن صدای گوشی گفتم _الان تهران نیستم... اتفاقی افتاده؟ با وجود عمادی که مثل عقاب حرف زدنم را تحت نظر گرفته بود مگر میشد تمرکز کرد؟! هادی نفس عمیقی کشید. _از بچه های سوریه یه شهید تحویل گرفتیم. وضعیت ظاهریش قابل شناسایی نیست. به خاطر شلوغی این روزا تا جواب آزمایشا بیاد و مشخص بشه کیه طول میکشه؛ گفتم شاید اگه ببینیش بتونی کمک کنی. دلشوره همانند کرمی به جانم افتاد. دستم را روی دهانم گذاشتم و با آرام ترین حالت ممکن گفتم _تو که فکر نمی‌کنی مرتضی باشه؟؟ می‌ترسیدم از اینکه جوابش را بشنوم. می‌ترسیدم حالا که تهران نیستم، پیدا شود. سکوتش که طولانی شد با دست روی شانه‌ی عباس زدم. _نگه دار. متعجب از آیینه نگاهم کرد. _اینجااا؟؟ با اخمم پایش را روی ترمز فشار داد. از ماشین پیاده شدم و دوباره گوشی را به گوشم چسباندم. _هرچی دیدی رو مو به مو توضیح بده. _اما... _هادی...دارم میگم بگو بدن جسد تو چه وضعیه! _حسین اینجوری نمیشه هروقت برگشتی میگم. و قطع کرد. گوشی را پرت کردم. کلافه دستم را روی سرم گذاشتم و روی زمین نشستم. سردرگم بودم. نمی‌دانستم باید دعا کنم آن جسد مجهول الهویه، مرتضی باشد یا نه! کمی بعد ابونیوان خودش را به من رساند. با لبخندی تصنعی کنارم نشست و دستش را صمیمانه روی کمرم گذاشت. _یادتونه برا دوهفته تو فاطمیون مربی آموزشی بودید؟ نگاه کنجکاوی به او کردم و آن لحظات خوش را به یاد آوردم. _همون موقع بود که کسی رو که فقط تعریفشو شنیده بودم با چشم می‌دیدم! کمیل، فرماندهی که خیلیا فقط از پشت بیسیم صداشو شنیده بودن. مکث کوتاهی کرد و در چشمانم زل زد. _فرماندهی فقط یه بخش از کلِ گردان و سپاه نیست؛ پایه و اساسشه. الانم...چشم همه‌ی نیروهای خسته به شماست. آقا کمیل...به خودت بیا! توام جای برادرِ بزرگترم... دلم نمی‌خواد ببینم داری تو نبود رفیقات آب میشی. اونا که رفتن خوشبحالشون؛ چیکار میشه کرد؟ درحالی که با خاک‌های زیر دستم بازی می‌کردم حسرت را در کلامم جاری کردم. _ابونیوان...تعداد دفعاتی که تا یه قدمی شهادت رفتم و برگشتم از دستم در رفته. نمی‌تونی تصور کنی چند نفر از بچه‌هایی که از من دستور می‌گرفتن و به اصطلاح فرمانده یا رفیقشون بودم جلو چشمام جون دادن. دست خاکی ام را روی چشمم کشیدم تا جلوی اشک احتمالی را بگیرم. _یه مدت که بگذره ریه‌ام کار دستم میده...خیلی راحت رو تخت بیمارستان میمیرم. میمیرم ابونیوان...میفهمی؟ نفس‌هایم سریع تر از معمول شده بود. به یکباره عماد شیشه‌ی ماشین را پایین داد و با خوشحالی گفت _صادق مونا جاودانو دستگیر کرد. نگاهم را به عماد دادم. _زنگ بزن به سید گزارش بده...بعدم بگو کار ما اینجا تمومه؛ تیم بعدی رو بفرستن. می‌خواستم بلند شوم که سرگیجه به سراغم آمد. صدای ابونیوان که با نگرانی نگاهم می‌کرد کمرنگ تر می‌شد. نفس کم آورده بودم و دهانم مزه‌ی خون می‌داد. عباس با دستگاه تنفسی از ماشین پیاده شد...این آخرین تصویری بود که دیدم؛ قبل از آنکه بخواهند جلوی افتادنم را بگیرند چشمانم سیاهی رفت. محمد: چطور می‌توانستم مریم را متقاعد کنم درحالی که هیچ پیش زمینه‌ی شفافی از اتفاقات نداشتم؟! من هم شکه بودم. هنوز صحنه‌ای که با لباس غرق خونِ مهدی، جلوی بیمارستان سرگردان بودم از یادم نرفته. یادم نرفته به خاطر شهادت مهدی چقدر خودم را سرزنش کردم. حل و فصل این یک قلم که تمام شد از خانه بیرون آمدیم. در را که بستم نگاهم افتاد به چهره‌ای که تا ترکیدن بغض فاصله ای نداشت. لبخند زدم و گرم در آغوشش گرفتم. _مهدی...خوب دووم آوردی(: دستش پشت کمرم نشست و بغضش ترکید. چند ثانیه بعد درحالی که صورت خیسش را پاک می کرد گفت _شرمنده محمد... اخمی نمایشی کردم. _فکر نکن چون از قبر دراومدی کاری باهات ندارم...بگو سرگرد زبونت عادت کنه بچه! بالاخره خنده روی لبش نشست. ....... کل کارکنان و سربازان اداره با تعجب به مهدی نگاه می‌کردند ولی به خاطر اخمی که روی صورتم بود جرعت سوال پرسیدن نداشتند. مهدی زیر گوشم گفت. _محمد اینطوری اومدیم اینجا یه دفعه یکی رو سکته میدیما!... مقابل اتاق سرگرد نوابی ایستادم. _نترس فوقش یکی دیگه رو تو قبر خالی تو می‌خوابونیم. یکدفعه متعجب گفت _ولی اون قبر که خالی نیست! پ.ن: - یا ربّی... برای قبض روح این بدن از کجا شروع کنم که زخم نباشد؟!🩹🫀 ••┈••✾••┈• @eshgss110 ‌‌ •┈••✾••┈•
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_105 حسین: به ثانیه نکشیده جواب داد. بالافاصل
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ عماد: عباس ماسک اکسیژن را روی صورتش گذاشت. نگران شانه‌اش را تکان می‌دادم تا هشیار شود اما جوابگو نبود. نفس‌هایش به سختی بالا می‌آمد. هر سه نفر بلندش کردیم و تا ماشین بردیم. جعفر پشت فرمان نشسته بود و با بیشترین سرعت ممکن جاده را طی می‌کرد. اما کمیل.... با هر بالا پایین شدن سینه‌اش، خون با فشار به دیواره‌ی ماسک می‌پاشید. سرش را بالا آورده بودم تا خون راه تنفسی‌اش را نبندد. به عباس گفتم. _زنگ بزن سید... درحالی که با گوشی ور می‌رفت و حواسش به حال وخیمِ کمیل بود گفت _جواب نمیده! ابونیوان جعبه کمک های اولیه را باز کرد و گاز استریل را دستم داد. ماسک کمیل را برداشتم و خون روی صورتش را پاک کردم. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که دوباره خونریزی‌اش شدت گرفت. ...... چند ساعت بعد: با تماس سید دستم را روی آیکون سبز کشیدم. به یک باره با صدای مضطربش گفت _همین الان کمیلو بفرستید تهران نگاهی به عباس کردم که آشوبی در دلش برپا بود. از یک طرف پیگیرِ دستگیری مونا جاودان، از طرف دیگر ناظرِ روند درمانیِ کمیل. _اتفاقی افتاده؟ _نمونه‌ی سرنگی که به کمیل تزریق کردن جهش پیدا کرده. قبل از اینکه دیر بشه باید بستری شه. _اما چند ساعتی میشه که از هوش رفته. نفس عمیقی کشید. _عماد... مستقیما بفرستش بیاد. این قضیه‌اش فرق میکنه. اگه ماسک اکسیژن بذاره ریه‌اش فلج میشه. با آن لحن وحشتزده به سمت عباس رفتم. فریاد زدم. _بهشون بگو ماسک اکسیژنو از صورتش بردارننن از پشت شیشه به اتاقِ اورژانس زل زده بودم. کمیل بی حال روی تخت افتاده بود و دورش پر از پاچه‌های خونی... بعد از منظم شدن ریتم تنفسم روی صندلی نشستم. _چیکار کنم سید؟ _صبر کن... صدای کسی را پشت تلفن می‌شنیدم که احتمال می‌دادم دکتر باشد. _عماد از کی بهش اکسیژن وصل بود؟ ساعت مچی‌ام را نگاه کردم و گفتم _دقیق، بیست و پنج دقیقه انگار که خبر بدی باشد آه بلندی کشید. برای تغییر جو، گفتم _تا چند ساعت دیگه میفرستمش؛ نگران نباشید. در ضمن صادق داره با مهمون میاد تهران. با عراق هماهنگ شید. _خیله خب ... محمد: کلافه دستی به موهای سرم کشیدم. با جوابش غرق شک شدم. _چی داری میگی؟ یعنی چی که خالی نیست؟ با وجود چهره‌هایی که متعجب از کنارش می‌گذشتند، امکانِ توضیح نبود. متوجه معذب بودنش شدم که از سوال پیچ کردنش دست برداشتم و درِ اتاقِ سرگرد نوابی را باز کردم. سرگرد در ابتدا احوال پرسی گرمی با من داشت اما... به محض آنکه چشمش به مهدی افتاد مردمک چشمش دوبرابر شد! _آقا مهدی؟! سروان مهدیِ حسینی؟؟؟ مهدی لبخندِ خجلی زد و مقابلِ سرگرد نشست. چند دقیقه که گذشت، سیبل گلویش لرزی خورد. آب دهانش را بلعید و از من چیزی را پرسید که نمی‌دانستم چطور باید توضیح دهم. پ.ن: چرا ای مرگ می‌خندی؟(: نه می‌خوانی نه می‌بندی، کتابی را که از خون جگر شیرازه می‌گیرد... ••┈••✾••┈• @eshgss110 ‌‌ •┈••✾••┈•
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_106 عماد: عباس ماسک اکسیژن را روی صورتش گذاش
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: _جریان چیه سرگرد؟ قرار بود رابطِ نادرو دستگیر کنید! جدای این قضیه؛ آقای حسینی مگه همونی نیست که چند ماه قبل براش مراسمِ ترحیم گرفتیم؟! کلافه و گیج موهای‌ ژل زده‌اش را تکانی داد و گفت _میشه بگید اینجا چه خبره؟؟ نمی‌دانستم از کجا شروع کنم! نگاه گذرایی به مهدی انداختم که سرش پایین بود و با پوسته‌ی شکلاتش ور می‌رفت. لب باز کردم. _رابطِ نادر مهدیه! تو گزارش نوشتم چه اتفاقی افتاد. اما در مورد اینکه چطور مهدی زنده اس... قراره قرنطینه بشه و طی یه بازجویی همه‌چی مشخص میشه. (تهران) بیمارستان تخصصی عماد: مجبور شدم همراهِ صادق برای انتقال موناجاودان و کمیل راهی ایران شوم. عباس برای کارهای اداری در عراق ماند و قرار شد بعد از اتمام کارهایش به صورت فوریتی برگردد سوریه! خبری از حال کمیل نداشتم تا اینکه دکتر پس از اتمام کمیسیون پزشکی از اتاق جلسات بیرون آمد. آقا ابراهیم، پدرِ کمیل سریع تر از من جلو رفت. _دکتر چه بلایی سر پسرم اومده؟ دکتر نگاه عمیقی به او کرد و گفت _ترکیبِ ویروسی که بهش تزریق کردن جهش پیدا کرده. درحال حاضر هرچقدر که بگذره حالش وخیم تر میشه نفس کشیدن باعثِ ضعیف شدن ریه شده؛ به همین خاطر نمیتونیم از ماسک اکسیژن استفاده کنیم. تعدادی دارو تجویز کردم که روندِ بیماری رو کند میکنه. گروهمون داره تمام تلاششو میکنه. امیدتون به خدا باشه. دکتر که رفت اقا ابراهیم دستش را به صندلی تکیه داد و به سختی نشست. _چه خبره آقا عماد؟ دکتر چی میگه؟ شرمنده کنارش نشستم. _فکر میکردم داستان اسارتشو بهتون گفته ... نگاه غمگینی به من کرد و آه عمیقی کشید. حسین: دود سیاهی فضا را گرفته بود. وسط آنهمه خاک و غبار، جسدی به چشمم خورد. نزدیک رفتم. زانو زدم و گره کفن را باز کردم. با دیدن چهره ی آشنا، دستانم به لرزش افتاد. صدای زیبایی به گوشم خورد. _بالاخره اومدی؟ می‌بینی چه قشنگ مردم؟ سرم را که بلند کردم مرتضی مقابلم ایستاده بود. نگاهم را بینِ مرتضیِ داخلِ کفن و مرتضیِ مقابلم تقسیم کردم. واقعا خودش بود. خواستم در آغوشش بگیرم که کسی از من جلو زد و دستش را گرفت. عباس بود!!! قدرت تکلمم را از دست داده بودم . عباس و مرتضی هردو مقابلم ایستاده بودند و لبخندِ عجیبی می‌زدند. تا خواستم به سمتشان بروم، دودِ سیاه دیدم را گرفت. سینه‌ام سنگینی می‌کرد. با سرفه‌ی شدیدی چشم باز کردم. دستم را مقابلِ نورِ چراغ گرفتم تا اذیتم نکند. به سختی نشستم.. خواب بود... در باز شد و بابا ابراهیم با لبخند به سمتم آمد. محکم در آغوشمم گرفت و شانه‌ام را بوسید. _بهتری حسین؟ پیراهنش را بوییدم و با وجود دردی که نفس کشیدن را برایم سخت کرده بود گفتم _خوبم. بابا ابراهیم که از من جدا شد چشمم به عماد افتاد. یاد خوابم افتادم. ناخودآگاه فکرم سمتِ تصویرِ عباس کنارِ مرتضی رفت. _عباس کجاست؟؟ _یکم پیش که زنگ زدم تازه رسیده بود سوریه! پ.ن: جا ماندم! می‌خواستم پرنده باشم و پرواز کنم... حال اکنون درخت‌ ام با عمیق ترین ریشه‌هایم جا ماندم! - جان یوجل - ••┈••✾••┈• @eshgss110 ‌‌ •┈••✾••┈•
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_107 محمد: _جریان چیه سرگرد؟ قرار بود رابطِ ن
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ حسین: _سوریه چرا؟ لبخند زد. _از اولم قرار بود کارش که تموم شد بره. نگران نباش. یکی از فرمانده‌های عراقی برا بازدید اومده بود؛ نتونست بیاد ایران چند دقیقه بعد، از اتاق بیرون رفت. چهره‌ی بابا ابراهیم نگران بود. سعی کردم نگاهم را بدزدم اما سنگینی نگاهش شرمنده‌ام میکرد. از اینکه بابت اتفاقی که برایم افتاده خانواده‌ام زجر می‌کشیدند اذیت میشدم. با پخش شدن صدای مادرم در فضای اتاق سرم را به سمت بابا برگرداندم. _الو ابراهیم...حسین برگشت؟ حالش خوبه؟ حس کردم بغض، الان است که وجودم را از بین ببرد.. قبل از آنکه بابا حرفی بزند جواب دادم. _سلام مامان جان خوبییی؟ بابا با خنده گوشی را دستم داد و از اتاق بیرون رفت. _قربونت برم حسین جان؛ برگشتی؟؟ _خدانکنه عزیزم... آره الان تهرانم. یکم مریض شدم برا همین نیومدم خونه. ...... _بعد از ترخیص، داروهات رو مرتب مصرف کن و هر روز برا چکاپ بیا بیمارستان. درضمن از ماسک فیلتر دار و دستکش هم استفاده کن. هرگونه تماس با مواد شیمیایی حتی صابون و مایع ممنوعه. _بله...چشم. بعد از امضا کردن برگه‌ی ترخیص، وسایلم را جمع کردم. از بیمارستان خارج شدیم. به محض رسیدن، خطاب به بابا گفتم. _اگه اشکالی نداره شما تنها برید داخل. من جایی کار دارم سریع برمیگردم. ناچار قبول کرد. مقابل پزشکی قانونی پارک کردم. شماره‌ی هادی را گرفتم. _سلام حسین... خوبی؟ _سلام هادی. کجایی؟ _جای همیشگی. درحالی که دکمه ی آسانسور را فشار میدادم گفتم _بیام اتاق کالبد شکافی؟ _آره بیا منتظرم. طولی نکشید که رسیدم... وحشتناک ترین و بی روح ترین اتاقی که در عمرم دیده بودم. هادی با لبخندی تصنعی به سمتم آمد. با دیدن ماسک و دستکش گفت _خوبی؟ _آره خوبم جسد اینجاست؟ سر تکان داد و در اتاق را باز کرد. چهره دوستانم که زمانی از خانواده‌ام به من نزدیک تر بودند مقابلم رژه می‌رفتند. آنها هم همینجا تایید هویت شدند. آنها را هم از همینجا راهیِ آرامگاهشان کردند. حالا نوبت یک تایید هویت دیگر بود... پارچه را که از صورتش کنار زد اصلا قابل تشخیص نبود! کل بدنش به شکل دردناکی سوخته بود! _پاهاش سالمه؟ _تنها جایی که سوختگی نداره کف پاشه. و همزمان پارچه را کنار زد. با دیدن خالِ کف پایش، روی زمین زانو زدم. چشمانم را محکم بستم. نفسم به شماره افتاده بود و ریه‌ام میسوخت. هادی دستش را روی شانه ام گذاشت. _خودشه؟ اشک از گوشه‌ی چشمم پایین آمد. 🌱‌‏"ما لا يمكنُ أن يُقال؛ سينهمرُ دمعاً" آنچه نمیتوان گفت؛ به صورت اشک جاری می‌شود... یک سال بعد.. حسین: چند ساعت بیشتر به روزهای آخرِ سال نمانده بود. عماد سفره‌ی هفت سین را بین دو مزار گذاشت. از ویلچر پایین آمدم و کنارشان نشستم. عباس تنها به فاصله‌ی یک ماه بعد از تشییع مرتضی از بینمان رفت. تنگ ماهی را گوشه‌ای گذاشتم و خیره شدم به آرامگاهِ بهترین دوستانم... مرتضی و عباس... اینجا با کسانی که خاک هنوز از خونشان تر بود عهدی بستم. با کسانی که تنها یک پرده‌ی نازک با آنها فاصله داشتم. عهدی با عطرِ نمردن! راوی: پرونده‌ی نادر به دست سرگرد نوابی بسته شد. نادر و زیر دستانش به جرم قاچاق مواد مخدر، قتل و آدم ربایی به اعدام محکوم شدند. اما مهدی، زندگی اش بعد از آزاد شدن از زندان به روال سابق برگشت. همه چیز خوب بود. مریم و مهدی... محمد حیدر و نورا... نجلا... کامیار... تنها کسی که جای زخمِ عمیقِ فراق اذیتش می‌کرد حسین بود. آری... حسین! پ.ن:جای تقويم به در خيره‌ام امروز كه عيد لحظه‌ی بودن توست، نه آغازِ بهار✨🕊 ••┈••✾••┈• @eshgss110 ‌‌ •┈••✾••┈•