کمیاب ترین آدم هایی که واژه انسانیت برازنده شان است
کسانے هستند که می دانند ممکن است محبت شان هیچ وقت جبران نشود
ولی باز هم محبٺ می کنند…!(:✿
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
در زندگی جنبهای شگفت انگیز💥 زیادی وجود دارد که هر یک از آنها میتواند برای خلق لحظههای بینظیر، کافی باشند. تنها فکر کردن به این لحظهها، شادی زندگی را به رگهایمان تزریق میکند.⚡️
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🔮#قدرت_حجاب 🗝#قسمت_8 حجاب مهم است یا معیشت مردم؟! پدری را که صاحب دختر و پسری است در نظر بگیرید که
🔮#قدرت_حجاب
🗝#قسمت9
مطمئنا خانوم های محجبه بارها شاهد اثرات مثبت حجاب در زندگیشان بودند و به خوبی این موضوع رو درک کردند که حجاب شان نه تنها مانع تحریک شهوت مردا میشود
️بلکه حتی مردهای هوسباز و فاسد را هم وادار میکند در برابر انها انسان باشند و بهشان احترام بگزارند ...
چون در برخورد با خانمهای محجبه چیزی که به چشم می اید؛ انسانیت و عظمت و وقار انهاست نه جنسیتشان
عفاف و حجاب انقدر به خانمها قدرت معنوی میدهد که باان به راحتی میتواند جنس مخالف را کنترل کنند ...
حساسیت جوامع غربی نسبت به حجاب و پوشش، و به دنبال آن، تصویب قانون ممنوعیت حجاب در مدارس و دیگر اماکن، از اهمیت و قدرت بالقوه ی حجاب حکایت دارد، قدرتی که با کمترین هزینه، تا عمق جان اسلام ستیزان نفوذ نموده و لرزه بر اندام آنان می افکند
#پلاڪ
🗯@eshgss110
مثلا اونقدر بهش نزدیک باشی که... 🙃💔
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡
⚡⚡
⚡
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_48
محمد:
از دیواره ماشین گرفتم و ارام پایین آمدم.
_حالتون خوبه اقا؟
_خوبم... از بچه های مایی؟
_نه...چه خبر از پاتون؟ راه میاد؟
_تو از کجا قضیه ی پای منو میدونی؟
_یه اقا محمد که بیشتر نداریم...بایدم دورا دور حواسمون باشه.
جمله ی اولش مخصوص یک نفر بود...
ابراهیم.
_متخصص... تویی؟
نقابش را پایین داد.
با خنده گفت
_بله...ولی الان عمار 33 صدام میکنن
ارام سری تکان دادم و گفتم.
_مگه تیر نخوردم؟ چرا سالمم؟
_شرمنده مجبور شدم با شلیک مغناطیسی بهتون تیراندازی کنم
یکی از تک تیراندازا شمارو هدف گرفته بود.
_خداقوت...خبری از خونه ی من نداری؟ همه خوبن؟
_الحمدلله همه خوبن جز دوتا از مامورا که دم کوچه زدنشون
یکیشون که شهید شد؛ اونیکی هم منتقل شد بیمارستان.
_اونی که مجروح شده کیه؟؟؟
_شما نمیشناسید از زیر گروهای منه.
_بی زحمت بیسیممو از داخل ماشین بده
خم شد داخل، بیسیم و جلیقه ام را داد دستم
_سعید رو خطی؟
_صداتونو دارم
_وضعیت چطوره؟
_فعلا سفید
_فعلا؟
_تنها کسی که احتمال میره لو بره فرشیده...نگرانم بلایی سرش بیاد.
_خیله خب میام صحبت میکنیم.
جلیقه را تنم کردم و از رویش پیراهنم را پوشیدم که در خیابان جلب توجه نکند.
_اقا برسونمتون؟
_نیازی نیست ...خوشحال شدم از دیدنت فعلا..
رسول:
_الو اقا محمد.. خوبید؟
_اره خوبم رسول جان چه خبر؟
_دارم میرم خونه یه سر بزنم؛ خونتون محافظ گذاشتن خیالم راحته.
_خواهرتم میبری؟
_نه. سحر رفت هتل
_استراحت کن فردا اگه حالت مساعد بود زنگ بزن بیام دنبالت
_ممنون.
کلید را انداختم به در
_ اقای خادم شمایید؟
با صدای همسایه ی بالا، سرم را برگرداندم.
_سلام اقای معرفتی خوبید؟
_سلام. کجا بودید این چندماه؟ صاحب خونه دنبالتون بود.
_پس چرا بهم زنگ نزده؟
_خب طرف حسابش خانمتونه...راستی همسرتون خیلی وقته نیستن...اتفاقی افتاده؟
کلافه از سوال جواب هایش گفتم.
_فوت کردن.
بعد زیر نگاه متعجبش با خودکاری که در جیبم بود روی دستش شماره ام را نوشتم .
_بگید به من زنگ بزنه.
وارد شدم.
دکمه پیراهنم را باز کردم و به سمت آشپزخانه رفتم.
در یخچال را باز کردم و بطری را در آوردم...
بعد از خوردن چشمم خورد به کاغذ روی یخچال.
((بطری آبو دهنی نکن آقا رسول...
امشب شیفتم، غذات تو یخچاله گشنه ات شد گرمش کن بخور
گرم کنیا... معده درد میگیری
دوستت دارم میبینمت ))
لبخند ریزی زدم و دوباره یخچال را باز کردم.
نگاهم را بین میوه و خوراکی هایی که خراب شده بودند چرخاندم
چشمم خورد با قابلمه ی زرد رنگ. بوی دلمه هنوز تازه بود
برش داشتم.
یاد دیالوگ های زینب افتادم...
_فلسفه ی این قابلمه و ظرفای زرد چیه بانو؟
_اینا مخصوص شماس که هیچی نمیخوری اقا رسول...اشتهاتو باز میکنه؛
از بس که درگیر کارتی من باید حواسم بهت باشه...
_دم شما گرم...
شعله ی گاز را زیاد کردم تا زودتر گرم شود.
در این فاصله به سمت اتاق رفتم.
پیرهنم را درآوردم و پرت کردم گوشه ای
بعد کمد را باز کردم تا لباس بردارم.
بازهم کاغذ..
از پشت در کمد کندمش و زمزمه وار خواندم.
((بار هزارم...لباستو بزن به آویز))
شاید بار اولی نبود که این کاغذ هارا روی در و دیوار خانه میدیدم ولی برایم تازگی داشت.
زینب انقدر خوب مرا در این یک سال شناخته بود که تمام عادت هایم را حفظ کرده بود.
چقدر جای خالی اش حس میشود.
روی تخت نشستم.
_رسول... چرا اینقدر بی انرژی شدی؟
_چی میدونی از دردی که من کشیدم...تو که رفتی؛ منم که هر روز باید دوریتو تحمل کنم زجر بکشم...
خواستم چیزی بگویم که با خنده گفت
_فک کنم غذات سوخت استاد
محمد:
_اقا فک کنم فهمیدننن...
با صدایش سر برگرداندم.
پ.ن: واقعا نیستی؟ پس چرا من حضورت را حس میکنم؟(:
به قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/788326
✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨
مثلـایہتسبیحبردارے!
هۍقربوݩصدقشبرےˇˇ
تاخوابتببرھ ♡
••عَبِدِڪَفَداڪ
••عَبِدِڪَفَداڪ
••بندتفداتبشہآخدا 🌿
منتظر یه رمان متفاوت و ارزشی که قسمتیش در مورد امربهمعروف و نهیازمنکره باشید.✌️🏽
༺ #بہ_اتـفـاق_مرگ ༻
اگر گیاهان یقین دارند که
بهار خواهد رسید،
چرا ما انسان ها باور نداریم که
روزی خواهیم توانست
به هر آنچه میخواهیم دست یابیم
جبران خلیل جبران|
لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیَّ الْعَظِیمِ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
برای امروزت آرزوهای کوچیک دارم..
مثلا چشماتو که باز کنی، خستگیهای دیروزت رو در خوابِ دیشب جا گذاشته باشی!
تمام تَنِت لبریز باشه از طراوت و سَر زندگی!
یک لقمه نون و پنیر صبحانت باشه و مادری که هر صبح دعای خِیرش بدرقه راهته!
برات آرزوهای کوچیکی دارم، که شاید حسرتهای بزرگِ خیلیا باشه💜✨
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یہ دعایے ڪن برام...🙃
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨