✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
داستان ڪوتاه #نقطه_صفر از امشب . . .
🌒
#نقطه_صفر
پارت ۱
_معلومه چی داری بلغور میکنی؟
اگه این ماموریتو به آخر نرسونی بهت رحم نمیکنن...
نیشخند میزنم.
_نه که با منفجر کردن اون بمب زنده میمونم...
_تنها راهِ جبران کردن ضربهای که به من و خیلیای دیگه زدی همینه!
دستم را به نشانهی تسلیم بالا میآورم.
_من زن تورو کشتم...باشه قبول.
ولی آخه وجدانت قبول میکنه همین اتفاق برا صدتا زن و بچهی دیگه بیفته؟
سلمان، تو داغ دیدی نخوا بقیهام داغ ببینن.
_اونایی که به دست دولت خلیفه به شهادت میرسن پیش پیامبر(ص) جاشون خوبه!
توام اگه بخوای از جهاد در راه خدا فرار کنی، مرتدی و ریختن خونت واجب.
بعد از بریدن سر پسر بچهی سه ساله مقابل چشمان خواهر و مادرش دیوانه شده.
کلا تغییر کرده!
روبند مشکیام را در میآورم.
_تازه دارم میفهمم این عقاید چقدر مسخرهان
تو خودتم خوب میدونی.
فقط نمیخوای باور کنی.
_تصمیمت چیه؟! انجامش میدی یا...
با یک حرکت چاقویم را از آستین بیرون میکشم و زیر گلویش میگذارم.
از ترس به دیوار میچسبند.
_دفعهی آخرت باشه منو تهدید میکنی.
هراتفاقیام بیفته من رمیصام...از شجاع ترین فرماندهای داعش.
بترس از وقتی که با رفتارات منو مقابلت قرار بدی.
دستم را میگیرد، سعی میکند تیزی را از گلویش فاصله دهد.
_خیله خب آروم باش.
بیخیالش میشوم و میگویم.
_مواد منفجرهرو بزار رو تخت؛ برو بیرون.
سیمکارتتم بسوزون.
لبخندی میزند که باعث میشود دندانهای سیاهش نمایان شود.
حالم از هرچه مرد داعشی و تکفیریست بهم میخورد!
تنها دلیلم برای کوتاه آمدن این است که با خیال راحت میتوانم بمیرم...
تمام پلهای پشت سرم را خراب کردم.
همان وقتی که عقاید پدر و مادرم به زنده ماندنشان هیچ کمکی نکرد.
آن روز را خوب به یاد میآورم!
خیلی خوب...
آنقدر که آتش انتقام را در دلم شعلهور نگه داشته تا امروز اینجا باشم.
🌿به قلـــــــــــــم فاطمه بیاتے
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#نقطه_صفر پارت ۳ با ترس از خواب میپرم. کلافه شقیقههایم را میمالم. این دیگر چه خوابی بود! به ساعت
🌒
#نقطه_صفر
پارت ۴
با دیدن مادر و دختری که کنارم ایستادهاند نفس راحتی میکشم.
دختر روبه مادرش میگوید.
_بار آخره مامانی...آخه نیگا کن چه خوشگله...فقط اینبارررر
و پایش را به زمین میکوبد.
چهرهاش خیلی شبیه روحینای من است.
با لبخند نزدیکش میشوم و مقابلش به سختی زانو میزنم.
_چه دختر خوشگلی...اسمت چیه خاله؟
چشمان عسلیاش رنگ لبخند میگیرد.
_معصومه خانم...
_معصومه خانمِ نازِ ما میدونه اسم دوتاییمون یکیه؟
_واقعا؟؟ یعنی الان دوقولو شدیم؟!
از تعبیرش خندهام میگیرد.
_بله..
به ویترین مغازه نگاه میکنم.
پر است از عروسکهایی که قرار است در آغوشِ کودکان، نقش مادری به آنها هدیه کنند.
_اگه مامانی اجازه بده میخوام به خاطر اینکه شبیه دخترمی یدونه از این عروسکا برات بخرم.
قبول؟
_دستتون درد نکنه خانم راضی به زحمت نیستیم
_چه زحمتی...ماشالله خیلی شیرینه...به عنوان هدیه قبول کنید..
ملتمسانه به مادرش نگاه میکند که سکوت کرده.
چشمک میزنم و دست کوچکش را میگیرم.
_بیا بریم که مامانی خیلی دوست داره...
شاید تنها دلیل این محبتم دلتنگیست!
دقیقا دست گذاشت روی عروسکی که برایم آشنا بود؛ یک عروسک با موهای بلند و چشمان عسلی...
آخرین بار غرق در خونِ صاحب کوچکش و آن صاحبِ کوچک، غرق در خون مادر...
همان کودک و مادری که سلمان، سر از تنشان جدا کرد.
_خاله...
با صدای دخترک از کابوسِ گذشته بیرون میآیم.
حساب کردیم و بیرون آمدیم.
دقیقا وقتی یادم افتاد وسط ماموریتم، که معصومه صورتم را بوسید و با خنده به سمت مادرش رفت.
بعد از خداحافظی به سمت ورودی خواهران رفتم.
سرِ خادم ها شلوغ بود ولی بازهم با دقت میگشتند.
_کیفتونو باز کنید...
🌿به قلــــــــم فاطمه بیاتے