eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
315 دنبال‌کننده
2هزار عکس
877 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ عطیه: بعد از چند دقیقه برگشت. این بار مسمم تر. محمد از وجود من اینجا می‌ترسید؛ تنها کاری که برای دلش میشد کرد سکوت در مقابل عذاب‌هایی بود که می‌کشید. در مقابل جان دادنش زیر دست دشمنانش. دوباره دست و پا زدن‌های آقا فرشید شروع شد. دستانم را محکم روی چشمانم فشار دادم فرشید: دوباره مقابل محمد نشست. دقیق به چشم‌هایش خیره شد؛ ولی محمد چشمانش را بست. نفرت را در تک تک سلول‌هایشان میدیم. محمد تشنه‌ی‌ نشاندن ویکتوریا پشت میز بازجویی و ویکتوریا تشنه‌ی کشتن محمد. داستان جذابی بود ولی نه وقتی که ناظرش تو باشی. نه زمانی که یک طرف قضیه رفیقت باشد. روی پایش ایستاد. ناگهان کف پایش را به سینه‌‌ی محمد کوبید. با ناله به پشت روی زمین افتاد. در همین حین پارچه‌ای را جلوی دهانم گرفتند. تنها تصویری که یادم ماند فشار دادن گلوی محمد با پا بود... سیاهی مطلق... رسول: _این که داره برمیگرده تو... سعید ضربه‌ای به سرش زد. _به خشکی شانس نفس عمیقی کشیدم و گفتم _چیکار کنیم؟ _فکر نکنم قبل اومدن سوزان کاری بکنه؛فیلمو قطع کن بیا بریم جایی که میگم.. کاری را که گفت انجام دادم. خطاب به سرگرد گفت _ما میریم بالای دیوار؛ هروقت اشاره کردم وارد عمل شید. _خدا پشت و پناهتون از کنار دیوار با احتیاط حرکت کردیم. _رسول میتونی از دیوار بری بالا؟ سرم را مالیدم و گفتم _سعی خودمو میکنم به سختی بالا رفتم و روی سقف خوابیدم. آرام گفتم _بیا بالا... بعد از بالا آمدنش پرسیدم _خب برا چی اومدیم؟ _اینجا یه شکاف بزرگ هست که میشه اون تو رو دید به گوشه‌ای اشاره کرد. آن‌سمت رفتیم. _از اینجا چیز زیادی مشخص نیست سعید... _ای بابا... ناگهان با دیدن خونی که جاری شد و سری که پرت شد روی زمین، سر پا ایستادم. خواستم از شکاف خودم را پرت کنم داخل که سعید دستم را فشار داد. _بزارررر برم....بزار برممم توووو کشتشش؛ سرشو داره میبرهههه با گریه دستش را روی سرم گذاشت و به سینه اش فشار داد. _آروم حرف بزن متوجه میشن؛ دیگه نمیشه کاری کرد محمد از پیشمون رفت روی زانو افتادم زمین. _پس فرشید و فاتح چه غلطی میکننننن. من بدون اون چیکارررر کنم سعید؟؟... چطوری سرپا شم؟؟... ماشین مشکی رنگی مقابل ورزشگاه نگه داشت. سعید با دست علامت داد که نیروی فراجا وارد عمل شود. _به آرزوش رسید _آرزوش این بود که منو بزاره بره؟ چرا هیچکس واسم نمیمونه؟ چرا؟ من غیر اون هیچ تکیه گاهی ندارم... سر بلند کردم و به آسمان تیره نگاه کردم. _هیچوقت بهت نگفتم چراااا...ولی الان دارم میگم چرااااا ازم گرفتیش؟ محسن...حسام...مجید...حالا هم... عطیه: با بهت نگاه کردم به سر بریده اش که مقابلم افتاد... تمام خاطراتم مثل فیلم از جلوی چشمانم رد شد... صدای اطرافم را نمی‌شنیدم. یکدفعه قفس از رویم برداشته شد... تازه متوجه پلیس شدم. خودم را به سمت سرش کشیدم. دستانم را جمع کردم و سعی کردم از سرمای بدنِ داغم کم کنم. لبخند زدم _خیله‌خب...آخر کار خودتو کردی!(: که چی؟ دخترتو یتیم کردی.. ........ دو نفر از نیروهای خانم از بازویم گرفتند و بلندم کردند. مقابل ویکتوریا که دستانش بسته بود ایستادم. چشمان بی رمقم را که رنگ خون گرفته بود به او دوختم. نفهمیدم چه حالی شدم که خودم را از زیر دستانشان آزاد کردم و اسلحه را از روی زمین برداشتم. با دستان لرزان اسلحه را به سمتش گرفتم... _عطیه خانم خودتونو کنترل کنید... اونو بدید به من؛ با کشتنش چیزی حل نمیشه!... پ.ن:آخر همان شد که نباید میشد... آخر همان رفت که نباید میرفت.. پ.ن:🌿⇇ ‹ تنها سوالم را هزاران بار می‌پرسم: آیا تورا، یک روز، یک‌جا، باز خواهم دید...؟!› - پروانه سراوانی ✨ لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/847774 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_63 محمد: _یا فاطمه زهراااا خودت به
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: تنها چند ساعت با مقصد فاصله داشتیم. _مرتضی بزن کنار _چیزی شده؟ _چند دقیقه دیگه به رانندگی ادامه بدی عزرائیل میاد سراغمون. هردوتون خسته‌اید خودم بقیه راهو رانندگی می‌کنم چشم هایشان بدجور قرمز بود. بدون هیچ مقاومتی نگه داشت تا جایمان را عوض کنیم. همین که نشست عقب گرفت خوابید. داشتم دنده عوض می‌کردم که یکدفعه کمرم تیر کشید نفس عمیقی کشیدم. _سجاد تو داشبورد بطری آب هست...زحمتشو می‌کشی؟ _چشم. سعی کردم تمرکز کنم تا مبادا به خاطر درد کنترل ماشین را از دست بدهم. برای تمرکز چه چیز بهتر از مداحی؟ ضبط را باز کردم. مریم: آرام آرام برگشته بودم به زندگی عادی سعی می‌کردم تنها و بیکار نمانم تا فکر و خیال سراغم نیاید. داشتم یکی از بخش های روزنامه را کامل می‌کردم و ویرایش می‌دادم که گوشی زنگ خورد. بدون نگاه کردن جواب دادم. _بله؟ _سلام _عه سلام مامان جان تویی؟؟ _کجایی؟ _اداره _عزیزم، مادر نورا زنگ زد گفت بهت بگم میخوان بیان خاستگاری برا حسین _به سلامتی خاستگاری کی؟ _خاستگاریه محمد! آخه دختر خنگ جز تو دختر دیگه ای دارم؟ با تعجب دستم را محکم گذاشتم روی دهانم... آرام و معترض گفتم _ماماااان...حسین آقا ۸ سال از من بزرگترههه _من که نگفتم حتما باهاش ازدواج کن! فکر کن پوف کلافه‌ای کشیدم و به صندلی تکیه دادم. _چشم نورا: نمی‌دانم تصمیم درستی بود یا نه... از طرفی هم نگرانش بودم. قرار بود امروز از منطقه برگردد به همین خاطر به زور یک روز مرخصی گرفتم خودم را روی تخت انداختم. _هوففففف...کجایی داداش؟ با صدای اذان به یک حرکت بلند شدم و بعد از وضو گرفتن چادرم را سر کردم و مقابل معبودم قامت بستم. سلام آخر نماز را زمزمه می‌کردم که صدای ویبره گوشی بلند شد. جانمازم را جمع کردم و گوشی را از روی تخت قاپیدم. _داداش با دیدن اسم و عکسش روی صفحه، بوی عطرش را تصور کردم. لبخندی زدم و جواب دادم. _سلام خان داداشِ بی معرفت من... _سلام خانم نجمی... با صدای ناآشنای پشت خط بلند شدم. _ببخشید شما؟ _رحمتی‌ام رفیق حسین... _اتفاقی افتاده؟ باصدای گرفته‌ای جواب داد. _تو منطقه مجروح شدن منتقلشون کردیم تهران؛ نگران نباشید حالش خوبه در دلم گفتم _(آره جون عمه‌ات اگه خوبه چرا صدات گرفته‌اس؟) افکارم را پس زدم و بعد از گرفتن آدرس به سرعت لباسم را عوض کردم. وارد حال شدم و بلند گفتم _مامااان...باباااا...زنگ زدن گفتن حسین مجروح شده دارم میرم بیمارستان قبول دارم در دادن خبرِ بد مهارت ندارم! بیچاره مادرم تا شنید فریاد زد _یا زهراااا با عجله سمتش رفتم. بابا ابراهیم هم سریع آب قند درست کرد و مقابلش گرفت _مامان مرضیه...دورت بگردم فقط زخمی شده؛ میرم می‌بینمش اگه حالش بد بود بهتون میگم ..... بعد از کلی اصرار قانع شدند که بماند. _ببخشید خانم...حسین نجمی کدوم اتاقه؟ _همون آقایی که چشماش آسیب دیده؟ اتاق ۱۱۶ دستم را روی سرم گذاشتم چشماش!؟؟ مضطرب و به سمت اتاق رفتم. خدا خدا می‌کردم چشمانش آسیب جدی ندیده باشد. مقابل در کسی جلویم را گرفت سرم را پایین انداختم _خواهرِ آقای نجمی ام دستش را کنار کشید _شرمنده؛ بفرمایید در را باز کردم. با دیدنش بی‌اختیار اشک سمجی از گونه‌ام پایین آمد. محمد: همین که ماشین وارد انبار شد با پلیس گلستان هماهنگ کردم. _سجاد...شنود گوشیشو روشن کن ببینم چی میگن _چشم. بعد از چند دقیقه وصل شد. _چه خبر؟ همچی روبراهه؟ _وضعیت قرمزه ...بزن به چاک همین یک جمله کافی بود برای کندن قبر خودش. داشبورد را باز کردم و اسلحه را برداشتم. درحالی که صداخفه کن را روی اسلحه نصب می‌کردم گفتم _مرتضی...سجاد...هرطور شده باید دستگیرشون کنیم. هرررطور شده متوجهید؟ سر تکان دادند. پیاده شدم و با یک شلیک به قفل آن را باز کردم. لگدی به در زدم که یکدفعه به رگبارم بستند. سریع خودم را کشیدم کنار. به مرتضی اشاره کردم که می‌خواهم بروم داخل سر تکان داد چند لحظه نگاهی به محوطه کردم. با یک شلیک چرخ ماشین را پنچر کردم و بعد با احتیاط وارد انبار شدم. پشت یکی از بشکه‌ها نشستم. سجاد پشت سرم آمد داخل و گوشه‌ای پناه گرفت.