منتظر یه رمان متفاوت و ارزشی که قسمتیش در مورد امربهمعروف و نهیازمنکره باشید.✌️🏽
༺ #بہ_اتـفـاق_مرگ ༻
"بسم رب الشهدا و الصدیقین"
#به_اتفاق_مرگ
مقدمہ: باز دلم تنگ شد. واژهها اندرونش شنا کردند. عقل بیرحم بیدار شد. آمد توی دلم. واژهها را شکار کرد. و من نویسنده شدم... یا رب! قلم پای عقلم بشکند که قلمدارم کرد...
🌱🌱🌱
رمان بہ اتفاق مرگـــ
بہ قلــم:فاطمہ بیاتے
داستانِ طنزِ زوجِ طلبهی جوان که ثروتمند هستن و تصمیم میگیرن وارد جریانات فرهنگی و اجتماعی شن.
مشکلات حساس و پر خطری پیش روشون قرار میگیره...
+نرگس و رضا و تیمِ بینظیرشون قراره کارای جالبی انجام بدن...
✨🌱
#پلاڪ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
"بسم رب الشهدا و الصدیقین" #به_اتفاق_مرگ مقدمہ: باز دلم تنگ شد. واژهها اندرونش شنا کردند.
بسم رب النور
#به_اتفاق_مرگ
#پارت_اول
-تڪه اے از آینده...-
هوالباقے
جان پناهم! آقا سید رضا جانم!
بی دل و دماغم سید جان! دل که به قاعده نباشد، تو بگو جَنّتِ اَعلی، به وَلای علی که خوش نمیگذرد.
شما هم که انگار نه انگار. گِله ندارم، قربانت شوم؛ امّا به خدا، حواستان به دلِ ما نیست.
از وقتی رفتهاید شدهام مردهای که با مرگ نفس میکشد.
قاعدهها بهم ریخته وصلهی جانم!
قاعده بر آن نبود که من، در نقش مجنون جان بدهم و شما با دوری و دوستیات ناز کنی!
قرارمان این نبود پناهم!
قرارمان زندگی به اتفاق مرگ نبود...
_نرگس_
........
نرگس:
پله ها رو تک تک بالا اومدم و پشت در ایستادم.
تمام حرص و عصبانیتم رو خوردم و دست روی زنگ گذاشتم.
با باز شدن در و نمایان شدن چهرهی خندونِ رضا درحالی که کفگیر دستش بود، کاملا تصنعی خندیدم.
_ علیک سلام.
_سلامُ علیکم و رحمه الله بانوی گرامی!
بستههایی رو که رو دستم سنگینی میکرد با دست چپ گرفت و گذاشت گوشهی اتاق.
از فرصت استفاده کردم و کفگیر رو از دستش گرفتم.
_صدبار گفتم اینو هی با خودت اینور اونور نبر، روغنش میریزه رو فرش نابغه؛ بزارش تو اون جا قاشقیه بیصاحاب!
اینطور مواقع خندش بدجور حرصم میداد!
رفتم تو آشپزخونه و کفگیر رو داخل سینکِ ظرفشویی گذاشتم.
از خستگی، چادر و مانتوم رو روی دسته مبل رها کردم و نشستم.
درحالی که تک تک لباسهام رو به آویز میزد و مرتبشون میکرد، گفت:
_شیری یا روباه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ سوسک!
روبروم نشست و با تبسم همیشگیش گفت:
_کاملا جدی میگم!؟ نتیجهاش چیشد؟
_منم جدی میگم!
حوزه با جنگولک بازیای تو راه نمیاد رضا!
براشون درس عبرت شده دیگه کاری به کارت نداشته باشن!
عمرا اگه باهات همکاری کنن.
هر دفعه که یه شری درست کردی، اون بیچاره ها تا مرز سکته رفتن!
لبخند شیطونی زد که گفتم:
_خب؟ نمیخوای بگی برنامهات چیه؟
_یه موضوع توپ و جدید پیدا کردم...
_پس بگوووو... باز شروع کردی؟
با صدای جلز و ولزی که منشأش از آشپزخونه بود، بلند شد.
_سوختتتت...
از فرصت استفاده کردم و روی مبل لم دادم:
_اصلا حال میکنم برا خودت یه پا کدبانو شدی!
حرفم رو نشنیده گرفت.
_تا تو بری دست و صورتتو بشوری منم سفره انداختم. بعدِ ناهار بهت میگم چیکار کنیم.
ابرویی بالا انداختم و بعد گفتم:
_باشه.
ــــــــــــ^^ ــــــــــ
اولین تیکه از کتلت رو تو دهنم گذاشتم.
چشمام رو بستم و با لذت مزهمزهاش کردم.
_به بهههه. چه خوشمزهاس.
_نوش جان.
موقع لقمه گرفتن به چشماش خیره بودم که معترض گفت:
_چیزی شده؟
آروم آروم داری می ترسونیمااا...
_چرا اونوقت؟
_جوری نگام میکنی انگار قصد داری کلهمو بیخ تا بیخ ببری.
حالت حق به جانبی به خودم گرفتم.
_درش شکی نیست سید جان.
راستی برنامهات چیه؟
_عجله نکن. غذاتو بخور؛ من صبح میرم حوزه که با بچهها حرف بزنم. توام چندتا از رفیقای خودتو که یکیشون فعالیت مجازیش خوب باشه پیدا کن، قرار بزار برا فردا شب که بیان اینجا.
_خدا به دادم برسه...
ــــــــــــــــــــ
🖇بہقلـــــم:فاطمہبیاتــے
☕️یڪ جرعہ واژه:
به روی آینه ی پُر غبار من بنویس،
بدون عشق جهان جای زندگانی نیست...♥
- فاضل نظری
🌱_•
@eshgss110
____
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
بسم رب النور #به_اتفاق_مرگ #پارت_اول -تڪه اے از آینده...- هوالباقے جان پناهم! آقا سید رضا جانم! بی
#به_اتفاق_مرگ
#پارت_دوم
_امروز جمع شدیم که یه کار فرهنگی شروع کنیم.
به خانمها هم نیاز داریم، چون معتقدم هیچ صحنهای بدون پشت صحنه ساخته نمیشه!
معصومه با لحن خیلی آروم پرسید:
_چه کاریه که خودتون تنهایی از پسش برنمیاید؟
_کار ما مربوط میشه به جوونا
به چالش زندگیشون؛ به دیوارهایی که جلوی راه درست رو گرفتن.
این بار آقا هادی گفت:
_مثلا؟
_مثلا حجاب، مثلا غرب و رسانههای خارجی یا فیلم های جدیدِ هالیوودی و ... که مخصوصا دخترا درگیرشن!
حتی شاید تبلیغ خود تشیع
شماهای که اینجایید هرکدوم غیر حوزه و طلبگی، تو یه کار دیگه تخصص دارید...
جمعتون کردم تا یه گروه بینقص داشته باشیم.
البته قبل از هرکاری باید برا خودمون کارگاه آموزشی داشته باشیم.
هرکی میتونه با مشکلات و سختیهاش کنار بیاد و تا آخرش بمونه یاعلی بگه و بیاد وسط میدون.
معصومه دوباره زبون باز کرد و با کمی خجالت گفت:
_راستش تو حوزه اونقدراهم ازشما طرفداری نمیکنن.
تا اونجایی که همهی ما شنیدیم، ریسک کاراتون بالاست!
چطوری باید اعتماد کنیم؟
رضا که مشخص بود از سوال معصومه متعجب شده کمی جابجا شد و گفت:
_والا نمیدونم چی بگم!
باید خودتون باشید تا ببینید چی پیش میاد.
اکثرا چون زیاد حوزه رو قاطیِ فعالیتام میکنم از دستم کلافه شدن؛ وگرنه اصل کارای بنده اشکال نداره.
باز خودتون مختارید!
معصومه مکث کوتاهی کرد:
_من هستم تا وقتی که همه چی درست باشه!
بعد از گرفتن تایید از همه گفت:
_بسم اللّٰه. پس شروع میکنیم.
_اگه قراره کارامونو اینجا انجام بدیم که نمیشه آقا رضا...
هم خانما معذب میشن هم ما.
_یه خونه هست که موقتا میریم اونجا؛ البته شاید زیاد خوب نباشه که تو یه محلهی پر رفت و آمد چندتا طلبهی مجرد زندگی کنن ولی خب چاره چیه...
لبخند موزیانهای زد و گفت:
_البته من که متاهلم! شما به فکر خودتون باشید.
بعد رفتن مهمونها آستین رضا رو گرفتم و به سمت خودم کشیدم.
سرش را سریع برگردوند به سمتم:
_جان، چیشده؟
_یعنی چی که خونه سراغ داری؟
کنارم زد و روی مبل نشست.
_به نظرت میشه اینهمه آدمو تو پنجاه متر جا کنیم؟ کارامون که تموم شد میایم بیرون؛ سخت نگیر.
_کجا هست؟
_یه خونهی ویلایی و قدیمی...برا باباعه.
_برا باباته؟
خبر داره؟
بعدا دردسر نشه؟
_فعلا که موافقت کرده.
_تا اینجا قبول؛ بقیهاش چی رضا؟
با خودت نگفتی بریم اونجا هزارجور حرف در میارن واسمون؟
فقط آبروی ما نیست...
_تو نگران حرف مردمی؟
کلافه گفتم:
_معلومه که نه؛ من فقط میگم میشه تو حوزه هم کارامونو پیش ببریم.
با خنده گفت:
_اولا حوزه اجازهی این این کارو نمیده؛ مخصوصا به من!
دوما نمیشه که خانما و آقایون جدا از هم باشن!
سوما؛ من هدفم یه محلهی خاصه!
بهم اعتماد کن. قبل گرفتن این تصمیم فکر همه جاشو کردم.
لبام رو روی هم فشار دادم و با تردید گفتم:
_باشه...
_______
🖇بہقلـــــم:فاطمہبیاتــے
☕️یڪ جرعہ واژه:
«ما اجمل القلوب التى تتمنى الخير لغيرها..»
چه زیبا هستند قلبهایی که برایِ غیرِ خودشان آرزویِ خیر میکنند..🫀✨
🌱_•
@eshgss110
____
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#به_اتفاق_مرگ #پارت_دوم _امروز جمع شدیم که یه کار فرهنگی شروع کنیم. به خانمها هم نیاز داریم، چون مع
#به_اتفاق_مرگ
#پارت_سوم
صبح شد.
چشمام رو مالیدم و درحالی که خمیازه میکشیدم از اتاق بیرون اومدم.
با دیدن صحنهی روبهروم، خواب از سرم پرید.
_عه عه عه... اینجا چه خبره!؟
رضا سرش رو بالا آورد.
_بالاخره بیدار شدی؟ صبح بخیر.
سرم رو خاروندم و درحالی که نصف خمیازهام رو وسط جملهام میکشیدم، گفتم:
_صبح بخیــرر
به سیلِ لباسایی که روی زمین پخش و پلا بود اشاره کردم.
_خبریه؟
ابرو بالا داد و به شوخی گفت:
_خبر که زیاده...یکیش خانهداری شوهرت.
دارم لباسا و وسایلمونو میذارم تو چمدون.
چند تیکه از لباسهارو برداشتم و جا بازکردم برای نشستن.
_امروز؟!
_پس کی؟ هرچی زودتر بهتر.
سرش رو خاروند و یه چشمشو چند ثانیه بست.
انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت:
_آخ! کم مونده بود یادم بره.
یکم پیش بابات زنگ زد.
وقت کردی باهاش تماس بگیر، یه قرارم بذار بریم پدرزن عزیزمو ببینیم!
لبم رو غنچه کردم و به پیشونیم چین دادم.
_باشه. ولی مگه سه روز قبل اونجا نبودیم؟
_انگار یادت رفته من اول پدر زنمو پسندیدم بعد زنمو!
طبیعیه زود زود دلتنگش شم!!
لباس رو کوبیدم به سرش.
_خجالت بکش مرد گنده؛ بلند شو صبحونه آماده کن، من جمعشون میکنم.
چپ چپ نگام کرد.
_بالاخره ثابت شد بهت؟
_چی؟
نیشش تا بناگوش باز شد.
_اینکه کارای تورو من انجام میدم!
انگشت تهدید به سمتش گرفتم.
_اوی سید...بیمارستانیت میکنما!
با شیطنت خاص خودش دستاش رو به نشونهی تسلیم بالا برد.
_حرفمو پس میگیرم.
بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.
کافی بود نگاهم بیفته به پشت پیرهنش!
پدرصلواتی از بس حواس پرت بود، لباسی رو که یه گوشهی کوچیک از پشتش با اتو سوخته بود تنش کرده بود.
یه دفعه صداش دراومد.
_هوا سرد نیست نرگس؟!
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
_نه عزیزم. شما یه هواکش به پیرهنتون وصل کردید!
داشتم از خنده میترکیدم.
یه تیکه پارچه رو شانسی از زمین برداشتم و جلوی دهنم گرفتم تا صدای خندهام رو نشنوه.
با بویی که به مشامم خورد صورتم درهم شد.
پارچه رو از صورتم فاصله دادم و معترض گفتم:
_اَیییییی...
رضاااا هزاربار گفتم جوراب کثیفتو ننداز بین بقیه لباساااا؛ خب بو میگیرن!
_منم هزاربار گفتم جورابِ مرد حکم طلا داره.
_آها که اینطوررر.
کشدار گفت:
_بلههههه.
جورابو پرت کردم سمتش.
_بله و بلا.
همینکه برگشت، دوباره چشمم به لباسش افتاد.
بیاختیار لبخند زدم:
_میگم نظرت چیه لباستو عوض کنی؟
___
🖇بہقلـــــم:فاطمہبیاتــے
☕️یڪ جرعہ واژه:
خاطرات خیلی عجیب اند؛
گاهی اوقات میخندیم به روزهایی که گریه میکردیم و گاهی گریه میکنیم به یاد روزهایی که میخندیدیم . . !
🌱_•
@eshgss110
____
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#به_اتفاق_مرگ #پارت_سوم صبح شد. چشمام رو مالیدم و درحالی که خمیازه میکشیدم از اتاق بیرون اومدم. ب
#به_اتفاق_مرگ
#پارت_چهارم
ماشین جلوی خونهی بزرگی با نمای سفید ایستاد.
راننده نگاهی به خونه انداخت و از آیینه به رضا نگاه معناداری کرد!
رضا لبخند آرومی تحویلش داد.
_کرایه چقدر میشه؟
ــــــــــــــــــــ^^ــــــــــــــــــ
_اینم از خونهی جدید...
نگاه زودگذری به باغ کردم.
_نمیشه برگردیم خونهی خودمون؟ اونقدرام کوچیک نیستا!
چمدون رو روی زمین گذاشت و دست به سینه نگام کرد.
_چیه چرا اونطوری نگام میکنی؟ خب پشیمون شدم!
_عمراااا اگه بزارم بری!
درحالی که از شدت کلافگی میخندیدم گفتم:
_اینجا کلی خرج برمیداره رضا!
_حالا تو بیا...عواقبش گردن من!
مثل همیشه چارهای جز قبول کردن نداشتم.
کلید رو داخل قفل انداخت و در ساختمان اصلی رو باز کرد.
_بفرمایید...
چشمم افتاد به جعبههای کوچیک و بزرگ با کیسههای مشکی که داخلشون دیده نمیشد و چند نفری که اونا رو به داخل خونه میبردن.
ترجیح دادم سوالی نپرسم و بذارم به وقتش خودش توضیح بده.
البته بماند که نمای داخلی ویلا اونقدرها هم مجلل نبود!
چمدون رو روی زمین گذاشتم.
رضا با اشتیاق به خونه نگاه میکرد.
قسمت شرقی حال رو نشون داد و گفت:
_اون قسمت میتونه محل کارمون باشه.
اینجا حدود پنجتا اتاق داره که بزرگترینش طبقهی بالاست.
برا کارای عملی و سیستم و این جور چیزا
و یه اتاق جمع جورتر، چسبیده به این ساختمون...
کوچیک ترین اتاقم کنار آشپزخونهاس، خوراک من و پسرا.
سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم.
_اوم... دقیقا... مخصوصااا تو که سر دستهی هرچی شکمویی!
_اینارو ول کن؛ برو چای دم کن؛ یه جعبه شیرینیهم خریدم، بزارشون تو ظرف که بچهها تو راهن.
چادرم رو درآوردم و گذاشتم روی شونهاش.
_به روی چشم حاجی.
با تبسم گفت:
_چشمت سلامت...
__
🖇بہقلـــــم:فاطمہبیاتــے
☕️یڪ جرعه واژه:
وطن گاهی نه کشور است، نه سرزمین، نه خاک و نه زادگاه. وطن گاهی تنها یک آدم است، که وجودش ما را دلگرم میکند.🌿
-یلدا سیدی-
🌱_•
@eshgss110
____
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#به_اتفاق_مرگ #پارت_چهارم ماشین جلوی خونهی بزرگی با نمای سفید ایستاد. راننده نگاهی به خونه انداخ
#به_اتفاق_مرگ
#پارت_پنجم
تک تک جمع شدیم.
قرار شد همه وسایلشون رو تو اتاق مرتب کنن و بعد بیان برای صحبت کردن.
با خوشرویی به استقبال بچههای هم حجرهایام رفتم.
هرکدوم مشغول کاری بودند.
روی تخت نشستم و سر صحبت رو باز کردم.
_خانوادهتون مخالفت نکردن؟
آزاده روی تخت لم داد و گفت:
_من هرساعتی که شما بگید میتونم بیام، ولی شبارو برمیگردم خوابگاه!
سرتکون دادم.
_اشکال نداره.
این وضعیت زیاد طول نمیکشه. همینکه بیفتیم رو روال هفتهای دو سه ساعت میایم اینجا!
آها؛ راستی!
رو به معصومه گفتم:
_لپ تاپو کامپیوتر تو اتاق بغلیه که مخصوص توعه با بروزترین امکانات؛ البته یه مقدار زیادی کوچیکه!
چشمای تیلهای و براقش به یک باره درخشید.
_بهبه.
_یه اتاق کار هم هست که خود آزاده باید زحمت مجهز کردنشو بکشه.
البته بعدا میگم برا چی.
مرضیه سادات که بزرگتر از همهی ما بود گفت:
_این چه کاریه که براش اینهمه وسیله و سور و سات آماده کردید؟
جبهه اینقدر پشتیبانی لازم نداره!
شونه بالا انداختم و بیخیال گفتم:
_به جون این سقف اگه بدونم؛ خودش بریده دوخته الانم میگه بپوش!
ولی مطمئنم کارش درسته وگرنه مارو قاطی این ماجراها نمیکرد!
سرش رو تکان داد و گفت:
_میشه درو قفل کنی بی زحمت؟
معصومه قبل از من، درحالی که لباس جدیدش رو میپوشید گفت:
_ اراذل و اوباش نیستن که! طلبهان...
با خنده گفتم:
_معصومه راست میگه خب!
این طبقه کلا واسه ماست...راحت باش.
بلند شدم.
_همگی لباساتونو عوض کنید بیاید بریم آلاچیق؛ بلکه بتونیم سر از کارشون در بیاریم.
____
🖇بہقلـــــم:فاطمہبیاتــے
☕️یڪ جرعه واژه:
گفتمش خورشید سر زد، ماه من بیدار شو
گفت: تا من برنخیزم کی برآید آفتاب؟🦋
🌱_•
@eshgss110
____
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#به_اتفاق_مرگ #پارت_پنجم تک تک جمع شدیم. قرار شد همه وسایلشون رو تو اتاق مرتب کنن و بعد بیان برای
#به_اتفاق_مرگ
#پارت_ششم
_هادیییی، آقا مراقب باش شکستیشش!
آهاااا...
یکم بیاریدش سمت راست...
خوبه خوبه.
حالا خیلییییی آروم بزارید زمین.
صداهای عجیبی که از ساختمون میومد مجبورم کرد سریعتر لباس بپوشم.(اسمشو بگذارید کنجکاوی)
از لای در سر و گوشی آب دادم.
چیزی مشخص نبود.
زنگ زدم به گوشیش.
صدای آهنگِ سنتی زنگش، تو محوطهی تقریبا خالیِ ویلا پیچید.
_به گوشم برج مراقبت؟
_اون تو چه خبره؟
_هیچی داریم چند تا وسیله تو آشپزخونه جابجا میکنیم.
_نگو میکنیم ...بگو میکنن؛ حتما داری از اون بیچاره ها کار میکشی...
_اتفاقا برعکس...کار سختا گردن منه!
همینکه جملهی رضا تموم شد آقا هادی بلند گفت:
_سزاوار نيست كه مسلمان با بدكار و دروغگو رفاقت كند! نهج الفصاحه صفحه572
بعد آه بلندی کشید!
رضا گوشی رو از گوشش فاصله داد و با لحن تهدیدآمیزی گفت:
_چیزی فرمودید هادی جان؟
با خنده گفت:
_نه بابا من شکر بخورم اگه بخوام به سید جماعت متلک بندازم.
شما تاج سری!...
به نردهی راه پله تکیه دادم و گفتم:
_داریم میریم آلاچیق...به نفعتونه نهار آماده باشه وگرنه با عمامهی ده متری خفهات میکنم!
_عمامه دهمتری از کجا میخوای بیاری؟! ما همهمون عمامه هشتمتری میذاریم سرمون؛ همینقدر قانع!
ــــــــــــــــــــــ^^ـــــــــــــــــــ
_ اولویتمون جوونای زیر بیست ساله...
اول از همه باید این خونه و کاراش زبون زد محله شه.
البته حواستون باشه که ما جدا از مسجد کار نمیکنیم!
آقا آرمان که جوون ترین مرد بین آقایون بود، گفت:
_منظورت اینه که تو اعیاد، برنامه، مسابقه و جشن داشته باشیم؟
_نه فقط تو اعیاد...باید کوچکترین چیزی رو بهونه کنیم تا دهه هشتادیا و نودیارو جذب کنیم.
این ایدهی اولیهی منه و دلم میخواد با این کار شروع کنیم.
نظرتون چیه؟
ذوقِ هنریِ آزاده فوران میکنه!
_من میتونم پوستر طراحی کنم...حتی نمای داخلی و خارجی ویلارو هم میتونم طرح بزنم.
____
🖇بہقلـــــم:فاطمہبیاتــے
☕️یڪ جرعه واژه:
او هَمانند موسیقیِ بی کلام بود ، حرفی نمیزد اما تاثیرش را می گذاشت ؛)!🎼
🌱_•
@eshgss110
____
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#به_اتفاق_مرگ #پارت_ششم _هادیییی، آقا مراقب باش شکستیشش! آهاااا... یکم بیاریدش سمت راست... خوبه خوب
#به_اتفاق_مرگ
#پارت_هفتم
سید تایید کرد.
به دنبالش آقا محمد صادق لب به سخن باز کرد.
_به این راحتیا که میگی نیست!
اولا باید یه پاتوق دائمی داشته باشیم.
به چیزی مثل پایگاهِ مساجد که بچهها اگه انس گرفتن پاش بمونن.
دو؛ هزینهی اینایی که میگی زیاده. باید برا خرید یه کاربلد داشته باشیم. کسی که بتونه درست پسانداز کنه.
سه؛ تبلیغاتمون اولویت داره. باید رو اونم یه فکر اساسی کنیم!
دفترش رو به سمتش میگیره.
_بی زحمت همشو اینجا بنویس که فراموش نشه.
به من نگاه کرد و درحالی که از سرما زیپ لباسش رو میکشید گفت:
_شما بیزحمت یه خلاصه از تحقیقات روانشناسی که تهیه کردی ارائه میدی؟
کمر صاف میکنم.
_خب؛ روحیات دخترا طوریه که به دیده شدن تمایل زیادی دارن؛ به شدت روی حرکات طرف مقابل موشکافانه دقت میکنن و براشون مهمه که بهشون توجه مضاعف بشه.
تو دوره ی نوجوانی دخترا منطقی میشن.
افکار و عقاید بقیه رو به چالش میکشن و به راحتی از افکار خودشون دست نمیکشن.
عجیب اینه حتی در مورد افکار خودشون هم مطمئن نیستن.
دخترا تو این دوره به دنبال هویت واقعی و شناخت از دور و اطرافشونن.
در کل ثبات فکری ندارن!
پسرا خیلی متفاوتن.
برعکس دخترا با حرفای منطقی قانع نمیشن و این کارو سخت تر میکنه. درواقع باید باهاشون عملی کار کرد.
بیشترِ پسرا از تو دید بودن و تو جمع تمجید شدن خجالت میکشن.
از کنترل شدن متنفرن و به کسی که کنترلشون میکنه بیاعتماد و بیاحساس میشن
به رقابتم علاقه خاصی دارن.
نگاه تحسین برانگیزی نثارم میکند.
_عالیه...بی زحمت کل تحقیقاتتو برام بفرست.
ـــــــــــــ^^ــــــــــــ
در کل از اینجا خوشم نمیاد...
با اینکه باصفاست!
آلاچیق وسط باغ واقعا قشنگه. مخصوصا که کنارش یک درخت گردوی بزرگ ریشه کرده و از شاخهاش تاب بزرگی آویزون شده.
ترجیح دادم تو اون هوای آزاد نماز مغرب و عشا رو بخونم.
جانماز مخملیام رو برداشتم و چادرم رو سر کردم.
بیصدا بیرون زدم.
همینکه چند قدمیِ آلاچیق رسیدم صدایی توجهم رو جلب کرد!
___
🖇بہقلـــــم:فاطمہبیاتــے
☕️یڪ جرعه واژه:
«روانِ سرکشم در قالبِ پِیکَر نمیگُنجَد.»
-حیدر یغما✨
🌱_•
@eshgss110
____