eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
307 دنبال‌کننده
2هزار عکس
882 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
📝 #شيطان_شناسی ۱ 👤استاد #شجاعی        🎧 آنچه خواهید شنید 👇👇 ✍️ حقیقت وجودی شيطان چیست؟ 🔻نقش شيطا
شیطان شناسی 2.mp3
7.58M
📝 ۲ 👤 استاد        🎧 آنچه خواهید شنید👇 ✍️ خدا شيطان را آفرید، و به ما امر کرد، با او دشمنی کنید ⁉️ آیا این آفرینش و این دستور خدا، باهم تناقض ندارند؟ @eshgss110
چند تا پروفایل گنگ فلسطینی 😌🇵🇸☝🏻 @eshgss110
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#به_اتفاق_مرگ #پارت_دوم _امروز جمع شدیم که یه کار فرهنگی شروع کنیم. به خانمها هم نیاز داریم، چون مع
صبح شد. چشمام رو مالیدم و درحالی که خمیازه می‌کشیدم از اتاق بیرون اومدم. با دیدن صحنه‌ی روبه‌روم، خواب از سرم پرید. _عه عه عه... اینجا چه خبره!؟ رضا سرش رو بالا آورد. _بالاخره بیدار شدی؟ صبح بخیر. سرم رو خاروندم و درحالی که نصف خمیازه‌ام رو وسط جمله‌ام می‌کشیدم، گفتم: _صبح بخیــرر به سیلِ لباسایی که روی زمین پخش و پلا بود اشاره کردم. _خبریه؟ ابرو بالا داد و به شوخی گفت: _خبر که زیاده...یکیش خانه‌داری شوهرت. دارم لباسا و وسایلمونو می‌ذارم تو چمدون. چند تیکه از لباس‌هارو برداشتم و جا بازکردم برای نشستن. _امروز؟! _پس کی؟ هرچی زودتر بهتر. سرش رو خاروند و یه چشمشو چند ثانیه بست. انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت: _آخ! کم مونده بود یادم بره. یکم پیش بابات زنگ زد. وقت کردی باهاش تماس بگیر، یه قرارم بذار بریم پدرزن عزیزمو ببینیم! لبم رو غنچه کردم و به پیشونیم چین دادم. _باشه. ولی مگه سه روز قبل اونجا نبودیم؟ _انگار یادت رفته من اول پدر زنمو پسندیدم بعد زنمو! طبیعیه زود زود دلتنگش شم!! لباس رو کوبیدم به سرش. _خجالت بکش مرد گنده؛ بلند شو صبحونه آماده کن، من جمعشون می‌کنم. چپ چپ نگام کرد. _بالاخره ثابت شد بهت؟ _چی؟ نیشش تا بناگوش باز شد. _اینکه کارای تورو من انجام میدم! انگشت تهدید به سمتش گرفتم. _اوی سید...بیمارستانیت می‌کنما! با شیطنت خاص خودش دستاش رو به نشونه‌ی تسلیم بالا برد. _حرفمو پس می‌گیرم. بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت. کافی بود نگاهم بیفته به پشت پیرهنش! پدرصلواتی از بس حواس پرت بود، لباسی رو که یه گوشه‌ی کوچیک از پشتش با اتو سوخته بود تنش کرده بود. یه دفعه صداش دراومد. _هوا سرد نیست نرگس؟! لبم رو گاز گرفتم و گفتم: _نه عزیزم. شما یه هواکش به پیرهنتون وصل کردید! داشتم از خنده می‌ترکیدم. یه تیکه پارچه‌ رو شانسی از زمین برداشتم و جلوی دهنم گرفتم تا صدای خنده‌ام رو نشنوه. با بویی که به مشامم خورد صورتم درهم شد. پارچه رو از صورتم فاصله دادم و معترض گفتم: _اَیییییی... رضاااا هزاربار گفتم جوراب کثیفتو ننداز بین بقیه لباساااا؛ خب بو می‌گیرن! _منم هزاربار گفتم جورابِ مرد حکم طلا داره. _آها که اینطوررر. کش‌دار گفت: _بلههههه. جورابو پرت کردم سمتش. _بله و بلا. همینکه برگشت، دوباره چشمم به لباسش افتاد. بی‌اختیار لبخند زدم: _میگم نظرت چیه لباستو عوض کنی؟ ___ 🖇بہ‌قلـــــم:فاطمہ‌بیاتــے ☕️یڪ جرعہ واژه: خاطرات خیلی عجیب اند؛ گاهی اوقات می‌خندیم به روزهایی که گریه می‌کردیم و گاهی گریه می‌کنیم به یاد روزهایی که می‌خندیدیم . . ! 🌱_• @eshgss110 ____