✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_43
محمد:
حالا مهم ترین کارم حرف زدن با عطیه و عزیز بود.
البته که میدانستم عزیز قبول میکند ولی در مورد عطیه مطمئن نبودم.
بالاخره کار پر خطر بود و از زن یک مامور، انتظار نمیرفت که تا موضوع را فهمید بگوید چشم و بپرد وسط گود و یا علی بگوید.
رسیدم مقابل در.
داشتم با خودم دو دوتا چهارتا میکردم که چگونه موضوع را مطرح کنم که در باز شد و عطیه مقابلم ایستاد.
لبخندِ مبهمی زد و گفت
_سلام محمد.
سرم را بالا پایین کردم و جوابش را دادم.
یک قدم داخل گذاشتم و در را نیمه بستم.
_جایی داشتی میرفتی؟
_میخواستم از کوچه یه بسته شیر بخرم...تو برو تو زود میام.
_نیاز نیست تو بری، کنار ماهورا باش تا بیام.
_اگه پات درد نمیکنه باشه برو.
بعد خرید برگشتم و این بار با کلید در را باز کردم.
صدای عطیه و عزیز از طبقهی پایین میآمد.
پلههارا تک تک پایین رفتم و بعد در زدن وارد شدم.
_سلام محمد
_سلام عزیز، خوبی؟
_الحمدلله
بعد نگاهش را بین من و عطیه چرخاند و گفت
_میرم بالا هم ملافههارو بشورم هم یه سر به ماهورا بزنم، چایی دمه عطیه برات میاره.
تشکر کردم و روی زمین نشستم.
کمی رانِ پایم را مالیدم که عطیه گفت
_اینطوری اذیت میشی خب، الان که کسی نیست پاتو دراز کن
_خوبه همینطوری
سکوت مرگباری حاکم شده بود.
یکباره عطیه به حرف آمد.
_نمیخوای بگی چرا این وقت روز اومدی؟
لب تر کردم.
_برات توضیح میدم...اول بگم که ازت انتظار ندارم درخواستمو قبول کنی
_خب جون به لبم کردییی بگو
تمام موضوع را شرح دادم و منتظر جوابش شدم.
یک نگاه به تابلوی الله بالا سرم کرد و یک نگاه به من.
_راضیام...
_به عزیزم میگی؟
_چشم
رسول:
_رسول جلسه داریم، بلندشو بریم.
سعی کردم بلند شوم.
_کمک کن.
نزدیک شد و از دستم گرفت.
یاعلی گفتم و برخاستم.
_حالت که خوبه؟
_آره بابا، چیزی نیست...بریم
............
وسطهای جلسه بود که محمد رسید.
از صورت سرخ و نفس نفس زدنهایش میشد فهمید که پلههارا با عجله بالا آمده.
_معذرت میخوام بابت تاخیر...
_بشین محمد.
در صندلی مقابل من نشست.
_خب نظرتون در مورد عملیات چیه؟
آقای عبدی گفت
_هرچی زودتر دستگیر شن بهتره.
_اگه اجازه بدید قبل همهی اینا یه نفرو دستگیر کنم
_کی؟
_فاتن وردی...
احتمال اینکه ویکتوریا بخواد برا کنترل فلورا وردی از خواهرش استفاده کنه زیاده.
_کاری رو که فکر میکنی درسته انجام بده.
هروقت بخوای میتونی وارد فاز عملیاتی بشی
دو روز بعد...
محمد:
_سعید چه خبر...خانما منتقل شدن؟
_خیالتون راحت...الان همه شون تو خونهان رسول و چند نفر دیگهام اونجا نگهبانی میدن
_کسی متوجه نشده؟
_نه... اقا میشه منم برم سر کوچهتون نگهبانی؟
_نیازی نیست...
_آقا خواهش میکنم، لازمه...
بعد مکث طولانی گفتم
_باشه. من میرم موقعیت اصلی تو حواست به همه چی باشه
_چشم
داوود:
_سیاوش موقعیتو بفرست؛ خودتونم به محض خروج من برید مرکز.
_بزار یه بارم مرور کنیم
کلافه گفتم
_باشه...
_میری موقعیت، پیش فاتح؛ وقتی که میخواید محمدو بگیرید باید مراقب باشید بهش صدمه نزنید.
میرید ورزشگاه مخروبهی خارج از شهر...
بہقلــــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/728999
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_44
محمد:
حالا آرام آرام داشتم آماده میشدم.
مثل همیشه قرار بود راه خانه در پیش بگیرم.
حس خاصی نداشتم.
_آقااااا صبرکنید...
علی بود.
_ببینم مگه تو الان نباید درگیر پروندهی خودت باشی؟؟
_بله ولی وقتی از تصمیمتون باخبر شدم خواستم بیام برا راهی کردن.
لبخند زدم.
_دم شما گرم آقا علی
پیش قدم شدم و در آغوش گرفتمش.
_دارم میرم، اگه یه درصد برنگشتم حواست به...
حرفم را قطع کرد و گفت
_منتظرم بعد ماموریت مثل همیشه با شیطنت، رو دست بچهها بیاین تو...
_انشاءالله...
عینکش را درآورد.
چشمانش را مالید.
به شوخی لب زدم
_عینکتو بزن اینطوری عادت ندارم.
_از پشت قاب عینک نمیتونم خوب بهتون نگاه کنم.
_بیا برووووو سر کارت اینقدر نمک نریز
_چشم
یک پیراهن سفید و گشاد تنم کردم و از سایت بیرون زدم.
همهی مردم درگیر احوالات خودشان بودند.
یکی به شیرین زبانیِ دخترش میخندید؛ کسی، هندزفری زده بود تا صدای شلوغیِ اطرافش را نشنود؛
فردی دست همسرش را گرفته بود و جایی را نشانش میداد.
زندگی هرکس در یک چیز خلاصه شده بود، زندگی من هم خلاصه شده بود در استرسها و نگرانیها، که هزاربار از آرامش لذت بخشتر بود برایم.
آنقدر پیاده راه رفته بودم که پایم راحت خم و راست نمیشد.
نزدیک محل قرار بودم که ماشین سیاه رنگی آنطرفِ خیابان چشمم را گرفت.
هم فاتح و هم داوود داخلش نشسته بودند.
چند دقیقه که گذشت گوشیام زنگ خورد.
_بله خانم شکوری؟
_آقا محمد برگردید؛ کنسله
_برای چی؟
_فلورا به آقا داوود پیام داده که دست نگه دارن.
_خب نگفتن چرا؟
_نه فقط گفتن دو سه روزی صبر کنن.
_باشه پس؛ من میام سایت
_آقا یه مشکل به وجود اومده...
فک کنم متوجه خروج خانم طهماسب و ستاره خانم شدن؛ رفت و آمد مشکوک دور و بر منزلتون گزارش شده...بهتر نیست اقا فرشید سریع خودشونو بکشن کنار؟
........
اسلحه و بیسیم را از اتاق تجهیزات تحویل گرفتم و به سمت خانه راه افتادم.
سر کوچه، ماشین سعید دیده میشد.
آرام به شیشه زدم.
شیشه را پایین داد.
_سلام آقا
_سلام، خسته نباشی پهلوون.
_خجالتمون ندید
_چه خبر؟
_چند نفری این دورو بر پرسه میزدن که گزارش دادم؛ چندتا دوربین ریز رو دیوارای این نزدیکیا نصب کردیم که کامل اشراف داشته باشیم
_خیله خب باشه پس...
در همین زمان صدای بیسیم سعید بلند شد
_سعید صدامو داری؟
_آره چیشده؟
_یه خانم زنگ خونه رو زده رفته تو
_میشناسیش؟
_اره متاسفانه
_کیه؟
با سکوت مرگبارش حدس زدم چه کسی باشد.
بیسیم را تنظیم کردم و گفتم
_رسول؛ سحره؟
_بله...
دل آشوبه گرفتم؛ نکند دوباره آمده تا تمام نقشههارا نابود کند.
زنگ گوشی به صدا درآمد. نام عطیه را که دیدم تماس را وصل کردم.
_سلام.
_سلام محمد...یه چیزی بگم باورت نمیشه...
_خواهر رسول اومده؟
_عه ...میدونستی؟
_اره، نگفت چرا اومده؟
_میگه میخواد رسولو ببینه، شماره اشو نداره احیانا
_بهش بگو بیاد سر کوچه
_چشم
بعد از تماس به رسول بیسیم زدم.
_رسول بیا سر کوچه سمت ماشین سعید
_الان میام.
...........
_به ولله که خجالت میکشم تو صورتتون نگاه کنم؛ نمی دونم سحر با چه رویی برگشته داغ شمارو تازه کنه.
لبخند کوچکی زدم.
_رسول قبل اینکه سحر خانم برسه میخوام یه چیزی بگم انتظار دارم حرف رو حرفم نیاری...
با اطمینان گفت
_هرچی شما بگید
_میدونم بعد زینب به هیچ زن دیگهای نگاه نکردی ولی...
نمیتونی تا آخر همینطور بمونی، تو برا اینکه انگیزه داشته باشی نیاز داری به کسی که بدونی منتظرته
با خانوادهی یه خانم صحبت کردم جواب مثبت گرفتهام.
به عنوان یه برادر پا پیش گذاشتم؛ مونده جواب خود دختره
با هر کلمه ای که از زبانم جاری میشد رنگش سفیدتر میشد...
پ.ن: دل گفت وصالش بہ دعــــا باز توان یافتـــــ...
عمریست ڪہ عمرم همہ در ڪار دعــــــا رفتــــ...
بہ قلـــم:ف.ب
لینڪ ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/739398
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_45
رسول:
_میخواید دست و پامو زنجیر کنید که نتونم برم سوریه؟
_خودت میدونی نمیزارم بری تو اینجا کارای مهم تری داری؛ بعدشم، مگه زینب خانم دست و پاتو قل و زنجیر کرده بود؟
_نه اما...
_رسول... دختر خوبیه...
±کی دختر خوبیه؟
با صدایی به عقب برگشتیم.
سحر بود.
اقا محمد ارام سرش را پایین انداخت و گفت
_بعدا حرف میزنیم؛ تنهاتون میذارم.
محمد:
از کنارش رد میشدم گه گفت
_آقا محمد... نمیدونم چرا بعد اینهمه مدت هنوز نگام نمیکنید.
مگه من چیکار کردم؟
چشمانم را بستم.
_کاش کاری نکرده بودید که اگه نکرده بودید الان خواهرم زنده بود.
_مجبور شدم لو بدمش
از خواهر برام عزیزتر بود ولی اگه...
حرفش را قطع کردم و با گفتن چند جمله از او دور شدم.
_اگه لوش نمیدادید خودتون زنده نمیموندید...اگه لوش نمیدادید پول نمیگرفتید اگه لوش نمیدادید نمیتونستید زندگی بی خطر داشته باشید...بهانهی خوبیه؛ همه شونو از حفظم دو سال پیش همهی حرفاتو شنیدم...
کاش اندازهی سر سوزن مثل برادرتون بودید.
با اجازه...
رسول:
به دیوار تکیه دادم و منتظر صحبتهایش ماندم.
با لبخندِ تلخی نگاهم کرد
_توام پسم زدی...اومده بودم هم ببینمت هم دعوتت کنم عروسیم؛ دلم برات تنگ شده داداش
_مبارکه...نمیتونم بیام
_چرا هنوز گذشته رو شخم میزنید؟
_یادته اول روزی که تصمیم گرفتی وارد گروه عملیات بشی بهت چی گفتم؟
گفتم شغلی رو داری انتخاب میکنی که اگه برادرتو، پدرتو جلو چشت سر بریدن دهنتو ببندی چیزی نگی
گفتم دیگه اولویت خودت نیستی؛ مردمته، کشورته
گفتم اگه تهدیدت کردن اگه هزارتا کوفت و زهرمار دیگه سرت اوردن باید پای اعتقادات بمونی
گفتی چشم گفتی من همهی اینارو میدونم...
یادته؟؟؟
چادرش را جلوتر کشید و گفت
_آره یادمه
_پس چرا با یه تهدید توخالی حاضر شدی کسی رو قربانی کنی که باهاش صیغهی خواهری خونده بودی؟؟؟
_شرمنده
_خیالت راحت، از نظر قانون خیانت نکردی اینو تو همون دادگاه بهت گفتم
برو کشور خودت همونجا زندگی کن...
یک لحظه با صدای شلیک هوشیار شدم.
محمد:
احساس خستگی میکردم.
داخل ماشین یکی از بچه های عملیات نشستم.
بیسیم را تنظیم کردم و گفتم
_خانم شکوری نیروها خسته ان یه گروه دیگه هماهنگ کنید بیان.
اما به لحظه نکشید که بچه ها تک تک روی خطم امدند.
_اقا محمد لطفا درخواست نیروی جایگزین نکنید
_خسته نیستیم اقا
_می تونیم تا صب اینجا بمونیم
_پس هروقت احساس خستگی کردید بهم بگید
_چشم
_چشم
_چشم
درحالی که چشمانم را بسته بودم به راننده گفتم
_اقا فرهاد سر ده دقیقه بیدارم کن هرجور شده هر اتفاقی هم افتاد صدام کن
_چشم
با صدای شلیک و خش خش بیسیم از خواب پریدم.
فرهاد با سردرگمی گفت
_یا ابالفضل اقا فک کنم شلیک کردن.
به صدای بیسیم توجه کردم...
صدای خر خر کردن بود و هر لحظه ضعیف تر میشد.
از ماشین پیاده شدم و در را به هم کوبیدم.
داشتم به سمتم خانه میدویدم که چشمم خورد به ماشین سعید...
صدای خس خس از آن میآمد...
بہ قلــــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/748015
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_46
محمد:
اسلحه را از کمرم باز کردم و به دوروبر ماشین نگاه کردم.
شیشه ماشین دودی بود و از بیرون چیزی مشخص نبود
یک گلوله شیشه را دریده بود
نزدیک در راننده شدم.
در را باز کردم؛ با صحنهی دردناکی مواجه شدم...
مجید اینجا چه میکرد؟
ارام از کمرش گرفتم و پایین آوردم.
تیری به گلویش نشسته بود و خونش با فشار از زخم بیرون میزد.
صدای خر خر کردن حنجرهاش مو به تن ادم سیخ میکرد.
با چشم های نیمه باز به من خیره شده بود.
_تو اینجا چیکار میکردی؟
_اومده...بودم...دنبـــال..توء
سعیــ...د...خواست...جاش...
_باشه حرف نزن مجید
_بازم...سرمت...فرامـــ...وش...نشه...محمــــ..د
چشمانم را بستم و با لبخند تلخی گفتم
_یادم نمیره اگه زنده بمونم
_از طرف...من...برای..بار...اخر...زهرارو...بغل...کـــــــــــــ
چشمانم را که باز کردم صدایش خفه شده بود.
دستم را به چشمانش کشیدم و بستم.
سر روی پیشانیاش گذاشتم.
با جیغی که از خانه امد تمام وجودم گوش شد...توان شد تا بلند شوم و بدوم.
همین که رسیدم با پای چپ لگدی به در زدم و با عجله پلههارا پایین آمدم.
چند نفر از ماموران با مردهایی که سیاه به تن داشتند گلاویز شده بودند.
خانمها هم هرکدام گوشهای نشسته بودند.
مشتم را گره کردم و به سمت یکی از انها رفتم.
خشمم از هرچه بی ناموس بود، هرچه مال مردم خور بود و هرچه نامسلمان بود حالا در بازویم جمع شده بود.
اولین مشتم را با همهی وجود روی صورتش فرود اوردم.
خواستم مشت بعدی را حواله کنم که سوزشی به کمرم حس کردم و با سرگیجه زمین خوردم...
رسول:
درحالی که از دیوار گرفته بودم با قدم های بلند به سمت صدا میرفتم که دوباره سحر حرفی زد
_رسول پات چرا اینطوریه؟
با عصبانیت برگشتم به سمتش
_دِ دست از سرم بردارررر مگه صدای تیراندازی رو نشنیدییی؟؟؟
سرش را پایین انداخت و دیگر دنبالم نیامد.
مقابل در که رسیدم اسلحهام را با دست چپ دراوردم.
یک غول به سمتم هجوم اورد که با فشار دادن ماشه به درک واصلش کردم.
هنوز پا داخل خانه نگذاشته بودم که صدای شلیک خفهای امد و بالافاصله محمد زمین خورد.
تند پایین رفتم که چشمم خورد به تک تیرانداز بالای دیوار.
تنها کسی که میتوانست محمد را زده باشد...
تقریبا همه دستگیر شده بودند.
ان تک تیرانداز هم پایین امده بود.
به سمتش رفتم.
صورتش نقاب زده بود.
از یقهاش گرفتم
_دیوانهههه چرا به محمد شلیک میکنی.
کمی خودش را عقب کشید و یقه اش را از دستم ربود.
_عمار ۳۳ هستم؛ خوشبختم
صدایش اشنا بود.
_مجبور شدم با اسلحه مغناطیسی بهش شلیک کنم؛ چیزیش نیست فقط یه ربع میخوابه
از ارامشش جری تر شدم.
مشتی روی دیوار کوبیدم و گفتم.
_محمممممد قلبش مشکل دارههه
این شلیکی که کردی ممکنه قلبشو از کار بندازههههه
_به تکنسین میگم معاینهاش کنه
_میشناسمت؟
_گفتم که...عمار ۳۳ هستم
نیشخندی زدم.
یادم آمد.
_ابراهیم...جناب متخصص
کم پیدا شدی فرمانده
همینکه متوجه شد شناختمش لولهی اسلحه را روی شانه گذاشت و از خانه بیرون زد.
تا زمانی که امبولانس برسد عطیه خانم امد بالای سر آقا محمد بود و عزیز هم برای خانم ها اب قند درست میکرد.
از خانه بیرون آمدم.
شب بود و جز چند نفر از اهالی محل کس دیگری انجا پرسه نمیزد
یک لحظه متوجه سحر شدم که روی زمین نشسته و به دیوار مقابلش خیره شده.
با اینکه خواهرم بود ولی هیچ حس برادرانه ای نسبت به او نداشتم.
چند سالی از من کوچکتر بود.
یادم است که چگونه مثل یک مادر مراقبم بود. حتی روزهای اولی که مادر فوت کرده بود سعی داشت کارهایش را انجام دهد.
کاش هیچگاه باعث مرگ خواهر محمد نمیشد.
صدای آمبولانس در کوچه پیچید.
بر خلاف انتظارم مقابل ماشین سعید توقف کرد.
سعید که داخل بود...پس چه کسی...؟
بہقلــــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/756785
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_47
سحر(خادم):
دو سال قبل مقابل چشمانم رژه میرفت...
~~|گذشته:
_جاسوس دوم کیههه؟؟؟
کمی جابهجا شدم و خون صورتم را با شانه پاک کردم.
_من خبر ندارم...
سرنیزهی بزرگی که دستش بود را در هوا چرخاند.
_برای بار اخر میپرسم، اون مامور دوم کیهههه بگوووو
_فکر نکنم بتونید بفهمید.
ناگهان پشتِ سرنیزه را کوبید به سرم که باعث شد خون از پیشانیام جاری شود.
صورتم از درد درهم شد.
_شنیدم بابات تو همین شهره...
خیلی هم بهش وابستهای
ته دلم خالی شد.
_کافیه یه دستور بدم که سرشو بندازن جلوت و مجبورت کنن که روش لگد بزنی!
ولی اگه همکاری کنی کاری میکنم بتونی بزنی به چاک؛ پولم میاد تو زندگیت؛ میتونی با خیال راحت، خوش بگردی...
نقطه ضعفم پدر بود.
میدانستم نمیتواند حرفش را عملی کند ولی انگار مغزم کار نمیکرد...
ارام گفتم
_مریم...
با چشمان پر از برق و اشتیاق گفت
_چیییی؟؟؟ نشنیدم
با فریاد گفتم
_مریممممم مریممممم مریممممممممم
لبخند دیوانهواری زد و به همراهش گفت که مریم را بیاورد.
نیم ساعت طول نکشید که در باز شد و مریم را درحالی که دست و چشمانش بسته بود پرت کردند داخل.
چون دست بسته بود، با سر به زمین خورد و از گوشهی سر و لبش خون پایین آمد.
گردنش را به اینور و انور چرخاند و آخ ریزی گفت.
از خودم متنفر شدم
ازصدای نفسهایم متوجهم شد.
_کی هستی؟
_سحرم؛ ...
با دلهره گفت
_تورو که اذیت نکردن؟
_نه
_نمیدونم چطوری فهمیدن مامورم...
خدا لعنتشون کنه که خیرشون به هیچ کس نمیرسه
_مریم...
با هزار سختی به پهلو برگشت
_جانم!
لبخند زدم.
_تو هرچقدر گفتن انکار کن که همکارمی...
_شوخیت گرفته؟ خب اگه مطمئن نبودن که نمیاوردنم اینجا.
میدانستم که انقدر ساده نیست که متوجه نشده باشد من اورا لو دادم...ناسلامتی نخبه بود.
با سکوتم اوهم زبان به دهن گرفت و چیزی نگفت
با اینکه او مرا نمیدید ولی من لحظهای از او چشم برنمیداشتم.
انگار که حس میکردم این دقایق اخرین دقایق دیدارمان است.
بعد چند ساعت امدند و اورا از من جدا کردند.
انگار متوجه شده بودند که بالادستیام اوست...چون با من کاری نداشتند.
صدای زجههایش هنوز هم در گوشم است؛ که چگونه در اتاق روبهروییام با جز و وز گوشتش به خاطر داغیِ قاشق، ناله میکرد...
یادم نیست چقدر گذشت...
با صدای تیراندازی و ضربهای که به در خورد، امیدوارانه سر چرخاندم.
چند نفر از نیروهای عملیات بودند که بعد از آگاه شدن از نبود ما عملیات را شروع کرده بودند.
تمام مدت چشمم به در بود.
دستم را که باز کردند با تمام توان دویدم سمت اتاق.
از روی جنازهی کسی رد شدم و
رسیدم بالای سرش.
دست بردم سمت گردنش تا نبضش را بگیرم.
با حس کردن گرمای دستم گفت
_به سحر...بگید...اشکال...نداره
و بعد چند لحظه سرش افتاد...
حتی فرصت اشک ریختن هم نداد.
مریم با چشمان بسته شکنجه شده بود...
و با چشمان بسته مرگ را در آغوش گرفت.
در ان وانفسا تنها چیزی که باعث شد همه متوجه شوند، من مریم را لو دادم میکروفونی بود که در کفشم جاسازی شده بود.
های و هویش به گوش رسول و حتی برادر مریم هم رسیده بود.
زمانی که به ایران برگشتم نتوانستم ان غربت را تحمل کنم
تمام دوستان من و مریم به من به چشم یک وطن فروش نگاه میکردند...
محمد:
چشمانم را به سختی باز کردم.
شقیقهام بدجور درد میکرد و سینهام تنگ بود.
چشمم به کسی افتاد که داخل امبولانس کنارم نشسته بود.
نقاب به صورت داشت و با گوشی ور می رفت.
دستم را روی سینه گذاشتم و نیم خیز شدم.
_عه بیدار شدید؟ حالتون بهتره؟
من که هنوز تصاویر گنگی در ذهنم بود و همه چیز برایم غریبه میآمد گفتم
_بگو نگه دارن ماشینو...من حالم خوبه.
بعد از اینکه ماشین ایستاد در پشتی را باز کردند.
پ.ن: با آن چیزهایی که من دیدهام، چشمهایم باید بمیرند و گوشهایم به عزایشان بنشینند...(:
بهقلــــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/774026
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡
⚡⚡
⚡
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_48
محمد:
از دیواره ماشین گرفتم و ارام پایین آمدم.
_حالتون خوبه اقا؟
_خوبم... از بچه های مایی؟
_نه...چه خبر از پاتون؟ راه میاد؟
_تو از کجا قضیه ی پای منو میدونی؟
_یه اقا محمد که بیشتر نداریم...بایدم دورا دور حواسمون باشه.
جمله ی اولش مخصوص یک نفر بود...
ابراهیم.
_متخصص... تویی؟
نقابش را پایین داد.
با خنده گفت
_بله...ولی الان عمار 33 صدام میکنن
ارام سری تکان دادم و گفتم.
_مگه تیر نخوردم؟ چرا سالمم؟
_شرمنده مجبور شدم با شلیک مغناطیسی بهتون تیراندازی کنم
یکی از تک تیراندازا شمارو هدف گرفته بود.
_خداقوت...خبری از خونه ی من نداری؟ همه خوبن؟
_الحمدلله همه خوبن جز دوتا از مامورا که دم کوچه زدنشون
یکیشون که شهید شد؛ اونیکی هم منتقل شد بیمارستان.
_اونی که مجروح شده کیه؟؟؟
_شما نمیشناسید از زیر گروهای منه.
_بی زحمت بیسیممو از داخل ماشین بده
خم شد داخل، بیسیم و جلیقه ام را داد دستم
_سعید رو خطی؟
_صداتونو دارم
_وضعیت چطوره؟
_فعلا سفید
_فعلا؟
_تنها کسی که احتمال میره لو بره فرشیده...نگرانم بلایی سرش بیاد.
_خیله خب میام صحبت میکنیم.
جلیقه را تنم کردم و از رویش پیراهنم را پوشیدم که در خیابان جلب توجه نکند.
_اقا برسونمتون؟
_نیازی نیست ...خوشحال شدم از دیدنت فعلا..
رسول:
_الو اقا محمد.. خوبید؟
_اره خوبم رسول جان چه خبر؟
_دارم میرم خونه یه سر بزنم؛ خونتون محافظ گذاشتن خیالم راحته.
_خواهرتم میبری؟
_نه. سحر رفت هتل
_استراحت کن فردا اگه حالت مساعد بود زنگ بزن بیام دنبالت
_ممنون.
کلید را انداختم به در
_ اقای خادم شمایید؟
با صدای همسایه ی بالا، سرم را برگرداندم.
_سلام اقای معرفتی خوبید؟
_سلام. کجا بودید این چندماه؟ صاحب خونه دنبالتون بود.
_پس چرا بهم زنگ نزده؟
_خب طرف حسابش خانمتونه...راستی همسرتون خیلی وقته نیستن...اتفاقی افتاده؟
کلافه از سوال جواب هایش گفتم.
_فوت کردن.
بعد زیر نگاه متعجبش با خودکاری که در جیبم بود روی دستش شماره ام را نوشتم .
_بگید به من زنگ بزنه.
وارد شدم.
دکمه پیراهنم را باز کردم و به سمت آشپزخانه رفتم.
در یخچال را باز کردم و بطری را در آوردم...
بعد از خوردن چشمم خورد به کاغذ روی یخچال.
((بطری آبو دهنی نکن آقا رسول...
امشب شیفتم، غذات تو یخچاله گشنه ات شد گرمش کن بخور
گرم کنیا... معده درد میگیری
دوستت دارم میبینمت ))
لبخند ریزی زدم و دوباره یخچال را باز کردم.
نگاهم را بین میوه و خوراکی هایی که خراب شده بودند چرخاندم
چشمم خورد با قابلمه ی زرد رنگ. بوی دلمه هنوز تازه بود
برش داشتم.
یاد دیالوگ های زینب افتادم...
_فلسفه ی این قابلمه و ظرفای زرد چیه بانو؟
_اینا مخصوص شماس که هیچی نمیخوری اقا رسول...اشتهاتو باز میکنه؛
از بس که درگیر کارتی من باید حواسم بهت باشه...
_دم شما گرم...
شعله ی گاز را زیاد کردم تا زودتر گرم شود.
در این فاصله به سمت اتاق رفتم.
پیرهنم را درآوردم و پرت کردم گوشه ای
بعد کمد را باز کردم تا لباس بردارم.
بازهم کاغذ..
از پشت در کمد کندمش و زمزمه وار خواندم.
((بار هزارم...لباستو بزن به آویز))
شاید بار اولی نبود که این کاغذ هارا روی در و دیوار خانه میدیدم ولی برایم تازگی داشت.
زینب انقدر خوب مرا در این یک سال شناخته بود که تمام عادت هایم را حفظ کرده بود.
چقدر جای خالی اش حس میشود.
روی تخت نشستم.
_رسول... چرا اینقدر بی انرژی شدی؟
_چی میدونی از دردی که من کشیدم...تو که رفتی؛ منم که هر روز باید دوریتو تحمل کنم زجر بکشم...
خواستم چیزی بگویم که با خنده گفت
_فک کنم غذات سوخت استاد
محمد:
_اقا فک کنم فهمیدننن...
با صدایش سر برگرداندم.
پ.ن: واقعا نیستی؟ پس چرا من حضورت را حس میکنم؟(:
به قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/788326
✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ #رمان_امنیتی_گمنام3 #پارت_48 محمد: از دیواره ماشین گرف
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_49
رسول:
با عجله به سمت گاز رفتم و بعد خاموش کردن شعله برش داشتم.
دستم سوخت و قابلمه روی زمین افتاد.
_عه حواست کجاست باز
روی زمین نشستم تا جمعشان کنم.
_رسول...
به پشت برگشتم.
_جان
با خنده گفت
_خیر سرت مامور این مملکتی؛ گیراییت به قول اقا محمد بالاس...
نمیدونی بعد دوماه خراب میشه؟
به کابینت تکیه دادم.
_خب الان من چه کنم بانو؟
به حالت فکر کردن دست زیر چانه گذاشت.
_اووووم....
یه نگا به فریزر بنداز خب...
درش را باز کردم و به همبرگر و کبابهایی که آماده فیریز شده بود نگاه کردم.
برشان داشتم و اینبار آن هارا داخل تابه گذاشتم.
برگشتم...
زینب را دیگر ندیدم
_کجا رفتی پس...
دیوونه من هنوز از دیدنت سیر نشدم.
محمد:
_از کجا؟؟
_خب از خروج ستاره خانم و خانم طهماسب
_یعنی خروج خانم ملکی رو...
_نه خداروشکر.
نفسم را عمیق بیرون دادم.
با اخم خیره شدم به مانیتور
با لحن آرام گفتم.
_زنگ بزن فلورا
_این وقت شب؟؟؟
چشم غره رفتم.
_سعییید
_چشم.
هدفون را به سمتم گرفت.
_ممنون.
چند ثانیه صبر کردم تا تماس وصل شود.
خوابالود جواب داد
_الو...چه وقت زنگ زدنه.
_سلام
دستپاچه گفت
_عه تویی!
_در مورد آرش صادقی چیزی میدونید؟
_خب آره تازه متوجه شدم ماموره...
_به ویکتوریا چیزی که نگفتید؟
_نه
_از این به بعد هم نگید.
_خود جاسوساش که خبر میدن بهش
_برای اینکه بهش شک نکنه اونو بفرست سراغ من.
_تو کف دل و جرعتتم...دوباره میگم که تضمین نمیکنم زنده از زیر دستش بیرون بیای.
خواهرم چطوره؟
_جاش خوبه؛ دست ویکتوریا بهش نمیرسه
_ازت ممنونم...
به سعید علامت دادم که قطع کند.
هدفون را از گوشم برداشتم.
با لبخند گفتم
_اینم یه جورایی درست شد.
_اما...
_سعید جان به جا این کارا دوربینارو چک کن.
_یه سوال بپرسم؟
سر تکان دادم.
_خداوکیلی چه اصراریه شما رو بگیرن؟
_قبل قضیه فرشید نمیخواستم بچهها کارشون راکد بمونه
هیفا خیلی باهوش و تیزه.
الانم فرشید با بردن من اونجا تنها شکی که کردن بهشو از بین میبره؛ به همین راحتی.
بعد مکث کوتاهی گفتم
_خسته نشدی؟
_چرا ولی...
_برو نمازخونه تا وقت اذان استراحت کن؛ چشمات قرمز شده...تو تا زن نگیری درست بشو نیستی.
_نه که شما زن گرفتید استراحت میکنید/:
دست به سینه ایستادم.
_زبون باز کردیا آقا سعید... برا تنبیه فردا خودت باید زنگ بزنی به خانوادهی مجید...
_آیی آقاااا نه خواهش میکنم...
ابرو بالا انداختم
_تقصیر خودته.
به سمت میز حمید رفتم و پشتش نشستم.
دستی به چشمان خستهام کشیدم.
آرام آرام چشمانم روی هم رفت...
عطیه:
چادرم را کمی جلو کشیدم و در خانه را باز کردم.
همان مردی که با محمد به بیمارستان رفت به سمتم آمد.
_اتفاقی افتاده؟
_آقای حسنی حالشون خوبه؟
_بله خداروشکر قبل اینکه برسیم بیمارستان حالشون خوب شد.
زیر لب زمزمه کردم.
_داروهاشو فراموش کرده ببره...
_چیزی گفتید؟
_نه نه...چیزی نیاز ندارید بیارم؟
_ممنون
خواستم در را ببندم که گفت.
_ببخشید.مهر اضافه اگر دارید بدید نزدیک اذانه.
لبخند کمرنگی زدم.
_به روی چشم
پله هارا پایین رفتم.
ستاره و مریم داشتند خاک گلدان هایی را که شکسته بود جمع می کردند.
به سمتشان رفتم.
_ستاره جان بی زحمت برو از عزیز مهر بگیر بده به مامورا.
_چشم عطیه جان.
چادرم را جمع کردم و کنار حوض نشستم.
_مریم...
سرش را بالا گرفت.
_جانم؟
_ولشون کن بعدا جمع میکنم بیا بشین اینجا کارت دارم.
دستانش را به هم زد تا کمی تمیز شود.
کنارم نشست.
_بفرما در خدمتم.
_مریم؛ یه حرفایی رو محمد سپرده که بهت بگم...
بہقـلــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/800164
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_50
مریم (طهماسب):
خندیدم.
_شوخیت گرفته عطیه؟
_نه شوخی کجا بود...
_آقا رسول عاشق زنشه اینو همه میدونن، چطور انتظار داری...
حرفم را قطع کرد.
_مگه تو عاشق همسرت نبودی؟
_یه سوال بپرسم؟ اگه خدایی نکرده آقا محمد نباشه تو دلت راضی میشه با کس دیگهای غیر اون زندگی کنی؟
با دیدن حالش یک لحظه از حرفم پشیمان شدم.
_ببخشید قصدم ناراحت کردنت نبود.
_شاید خنده دار باشه ولی سر سفرهی عقد میدونستم موندنی نیست...
تمام روزایی که میرفت بیرون جوری نگاش میکردم که انگار آخرین باره.
من قسم خوردم غیر محمد با کس دیگهای زندگی نکنم.
قضیهی تو با من فرق داره...
سرم را پایین انداختم
_اره راست میگی...بهم چند روز فرصت بده تا با خانوادهام مشورت کنم
_بله رو از پدرت گرفتیم؛ فقط خودت موندی.
دهانم باز مانده بود از این برنامه ریزی دقیق.
ستاره از کنارمان رد شد...
_بابا عجب دقیقه این آقا محمد شما
لبخندش عمیق تر شد. آرام گفت
_حالا کجاشو دیدی؛ از من بپرسی میگم رو تقویم تاریخ عقدتونم مشخص کرده که وقتشو آزاد کنه براتون.
صورتی را که مطمئن بودم گل انداخته پایین انداختم.
تازه داشتم به علت محبوبیتش میان همه پی میبردم.
با صدای اذان بلند شدیم و وضو گرفتیم.
چادر صورتی را که عزیز داد سر کردم و شروع کردم به خواندن نماز.
سلام که دادم قرآن را برداشتم و استخاره کردم.
برای جواب استخاره برنامهی گوشیام را باز کردم.
((نتیجه استخاره: بسبار خوب است. تعجیل کنید و در انجام آن حفظ موازین شرعی را رعایت کنید))
سوره آل عمران آیه ۱۳۳
دستی پشت کمرم نشست.
_خیالت راحت چشم بسته میگم استخارهات خوبه
محمد:
بعد نماز خوابم نبرد.
تصمیم گرفتم به خانه زنگ بزنم.
_سلام عزیز...
_سلام محمد جان خوبید؟
_الحمدلله چه خبر؟
_سلامتی
بعد مکث کوتاهی گفت
_گوشی...با عطیه صحبت کن؛ از من خداحافظت
_خداحافظ
_الو محمد جان
_سلام عطیه خانم.
_پات خوبه؟ اذیت نمیکنه؟
_نه الحمدلله؛ خودت خوبی؟
_همه خوبن خداروشکر
_محمد الان داشتم پیامکامو میخوندم دیدم پنجاه میلیون کارت به کارت کردن به حساب مشترکمون!
با چشمان از حدقه در آمده گفتم
_پنجاه میلیوننن؟؟ مطمئنی؟
_آره خبر نداشتی؟
_شماره کارتش رو بفرست برسی کنم. خودتم به هیچ وجه به اون پول دست نزن.
_چشم
بعد قطع کردن تماس نگاهی به لیست شماره کارت آشناها انداختم.
خودش بود...
یک لحظه نفس کشیدن را فراموش کردم.
زمزمه وار گفتم
_امکان نداره...
فرشید:
راس ساعت ۷ یکی از بچهها پایین آمد.
_فرشید فلورا بهت ماموریت داده...
خمیازه کشیدم.
_زحمت کشیده. حالا چی هست؟
_بردن محمد به جایی که میگن...
خودم را پرت کردم روی مبل
_عمرااااا فکرشم نکن...به آقا محمد بگو من برا جون خودم کسی رو تا دم مرگ نمیبرم؛ مگه خوابشو ببینه برم سر قرار.
_بیا بالا خودت بهش زنگ بزن.
از نظر من بی فایدهاس. خودت که آقا محمدو میشناسی...
از نظرم آماده شی به نفعته؛ گریمور منتظره؛ خود دانی.
سرم را محکم در میان دستانم فشردم.
سعید:
صبح در حالی که گزارش بی بی سی را گوش میدادم داشتم دنبال شماره خانواده مجید میگشتم.
_مامورهای امنیتی ایران در چنگ MI6
سر بلند کردم.
با تصویری که دیدم کاغذها از دستم افتادند.
آقای عبدی که کمی آنطرف تر ایستاده بود اخم کرد...
_خراب کردید
با قدم های بلند به سمتم آمد...
_به بگو محمد بیادددد
بہ قلـــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/810663
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_51
محمد:
_ جانم سعید؟
با استرس گفت
_کجایید آقا؟؟؟ همه جا دنبالتون گشتم؟
_مگه اتفاقی افتاده ؟ من اومدم دنبال رسول...
_شما با ارامش برونید با آخرین سرعت بیاید که اقای عبدی کارتون داره.
چپ چپ به گوشی نگاه کردم
_خیله خب فعلا که تو باید آرامشتو حفظ کنی.
نیم ساعته اونجام
قطع کردم و نگه داشتم مقابل در.
زنگ آیفون را زدم.
از اینکه تنها مانده بود نگران بودم.
_بفرمایید داخل آقا..
_رسول سریع بیا پایین کار...
با درد سینه ناخودآگاه جمله ام ناتمام ماند.
روی زمین نشستم.
چند دقیقه بعد رسول بیرون آمد
_محمد خوبی؟ چیشد یه دفعه؟
به سختی بلند شدم.
_چیزی نیست. دوباره سرممو فراموش کردم
_ای بابا چرا آخه...
_رسول یه کار مهم داریم بشین تو ماشین.
دست به سینه گفت
_یعنی الان درد نداری حالتم خوبه؟؟
_من الان عالیام
_خب پس بزارید من بشینم پشت فرمون
کلافه گفتم
_دکتر بهت چی گفته
_دکتر فرمود رانندگی بدون رخصت بنده ناجایز است.
_مرحبا
نشستم روی صندلی راننده و استارت زدم.
بعد نشستن رسول حرکت کردیم.
میانه راه چیزی یادم افتاد...
_رسول؟
سرش را برگرداند سمتم
_جانم آقا؟
_تو ۵۰ تومن واریزی زدی؟
سرش را تکان داد
_اوم
_اونوقت چرا؟
_به خاطر طلبی که داشتم...میدونم تو این مدت چقدر خرج کردید برا عمل و داروهام
_دلیل نمیشه که...
_آقا محمد جسارتا من میدونم پول لازمید ولی خب چراشو نمیدونم.
برا یه بارم شده بزارید لطفتونو جبران کنم
_من نمیتونم قبول کنم
_میدونم اقا میدونم چقدر یهدندهاید
ولی خب اینم میدونم که اونقدررر این پول براتون مهم هست که حاضر شدید موتور خودتون رو بفروشید
_هنوز نفروختم استاد.
ماششین را داخل ساختمان پارک کردم.
_پیاده شو رسول
_سرم تو ماشینه؟
_آره صندوق عقب
_شما برید بالا منم میام
................
_سعید فیلمو پخش کن
با ثانیه به ثانیه که میگذشت چشمانم درشت تر میشد.
فیلم درگیری دیشب بود که منتشر شده بود...
با عنوان دروغین نفوذ به خانهی یکی از ماموران اطلاعات ایران
آقای عبدی عصبی گفت.
_نگاه کن... یه بی فکری کل سازمان اطلاعاتو داره میبره به....لا اله الا الله
واقعاااا همچین خطایی از تو بعید بود.
سرم را تا حد ممکن پایین انداختم.
_محمد...الان مردم فقط اون چیزی رو باور میکنن که میبینن اون چیزی رو باور میکنن که براشون روایت میشه نه واقعیت ها
با دست نمایشگر را نشان داد.
_مثل همین داستانای جذاب...
دزد میشه قهرمان
قهرمان میشه خائن.
بعیدم نیست پس فردا بیان دستگیرت کنن به جرم خیانت یا همدستی
تمام وجودم آتش بود.
با صدای محکم گفتم
_درستش میکنم...به غلط کردن میندازمشونننن...
_قبل اون یه نگا به اون دوربیناتون بندازید ببینید کی فیلم گرفته
بعد رفتن آقای عبدی پشت میز نشستم.
سرم را میان دستانم گرفتم و چشمانم را بستم.
_آقا محمد حالتون خوبه؟
پ.ن:
چشم ها چیزی رامیبینند که دوست دارند
نه چیزی که حقیقتا هستند!
و این ابتدای ویرانی است...
بہ قلـــم: ف.ب
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
تکه اے از قسمت آینده از رمان امنیتی گمنام...
#رمان_امنیتی_گمنام3
_بزارررر برم....بزار برممم توووو کشتشش؛ سرشو داره میبرهههه
با گریه دستش را روی سرم گذاشت و به سینه اش فشار داد.
_دیگه نمیشه کاری کرد
روی زانو افتادم زمین.
_من بدون اون چیکارررر کنم... چطوری سرپا شم.
با دست علامت داد که نیروی ناجا وارد عمل شود.
_به آرزوش رسید
_آرزوش این بود که منو بزاره بره؟ چرا هیچکس واسم نمیمونه؟ چرا؟
من غیر اون هیچ تکیه گاهی ندارم...
سر بلند کردم و به آسمان تیره نگاه کردم.
_هیچوقت بهت نگفتم چراااا...ولی الان دارم میگم
چرااااا ازم گرفتیش؟ محسن...حسام...مجید...حالا هم...
.......
با بهت نگاه کردم به سر بریده اش که مقابلم افتاد...
تمام خاطراتم مثل فیلم از جلوی چشمانم رد شد.
لینک نظرات:
https://abzarek.ir/service-p/msg/820881
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡
⚡⚡
⚡
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_52
محمد:
چشمانم را روی نیمه باز کردم.
_خوبم...دوربیارو چک کن سعید.
_شرمنده تقصیر من بود که غافل شدم...باید حرفتونو گوش میدادم میموندم همینجا
از سر درد ابرویم را گره زدم به هم...
_اشکال نداره...سریع دوربین ساعت ۱۲ شب رو بیار...
مشغول شد.
در این فرصت کوتاه بلند شدم و لباسم را عوض کردم.
دوباره نشستم روی صندلی کنار سعید.
_زنگ زدی به خانوادهی مجید.
لبش را گزید.
_فراموش کردم...
_شمارهاشو بگو.
_۰۹۱......
تلفن را به گوشم چسباندم.
بوق سوم که خورد جواب دادند.
از میز چند قدم فاصله گرفتم.
صدای بچهگانهای در گوشم پیچید
_بله؟
_سلام عمو خوبی؟
_ممنون.
_مامانت هست؟
کمی گوشی را فاصله داد و بلند فریاد زد.
_مامانی یه آقاهه باهات کار دارهههه.
بعد خطاب به من گفت
_عمو تو دوست بابا مجیدی؟
لبخند تلخی به شیرین زبانیاش زدم.
_بله که دوست بابا مجیدم.
صدای ضعیفی گفت
_زهرا جان گوشی رو بده من...
الو...بفرمایید
_سلام خانم خوبید انشاءالله؟
_الحمدلله...
_شرمنده مزاحم شدم من از همکارای آقا مجیدم.
با صدای لرزان گفت
_اتفاقی براش افتاده؟
مکث طولانیام باعث شد دوباره سوالش را تکرار کند.
_بله...نمیدونم چطور بگم؛ تو درگیری شهید شدن.
صدای نفسهای نامنظم پشت تلفن نشان از حال بدش میداد...
با صدایی که سعی در کنترلش داشت لب زد
_الان باید چیکار کنم؟
_اگر اجازه بدید میگم بچهها براتون آدرس ارسال کنن تشریف بیارید...
_ممنون...خدافظ.
_خدافظ...
برگشتم سر جای قبلی و شمارهی احمد را گرفتم.
_الو...سلام احمد جان...
_سلام
_آدرس سردخونه رو برا خانوادهی مجید بفرست شماره رو فرستادم.
_چشم.
_خدافظ.
دست روی شانهی سعید گذاشتم.
_چیز مشکوکی پیدا کردی؟
با انگشت، یک نقطه را روی نمایشگر نشان داد.
_فیلم از این نقطه گرفته شده ولی چون تاریکه چهرهاش مشخص نیست.
_فیلمای قبل و رفت و آمدارو کنترل کن احتمالا یه جا میشه پیداش کرد.
...........
رسول از دستم گرفت و کشید سمت اتاق.
_چیکار میکنی؟؟
_بیاید بریم اتاق بهتون بگم.
کلافه گفتم
_پای من اوقدر انعطاف پذیر نیست که تو با این شدت منو میکشونی
بالافاصله ایستاد
_آخ معذرت میخوام.
بعد باز کرد در برای من، وارد شدم.
نشستم روی یکی از صندلیها.
رسول کیسهی سرم را روی میز گذاشت و مقابلم نشست.
_شنیدم چه اتفاقی افتاده...من یه راهی میشناسم که با فیلم خودشون آبروشونو ببریم.
دستانم را قلاب کردم و تکیه دادم به آن.
_چه راهی؟
_یادتونه یه رفیقی داشتید که خبرنگار بود؟
_آره...سجاد باقری الانم وضع کاریش عالیه.
_خب بهش زنگ بزنید تو یکی از ادارات سپاه قرار بزارید
_که چی بشه؟
_که یه داستان جدید روایت بشه...جاسوس عضوMi6 که برای ترور کردن خانوادهی یک سپاهی اقدام میکنه.
و این اتفاق از سپاه تایید میشه
اینطوری هم کسایی که شمارو میشناسن به شغلتون شک نمیکنن هم میتونیم مغز مردم رو از اون گزارش مسخره پاک کنیم.
ولی چون بعد این خبر ممکنه بخوان بهتون صدمه بزنن باید آدرستون رو تغییر بدید.
به ابرویم تاب ریزی دادم.
_مرحبا استاد رسول.
_قربان شما قابل نداشت.
بی زحمت آستین لباستونو بدید بالا.
_مگه بلدی سرم بزنی؟
خندید و گفت
_نگران نباشید تو دبیرستان دوره کمکهای اولیه گذرونده بودم؛ دستتونو سوراخ نمیکنم.
با صدای زنگ گوشی دستم را بالا بردم.
_بزار جواب بدم بعد
گوشی را به گوشم نزدیک کردم.
_سلام.
_سلام داداش خوبی؟
_آره مهتاب جان کاری داشتی؟
_خواستم بگم اون قضیه پول حل شدها میتونی بیای؟
_فک کنم دیگه نیاز نشه؛ جور شد.
_وای عالیه که...خلاصه کلام، اگه کم آوردی بهم بگیا
_به روی چشم...
نیم نگاهی به رسول کردم و گفتم
_کار دارم بعدا زنگ میزنم...خدافظ.
زیر لب گفتم (الحمدلله)
پ.ن: گاهےگمان نمیکنےولےمےشود...
گاهےنمےشود که نمےشود که نمےشود
گاهےهزار دوره دعا بےاجابت است
گاهے نگفته قرعه به نام تو مےشود
گاهےگداےگدایـےو بخت با تو یار نیست
گاهےتمام شهر گداےتو مےشود
(قیصر امین پور)*
بہ قلـــم:ف.ب
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ #رمان_امنیتی_گمنام3 #پارت_52 محمد: چشمانم را روی نیمه ب
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_53
محمد:
پشت سرهم روی آن قضیه مانور داده میشد.
رسول که رفت سرکارش بلند شدم و به سمت اتاق آقای عبدی رفتم.
داشت با تلفن حرف میزد.
مرا که پشت در دید با دست علامت داد که وارد شوم.
_خیالتون راحت باشه به زودی یه راه حلی براش پیدا میشه
_بسیار خب من هماهنگ میکنم
_کاری ندارید؟
_خدانگهدارتون.
تلفن را سر جایش گذاشت.
معلوم بود کلافه شده است.
_بشین محمد...
روی یکی از صندلیها نشستم.
_خب چه خبر؟چیشد؟ کسی رو که فیلم گرفته شناسایی کردید؟
_متاسفانه نه هنوز ولی یه راهی پیدا کردیم برا جمع و جور کردن این موضوع
مشتاق به پشت تکیه داد.
_طبیعتا من قبل اینکه یه اطلاعاتی باشم یه سپاهیام؛ پس میشه با عنوان اینکه قصد ترور یه سپاهی رو داشتن و این ترور ناموفق بوده قضیه رو جمع و جور کنیم.
فقط کافیه بگید که سپاه این موضوع رو تایید کنه.
من یکی از خبرنگارای حرفهای رو دعوت میکنم تا با یه فیلم و مصاحبه قضیه رو راهیه گزارشات اخبار کنه.
اقای عبدی لبخند کمرنگی زد.
_خوبه...امیدوارم جواب بده.
سرم را مثل همیشه بالا پایین کردم.
_با اجازهتون برم.
سرش را تکان داد.
از اتاق بیرون آمدم و با قدمهای بلند به سمت خروجی می رفتم که سعید درحالی که صدایم میکرد به سمتم دوید.
ایستادم.
_چیشده؟
نفس نفس زنان دست روی سینه گذاشت و چشم بست تا ضربان قلبش منظم شود.
به آرامی گفتم
_خب بگو...
_کسی که فیلم گرفته شناسایی شد.
_کیه؟
نگاهش را از صورتم گرفت و به زمین دوخت.
_داوود...
متعجب گفتم
_کدوم داوود؟؟؟
_داوود خودمون
بی هیچ حرفی به سمت میزش حرکت کردیم.
بدون معطلی گفتم
_داوودو برام بگیر.
_آقا الان عصبی هستید...
_یه بار حرفو تکرار میکن.
و بعد هدفون را روی گوشم گذاشتم.
سعید ناچار تماس را برقرار کرد.
_الو جانم؟
_سلام
_عه شمایید آقا محمد.
بی هیچ مقدمه و احوال پرسی رفتم سر اصل مطلب.
_داوود دیشب کجا بودی؟
معلوم بود از سوالم شکه شده.
_با توام داوود...دیشب کجا بودددی؟
عطیه:
بعد مدتها آمده بودم سرکار
پشت میز نشستم و گوشی را باز کردم.
اسم محمد بین پیامک ها جلب توجه میکرد.
_عطیه جان امروز برو بیمارستان برا عمل ماهورا وقت بگیر
پولشو هم از حساب بردار.
بی اختیار گوشه لب هایم به بالا کشیده شد.
_به بههه ببین کی اینجاست؟
سرم را به سمت در برگرداندم.
به پایش بلند شدم.
_سلام مائده جان.
_به رو ماهت...چه خبر از اون فسقلی؟
_شکر خدا خوبه.
_عالیه...خداروشکر که اینجایی. بیا این کاغذارو برام پرینت بگیر.
کاغذهارا از دستش گرفتم.
چشمم به تیترش افتاد
(تلاش آمریکا برای جلوگیری از لغو تحریم های تسلیحاتی و هسته ای)
_عجب...اخر جواب نداد این مذاکرات.
لیوان قهوه ای به سمتم گرفت.
_بالاخره جواب میده
لیوان را گرفتم و کنار دستم گذاشتم
_شوخیتون گرفته؟ با این کارا فقط دارن وقتشونو هدر میدن. مگه نمیبینی؟ تحریم هارو برنداشتن که هیچ بیشترم کردن.
_ترجیح میدم باهات دهن به دهن نشم...کسی حریف زبون تو نمیشه...
فلورا:
_ویکتوریاااا صبر کن... با اون زن بیچاره چیکار داری آخههه. گناه دارههه
به قلـــم:ف.ب
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨