eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
307 دنبال‌کننده
2هزار عکس
882 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق یعنی در جهان قافله بر پا بشود🙂 در دل آدمیان ولوله بر پا بشود🥺 عشق یعنی که بیاید ولی عصر زمان🙃❤️ در صف دوزخیان هلهله بر پا بشود ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفتہ بودے ڪہ بیایــے... چقدر طــول ڪشیــد (: "اݪهـــم عجــــݪ ݪوݪیڪ الـــفرج" ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
خيلے از مشكلات ما حتے واقعے هم نيستند بیشتر نگرانےهاے ما اتفاق نمےافتند فقط ذهنمان را درگیر چیزے مےکنیم که وجود خارجے ندارد کافیست با دید متفاوتے به هر موضوع نگاه کنیم(: ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
گمان می کنم هر آدمی باید پشت پنجره ی اتاقش، یک گلدان گل شمعدانی داشته باشد، که هر بار گلهایش خشک می شود و دوباره گل می دهد، یادش بیفتد که روزهای غم هم به پایان خواهند رسید! ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ محمد: _رسول تو اینجا بشین تا بیام. _کجا میرید آقا؟ _یه کار کوچیک دارم. آرام روی صندلی نشاندمش و به سمت بخش نوزادان راه افتادم. خودم از نتیجه می‌ترسیدم. البته که جواب آزمایش اماده نشده بود؛ چون قرار بود از بیمارستان خبر بدهند. عطیه پشت سرهم زنگ می‌زد؛ حس مادر فرزندی کار خودش را کرده بود. تماس را رد کردم و بعد پیام دادم... _الان نمی‌تونم جواب بدم. سرم خلوت شد خبر می‌دم. یک طبقه را که بالا رفتم. با تمام وجودم حضورش را حس کردم. همین که رسیدم دیدمش انتهای راهرو، دقیقا مقابل بخش ویژه نوزادان. عطیه اینجا بود. چشمش که افتاد به من با عجله به سمتم آمد. مقابلم ایستاد؛ چشمش خیس اشک بود. با تعجب لب باز کردم. _چیشده عطیه؟؟؟ مگه تو الان نباید خونه باشی؟ دستانش را روی صورتش گرفت و خودش را به دیوار تکیه داد... تپش قلب گرفته بودم. _حرف بزن.... الان قلبم وایمیسته... نیم نگاهی به من انداخت و گفت. _جواب آزمایش اومده...باید عملش کنن محمدددد.. _چه عملی؟؟؟؟ _عمل قلب باز هنوز آماده نیست میمونه ماه دیگه تا اون موقع اگه چیزیش بشههههه... _وای چشمانم را بستم و روی صندلی نشستم. اشکش را پا کرد و کنارم نشست. _خوبی محمد؟ قفسه سینه ام را منقبض کردم و نفسم را بیرون دادم. داوود: یک ساعتی میشد که چشم روی هم گذاشته بودم. با تکان‌هایی که به شانه‌ام خورد پلک‌هایم را از هم فاصله دادم... با دیدن فلورا بهت زده به صورتش خیره شدم. متعجب نگاهم کرد و سر تکان داد. _چته؟ مگه جن دیدی؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم _نه...فقط ترسیدم. _برو یه آب به دستتو صورتت بزن؛ کارتون دارم. به چهره‌ی فرشید و فاتح نگاه کردم. کم مانده بود از خنده منفجر شوند. در حالی که به موهای سرم حالت می‌دادم لب زدم... _نیازی نیست خوبم. _پس بهتره بریم سر اصل مطلب. یه عکس میدم بهتون، شما باید به هر شکلی که شده، پیداش کنید و بکشونیدش طرف ما... چه با حقه و ترفند، چه با زورِ تهدید و اسلحه. گوشی اش را از کیف درآورد و نشان داد. چشمانم را ریز کردم که ببینم چه کسیست. قبل از اینکه مغزم ثانیه ها و اتفاقات را تحلیل کند خودش گفت. _محمد وقتی با دقت به عکس نگاه کردم تصویر محمد خودمان و یک محمد دیگر را دیدم. با اسم مستعار محمد فرهودی که یکی از بهترین نیروی های ضد جاسوسی بود. البته تا چند ماه قبل. به خاطر زخم عمیقی که در عملیات به گردنش نشسته بود مرخصی گرفته. بعید میدانستم همچین مامور از کار فتاده ای را نشان کرده باشند حالا منظورش کدام محمد بود خدا میداند. _کدوم یکی از اینا محمده؟ _هر دو؛ برای دستگرمی محمد حسنی برسیم تهران باید خودتونو نشون بدید به نظر می‌امد می‌خواهد امتحانمان کند. می‌خواهد ببیند عکس العملمان چگونه است. از پنجره به بیرون نگاه کردم. کمی که به خودم مسلط شدم شروع کردم به سرفه کردن. معذرت خواهی کردم و از کوپه بیرون امدم. گوشی را از پابندم بیرون اوردم و پیام دادم. _طعمه محمده... بعد رفتم سمت سرویس بهداشتیِ قطار... محمد: به ساعت نگاهی کردم. تازه یادم افتاد... رسول منتظر بود... بالافاصله رفتم اتاق دکتر. _دکتر تکلیف ما چیه؟ دخترم باید کل این یه ماهو اینجا بمونه؟ _نه نیاز نیست. میتونید ببریدش... هرچی نیاز بود به خانمتون گفتم. _ممنون. از اتاق بیرون امدم و سمت عطیه رفتم. _عطیه؟ _جانم؟ _من عجله دارم. باید برم جایی...قبلش رسولو میبرم خونه خودمون. کار ترخیص ماهورا خانم طول میکشه. اشکال نداره خودت بیای؟ با چشم های غرق بغض سر تا پایم را برانداز کرد. _میگم نمیشه نری؟ من دلم شور میزنه. مشتم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم _الا بذکر الله تطمئن القلوب عطیه خانم لبخند ریزی زد _چشم آقا محمد. خودم هم دلشوره ی امروز را دارم. بازهم چند قدمی خطر... رسول: آنقدر به ساعت نگاه کردم و منتظر ماندم که کم کم داشت خوابم میگرفت. با صدای باز شدن در ماشین هشیار سرم را برگرداندم سمت محمد. _اومدید؟ _بله... پشت فرمان که جاگرفت استارت زد. ................. در حالی که به جاده نگاه میکردم سعی داشتم موقعیت را ارزیابی کنم که حرفم را بزنم یا... _رسول چیزی میخوای بگی؟ _آقا انگار گیرایی شما بالاتر از منه ها... _پس حرف داری؟ _بله؛ ولی نمیدونم از کجا شروع کنم. _خب؟ _راستش میدونم تا الان باید از کار برکنار شده باشم. گله هم ندارم. بالاخره قانونه. فقط میخوام ازتون اجازه بگیرم که... جدی نگاهم کرد و گفت _قبلا این حرفو پیش کشیدی، منم مخالفت کردم. کاری که تو داری میکنی چی کمتر از اون داره؟ _ولی... محکم ترمز کرد و دستی را کشید. _رسولللل من هر طور شده تورو برمی گردونم سایت...پس لازم نیست اینهمه کار برا خودت بتراشی. متوجه شدی؟؟؟؟؟؟ آرام لب زدم. _چشم. بہ قلـــم:ف.ب ✨✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
بزرگی‌میگفت: همه‌مردم‌نسبت‌به‌همدیگه‌حق‌الناس‌دارن!! پرسیدم‌ینی‌چی‌ڪه‌نسبت‌به‌هم؟ فرمودن‌وقتی‌یڪی‌زار‌میزنه‌‌ تا‌امام‌زمانش‌روببینه. یڪیم‌بی‌خیال‌داره‌گناه‌میڪنه! این‌بزرگترین‌حق‌الناسیه‌ڪه‌باهر‌گناه‌.. میفته‌به‌گردنمون(:💔" 🚶🏿‍♂¿¡ ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
این جمعہ دارد مے گذرد... چہ ڪردیم مومن؟ با این حال انتظارِ ظهور داریم؟ بجنب... یڪ صلوات مےتوان بدے امروزت را بشوید💔(:
:))) الهم عجل لولیــڪ الفـــرج ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح هایمان بی شک می تواند زیباتر باشند اگر تنها دغدغه زندگیمان مهربانی باشد جای دوری نمی رود یک روز همین نزدیکی‌ها لبخندمان را چند برابر پس خواهیم گرفت شاید خیلی زیباتر صبح زیباتون بخیر✨ ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
🎈🌱 ...🕊♥️ بعـضی‌ها‌مـی‌گـویند: خـانم‌هـا‌شهـید‌نمـی‌شوند❗️ زن‌هارا‌چـه‌به‌شهـادت❓ اگـر هـم بشـوند‌؛تعـدادشان‌معـدود‌اسـت... ولـی‌مـن‌ِحقـیر☝️🏻بـه‌بانوان‌مـی‌گویـم هـرگاه خطاب‌به‌شمـایی‌کـه‌عـشق‌شهـادت‌در‌دل‌داریـد؛سخـنانی‌اینگونه‌گفتند‌‌؛بگـویید : مـا دختـران‌وزنان‌زهـرایی🎈ازنـسل‌بانـویی‌ هـستیم.. کـه عـاشـقانـه🍒♥️درراهِ‌هـدفِ‌سـرور‌عالمـیان، عـلی‌ابن‌ابی‌طالب بـه •• مـا از تـبار زنـی‌هـستیم‌،کـه‌تمـام‌شهـدا، بـه‌خـود‌ و‌ چادر‌خاکـی‌اش اقتـدا کـرده‌انـد...✨🌾 بگـویـید: 🍃الگـویمـان‌زهـرا(ع) و راهــمان فاطــمی‌سـت🍃 و شهـادت جـزوی از رهِ فـاطـمـی‌تباران•• ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨