شب . توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم . آن شب ، مهتاب عجیبی بود . فرمانده آمد داخل سنگر . گفت :
این قدر چرت نزنید تنبل می شوید .
به جای این کار بروید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنید .
نمی توانستیم دستور را اطاعت نکنیم . بلند شدیم و رفتیم به طرف خاک ریز های بلندی که در خط مقدم بود .
بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودند . آنها مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاک ریز گذاشته بودند
که وقتی کسی سرش را از خاک ریز بالا می آورد ، بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و آنها را نزنند !
مهتاب از آن طرف افتاده بود و ما ، بی خبر از همه جا بر عکس ، خیال می کردیم که اینها همه کله ی رزمنده هاست
که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست😂 . یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم !😁 صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز ، نقل مجلس آنها شده بودیم . هی ماجرا را برای هم تعریف می کردند و می خندیدند !😂😂😂
#لبخندخاڪے🤣🌱
🍃•| 😅 |•🍃
•°|🌷 #طنز_جبہہ
خيلي از شبہا آدم تو منطقه خوابش نميبرد...😢
وقتے هم خودݦون خوابمون نميبرد دݪمۅن نمے اومد ديگران بخوابݧ...😜🙊
يڪے از همين شبہا يڪے از بچہ ها سردرد 🤕عجيبے داشت و خوابيده😴 بود
تو همين اوضاع يڪے از بچہ ها رفت بالا سرشو گفت: 🗣رسووول!رسووول! رسووول!
رسول با ترښ😧 بلند شد و گفت: چيہ؟؟؟چي شده؟؟😥
گفت: هيچے...محمد مےخواست بيدارت ڪنہ من نذاشتمـ !😐😁😂
رسول و مےبيني داغ ڪرد افتاد دنبال اون بسيجے و دور پادگاݩ اون رو مے دواند🤣
💠🌿|••بسماللہالرحمنالرحیم••|🌿💠
🌸•🌸•🌸•🌸•🌸•🎀•🌸•🌸•🌸•🌸•🌸
#طنز_جبهه😂😁
یـکے از عمیلیات ها بود که
فرمانده دستور داده بود
شب هیچ کس تکون نخوره وصداش در نیاد😳
وقت نماز صبح شد
آفتابه رو برداشتم ورفتم وضو بگیرم
که یکدفعه احساس کردم کسی آن طرفتر تکان میخورد😥
ترسیدم😫
نمیتوانستم کاری بکنم ،تنها بووم وبدون اسلحه ویک متر جلوترم یک بعثی که اگه برمیگشت و منو میدید شهادتم ختمی بود😂
شروع کردم به دعا گفتم خداجون من که نیومدم کار بدی بکنم که الان گرفتار شدم اومدم وضو بگیرم پس کمکم کن
یک لحظه چیزی به ذهنم رسید👏👌
😂لوله ی آفتابه رو گذاشتم و رو سر عراقی و گفتم حَرِّڪ....😂😂😂
بیچاره انقدر ترسیده بود که همش به عربی میگفت:نزن...
اینطوری شد که همه چی رو هم اعتراف کرد وعملیات به نفع ایران تموم شد😂😂
وتا صبح همه ی رزمنده ها وفرماندمون از خنده داشتند غش میکردند😅😂😟
تااینکه فرمانده گفت:بچه ها دلتون و پاک کنید اونوقت با یک آفتابه هم میشه دشمن و نابود کرد😂😂
#آرامش
🌺
🌺🌿
🌺🌿🌻
🌺🌿🌿🌿
🌺🌺🌺🌺
میدونی چرا از این سرود سوختن؟
چون یه جای متن میگه سیدعلی دهه نودی هاشو فراخوانده
این جمله براشون اشناس
قبلا هم خمینی بزرگ گفته بود
امید من به دبستانی هاست...
همون دبستانیا بزرگ شد پدر شاهو در اوردن انقلاب کردن
جنگ رو هم پیروز شدن
حالا نوبت دهه نودیاس
ولی دیگه محدود به مرز ها نیستن
به رهبری مهدی(عج) قراره دنیا رو فتح کنن
#سلام_فرمانده
هدایت شده از عشاق الحسین (محب الحسین)
7.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴|تصاویر دیدنی از دهه نودیها در هنگام اجرای سرود "سلام فرمانده" در ورزشگاه آزادی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
https://eitaa.com/oshaghalhosein_313
عشق یعنی در جهان قافله بر پا بشود🙂
در دل آدمیان ولوله بر پا بشود🥺
عشق یعنی که بیاید ولی عصر زمان🙃❤️
در صف دوزخیان هلهله بر پا بشود
#سها
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
رفتہ بودے ڪہ بیایــے...
چقدر طــول ڪشیــد (:
"اݪهـــم عجــــݪ ݪوݪیڪ الـــفرج"
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
خيلے از مشكلات ما حتے واقعے هم نيستند
بیشتر نگرانےهاے ما اتفاق نمےافتند
فقط ذهنمان را درگیر چیزے مےکنیم که وجود خارجے ندارد
کافیست با دید متفاوتے به هر موضوع نگاه کنیم(:
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
گمان می کنم هر آدمی
باید پشت پنجره ی اتاقش،
یک گلدان گل شمعدانی داشته باشد،
که هر بار گلهایش خشک می شود و دوباره گل می دهد،
یادش بیفتد که روزهای غم هم
به پایان خواهند رسید!
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡
⚡⚡
⚡
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_31
محمد:
_رسول تو اینجا بشین تا بیام.
_کجا میرید آقا؟
_یه کار کوچیک دارم.
آرام روی صندلی نشاندمش و به سمت بخش نوزادان راه افتادم.
خودم از نتیجه میترسیدم.
البته که جواب آزمایش اماده نشده بود؛ چون قرار بود از بیمارستان خبر بدهند.
عطیه پشت سرهم زنگ میزد؛ حس مادر فرزندی کار خودش را کرده بود.
تماس را رد کردم و بعد پیام دادم...
_الان نمیتونم جواب بدم. سرم خلوت شد خبر میدم.
یک طبقه را که بالا رفتم.
با تمام وجودم حضورش را حس کردم.
همین که رسیدم دیدمش
انتهای راهرو، دقیقا مقابل بخش ویژه نوزادان.
عطیه اینجا بود.
چشمش که افتاد به من با عجله به سمتم آمد.
مقابلم ایستاد؛ چشمش خیس اشک بود.
با تعجب لب باز کردم.
_چیشده عطیه؟؟؟ مگه تو الان نباید خونه باشی؟
دستانش را روی صورتش گرفت و خودش را به دیوار تکیه داد...
تپش قلب گرفته بودم.
_حرف بزن.... الان قلبم وایمیسته...
نیم نگاهی به من انداخت و گفت.
_جواب آزمایش اومده...باید عملش کنن محمدددد..
_چه عملی؟؟؟؟
_عمل قلب باز
هنوز آماده نیست میمونه ماه دیگه
تا اون موقع اگه چیزیش بشههههه...
_وای
چشمانم را بستم و روی صندلی نشستم.
اشکش را پا کرد و کنارم نشست.
_خوبی محمد؟
قفسه سینه ام را منقبض کردم و نفسم را بیرون دادم.
داوود:
یک ساعتی میشد که چشم روی هم گذاشته بودم.
با تکانهایی که به شانهام خورد پلکهایم را از هم فاصله دادم...
با دیدن فلورا بهت زده به صورتش خیره شدم.
متعجب نگاهم کرد و سر تکان داد.
_چته؟ مگه جن دیدی؟
آب دهانم را قورت دادم و گفتم
_نه...فقط ترسیدم.
_برو یه آب به دستتو صورتت بزن؛ کارتون دارم.
به چهرهی فرشید و فاتح نگاه کردم. کم مانده بود از خنده منفجر شوند.
در حالی که به موهای سرم حالت میدادم لب زدم...
_نیازی نیست خوبم.
_پس بهتره بریم سر اصل مطلب.
یه عکس میدم بهتون، شما باید به هر شکلی که شده، پیداش کنید و بکشونیدش طرف ما... چه با حقه و ترفند، چه با زورِ تهدید و اسلحه.
گوشی اش را از کیف درآورد و نشان داد.
چشمانم را ریز کردم که ببینم چه کسیست.
قبل از اینکه مغزم ثانیه ها و اتفاقات را تحلیل کند خودش گفت.
_محمد
وقتی با دقت به عکس نگاه کردم تصویر محمد خودمان و یک محمد دیگر را دیدم.
با اسم مستعار محمد فرهودی که یکی از بهترین نیروی های ضد جاسوسی بود.
البته تا چند ماه قبل.
به خاطر زخم عمیقی که در عملیات به گردنش نشسته بود مرخصی گرفته.
بعید میدانستم همچین مامور از کار فتاده ای را نشان کرده باشند
حالا منظورش کدام محمد بود خدا میداند.
_کدوم یکی از اینا محمده؟
_هر دو؛ برای دستگرمی محمد حسنی
برسیم تهران باید خودتونو نشون بدید
به نظر میامد میخواهد امتحانمان کند.
میخواهد ببیند عکس العملمان چگونه است.
از پنجره به بیرون نگاه کردم. کمی که به خودم مسلط شدم شروع کردم به سرفه کردن.
معذرت خواهی کردم و از کوپه بیرون امدم.
گوشی را از پابندم بیرون اوردم و پیام دادم.
_طعمه محمده...
بعد رفتم سمت سرویس بهداشتیِ قطار...
محمد:
به ساعت نگاهی کردم.
تازه یادم افتاد...
رسول منتظر بود...
بالافاصله رفتم اتاق دکتر.
_دکتر تکلیف ما چیه؟ دخترم باید کل این یه ماهو اینجا بمونه؟
_نه نیاز نیست. میتونید ببریدش... هرچی نیاز بود به خانمتون گفتم.
_ممنون.
از اتاق بیرون امدم و سمت عطیه رفتم.
_عطیه؟
_جانم؟
_من عجله دارم. باید برم جایی...قبلش رسولو میبرم خونه خودمون.
کار ترخیص ماهورا خانم طول میکشه.
اشکال نداره خودت بیای؟
با چشم های غرق بغض سر تا پایم را برانداز کرد.
_میگم نمیشه نری؟ من دلم شور میزنه.
مشتم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم
_الا بذکر الله تطمئن القلوب عطیه خانم
لبخند ریزی زد
_چشم آقا محمد.
خودم هم دلشوره ی امروز را دارم.
بازهم چند قدمی خطر...
رسول:
آنقدر به ساعت نگاه کردم و منتظر ماندم که کم کم داشت خوابم میگرفت.
با صدای باز شدن در ماشین هشیار سرم را برگرداندم سمت محمد.
_اومدید؟
_بله...
پشت فرمان که جاگرفت استارت زد.
.................
در حالی که به جاده نگاه میکردم سعی داشتم موقعیت را ارزیابی کنم که حرفم را بزنم یا...
_رسول چیزی میخوای بگی؟
_آقا انگار گیرایی شما بالاتر از منه ها...
_پس حرف داری؟
_بله؛ ولی نمیدونم از کجا شروع کنم.
_خب؟
_راستش میدونم تا الان باید از کار برکنار شده باشم.
گله هم ندارم. بالاخره قانونه.
فقط میخوام ازتون اجازه بگیرم که...
جدی نگاهم کرد و گفت
_قبلا این حرفو پیش کشیدی، منم مخالفت کردم.
کاری که تو داری میکنی چی کمتر از اون داره؟
_ولی...
محکم ترمز کرد و دستی را کشید.
_رسولللل من هر طور شده تورو برمی گردونم سایت...پس لازم نیست اینهمه کار برا خودت بتراشی. متوجه شدی؟؟؟؟؟؟
آرام لب زدم.
_چشم.
بہ قلـــم:ف.ب
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨