eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
315 دنبال‌کننده
2هزار عکس
877 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ محمد: _خب؟ منتظرم... _دیشب نزدیک محله‌ی شما بودم... دستم را روی صورتم کشیدم. _دقیق بگو کجا بودی؟ با مِن مِن گفت _چند متر دورتر از خونتون _برا چی؟ _فلورا بهم گفته بود از تمام اتفاقاتی که می‌افته فیلم بگیرم بفرستم براش... _هزاررر بار گفتم هر اتفاق کوچیکی که میفته باید منم خبر داشته باشم اونوقت تو خبر به این مهمی رو ازم پنهون کردییی؟ _فکر کردم بهتون گفته. خنده‌ی تلخی کردم. _این فکر بی‌جا باعث شد فیلم دیشب تو رسانه‌های خارجی پخش شه. فلورا: _اگه زنشو بیاری بد میشه واسمون... بی توجه به حرف‌هایی که میزدم گفت. _اون پسره الان کجاست؟ بی قرار گفتم _هیفاااا دست بردار از این وحشیگری پرده را کنار زد و از پنجره به حیاط چشم چرخاند. _گفتی خواهرت کجاست؟ _دستگیرش کردن... _بعد اونوقت نمیخوای انتقامشو بگیری؟ خواستم حرفی بزنم که گفت _دیدمش. و بی توجه به من شالش را دور گردنش انداخت و بیرون رفت. فرشید: _دنبالش کن. با کسی که خودم میزارم بالا سرت باید بری. اگه امشب واسم آوردی که هیچ اگه نه عواقبش پای خودت. سرم را از چهره نحس ویکتوریا برگرداندم و نگاهم را به دار و درخت گره زدم. _نمی‌خوای بگی چه خورده حسابی باهاش داری که میخوای همچنین ریسکی کنی؟ _به تو مربوط نیست...کارتو انجام بده پولتو بگیر. فکرم رفت سمت محمد. این‌بار فرق داشت. این بار اگر با آن وضع قلب و پایش به دست این حرامزاده می‌افتاد کارش تمام بود. _قهوه‌ات سرد نشه... دستم را دور از چشمش مشت کردم. فکم قفل شده بود. به زحمت لب باز کردم و گفتم. _کِی؟ _ساعت ۶...تا اونـموقع همینجا باش. سرم را به نشانه‌ی تایید بالا پایین کردم. محمد: از سایت بیرون زدم و رفتم سمت آدرسی که دستم بود. زیاد فاصله نداشت و میشد پیاده رفت. سر کوچه چشمم خورد به بنر... _شهادت هنر مردان خداست. شهادت دکتر مجید عزیزی را به محضر آقا صاحب الزمان(عج) و خانواده ایشان تبریک و تسلیت عرض می کنیم. همانجا به دیوار تکیه دادم و به عکسش خیره شدم. چشمم را محکم روی هم فشردم تا سدی شود در مقابل سیلی از اشک هایم. انگشتم را روی زنگ آیفون فشردم. در باز شد. سرم را پایین اوردم. چشمم خورد به دختر مجید.چادر مادرش را سر کرده بود. مثل تک فرشته ای بود در آسمان روی زانو نشستم. _سلام. _سلام به روی ماهت خوشگل خانوم. لخند شیرینی زد _با کی کار داری عمو؟ _مامانت هست؟ _داره تو اتاق با بابایی خدافظی میکنه. تازه متوجه آمبولانس داخل حیاط شدم. مجید را برای وداع با خانواده اش آورده بودند. دست بردم سمت زهرا و در اغوش گرفتمش. _بریم پیش بابایی؟ ........ پشت در منتظر ایستادم. _مجید جان بدون تو چیکار کنم؟ دخترت زهرا رو چیکار کنم؟ مگه خودت نمی گفتی نمیتونی ازمون دل بکنی؟ پس چیشد؟ چرا الان خوابی؟ چرا روز تولد دخترت اینطوری اومدی؟ بیقرار تر از ان شده بودم که بتوانم آنجا بمانم. با قدم های بلند از آنجا بیرون زدم. عطیه: ماهورا را روی تخت گذاشتم. بوسه ای روی صورتش کاشتم و بوی تنش را به یاد سپردم. به سمت پذیرش رفتم. کارت را روی میز گذاشتم. _خانم هزینه ی عمل رو آوردم. _چقدر گفته بودیم بهتون؟ _70 تومن. _همشو یه جا میدید؟ _بله نگاه آزار دهنده اش را روی اجزای صورتم بالا پایین کرد. بعد پرداخت از بیمارستان بیرون آمدم. دلم نمی خواست از ماهورا جدا شوم ولی چاره ای نبود. داخل ماشین نشستم. صدای خش داری در ماشین پیچید. _ماشینو روشن کن برو جایی که من می گم... پ.ن: برام مثل خوابی بودی که ازش بیدارم کردن...💔 لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/831990 به قلـــم:ف.ب ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ عطیه: _باتوام...حرکت کن ترس وجودم را فرا گرفت. بی‌اختیار به ساختمان بیمارستان نگاه دوختم. چهره‌ی ماهورا مدام از ذهنم رد میشد. دلم آشوب بود. استارت زدم. با صدایی که لرزشش مشخص بود گفتم. _کجا؟ _اتوبان اصلی شهر... بدون هیچ چاره‌ای خواسته‌اش را عملی کردم. فرشید: هرکاری کردم، هرچقدر جابه‌جا شدم آنتن نداد که نداد. بی‌اختیار استرس گرفته بودم. خیره شدم به ساعتم. تنها دو ساعت مانده بود... پایم را ریتم‌دار روی زمین فرود می‌آوردم. ناگهان در ویلا باز شد و ماشین بزرگ و مشکی رنگی مقابلم توقف کرد. دو نفر همزمان از ماشین پیاده شدند که البته یک نفرش فاتح بود. نفر دوم به سمتم آمد. آماده شو من چند لحظه میرم بالا میام. سرم را تکان دادم. همینکه رفت نزدیک فاتح شدم. با اون دست دادم و سرم را روی شانه‌اش گذاشتم. در همان حال پرسیدم _به محمد خبر دادی؟ _منم مثل تو جایی که بودم آنتن نداشت. از او فاصله گرفتم. _بیا بشین تو ماشین لباس عوض کن. بعد در عقب را باز کرد و دست پشت کمرم گذاشت. _برو سعید: خسته از جایم بلند شدم. ساعت ۵ بود. از بس نشسته بودم پاهایم بی حس شده بود. لنگ لنگان از پله‌ها بالا رفتم و وارد نمازخانه شدم. رسول درحالی که سرش داخل کتاب بود از روبه‌رو به سمتم آمد. به من که رسید با اکراه سرش را بالا آورد. با دیدن صورت ورم کرده‌ام ریز خندید. _اووو آقا سعید...چشمات یه‌ذره شده‌ها دست روی شانه‌اش گذاشتم. _عوضش چشمای تو اندازه گردوعه کف دستش را مقابل صورتش گرفت. انگار که آینه جلویش باشد موهایش را درست کرد و چشمانش را ریز. _نه خیر خیلی‌ام عدسیه؛ من به این زیبایی...حیف که چشم بصیرت نداری بتونی ببینی _صددرصد... تسلیممم یکدفعه به حالت جدی گفت _تو استراحت کن من میرم جاتــــ... کتاب را از دستش قاپیدم. _عالیه پس منم جای تو اینو میخونم معامله بهتر از این سراغ ندارم. لبخند شرورانه‌ای تحویلش دادم. _درضمن؛ به خاطر علاقه‌ی خاصی که بهت دارم تمام فایلای ارسال شده از منبعمون رو گذاشتم تو بررسی کنی تا از محمد تشویقی بگیری... سرش را خم و راست کرد و با خنده از نمازخانه بیرون رفت. رسول: پشت میز روی صندلی خودم نشستم. بعد از مدت‌ها... عینکم را درآوردم و قبل از شروع کارها با گوشه‌ی لباس تمیزش کردم. فایل‌ اصلی را باز کردم. ولی نمیدانم چرا کنجکاوی‌ام گل کرده بود. بی اختیار پیام‌های شخصی فلورا و ویکتوریا را باز کردم. شروع کردم به خواندن. در میان صحبت‌ها ویکتوریا از فلورا خواسته بود زنی را معرفی کند برای یک آدم‌ربایی. و او هم اسم هانیه شکری را آورده بود. از آن صفحه بیرون آمدم و با یک جست‌وجوی کوچک، کل جد و آباد آن دختر را روی مانیتور به نمایش گذاشتم. _۳۱ساله اهل شهر فارس با سابقه‌ی دزدی و خلاف‌های کوچکی که از نظر من زیاد مهم نبودند. بیخیال اطلاعات شخصی‌اش شدم. دوربین نزدیک محل زندگی‌اش را فعال کردم. آنقدر عقب و جلو کردم تا متوجه شدم ساعت ۳:۵۰ دقیقه از خانه بیرون رفته. با دوربین دنبالش کردم. تا اینکه... رسید نزدیک بیمارستان. در عقب ماشینی را با سوزن باز کرد و نشست. پلاک ماشین آشنا بود... ماشین عطیه خانم... گوشی‌ام را برداشتم و با محمد تماس گرفتم. جواب نمی‌داد... _نکنه... یک آن به سمت اتاق آقای عبدی دویدم. بہ‌قلـــم: ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/831990 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ سعید: با فریاد و تکان‌های رسول وحشت زده پتو را کنار زدم و نشستم. به صورت به هم ریخته و دندان‌های قفل شده‌اش خیره شدم. بی‌اختیار وجودم پر از اضطراب شد با پایین ترین حد از صدا لب زدم. _چیه؟ چیشده رسول؟ _محمد... گرفتنش لبخند زدم تا آرام شود. _اینکه جزو نقشه‌مون بود...چرا بی قراری؟ _آخه عطیه‌خانومو هم گرفتن... انگار مغزم قدرت تحلیل جمله‌اش را نداشت. ادامه داد: _گوشی هر دوشون از دسترس خارجه برا عطیه خانم تو ماشین مونده برا محمدم کلا معلوم نیست چرا آنتن نمیده. پاشووو بیا بریم. دستم را محکم قفل دستش کرد و سعی کرد بلندم کند. _سعیییید دربیا از خماریییی الان وقتش نیســ.. با قطع شدن جمله و درهم شدن صورتش متوجه دردش شدم. دستش را فشردم و از زمین بلند شدم. دست پشت کمرش گذاشتم. _خوبی؟ با سر تایید کرد ولی ظاهرش این را نشان نمیداد. _می‌خوای بشینی اینجا من برم؟ _نه عطیه: جایی که بردند شبیه ورزشگاه بود که محوطه‌ی بیرون زمین سوارکاری بود قفل در را باز کرد و اشاره کرد داخل شوم.نه چشمانم را بست نه دستانم را و این مرا می‌ترساند. روی زمین نشستم؛ سرد بود. گوشه چادر را دورم پیچیدم تا شاید گرم شوم. کمی سر چرخاندم تا با محیط دوروبرم آشنا شوم. تقریبا چند متر جلوتر، مقابلم یک جعبه بود که معلوم بود داخلش نیزه‌ی پرتاب است. چند لباس ورزشی و کفش کهنه روی زمین افتاده و رویشان را خاک زیادی پوشانده بود. فاتح: گوشه‌ی پیاده رو ایستاده بودم. داشتم به این فکر می‌کردم که چطور میشود کسی را بیهوش کرد بدون زد و خورد. حتی متوجه نزدیک شدن محمد هم نشدم. ناگهان با صدای زمین خوردن کسی سرم را بالا آوردم. فرشید: _الان وقتشه... به محمد نگاه کردم که چند متر بیشتر با من فاصله نداشت. درحال خودش نبود. انگار داشت گریه می‌کرد. برای اولین بار بود گریه یک فرمانده را میدیدم. اسلحه در دستانم میلرزید... _بزنننن زود باششش. با تشر دوباره‌ی مرد مجبور شدم... یک قدم از من رد شد. چشمم بستم و پشت اسلحه را کوبیدم به گردنش. با صدای افتادنش روی زمین چشمانم را باز کردم. این بار مرد از من پیشی گرفت و از دستانش گرفت و کشید داخل ون. فاتح که تازه به خودش آمده بود با سردرگمی پرید داخل ون. در را که بستم نشستم روی یکی از صندلی‌ها من و فاتح عقب بودیم و مرد رانندگی میکرد. دست محمد را که چپ افتاده بود روی سینه‌اش گذاشتم و دستی به چشم‌های خیسش کشیدم. فاتح هم مثل من محو تماشایش بود. پ.ن:یه دردایی مال خود ادمه نمیشه به کسی گفت؛ وقتی به کسی میگی از ارزشش کم میشه؛ دستمالی میشه🙃 به قلـــم: ف.ب ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ فرشید: ون با تکان زیادی متوقف شد. نقابم را پایین کشیدم و نفس گرفتم. راننده خطاب به فاتح گفت _هی تو؛ از پاش بگیر بیارش بیرون. _اینطوری سرش ضربه میخوره... دوباره تکرار کرد. _از پاش بگیر پرتش کن پایین. منتظر اعتراض فاتح نماند و بیرون رفت. _چیکار کنم؟ _چاره‌ای نیست؛ سرپیچی کنیم ماموریت رو هواست... گرچه داشتم سر خودم را شیره می‌مالیدم... خواستم بلند شوم که متوجه تیله سفیدرنگی شدم که گوشه‌ی ماشین جاساز شده بود. خم شدم و تیکه را برداشتم. _چیه؟ _تیله... _بنداز بره کار داریم. _مشکوکه مسیح...تیغه‌ی توش معمولی نیست. داخل جیبم گذاشتم و بیرون آمدم. _خیلی با احتیاط، مراقب باش سرش نخوره به... با صدای برخورد سرش با پله‌ی ون بی‌حال نگاهش کردم. شرمنده سرش را مالید. از دو طرف، بغل محمد را گرفتیم و به سمت در بزرگ و سیاه رنگ ورزشگاه قدم برداشتیم. سرش روی سینه افتاده بود. مرد قفل در را باز کرد. یکدفعه از یقه‌ی محمد گرفت و پرتش کرد داخل. با سر روی زمین افتاد. عذاب بود ببینی که بدون هوشیاری کسی پخش زمین شود زنی که نقاب سیاه روی صورتش بود از ماشینش پیاده شد...نزدیک شد و دست به سینه به در تیکه داد. نگاه گذرایی به ما انداخت؛طناب بلندی را گرفت سمت مرد. _ببند دست و پاش سایه... حالا اسم تقریبی‌اش راهم می‌دانستم. سایه سر تکان داد و بی‌حوصله به من اشاره کرد. طناب را از دست زن گرفتم. _دقیقا جلوی اون کسی که تو سالن نشسته ببندش. یه قفس بزرگم هست که میام میگم چیکارش کنید...برید. مجبور بودم محمد را روی زمین بکشم. جسم سنگینش را دونفره تا وسط سالن بردیم. تا اینکه چشمم خورد به یک زن... عطیه خانم... دستپاچه سرم را برگرداندم و نقابم را بالا دادم. با چشم و ابرو به فاتح هم اشاره کردم. صورتم داشت در آتش خونم میسوخت. رگ گردنم متورم شده بود. عطیه خانم متوجه محمد شد... عطیه: بی اختیار به قفسه سینه‌ام چنگ زدم و نامش را نالیدم... شاید هیچوقت اینقدر منتظر نبودم... منتظر این که آن دو مرد دست و پای محمد را ببندند بیرون شوند. تا نزدیک همسفرم شوم. بغض گلویم را می‌فشرد. چند دقیقه‌که گذشت قفس بزرگی را به سمتم آوردند... و رویم گذاشتند... وحشت زده زانوهایم را بغل گرفتم و خیره شدم به محمد... بیرون رفتند. ولی... به یاد خاطرات دوران نامزدی‌ام افتادم... ((_این پرنده خیلی قشنگه... لبخند مبهمی تحویلم داد. _آره قشنگه... ولی اگه آزاد باشه قشنگ‌تره سرم را کج کردم. _پس یکیشو بخر ببریم آزادش کنیم...)) حالا من جای ان پرنده بودم...پرنده‌ای که خیال پر زدن دارد... زیر لب زمزمه کردم. _خیال کردی منم مثل تو تحملم زیاده؟ ولله که قلبم توان نداره محمد... این همه سال زجر کشیدم بسمه... رفتی ماموریت زخمی برگشتی رفتی عملیات با پای شکسته برگشتی رفتی؛ چند ماه نبودی با قلب مریض اومدی چیزی نمی‌گفتی، ولی من که میدونستم قراره با یه عده بی‌ناموس رودررو شی... هیچ وقت نفهمیدی هربار تا برگردی هزاربار نذر و نیاز کردم... نفهمیدی چقدر تو نبودنات زخم زبون خوردم. به روت میخندیدم تو تنهایی گریه می‌کردم. یه تیکه پای تو قطع شد، یه تیکه قلب من... من نمیفهممت. نمیفهمم... فقط... اشک‌هایم را پاک کردم. _فقط فهمیدم خیلی مردی برخلاف خیلیا... با تکان‌ پلک‌هایش دست روی میله‌ی قفس گذاشتم. پ.ن: چه بگویم؛ نگفته هم پیداستــ...🙃 به قلــــم: ف.ب ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ رسول: _داوود الان کجایی؟ _من الان دارم میرم به یه آدرسی که خودمم نمیدونم کجاست... _موقعیتتو میخوام؛ روشنش کن. _باشه... درحالی که موقعیتش را روی صفحه اصلی باز می‌کردم گفتم. _جایی که میری احتمالا جاییه که محمد و عطیه‌خانومو اونجا بردن. _عطیه خانم چرا؟ _سر فرصت بهت میگم مراقب رفتارت باش لو نری یکی دو ساعت بتونید وضعیت رو کنترل کنید ما میایم... _عملیات امروزه؟ _امشب با صدای آرامتری گفتم... _دلم تنگ شده...مراقب باش نمیری با خنده گفت _هرچی خدا بخواد؛ لحظه شماری میکنم برا دیدنتون _راستی... میتونی گوشیتو روشن بزاری صدا داشته باشم؟ _ببینم چی میشه. _خدا به همرات بعد از فرستادن موقعیت به سعید، هدفون را از روی گوشم برداشتم و سرم را برگرداندم سمت سعیدی که تکیه داده بود به میز. _بریم؟ _بریم نه...برم؛ تو اینجا میمونی بلند شدم و دست روی شانه اش گذاشتم. _بی خیال داداش. نمیشه که تنهایی از بزن بزنا فیض ببری. اینقدر وقت دنیارو نگیر... چندبار به به شانه اش ضربه زدم و رفتم سمت پله ها... ..... _آقا اگه ممکنه آماده باش بدید... _موقعیتشونو دارید؟ _تقریبا؛ امیدوارم بشه از روی موقعیت داوود پیداشون کرد. _خیله خب... دستانش را روی میز گذاشت و ایستاد. شماره ای گرفت.. بعداز صحبت کوتاهی رو به ما گفت. _تا شما برید اتاق تسلیحات، اسلحتونو تحویل بگیرید نیروی عملیات میرسن. فقط خیلی مراقب باشید. این‌بار اگه از دستمون فرار کنن همه زحماتمون به باد میره؛ کاری ازمون برنمیاد. برید خدا به همراهتون... عزیز: چندباری میشد که شماره‌ی عطیه و محمد را میگرفتم. هیچکدام پاسخگو نبودند.دلشوره‌ی همیشگی به سراغم آمده بود با این تفاوت که این‌بار دلم گواه بد می‌داد. کنار میز تلفن نشستم... مریم لیوان آبی به دستم داد. _عزیزخانم چرا اینقدر نگرانید؟ ان‌شاءالله که حالشون خوبه نفسم را بیرون دادم. _ان‌شاءالله... مریم جان شماره آقا رسولو داری؟ سرش را پایین انداخت و بعد از چند ثانیه فکر گفت _آره تلفن را برداشت و شماره‌ای گرفت. گوشی را گرفت سمتم تشکر کردم و گرفتم بعد از چند بوق جواب دادـ _الو بفرمایید... _سلام لحن صدایش تغییر کرد. _عزیز شمایید؟ رسول: _آره پسرم...از محمد خبر داری؟ گوشی را از گوشم فاصله دادم. آب دهانم را قورت دادم. _کیه رسول؟ بی صدا لب زدم _مادر آقا محمده گوشی را چسباندم به گوشم و گفتم _جاییه نمیتونه جواب بده نگران نباشید. مشخص بود دلش آرام نشده. _اگه برگشت بگید زنگ بزنه _به روی چشم. فرشید: هردو داخل ون نشستیم. فاتح کلافه سرش را میان دستانش قفل کرد و کلافه گفت _خسته شدم...از اونهمه تدارکی که دیدن معلومه به این راحتیا نمی‌خوان دست از سر محمد و زنش بردارن... لبخند تلخی زدم. _نیروی عملیاتی مارو باش...به این زودی خسته شدی؟ سرش را بالا گرفت _آدمم، از یه جا به بعد میبرم... ببین محمد کیه که بعد اونهمه اتفاق سرپاست. تیله را از جیبم در آوردم و خیره شدم به تیغه داخلش... چیزی شبیه به کد رویش بود. _راستی فرشید...این ماسک روی صورتت خیلی مسخره‌اس ها خندیدم...درآن وضعیت _نه که گریم تو خیلی باحاله؛ شبیه گوجه شدی... با گرد و خاکی که بیرون به راه افتاد از حال خود بیرون آمدیم... _اوه اوه این دختره اومد... پ.ن:کاش زمان تکرار شود. دست بکشی بر سرم. روحم گیر کند به پینه‌های پوست‌پوست شده‌ات. روحم را صید کنی. به دستت جان بدهم... لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/836952 به قلـــم:ف.ب ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ عطیه: آخ بلندی گفت و چشمانش را باز کرد. دلم با آخش ریش ریش شد. من را دید ولی باورش نمی‌شد واقعی باشم. مثل یک توهم(: _عطیه تویی؟ اشک‌های روی صورتم را پاک کردم و لبخند ساده‌ای تحویلش دادم. کمی جابه‌جا شد و به دوروبرش نگاه کرد. _حالت خوبه؟ سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان دادم. آرام لب زد _شرمنده به خاطر من اذیت شدی... _فدای‌سرت بعد مدتی مردد گفت. _عطیه... خودتم می‌دونی نقطه ضعف من تویی اگه اتفاقی برام افتاد کاری نکن که برا توام مشکل به وجود بیاد... نمیتونم خودمو ببخشم نمی‌دانم چرا ولی این سوال به ذهنم آمد _اینا همونان که زینب و آقا رسولو گرفته بودن؟ از سکوتش، از چشم‌هایش میشد فهمید. چشم بستم و دست روی پیشانی‌ام گذاشتم. _یاابلفضل... _آروم باش عطیه جدی و با صدای لرزان گفتم _اگه بلایی سرت بیارن... با باز شدن در، حرفم نصفه ماند... فلورا: کلید را از دست ساره گرفتم. _زودباش بازش کن چرا معطلی... کلید را داخل قفل کردم و دستم را رها کردم و به سمتش برگشتم. _برای بار آخر ازت میخوام بیخیالشون شی... خنده‌ی بی‌رحمی کرد و گفت _جدی؟ من چندین ماهه منتظر همین لحظه‌ام _کار سختی نیست که بزاری زندگیشونو بکنن ابرویش را بالا داد. _نچ؛ الان دیگه دست منم نیست... بهم گفتن خفه‌اش کنم تا بیشتر از این کار دستمون نداده. خودت که میدونی اگه از سوزان سرپیچی کنم چی به سر همه‌مون میاد؟ بعد آرام و با تاکید گفت. _درضمن...من تشنه‌ی خون اونم _زنش چه گناهی کرده؟ دست روی شانه‌ام گذاشت و کنارم زد. _دیگه داری حرفِ اضافه میزنی... دلم می‌خواست از خشم مشتم را روی صورت نحسش پایین بیاورم. _آرش و مسیحو بیار تو... داوود: رسیدم به موقعیت. از ماشین پیاده شدم.سرم را بالا آوردم و نگاه کوتاهی به تابلوی پوسیده‌ی ورزشگاه انداختم... _ورزشگاه حرفه‌ای مهدا محکم به در کوبیدم. در عرض چند ثانیه زن نقاب‌داری در را باز کرد. خواستم وارد شوم که جلویم را گرفت _با فلورا قرار دارم... _گوشیتو بده. _چرا؟ _می‌خوام چک کنم. گوشی‌ام را از جیب درآوردم و به دستش دادم. نگاهی به پشت و روی گوشی کرد و انداخت روی زمین... پایش را رویش گذاشت و چرخاند. شکست... چپ چپ به سر و رویم نگاه کرد و گفت _حالا برو... رسول: تلفنم زنگ خورد. سحر بود. کلافه پوفی کشیدم و جواب دادم. _بله؟ _.... _یکم بلندتر حرف بزن سحر؛ صدات نمیاد. صدای هق هقش مرا ترساند. _چرا داری گریه می‌کنی؟ _داداش کجایی؟ _کارتو بگو مکث کوتاهی کرد و با صدای گرفته گفت _رسول...، نامزدم زنگ زد گفت بابا صبح سکته مغزی کرده چند ساعت پیش‌ام... گریه مجال نداد جمله‌اش را تمام کند. روی زمین نشستم... _وای _میشه بیای پیشم؟؟...حالم خوب نیست... سعی کردم خودم را جمع و جور کنم. _الان نمی‌تونم؛ کار دارم. برو پیش عزیز. اونجا باشی خیالم بابتت راحته به آرام ترین حالت ممکن گفت _برا دو روز دیگه بلیط گرفتم...تا اونموقع شاید بهشون سر زدم. بالافاصله قطع کرد. یاد پدرم افتادم؛ با فکرش پشتم گرم بود...حالا رسما یتیم شده بودم... اتفاقی که نباید افتاد. با ضربه‌ی سعید ترسیده نگاهش کردم. _ها چیه؟ _چیشده دوباره زل زدی به افق؟ لبخند آغشته به غمی کنج لبم نشست. با بغض گفتم _بی پشت و پناه شدم...بابام... چشمانم پر از اشک شد. پیش دستی کرد و مرا در آغوشش فشرد. سکوتش پر از همدردی بود؛ از آن سکوت هایی که هزار حرف داشت...حرف‌های ناگفته ڪمی از من فاصله گرفت. _حالا میخوای چیکار کنی؟ صورتم را پاک کردم. _ مهم ماموریته...شاید بشه بعدا عزاداری کرد _پس بسم الله... ....... پشت موتور نشستم. —حرکت کن... فرشید: با قدم‌های بلند به سمت فلورا رفتیم. سوالی نگاهش کردم. چشمش را بین‌مان رد و بدل کرد. _من هرکار ازم برمیومد کردم ولی انگار می‌خواد یه بلایی سرش بیاره... لبخند زد و گفت _زنش منو یاد خواهرم میندازه؛ به هیچ قیمتی نمی‌ذارم براش اتفاقی بیفته از اون خیالتون راحت دروغ چرا؟ خوشحال بودم که حداقل یک زن بینمان بود که از عطیه خانم مراقبت کند. _حالا برید... سرتکان دادم و از کنارش رد شدم. همینکه به ویکتوریا رسیدم نگاهی به سرتاپایم انداخت. سعی داشتم زیاد به محمد نگاه نکنم تا دلم نلرزد... یکدفعه با صدای ناله‌ی خفه محمد متوجه پای فلورا شدم... داشت پایش را له می‌کرد... دوباره نگاهم کرد. دست از سر محمد برداشت و یک قدم به سمتم آمد مستقیم نگاهم کرد. _پوست خیلی یه دستی داری...من بودم به خودم شک می‌کردم. درش بیار...درش بیار آقا فرشید... پ.ن: بالش به تشک می‌گفت: «صدای گریه‌اش را می‌شنوی؟!» تشک پاسخ داد: «صدای شکستن قلبش بلند بود. گوش‌هایم هنوز گزگز می‌کند! چه گفتی؟!» به قلـــم:ف.ب ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ رسول: پشت موتور باد سرد و تندی به صورتم سیلی میزد. شیشه‌ی کلاه کاسکت‌ام را پایین دادم. با اینکه فرق زیادی نداشت ولی حداقل اشک‌های صورتم قبل از پایین آمدن خشک نمیشد. _رسوللل گوشیت زنگ میخوره. _عه دست داخل جیبم کردم و درآوردمش گوشی را به گوشم نزدیک کردم _بلهههه؟ _الو رسول... _سلام علی چیشده؟؟؟ _صدای داوودو نداریم انگار گوشیشو ازش گرفتن. _موقعیتش چی؟ _اونو خودت فعال کردی هنوزم کار می‌کنه. _خیله خب ممنون که خبرر دادی...فعلاا .......... به موقعیت روی ساعتم نگاه کردم. روی شانه‌ی سعید زدم. _نگه دار... موتور را گوشه‌ای پارک کرد. پیاده شدم و نگاه گذرایی به محله انداختم. کلاه را دست سعید دادم. متعجب گفت _اینجاست؟ دستی به صورتِ بی‌حسم کشیدم. _نه تقریبا ۵۰۰متر جلوتره نقطه‌ای را نشانش دادم. به گروه بگو اونجا باشن. به سمت آنها رفت. چرخی زدم و تقریبا با منطقه آشنا شدم. سرم را به سمت آسمان گرفتم در دل چند آیه خواندم و در آخر زمزمه کردم. _می دونم ایندفعه رو هم اگه بخوای میتونی به خوشی تموم کنی. تا الان هرچی بوده خیر بوده... امشبم به خیر کن. از تو نخوام از کی بخوام؟ فرشید: تعجب نکردم... بالاخره میفهمید... ولی اینکه محمد به خاطر منی که لو رفته ام خودش را قربانی کند...غیرتم اجازه نمیدهد. پوست ماسک را از روی صورتم کندم و روی زمین انداختم. محمد سرش را متاسف تکان داد. _مسیح دستای این یکی رو هم ببند. روبه رویم ایستاد. از فرصت استفاده کردم و تیله را داخل جیبش گذاشتم. دستم را مشت کردم و جلویش گرفتم. با طناب بست. کنار محمد نشستم. لبخند شیطنت آمیزی کرد و دم گوشم گفت. _به به عجب جاسوس مخفی و کاربلدی. سرم را پایین انداختم؛ لبخند کجی روی صورتم نشست. عطیه خانم دقیقا مقابلمان بود. داشتم به این فکر می کردم که اگر ستاره به جای عطیه خانم اینجا بود چه می کردم... قطعا مثل محمد انقدر صبر و آرامش نداشتم که منتظر نتیجه ی عملیات بمانم. فلورا گرفته بود... شاید خودش را مدیون می‌دانست که از این رو به آن رو شده بود. بعضی از لطف و مهربانی‌ها معجزه می‌کنند. بعد خلوت شدن نسبی آنجا زمزمه‌وار گفتم _حالا که موقعیتش پیش اومده که باهاتون هم صحبت بشم، بهم بگید حکمت این آرامش چیه؟ والا من گیجم. نگاهش را به عطیه خانم دوخت؛ سر روی زانویش گذاشته بود. _داستان حضرت علی(ع) رو اونموقع که همسرش مجروح شد شنیدی؟ با اینکه می‌تونست دستور بده ازش محافظت کنن ولی نداد. چون زمانش نرسیده بود. جلوی چشمش حضرت زهرا(س) زمین افتاد. بعضی وقتا بعضی اتفاقا هستن که باید قربانی شن. اگه خدا این لحظه هارو پیش رومون گذاشته، حکمتش رو میدونه! میدونه کِی وقت اتفاقات مختلفه. وقتی بهش تکیه کنی پشتت گرمه شاید کمرت خم بشه ولی هیچوقت زمین نمیخوری. دیدگاهش آنقدر برایم جدید و شنیدنی بود که لحظه‌ای یادم رفت کجا هستم. اینهمه محبوبیت دلیلی غیر از تکیه به خدا نداشت. عطیه: جوری صحبت می‌کرد که من نشنوم. لحظه‌ای که همسر ستاره لو رفت کمی ترسیدم. ترسم ادامه دار بود؛ تا زمانی که بی مقدمه در با ضربه باز شد و چند مرد، میله به دست ریختند داخل... اوج ناراحتی و عذابم آنجایی بود که نظاره گر کتک خوردن و ناله‌های دو مرد شدم. میله‌های آهنی را روی تن و بدنشان می‌کوبیدند. آقا فرشید دستانش از جلو بسته شده بود به همین خاطر می‌توانست آن را حصار صورتش کند ولی محمد... هر ضربه که روی سر و صورتش فرود می‌آمد چشمانم را محکم می‌بستم تا شاهد درد کشیدنش نباشم پ.ن:پایمان سخت میان این سختی ها گیر و... خیالمان سخت میان گذر این زمان غرق و... دست هایمان سخت میان این تنهایی سرد و... قلب هایمان سخت میان این تنفر ها خورد و... تنفسمان سخت، سخت شده است!! لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/840836 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ عطیه: میله و چوب را رها کردند و با مشت و لگد به جانشان افتادند. ناخودآگاه هردو مثل جنین پایشان را داخل شکمشان جمع کرده و از درد به خود می‌پیچیدند. با هر ناله آنها جیغ خفه‌ای می‌کشیدم. جانم که به لب رسید فریاد زدم. _بسهههه نزنیددد اشک هایم را پاک کردم. _نزنیدشونننن بی رحماااا یکی از آنها چماقش را پرت کرد سمت من؛ خورد به قفس و صدای گوش خراشی ایجاد کرد. دست کشیدند و رفتند. فرشید: دستانم را نزدیک لبم کردم و خونش را پاک کردم. _آقا محمد...حالتون خوبه؟ به سختی خودش را از زمین فاصله داد و نشست. نگاه نگران عطیه خانم روی ما بود. ‌سرم را به سمتش برگرداندم. متوجه خیسی لباسش شدم. خودم را نزدیکش کردم. سرش را به دیوار تکیه داده بود. دست روی پهلویش گذاشتم که صورتش درهم شد. بی اختیار یازهرا گفتم عطیه خانم گفت _محمد چیشده؟؟ خون پهلویش روی دستم خودنمایی می‌کرد. _بازم زخمت سر باز کرده... دست به پهلو گذاشت و با درد گفت _اشکال نداره...این زخم، خیالِ خوب شدن نداره _شرمنده‌ام که بخاطر من افتادید تو دردسر _اشکال نداره؛ فرشید؟ سوالی نگاهش کردم _جانم آقا؟ _می‌تونی دستامو باز کنی؟ _خب آره ولی خطرناکه... خندید و گفت _اینجا موندن خطرناک‌تره که مسلمون... رسول: _سعیدددد بیا اینجا... به سرعت به سمتم آمد. _جانم؟ _می‌خوام برم دور و بر ورزشگاهو بررسی کنم؛ میای؟ _معلومه که میام...فقط بزا زنگ بزنم به خانم شکوری عکس هوایی‌شو بفرسته. _نه نمی‌خواد؛ از بچه‌های عملیات پرنده ،دوربینو میکروفونو بگیر بیار برام... _خیله خب بی صدا ۵۰۰ متر را دویدم. کامل رصد کردم که دوربین مداربسته نداشته باشد. خیالم که راحت شد نزدیک شدم. بی مهابا جعبه را از دست سعید گرفتم و روی زمین گذاشتم؛ بازش کردم. _رسول اینجا نمیشه...خطرناکه...میبینن! کلافه روی زمین نشستم. _الان از کجا بفهمیم اونطرف چه خبره؟؟؟ نه داوود نه فاتح نه فرشید هیچ کدوم گوشی ندارن که باهاشون ارتباط بگیریم... داوود: داخل محوطه به دیوار تکیه دادم. قامت فاتح از دور مشخص بود؛ داشت با فلورا حرف میزد. با صدای پچ پچی که از پشت دیوار می‌آمد گوشم را تیز کردم. _نه داوود نه فاتح نه فرشید هیچ کدوم گوشی ندارن که باهاشون ارتباط بگیریم... _آروم‌تر رسولللل میشنون. لبخند ریزی روی لبم نشست. _رسول...من اینجام لحنش تغییر کرد _داوود تویی؟ _آره خودمم _عالی شد؛ من جعبه‌ی دوربینو می‌ندازم،بگیر وصلش کن جایی که بتونم ببینمتون _بندازی متوجه میشن _پس چیکار کنیم؟ نگاهم را دورتادورِ دیوار چرخاندم. متوجه حفره‌ی کوچکی شدم که تقریبا وسط دیوار وجود داشت. _رسول...یه حفره طرف راستت هست می‌بینیش؟ _آره آره _جعبه رد نمیشه ولی میتونی خود میکروفونو بهم بدی... _باشه میکروفون را که گرفتم نگاهی به آن انداختم _داوود فقط مراقب باش متوجه نشن _حله خیالت تخت؛ من دیگه باید برم... _موفق باشی پ.ن:نیست رنگے که بگوید با من اندکے صبر، سحر نزدیک است هر دم این بانگ برآرم از دل واے، این شب چقدر تاریک است لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/841962 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ داوود: سریع دوربین را وصل کردم و از دیوار فاصله گرفتم. نمی‌دانستم عطیه خانم هم آنجاست. غیر از آن فرشید هم لو رفته بود هنوز موفق به تحلیل موقعیت نشده بودم. _هی پسر؟؟ سرم را به سمت دختر نقاب دار برگرداندم. _بله؟ _بیا بیرون اینجا لازمت ندارن... چاره‌ای جز پیروی نداشتم... پشت سرش قدم برداشتم و بیرون رفتم. فرشید: داشتم دست محمد را باز می‌کردم که دوباره سر بزنگاه سر رسیدند. این بار داوود هم بینشان بود. ویکتوریا به سمت محمد رفت. مقابلش زانو زد و دست برد نزدیک صورتش تا چانه‌اش را بالا بیاورد. محمد صورتش را عقب کشید _دست کثیفتو به من نزن. چاقویش را زیر گردنش گذاشت و گفت _عملا هیچ کدوم از سرویسای اطلاعاتی دستور قتل یه مامور اطلاعاتی رو نمیدن؛ ولی خب با گزارشایی که من رد کردم فهمیدن تو یکی فرق داری... چاقو را کمی بیشتر فشار داد.. _کاری رو که دفعه قبل فرصت نشد انجام بدم امروز جلو زنت تموم می‌کنم. به من و عطیه خانم اشاره کرد و گفت _خیالت راحت؛ با این دوتا کاری ندارم فقط دلم میخواد یکی عذاب کشیدنتو ببینه فاتح پشت سر ویکتوریا ایستاده بود و زل زده بود به جعبه... جعبه‌ی نیزه‌ها. ترس برم داشت. قصد داشت کاری کند که... تا من چشم برهم زدم آن را برداشت و به سمت ویکتوریا گرفت. تا خواست آن را در کمرش فرو کند متوجه شد و جاخالی داد. آن نیزه نشست جایی که نباید می‌نشست... سینه‌ی محمد... خونش پاشید روی صورتم شکه نگاهم بین فاتح و محمد رد و بدل شد. صدای جیغ عطیه خانم آنقدر زیاد بود که گوش‌هایم زنگ می‌زد. ویکتوریا بی‌کار ننشست و چاقویش را فرو کرد داخل شانه‌ی فاتح... پای فاتح سست شد و با زانو به زمین افتاد. عطیه: دست روی دهانم گذاشتم و جیغ خفه‌ای کشیدم. دستانم را قفل کردم به میله ها... _محمممممدددد.... نامردااااااا به حالت سجده پیشانی‌ام را چسباندم به زمین. ناله می‌کردم. صداهای اطرافم را نمی‌شنیدم. با حس خیسی پاهایم کمی سر بلند کردم. جریان خون از سینه محمد روی زمین چند شاخه شده بود... با چشمانی که به خاطر اشک، تار میدید به او خیره شدم... فرشید: بین آن اتفاق ها ویکتوریا به دو مردی که جلوی در ایستاده بودند اشاره کرد. به سمت من و فاتح هجوم آوردم و ما را محکم گرفتند تا تکان نخوریم. معنی کارشان را نمی‌فهمیدم. ویکتوریا پشت محمدی که از درد حتی نفس کشیدن برایش سخت بود نشست. چاقویش را زیر گردنش گذاشت... شروع کردم به دست و پا زدن _ولششش کنننن رسول: تبلتم را باز کردم. _تصویرا اومد رسول؟ _یه لحظه صبر کن... با ظاهر شدن تصویر گفتم _آره خداروشکر؛ هم تصویر داریم هم صدا. که ناگهان چشمانم از اتفاقی که افتاد گرد شد. سعید تبلت را از دستم گرفت و تصویر را خاموش کرد. هنوز منگ بودم. تنها صدا بود؛ صدای ناله‌ای که از صد تصویر بدتر انسان را عذاب میداد. _رسول خوبییی؟ جواب بده... لرز گرفته بودم. _سعید...دوباره داره اون اتفاقااا تکرار میشهههه باید بریم تو... خود به خود تصویر باز شد. قلبم به سینه می‌کوبید. با ترس گفتم _داره سرشو میبره... پ.ن: ‹ طلوع می‌کني و من غروب می‌کنـم ز خود من آن شعاع خستہ‌ام کہ گم نمودھ راه را... › - ڪیوان‌صـادقی لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/842552 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ سعید: یک‌لحظه چیزی به ذهنم خطور کرد... قبلا گوشی ویکتوریا را هک کرده بودم. _رسول تو الان تصویرارو رو لپ تاپ بیار من کار دارم فریاد زد _الانه که سرشو ببررره داری چیکار میکنییی؟ بی توجه به او شماره خودم را سریع به همان اسمی که سوزان را ذخیره کرده بود ذخیره کردم. تماس گرفتم... چشمم به صفحه‌ی لپ تاپ قفل شده بود. با صدای بوق منتظر بودم معجزه شود که... فلورا: با زنگ خوردن گوشی ویکتوریا سریع به سمتش دویدم. هنوز کاری نکرده بود... دلم می‌خواست کاری کنم ولی هیچ ایده‌ای به ذهنم خطور نمی‌کرد. _ویکتوریا...سوزانه... چاقو را از زیر گردنش برداشت. _بده به سمتش گرفتم درحالی که به سمت در می‌رفت شروع کرد به صحبت کردن... پشت سرش راه افتادم تا سر از کارش در بیاورم. _بله؟ _آها...منظورتون اینه سوزان داره میاد اینجا؟ _خیله خب...منتظرم. و قطع کرد. مقابل در ایستاد. دست به سینه گفت _منتظرش نمیمونم...برا من زنده زنده سر بریدن جذاب تره... رسول: بهت زده به اتفاقاتی که افتاد فکر می‌کردم. _چیه استاد؟ چرا کپ کردی؟ از ما بعید بود؟ _اینارو ولش؛ سوزان از کجا گیر بیاریم؟ با سایت تماس گرفت.. _خانم شکوری چقدر دیگه میرسن؟ _باشه ممنون و خیره شد به تصاویر دوربین _باتوام هاااا جواب منو بدهه _حدود یک ساعت قبل خانم شکوری خبر داد سوزان به مقصد تهران بلیط گرفته و از اینجا فقط ۲۰تا۳۰دقیفه فاصله داره موهایم را به عقب دادم و کلافه گفتم _‌نگو که باید صبر کنیم برسه، بعد عملیات کنیم. _آره خب. _تو مسیر که میشه دستگیرش کرد سعید _رسول...عجله نکن درحالی که با عصبانیت تصویر دوربین‌را نشان میدادم گفتم _د اگه عجله نکنم محمد بیچاره یا از خونریزی میمیره یا آخر سرشو قطع میکنن فرشید: میان قفل دستان مردک نفس نفس زنان محمد را صدا زدم.. _محمممد...تحمل کن به چشم های بی‌رمقش چین داد و به سختی لبخند زد _تحمل...حدی داره فرشید... _جانم؟ _بعد همه این قضایا...همه برید...مشهد نذر رسولـــ... کمک کن...ازدواج.کنه..تنها دق می‌کنه. با گریه گفتم _الان داری وصیت می‌کنیییی؟؟؟ لعنتییی تو خودت کاراتو باید انجام بدی ننداز گردن مننن با آرامش سرش را به سمت فاتح برگرداند و ادامه داد. _تو..از قافله متاهلا جا نمونی... فاتح هنوز از کارش در شوک بود. _مراقب عطیه و..دختــ...ترم باشید _تو نباشی هیچی نمیخوام با صدای لرزان عطیه خانم سرش را به سختی بلند کرد. با گریه ادامه داد _ میخوای تنهام بزاری؟ بی معرفت نباش بعد از چند سرفه‌ی شدید آرام شد و دیگر حرفی نزد میشد فهمید در دلش غوغایی برپاست رسول: _آقای خادم؟ همزمان با سعید بلند شدم _خودم هستم... _من فرمانده عملیاتی گروه عماد هستم میخوام اجازه بگیرم وارد عمل شم از اینجا به بعد رو به من بسپرید... سعید خواست حرفی بزند که با دست به عقب هل دادمش و گفتم _نمیشه... _دستور از آقای عبدیه! چشمانم را کلافه باز و بسته کردم و گفتم _سرگرد بعضی از مسائل رو شما نمی‌دونید... ابرو بالا داد. _بسیار خب این از گروه، این از شما ببینم چه می‌کنید؛ البته که عواقبش پای خودتونه... عطیه: دیگر مثل قبل نگاهش نمی‌کردم. تمام وجودم چشم بود. برای دیدن محمد برای دیدن نفس کشیدنش هیچ وقت مرگ را انقدر نزدیک تصور نمیکردم. با نبودش میتوانستم کنار بیایم ولی با جان دادنش مقابل نگاهم... مطمئنم هیچ گاه از حافظه‌ام پاک نخواهد شد... پ.ن: گاهی باید شمرد... گاهی باید نبودن ها را شمرد. گاهی باید نداشتن ها را شمرد. گاهی باید خستگی ها را شمرد. گاهی باید شکست ها را شمرد. گاهی باید نشدن های حتی کوته را شمرد. گاهی باید شمردن ها را...شمرد. گاهی باید شمرد تا ثانیه های زیبای زندگی برایت شماره بیندازند!!..🕊️ گاهی باید شمرد... بشمار! جوانه زدن هایت را بشمار! عزیزانت را بشمار! زیباترین هایت را در کوله زندگی ات را بشمار! ثانیه های در کنار هم بودن را بشمار! ثانیه های سلامتی را بشمار! بشمار! لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/844275 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ عطیه: بعد از چند دقیقه برگشت. این بار مسمم تر. محمد از وجود من اینجا می‌ترسید؛ تنها کاری که برای دلش میشد کرد سکوت در مقابل عذاب‌هایی بود که می‌کشید. در مقابل جان دادنش زیر دست دشمنانش. دوباره دست و پا زدن‌های آقا فرشید شروع شد. دستانم را محکم روی چشمانم فشار دادم فرشید: دوباره مقابل محمد نشست. دقیق به چشم‌هایش خیره شد؛ ولی محمد چشمانش را بست. نفرت را در تک تک سلول‌هایشان میدیم. محمد تشنه‌ی‌ نشاندن ویکتوریا پشت میز بازجویی و ویکتوریا تشنه‌ی کشتن محمد. داستان جذابی بود ولی نه وقتی که ناظرش تو باشی. نه زمانی که یک طرف قضیه رفیقت باشد. روی پایش ایستاد. ناگهان کف پایش را به سینه‌‌ی محمد کوبید. با ناله به پشت روی زمین افتاد. در همین حین پارچه‌ای را جلوی دهانم گرفتند. تنها تصویری که یادم ماند فشار دادن گلوی محمد با پا بود... سیاهی مطلق... رسول: _این که داره برمیگرده تو... سعید ضربه‌ای به سرش زد. _به خشکی شانس نفس عمیقی کشیدم و گفتم _چیکار کنیم؟ _فکر نکنم قبل اومدن سوزان کاری بکنه؛فیلمو قطع کن بیا بریم جایی که میگم.. کاری را که گفت انجام دادم. خطاب به سرگرد گفت _ما میریم بالای دیوار؛ هروقت اشاره کردم وارد عمل شید. _خدا پشت و پناهتون از کنار دیوار با احتیاط حرکت کردیم. _رسول میتونی از دیوار بری بالا؟ سرم را مالیدم و گفتم _سعی خودمو میکنم به سختی بالا رفتم و روی سقف خوابیدم. آرام گفتم _بیا بالا... بعد از بالا آمدنش پرسیدم _خب برا چی اومدیم؟ _اینجا یه شکاف بزرگ هست که میشه اون تو رو دید به گوشه‌ای اشاره کرد. آن‌سمت رفتیم. _از اینجا چیز زیادی مشخص نیست سعید... _ای بابا... ناگهان با دیدن خونی که جاری شد و سری که پرت شد روی زمین، سر پا ایستادم. خواستم از شکاف خودم را پرت کنم داخل که سعید دستم را فشار داد. _بزارررر برم....بزار برممم توووو کشتشش؛ سرشو داره میبرهههه با گریه دستش را روی سرم گذاشت و به سینه اش فشار داد. _آروم حرف بزن متوجه میشن؛ دیگه نمیشه کاری کرد محمد از پیشمون رفت روی زانو افتادم زمین. _پس فرشید و فاتح چه غلطی میکننننن. من بدون اون چیکارررر کنم سعید؟؟... چطوری سرپا شم؟؟... ماشین مشکی رنگی مقابل ورزشگاه نگه داشت. سعید با دست علامت داد که نیروی فراجا وارد عمل شود. _به آرزوش رسید _آرزوش این بود که منو بزاره بره؟ چرا هیچکس واسم نمیمونه؟ چرا؟ من غیر اون هیچ تکیه گاهی ندارم... سر بلند کردم و به آسمان تیره نگاه کردم. _هیچوقت بهت نگفتم چراااا...ولی الان دارم میگم چرااااا ازم گرفتیش؟ محسن...حسام...مجید...حالا هم... عطیه: با بهت نگاه کردم به سر بریده اش که مقابلم افتاد... تمام خاطراتم مثل فیلم از جلوی چشمانم رد شد... صدای اطرافم را نمی‌شنیدم. یکدفعه قفس از رویم برداشته شد... تازه متوجه پلیس شدم. خودم را به سمت سرش کشیدم. دستانم را جمع کردم و سعی کردم از سرمای بدنِ داغم کم کنم. لبخند زدم _خیله‌خب...آخر کار خودتو کردی!(: که چی؟ دخترتو یتیم کردی.. ........ دو نفر از نیروهای خانم از بازویم گرفتند و بلندم کردند. مقابل ویکتوریا که دستانش بسته بود ایستادم. چشمان بی رمقم را که رنگ خون گرفته بود به او دوختم. نفهمیدم چه حالی شدم که خودم را از زیر دستانشان آزاد کردم و اسلحه را از روی زمین برداشتم. با دستان لرزان اسلحه را به سمتش گرفتم... _عطیه خانم خودتونو کنترل کنید... اونو بدید به من؛ با کشتنش چیزی حل نمیشه!... پ.ن:آخر همان شد که نباید میشد... آخر همان رفت که نباید میرفت.. پ.ن:🌿⇇ ‹ تنها سوالم را هزاران بار می‌پرسم: آیا تورا، یک روز، یک‌جا، باز خواهم دید...؟!› - پروانه سراوانی ✨ لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/847774 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ عطیه: _خانم...اون اسلحه رو بدید به من. سرم را ناگهانی به سمتش برگرداندم _چرا؟؟؟ بقیه می‌تونن زندگیمو نابود کنن من نمیتونم قصاص بخوام؟؟؟ _اینجا دادگاه نیست...ان‌شاءالله به وقتش... نیشخندی زدم که حس کردم تا جگرش جلز و ولز کرد. اسلحه را روی زمین انداختم و با عجله از او دور شدم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که سرم گیج رفت و مجبور شدم روی زمین بنشینم. دوباره همان دو نفر از بازوهایم گرفتند و کمک کردند به سمت آمبولانس بروم. روی تختش دراز کشیدم و چشمانم را بستم. _خانم سرگیجه و حالت تهوع دارید؟ بدون باز کردن چشمانم گفتم _مهم نیست فقط منو از اینجا ببرید... رسول: آرام پرسیدم _عطیه خانم چیشد؟ _با آمبولانس رفت... آقا محمدو دارن میارن... بلند شدم و به سمتش رفتم. پارچه را بدون آنکه کنار بزنم نگاهش کردم. دستش را فشردم و گفتم _این‌بار کار خودتو کردی؛ از تو گلایه ندارم... از خودم گلایه دارم که چرا ادعا می‌کردم اگه نباشی می‌میرم ولی حالا... با صدای داوود چشم از محمد برداشتم... داخل آمبولانس گذاشتند و بردند. _رسول... خودش را در آغوشم رها کرد. _دیدی تو یه سال چقدر داغ دیدم داوود؟ زینب...بابام...حالا هم محمد کمرم را نوازش کرد. خودش هم به گریه افتاده بود. خودش را از من جدا کرد. _فرشید و فاتح؟ _اونارم منتقل کردن بیمارستان دست داخل جیبم گذاشتم. _میرم جایی...نگران نشید. _پیاده؟ _خب آره _مگه دکتر... شانه بالا انداختم و گفتم _بیخیال من خوبم. فعلا... ......... _لعنت به هرچی دلبستگیه... چند روز بعد: عطیه: _دوتا خبر خوب دارم واست... _خبر بهتر از اینکه قراره مرخص شم؟ _صبر کن چند ثانیه نکشید که چرخ تخت کوچکی با همراهیِ پرستار وارد اتاق شد مهتاب از پرستار تشکر کرد و تخت را کنارم گذاشت _عمه قربونت بره که عین یه تیکه ماهی بغلش کرد و در آغوشم گذاشت. با ذوق نگاهش کردم و بوی بهشتیِ تنش را استشمام کردم. _راستی دکترش گفت حالش خیلی خوبه دست به سینه ایستاد و گفت _خبر دوممو نمی‌خوای بشنوی؟ لبخند بی رنگی زدم _چیشده؟ _جواب آزمایشات اومده... انگار خدا بهت نظر کرده که بعدِ محمد یکی رو هدیه کرده بهت متعجب گفتم _چی میگی مهتاب درست حرف بزن ببینم چیشده؟ زیپ کیفش را باز کرد و تکه کاغذی را مقابلم گرفت. ماهورا را آرام روی تخت گذاشتم و کاغذ را باز کردم. شروع کردم به خواندنش. باورم نمیشد _مبارکه عزیزم _یعنی... سعید: عکس چاپ شده اش را گذاشتم روی یکی از میزها طوری که از هر جهت دیده شود. بعد آن اتفاق بیشتر از هرکس من مقصر دیده میشدم؛ منی که شاید اگر دستور درست می‌دادم... به سمت اتاق آقای عبدی رفتم. با دیدنم از پشت شیشه سرش را تکان داد. داخل شدم و گوشه ای ایستادم _کاری داشتید باهام؟ _با آقای شهیدی برید برا بازجوییِ دوباره؛ فقط... از جایش بلند شد و کتش را درآورد. زود تمومش کنید که به مراسم هفتم محمد برسیم... از اتاق بیرون آمدیم و به سمت اتاق بازجویی رفتیم. مثل همیشه آقای شهیدی ذکری زیر لب گفت و وارد اتاق شد. ۱۵ دقیقه نشده بود که بیرون آمد و با لبخندِ رضایت بخشی پرونده را روی میز گذاشت. سرم را به چپ و راست حرکت داد و گفت _فکر نمی‌کردم بعد سه بار بازجویی اطلاعات بده...حالا با چیزایی که این گفته هم میشه اسکات رایان رو انداخت تو تور هم ویکتوریا رو دادگاهی کرد. هماهنگ کن منتقلش کنن سازمان _چشم ........ پرونده را روی میز گذاشتم و صاف به نشانه‌ی احترام ایستادم. محکم گفتم _پرونده‌ی هیفا با موفقیت و شهادت چند نفر از اصلی ترین اعضای گروه بسته شد... ...... ۷ سال بعد... عطیه: _محمد مرتضی؛ بدو درو بازکن. با قدم‌های کوچکش به سمت در دوید و بازش کرد. آقا رسول، همسر و دوقلوهایش با سر و صدا وارد حیاط شدند. محمد مرتضی دست دوقلوها را گرفت و به سمت حوض رفت. _عطیه جون مهمون نمی‌خوای؟ با خنده چادر سفیدم را از روی نرده برداشتم و سرم کردم. _مهمون بهتر از شما کی باشه؟ بفرمایید تو؛ عزیز پاهاش درد میکنه نتونست بیاد. آقا فرشید و ستاره با تک دخترشان، آقا فاتح و مرضیه و آقا داوود و سعید به همراه خواهرشان آمده بودند. بعد از شام و مراسم تولدِ محمد مرتضی بدرقه‌شان کردم و جا انداختم همزمان محمد مرتضی و ماهورا را صدا کردم. _مامان میشه یکم دیگه بازی کنم؟ _نه مامان جان؛ آبجی فردا مدرسه داره دیر بخوابه نمیتونه بره نوشتن یاد بگیره _نوشتن چطوریه؟ دست روی موهای موجی و حالت دارش کشیدم و کنارم خواباندمش. _دلت می‌خواد فردا بگم؟ چشمان خسته‌اش را روی هم گذاشت _بله کمی که گذشت خوابید. ماهورا در حالی که کتابش را داخل کیفش می‌گذاشت با بی‌حالی گفت _من دلم نمی‌خواد فردا برم مدرسه _برا چی دخترم؟ _ فردا معلم می‌خواد حرف بزنه...گفتن هم بابا هم مامان بیان مدرسه؛ کاش بابایی بود. اونموقع بچه‌ها مسخره‌ام نمی‌کردن.