✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_54
محمد:
_خب؟
منتظرم...
_دیشب نزدیک محلهی شما بودم...
دستم را روی صورتم کشیدم.
_دقیق بگو کجا بودی؟
با مِن مِن گفت
_چند متر دورتر از خونتون
_برا چی؟
_فلورا بهم گفته بود از تمام اتفاقاتی که میافته فیلم بگیرم بفرستم براش...
_هزاررر بار گفتم هر اتفاق کوچیکی که میفته باید منم خبر داشته باشم
اونوقت تو خبر به این مهمی رو ازم پنهون کردییی؟
_فکر کردم بهتون گفته.
خندهی تلخی کردم.
_این فکر بیجا باعث شد فیلم دیشب تو رسانههای خارجی پخش شه.
فلورا:
_اگه زنشو بیاری بد میشه واسمون...
بی توجه به حرفهایی که میزدم گفت.
_اون پسره الان کجاست؟
بی قرار گفتم
_هیفاااا دست بردار از این وحشیگری
پرده را کنار زد و از پنجره به حیاط چشم چرخاند.
_گفتی خواهرت کجاست؟
_دستگیرش کردن...
_بعد اونوقت نمیخوای انتقامشو بگیری؟
خواستم حرفی بزنم که گفت
_دیدمش.
و بی توجه به من شالش را دور گردنش انداخت و بیرون رفت.
فرشید:
_دنبالش کن. با کسی که خودم میزارم بالا سرت باید بری.
اگه امشب واسم آوردی که هیچ اگه نه عواقبش پای خودت.
سرم را از چهره نحس ویکتوریا برگرداندم و نگاهم را به دار و درخت گره زدم.
_نمیخوای بگی چه خورده حسابی باهاش داری که میخوای همچنین ریسکی کنی؟
_به تو مربوط نیست...کارتو انجام بده پولتو بگیر.
فکرم رفت سمت محمد.
اینبار فرق داشت.
این بار اگر با آن وضع قلب و پایش به دست این حرامزاده میافتاد کارش تمام بود.
_قهوهات سرد نشه...
دستم را دور از چشمش مشت کردم.
فکم قفل شده بود.
به زحمت لب باز کردم و گفتم.
_کِی؟
_ساعت ۶...تا اونـموقع همینجا باش.
سرم را به نشانهی تایید بالا پایین کردم.
محمد:
از سایت بیرون زدم و رفتم سمت آدرسی که دستم بود.
زیاد فاصله نداشت و میشد پیاده رفت.
سر کوچه چشمم خورد به بنر...
_شهادت هنر مردان خداست.
شهادت دکتر مجید عزیزی را به محضر آقا صاحب الزمان(عج) و خانواده ایشان تبریک و تسلیت عرض می کنیم.
همانجا به دیوار تکیه دادم و به عکسش خیره شدم.
چشمم را محکم روی هم فشردم تا سدی شود در مقابل سیلی از اشک هایم.
انگشتم را روی زنگ آیفون فشردم.
در باز شد.
سرم را پایین اوردم.
چشمم خورد به دختر مجید.چادر مادرش را سر کرده بود.
مثل تک فرشته ای بود در آسمان
روی زانو نشستم.
_سلام.
_سلام به روی ماهت خوشگل خانوم.
لخند شیرینی زد
_با کی کار داری عمو؟
_مامانت هست؟
_داره تو اتاق با بابایی خدافظی میکنه.
تازه متوجه آمبولانس داخل حیاط شدم.
مجید را برای وداع با خانواده اش آورده بودند.
دست بردم سمت زهرا و در اغوش گرفتمش.
_بریم پیش بابایی؟
........
پشت در منتظر ایستادم.
_مجید جان بدون تو چیکار کنم؟
دخترت زهرا رو چیکار کنم؟
مگه خودت نمی گفتی نمیتونی ازمون دل بکنی؟
پس چیشد؟
چرا الان خوابی؟
چرا روز تولد دخترت اینطوری اومدی؟
بیقرار تر از ان شده بودم که بتوانم آنجا بمانم.
با قدم های بلند از آنجا بیرون زدم.
عطیه:
ماهورا را روی تخت گذاشتم.
بوسه ای روی صورتش کاشتم و بوی تنش را به یاد سپردم.
به سمت پذیرش رفتم.
کارت را روی میز گذاشتم.
_خانم هزینه ی عمل رو آوردم.
_چقدر گفته بودیم بهتون؟
_70 تومن.
_همشو یه جا میدید؟
_بله
نگاه آزار دهنده اش را روی اجزای صورتم بالا پایین کرد.
بعد پرداخت از بیمارستان بیرون آمدم.
دلم نمی خواست از ماهورا جدا شوم ولی چاره ای نبود.
داخل ماشین نشستم.
صدای خش داری در ماشین پیچید.
_ماشینو روشن کن برو جایی که من می گم...
پ.ن: برام مثل خوابی بودی که ازش بیدارم کردن...💔
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/831990
به قلـــم:ف.ب
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_53 علی: خندهی تلخی کردم. _راس میگ
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_54
محمد:
صدای پر قدرت کوبیده شدن کفش روی کاشی های راهرو نشان از آمدن علی میداد.
قبل از رسیدنشان به اتاق، کاغذ زیر دستم را امضا کردم و گذاشتم گوشهی میز.
سریع پوشهی سبز رنگ را از میان پوشههای دیگر جدا کردم و از اتاق بیرون آمدم.
بیرون آمدن من همزمان شد با رسیدن علی و کامیار
بیتفاوت به من وارد اتاق جلسات شدند؛ من هم پلههارا یکی دوتا کردم و خودم را به جلسه رساندم.
به محض ورود نگاه گذرایی به چند نفری که پشت میز نشسته بودند انداختم.
چند خانم که صورت دو نفر از آنها به خاطر پایین بودن سرشان معلوم نبود و سرهنگ، به علاوهی نیروهای اصلی و فرماندهان گروههای مختلف ستاد
دستی به ریشم کشیدم و کنار سرهنگ جا خوش کردم.
به اواسط جلسه که رسیدیم سرهنگ گفت
_در رابطه با سامانهی ستاد یه توضیحاتی باید داده بشه
شماهم بالافاصله به بقیه خبررسانی کنید که بیشتر از این مشکل به وجود نیاد
از گروه سایبری اومدن برا همین موضوع
درخدمتیم خانم نجمی...
با شنیدن اسمش، متعجب خط نگاه سرهنگ را گرفتم
واقعا اینجا بود...
_به نام خدا...
دیروز این مورد رو به من گزارش دادن.
بعد یه مدت تحقیق و چند ساعت وقت گذاشتن تونستم یک تفاوت بین سایت جعلی و اصلی پیدا کنم که خیلی سادهاس.
با کنترلِ نمایشگر صفحه را باز کرد و گفت
_از این به بعد اگر پیامکی براتون اومد اولین کاری که تو سایت انجام میدید اینه که کدملی خودتون رو وارد کنید.
اگر شمارو شناسایی کرد و اسمتون رو آورد یعنی سایت اصلی ستاده
ولی اگر ازتون خواست اسم رو هم خودتون وارد کنید سریعا از سایت خارج بشید و مسدودش کنید
غیر از اینکه اطلاعات معمولی شمارو داره میتونه اطلاعات شخصی لپ تاپ و هرچیزی که بهش وصل میشه رو سرقت کنه!
واما کسایی که وارد سایت شدن...
بالافاصله هارد رو ازش جدا کنید و به تنظیمات کارخونه برش گردونید
من پیگیری میکنم انشاءالله که مشکل جدی پیش نیاد...
_خیلی ممنون
پایان جلسه...
نگاهم را از صورت خانم نجمی گرفتم و به علی دادم که زیر لب با کامیار پچ پچ میکرد.
آرام آرام دردم شروع شد دردی که خیلی وقت بود فراموشش کرده بودم
علی:
_الان اگه بهم طعنه نزنه اسممو عوض میکنم...این کار بود تو کردی؟ منو آوردی اینجا که چی بشه
دستم را جلوی دهانم گرفتم و آرام گفتم
_نه که با استعفات موافقت کردن...تو حالا حالاها ور دل محمد حیدری...
_آخ آخ گفتی! من که از دست این کلافه شدم.
یکلحظه متوجه محمد حیدر شدم که نگاهش را به ما دوخته بود.
از کامیار فاصله گرفتم و ایستادم.
دلم پر بود ولی دلم به حالش سوخت.
نمیدانم چرا ولی رنگش مثل سفیدی دیوار پریده بود.
آرام آرام یاد چند سال قبل افتادم.
به قلــــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/866618
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨