eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
301 دنبال‌کننده
2هزار عکس
885 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
نسل دهه هشتادیا از بنیه پاکه!(: کیه که میگه دهه هشتادیا چیزی نمیشن؟! حضرت آقا فرمودند: آینده برای دهه هشتادیاست! شماهایید که آینده رو میسازید! [پس نبینم کم بیاری رفیق!]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ ‌ در و دیوارِ اون‌جا، دست و جیغ و هورا رو فقط از دهه‌هشتادیا ممکن بود ببینه که دید😁
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_98 حسین: به اذان صبح چیزی نمانده بود که بیدا
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ حسین: _موکبی که قراره مستقر شه رو از پیاماش شناسایی کردیم. کلِ یه ماه اونجاست تا وقتی کاراش تموم شه. _یعنی میگی یه مکان ثابت مستقره، اونم بین کلی زائر؟؟ اینطوری که سخت میشه. _اگه یکی از اون زائرا از بچه‌های ما باشه چی؟! به صندلی تکیه دادم و یک پایم را روی پای دیگرم انداختم. زل زدم به چشمش. _کنترل وضعیت سخت میشه. به این فکر کردی اگه متوجهمون بشه چه اتفاقی میفته؟ _جنابِ آقای کمیل...! اینو بسپر به منی که سابقه‌ی برنامه‌ریزیِ همچین عملیاتایی رو دارم. اعتماد کن. تنها راهی که میشه بدونِ جلب توجه روش سوار شیم همینه. مغزم داغ کرده بود! عباس دقیقا سوالی را مطرح کرد که من می‌خواستم بپرسم. _تا چه حد آموزش دیده؟ نیشخند معنا داری روی صورتِ ابونیوان می‌نشیند. _متوسط؛ با اینکه سرسخته ولی بدجور ساده‌اس! با صدای اذان نیم خیز می‌شوم. _فعلا پاشید برا نماز... بعدش مفصل درموردش حرف می‌زنیم. چند دقیقه بعد هرکس گوشه‌ای تعقیبات نمازش را زمزمه می‌کرد. ابونیوان یاللهی گفت و کنارم نشست. _قبول باشه. _قبول حق. _جسارتا خواستم بگم احتمالا فهمیدم زنی که به احمدرضا دستور میده کیه.. با دقت گوش سپردم به کلماتی که از دهانش خارج می‌شد. _کیه؟ عکسی به دستم داد و شرمنده سرش را پایین انداخت. با دیدن زنِ داخل عکس چشمانم سیاهی رفت. باورم نمی‌شد! ناخودآگاه دستم را روی پیشانی‌ام می‌گذارم. _مطمئنی ابونیوان؟؟ اینکه هنوز دوسالم از تاریخِ مهاجرتش نگذشته! به این سرعتتتت؟ با بالا بردن صدایم، همه‌ی بچه‌ها متوجه صحبتمان شدند. همانطور با شرمندگی گفت _هیچ کس فکرشو نمی‌کرد یه دخترِ شهید، اونم شهید جاودانی که جانبازِ شیمیایی بود الان با رسانه های معاندِ صهیونیستی همکاری کنه! کجای کارمون اشتباه بوده آقا کمیل؟ چیشد که الان داریم روبروی بچه‌های خودمون قرار می‌گیریم؟ سرو کله زدن با یه قاتلِ وحشی راحت تر از سروکله زدن با یه خائنه! نگاهِ حسرت باری به عکس انداختم که عماد زمزمه کرد. _واقعا تقصیر کیه که جوونامون تو جنگِ رسانه‌ای تلف میشن؟ ما که هرکاری در توانمون بود انجام دادیم! لبخند تلخی زدم و گفتم _همیشه کسایی هستن که با خیانت، زحمت بقیه رو دود میکنن... یکیش بنی صدرِ ملعون... الانم اینهمه جوون به خاطر بعضی آدمای سرشناس و مثلا معتبر میفتن تو تله. بلند شدم و عکسِ مهسا جاودانی، با اسمِ مستعارِ (مونا جاودان) را روی دیوار، دقیقا وسطِ تمامِ قضایا و عکسِ سوژه‌ها چسباندم و با ماژیک دورش خط کشیدم. _وقتی جای راست و دروغو عوض کنن دیگه حتی دختر همچین ادمی هم به راحتی جذب فضایِ به ظاهر فانتزی و رویایی میشه! ......... جعفر؛ یکی از بچه های ابونیوان که چند ماه قبل، مدت کوتاهی با هم کار کرده بودیم گوشی‌اش را هرازگاهی روشن می‌کرد. این چندمین بار است که لبخند عمیقی روی لبش می‌نشیند! خیالم راحت بود که ارتباطش با همسرش شده بود دوپینگِ روزهای سخت! عماد با مشت به شانه‌اش کوبید و به شوخی گفت _با کی چت بازی میکنی شیطون؟چی نوشته که نیشت تا بناگوش بازه؟ مشکوک شدی... صورتش از خجالت کبود شد! سرش را پایین انداخت و گفت _خانومم یکم حساسه...برا همین مجبورم هر یه ساعت براش پیام بفرستم که نگران نشه! عماد دوباره نمک پراند... _مطمئنی فقط یکم حساسه؟؟؟ لب پایینش را گاز گرفت و نامحسوس گوشی را زیر متکا گذاشت. لبخند مرموزی زد و گفت _از یکم هم کمتر... با این جمله و حرکاتش نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم... پ.ن: یک ذره وفا را به دو عالم نفروشیم هرچند درین عهد خریدار ندارد... «صائب تبریزے» ••┈••✾••┈• @eshgss110 ‌‌ •┈••✾••┈•
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_99 حسین: _موکبی که قراره مستقر شه رو از پیام
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ «دو روز بعد» (منطقه‌ی مرزی) محمد: بعد از آنکه از گشت برگشتم یک لیوان نسکافه خوردم و مشغولِ استراحت شدم. به محض اینکه چشمانم گرم شد چند ضربه به شیشه‌ی پنجره خورد. سرم را بلند کردم. علی درحالی که سعی داشت با نفس‌هایش دستش را گرم کند کفش‌هایش را گوشه‌ای پرت کرد و آمد داخل. _از سرما بدنم کبود شد...هوففف _همه چی روبه راهه؟ لبش را جمع کرد و بله‌ای از سر اجبار گفت. چند دقیقه نگذشته بود که در کمال ناباوری مسئول جدیدِ پرونده‌ی نادر با تلفن همراهم تماس گرفت! _بله؟ _سلام سرگرد فاطمی؛ حالتون خوبه؟ _خیلی ممنون آقای نوابی...بفرمایید درخدمتم. _واقعیتش ما یه نفر رو که مربوط به پرونده‌ی نادر بلوری میشه شناسایی کردیم. امروز ساعت ۳ قراره از مرز یه بسته تحویل بده. سمت مرز نیروی قابل اعتماد ندارم که بهش بسپرم. ممکنه که... حرفش را قطع کردم. _مشکلی نیست! دستگیرش می‌کنم. که ای کاش قبلش می‌پرسیدم مشخصات طرف چیست! علی که انگار نه انگار همان پسرِ به اصطلاح کنجکاور بود، بدون هیچ سوالی مشغولِ پر کردن فلاسک شد! ناشناس: هر سه ساک را از صندوق برداشتم و به سمت ماشین رفتم. مرد خریدار همزمان که کیف سامسونت فلزی اش را باز می‌کرد گفت _اینم از دلارا بعد از اینکه اسکناس‌هارا چک کردم، ساک‌هارا تحویل دادم. زیپ ساک‌هارا که باز کرد تنم یخ کرد! داخل ساک ها مواد نبود. با عصبانیت چاقوی کوچکم را از جیبم در آوردم و قبل از آنکه متوجه شود از پشت هلش دادم. سرش را به شیشه‌ی ماشین کوبیدم و درحالی که با یک دست چاقو را روی شاهرگش گذاشته بودم با دست دیگرم گوشی‌ ام درآوردم. _چه غلطی داری میکنی...مگه پولا مشکلی داره؟ فشار چاقو را بیشتر کردم و شماره‌ی نادر را گرفتم. _چیه؟ _اینا چیهه؟ تو که گفتی تو ساک مواده؟؟ _دخالت بیجا نکن. _قرار ما این نبود... ناگهان صدای آشنایی در محیط پیچید. چاقو از دستم افتاد. سرم را که برگرداندم غریبی و دلتنگی را در تک تک سلول هایم حس کردم. او هم به همان اندازه که من شکه شده بودم متحیر بود... حسین: دستم را روی داشبورد ماشین گذاشتم و با بلند ترین صدای ممکن گفتم _هیچ کدوم از دست اندازارو آروم رد نکنیا! کمرم نصف شد پدر صلواتی. لبخندِ مرموزِ ابونیوان نشان می‌داد چاره‌ی دیگری ندارد. بدتر پایش را روی پدال گاز فشار داد و با آخرین سرعت مسیرِ خاکی را رد کرد. عماد به جلو خم شد و چانه‌اش را روی شانه‌ام گذاشت. _گشنه گردیدم حاجی...چیزی واسه خوردن ندارید؟ با ضربه‌ای که عباس به کمر عماد زد در استخوان شانه‌ام درد پیچید. _مرد مومن پس اینهمه لقمه که واست می‌گیرم کجا میره؟ و لقمه ای دیگر به سمتش گرفت. عماد بی میل لقمه را گرفت و به دندان کشید. با صدای قرچ قوروچ سرم را برگرداندم. عماد متعجب لقمه را باز کرد. از چیزی که دیدم خنده‌ام گرفت. عباس در توجیه چیزی که به جای پنیر داخل لقمه گذاشته بود گفت. _ملخِ اعلا، درجه یک پروتئینش حالتو جا میاره! عماد با حالت چندشی از پای ملخ گرفت و پرتش کرد روی عباس... صدای زد و خورد را نادیده گرفتم و مشغول کار خودم شدم. اینجا نجف بود و من با حسرتی مضاعف به مسیر و زائرها نگاه می‌کردم. ابونیوان به نقطه‌ی نامشخصی اشاره کرد و گفت. _چند ساعت دیگه میرسیم عمود ۵۰۰. جعفر میگه احمدرضا تو یکی از موکبا ساکن شده. جسارتا باید یه کم پیاده روی کنید تا با این ظاهرِ مرتب مشکوک به نظر نیاید! و باز لبخندی مرموز که نمی‌شود نادیده گرفت. _چطوری توجیح کنم که مدت زیادی تو موکب بتونم بمونم؟ بیشتر از دو سه روز بمونم شک میکنه! _کافیه خودتونو بزنید به مریضی.یکی از دکترای موکب هم از بچه‌های منه. و بعد تظاهر کنید با یکی از خادمای موکب رفیقید. بقیه‌‌ی هماهنگیا با من. از دور حواسمون بهتون هست که اتفاق غیر منتظره‌ای پیش نیاد. نگاه عاقل‌اندرسفیهانه‌ای نثارش کردم که از چشمش دور نماند. _باید دید چی پیش میاد. به حرف راحته! پ.ن: از ما سراغ منزل آسودگے مجو چون باد، عمر ما بہ تکاپو گذشتہ است🍃 «صائب تبریزے» ••┈••✾••┈• @eshgss110 ‌‌ •┈••✾••┈•
- می‌گفت: روخودتون‌جوری‌کار‌کنید؛ که‌اگه‌یه‌گناه‌هم‌کردیدگریه‌تون‌بگیره... ! [ شهیدجهادمغنیه♥ ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• . یه تحلیل کاملااااا عالی و درست 😍 ! پس یادتون باشه ! جمهوری اسلامی مال ظهوره بچه ها بجنبید که کار بزرگ‌ رو گردن ماست... باید هرکاررررررری می‌تونیم برای ظهور بکنیم .. .•
8.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لازم نیست تو به کسے بگے حالم بده . . . امام میدونه(((:
12.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 صحنه‌های دیدنی از دیدار دانش‌آموزان با رهبر انقلاب چراغ‌های حسینیه خاموش شد اما مهمانان نیت رفتن نداشتند!
در حیرتم که عشق، از آثارِ دیدن است ما کورها، ندیده چرا عاشقت شدیم؟! 🌿 ♡
21.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید آوینی ۱۴۰۲ با هوش مصنوعی! حالمون رو دگرگون کرد توصیه میکنم حتما دوستان ببینند