✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#به_اتفاق_مرگ #پارت_چهارم ماشین جلوی خونهی بزرگی با نمای سفید ایستاد. راننده نگاهی به خونه انداخ
#به_اتفاق_مرگ
#پارت_پنجم
تک تک جمع شدیم.
قرار شد همه وسایلشون رو تو اتاق مرتب کنن و بعد بیان برای صحبت کردن.
با خوشرویی به استقبال بچههای هم حجرهایام رفتم.
هرکدوم مشغول کاری بودند.
روی تخت نشستم و سر صحبت رو باز کردم.
_خانوادهتون مخالفت نکردن؟
آزاده روی تخت لم داد و گفت:
_من هرساعتی که شما بگید میتونم بیام، ولی شبارو برمیگردم خوابگاه!
سرتکون دادم.
_اشکال نداره.
این وضعیت زیاد طول نمیکشه. همینکه بیفتیم رو روال هفتهای دو سه ساعت میایم اینجا!
آها؛ راستی!
رو به معصومه گفتم:
_لپ تاپو کامپیوتر تو اتاق بغلیه که مخصوص توعه با بروزترین امکانات؛ البته یه مقدار زیادی کوچیکه!
چشمای تیلهای و براقش به یک باره درخشید.
_بهبه.
_یه اتاق کار هم هست که خود آزاده باید زحمت مجهز کردنشو بکشه.
البته بعدا میگم برا چی.
مرضیه سادات که بزرگتر از همهی ما بود گفت:
_این چه کاریه که براش اینهمه وسیله و سور و سات آماده کردید؟
جبهه اینقدر پشتیبانی لازم نداره!
شونه بالا انداختم و بیخیال گفتم:
_به جون این سقف اگه بدونم؛ خودش بریده دوخته الانم میگه بپوش!
ولی مطمئنم کارش درسته وگرنه مارو قاطی این ماجراها نمیکرد!
سرش رو تکان داد و گفت:
_میشه درو قفل کنی بی زحمت؟
معصومه قبل از من، درحالی که لباس جدیدش رو میپوشید گفت:
_ اراذل و اوباش نیستن که! طلبهان...
با خنده گفتم:
_معصومه راست میگه خب!
این طبقه کلا واسه ماست...راحت باش.
بلند شدم.
_همگی لباساتونو عوض کنید بیاید بریم آلاچیق؛ بلکه بتونیم سر از کارشون در بیاریم.
____
🖇بہقلـــــم:فاطمہبیاتــے
☕️یڪ جرعه واژه:
گفتمش خورشید سر زد، ماه من بیدار شو
گفت: تا من برنخیزم کی برآید آفتاب؟🦋
🌱_•
@eshgss110
____