🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۱۹
*═✧❁﷽❁✧═*
دو تا از پلیس ها👨✈️ دستم رو گرفتن و با خشونت😡 از دفتر، دنبال خودشون بیرون کشیدن، من هم با صورتی خیس از اشک😭 فقط التماس می کردم 🙏؛دیگه نمی گفتم بی گناهم ، فقط التماس می کردم همین یه بار، من رو ببخشن و بهم رحم کنن ؛بچه ها توی راهرو جمع شده بودن👥👤 ، با دیدن👀 این صحنه، جو دبیرستان🏦 بهم ریخت ، یه عده از بچه ها رفتن سمت در خروجی و جلوی در ایستادن🕴 و دست هاشون رو توی هم گره کردن🤝 ؛ یه عده دیگه هم در حالی که با ریتم خاصی دست می زدن ،👏 همزمان پاشون رو با همون ضرب، می کوبیدن کف سالن ...
همه تعجب کرده بودن😱، چنان جا خورده بودم که اشک توی چشم هام خشک شد😨 ؛ اول، تعدادشون زیاد نبود اما با اصرار پلیس👮 برای خارج کردنم از دبیرستان یه عده دیگه هم اومدن جلو 🚶 حالا دیگه حدود 50 نفر می شدن ، صدای محکم ضرب دست و پاشون کل فضا رو پر کرده بود😵 هر چند پلیس بالاخره من رو با خودش برد اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود، احساسی که تا اون لحظه برام ناشناخته بود😍
توی اداره پلیس به شدت 😖با من برخورد می شد اما کسی برای شکایت نیومد❌ و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن؛👌
══ ೋ🔺💎🔺ೋ═══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۲۰
*═✧❁﷽❁✧═*
پدرم جلوی در منتظرم بود😍، بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم🚶؛مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت😭،من رو در آغوش گرفته بود🤗، هر چند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم اما سعی می کردم قوی و محکم باشم 💪
شب🌃، بالاخره مهر سکوت هم شکست، مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد👀 ! - کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه☹️، آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن 📚چیه؟ محاله بتونی بری دانشگاه محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی،برگرد کوین ، الان بچه های هم سن تو دارن دنبال کار 💪می گردن،حتی اگر نخوای توی مزرعه 🌱☘کار کنی،با این استعدادت حتما می تونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی 👌
مادرم بی وقفه نصیحتم می کرد و پدرم ساکت بود 🤐هیچی نمی گفت،چشم ازش برنداشتم، اونقدر بهش نگاه کردم👀 تا بالاخره حرف زد، تو دیگه شانزده سالت شده 👨، من می خواستم زندگی خوبی داشته باشی☑️ اما انتخاب با توئه اینکه ادامه بدی یا ولش کنی ...☹️
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۲۱
*═✧❁﷽❁✧═*
اون شب تا صبح 🌄خوابم نبرد؛ غم، ترس، زجر و اندوهی😰 رو که توی تمام این سال ها تحمل کرده بودم،جلوی چشم هام👀 رژه می رفت ؛ بی عدالتی و یاسی رو که بارها تا مغز استخوانم حس کرده بودم؛فردا صبح، با بقیه رفتم 🚶سر زمین،مادرم خیلی خوشحال شده بود😍، چند روز به همین منوال گذشت تا روز یکشنبه از راه رسید؛ توی زمین، حسابی مشغول کار بودم که یهو سارا از پشت سر، صدام کرد ... 🗣
سارا با چند تا از بچه ها اومده بودن ، با خوشحالی اومدن سمتم ؛ - وای کوین،بالاخره پیدات کردیم☺️ ، باورت نمیشه چقدر گشتیم ، یه نگاهی به اطراف کرد، عجب مزرعه زیبائیه!😍
کم کم حواس همه به ماها جمع شده بود ، بچه ها دورم رو گرفتن ، یه نگاهی 👀به سارا کردم،
- دستت چطوره؟! خندید☺️ ، _از حال و روز تو خیلی بهتره ! چرا دیگه برنگشتی مدرسه؟ سرم رو انداختم پایین 😔، اگر برای این اومدید،وقتتون رو تلف کردید، برگردید ..
══ ೋ⚜♻️⚜ೋ═══
👈 ادامه دارد... 👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۲۲
*═✧❁﷽❁✧═*
- درسهای📚 این چند روز رو بین خودمون تقسیم کردیم؛ هر کدوم جزوه🔖 یه درس رو برات نوشتیم که عقب نمونی ، مکث😑 کوتاهی کرد و کیفم💼 رو داد دستم ، فکر نمی کردم اهل جا زدن باشی ، فکر می کردم محکم تر 💪از این حرف هایی و رفت ...🚶♀
چند قدمی 👣از ما دور نشده بود که یکی شون گفت:ما همه پشتت ایستادیم 👌، اینقدر تهدیدشون کردیم که نزاشتیم ازت شکایت کنن، سارا هم همین طور ، تهدیدشون کرد اگر ازت شکایت کنن ازشون شکایت می کنه ،☑️ دستش 3 تا بخیه خورده اما بی خیالش شد ، خیلی به خاطر اتفاقی که افتاد احساس گناه می کنه حس می کنه تقصیر اونه که این بلا سرت اومد😔 ، برگرد پسر تو تا اینجا اومدی به این راحتی جا نزن ...👌
بچه ها که رفتن هنوز کیفم توی دستم بود توی همون حالت ایستاده بودم 🕴و فکر می کردم ، حرف هاشون درست بود،🤔 من با این همه سختی، هر جور بود تا اونجا اومده بودم اما اونها نمی تونستن شرایط من رو درک کنن حقیقت این بود که هیچ آینده ای برای من وجود نداشت🚫، در حالی که اونها به راحتی می تونستن برن دانشگاه و آینده شون رو رقم بزنن ، فقط کافی بود واسش تلاش کنن 💪ولی من باید برای هر قدم از زندگیم می جنگیدم 📛، جنگی که تا مغز استخوانم درد و زجرش رو حس می کردم ...😰
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۲۳
*═✧❁﷽❁✧═*
هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود🚫 اما با خودم گفتم ، اون روز که پات رو توی مدرسه🏦 گذاشتی حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی💪 تا اینجا بیای حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه اگر اینجا عقب بکشی امید توی قلب های❤️ همه شون میمیره ، به خاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده👀 ، باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی ، امروز تو تا دبیرستان رفتی نسل بعد👶، شاید تا دانشگاه هم پیش برن و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار اما اگر این امید بمیره چی؟
وسایلم 📚رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه، تصمیمم رو گرفته بودم به هر طریقی شده و هر چقدر هم سخت، باید درسم رو تموم می کردم ؛👌
وارد مدرسه که شدم از روی نگاه های 👀بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن ؟ کدوم بی طرف بودن ☹️ بعضی ها با لبخند 😊بهم نگاه می کردن ، بعضی ها با تایید سری تکان می دادن ، بعضی ها برام دست بلند می کردن ..✋
ºO•❤•.¸✿¸.•☆ ☆•.¸✿¸.•❤•Oº
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۲۴
*═✧❁﷽❁✧═*
یه عده👥👤 هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن ، یه گروه هم برای اعتراض✊ به برگشتم تف می انداختن ...
به همین منوال، زمان می گذشت و من به آخرین سال تحصیلی📚 نزدیک می شدم ، همزمان تحصیل دنبال کار می گشتم ، من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن 📚رو داشتم دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم☹️ ، حالا که تا اونجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم ... ✅
ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود، یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود 👌 شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه😔، ارتش بود،من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم اما هرگز فکر نمی کردم😇 یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه ...
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۲۵
*═✧❁﷽❁✧═*
نزدیک سال نو🗓 بود ، هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت❌،اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن😌 بهش نگاه می کرد، خونه رو تمییز می کردیم و سعی می کردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده اما بین هر سال مون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم...👌
خیلی ها به این خصلت ما می خندیدن😅 اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن اما ما حتی در بدترین شرایط سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم ؛ ما توی خونه، نه پولی💶 برای وسایل کریسمس🎅 داشتیم ، نه پولی برای خریدن هدیه🎁 و جشن گرفتن ، نه اعتقادی به مسیح ، مسیح هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن ...😔
مادرم و سیندی برای خرید از خونه خارج شدن ، ساعت به نیمه شب 🌃نزدیک می شد اما خبری از اونها نبود😱 ، کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید 😨، پدرم دیگه طاقت نیاورد ، منم همین طور؛ زدیم بیرون🚶، در روز که باز کردیم، کیم پشت در بود ایستاده🕴 بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد😥، پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید ... 😰
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۲۶
*═✧❁﷽❁✧═*
بومی سیاه، مفهومی یشه به چشم
سخت ترین لحظات پیش روی ما بود،زمانی که سفیدها مشغول جشن🎉🎊 و شادی بودن ، ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم 👧رو دفن می کردیم ، از خاک به خاک ، از خاکستر به خاکستر ... 😢
مادرم خیلی آشفته بود 😰و مدام گریه می کرد😭، خیلی ها اون شب، جوان👨 مستی که سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن ، می دونستن کیه اما برای پلیس👮 چه اهمیتی داشت؟اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن❌ و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره پلیس بیرون کردن ... 😔
به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه ، به دست یه سفید پوست کشته شد ، هیچ کسی صدای ما رو نشنید🚫 ، هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد اما اون شب🌃، یه چیز توی من فرق کرد، چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد👌
══ ೋ⚜♻️⚜ೋ═══
👈 ادامه دارد... 👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۲۷
*═✧❁﷽❁✧═*
روح از چهره مادرم رفته بود 😰بی حس، مثل مرده ها فقط نفس می کشید😤 و کار می کرد، نمی گذاشت هیچ کدوم بهش کمک کنیم ، من می ایستادم و نگاهش می کردم 👀، یه چیزی توی من فرق کرده بود ، برای اولین بار توی زندگیم یه هدف داشتم ،هدفی که باید براش می جنگیدم ...💪
با تموم شدن تعطیلات📚 برای برگشت به مدرسه 🏦حاضر شدم، مادرم اصلا راضی نبود❌ ، این بار ،نه به خاطر اینکه فکر می کرد کار بیهوده ای می کنم ،می ترسید از اینکه یه بچه دیگه اش رو هم از دست بده 😢، می ترسید چون من داشتم پا به دنیای سفیدها می گذاشتم،دنیایی 🌏که همه توش سفید بودن و همون سفیدها قوانین رو وضع می کردن، دنیایی که کاملا توش تنها بودم اما من تصمیمم رو گرفته بودم👌 ، تصمیمی که اون زمان به خاطر پدر و مادرم، جرات به زبان آوردنش رو نداشتم ولی جز مرگ☠، چیزی نمی تونست مانع من بشه ... ✅
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۲۸
*═✧❁﷽❁✧═*
برگشتم🚶 مدرسه و زمان باقی مونده رو با جدیت تمام، درس📚 خوندم ، اونقدر تلاش کردم 💪که بهترین امتیاز و معدل دبیرستان رو کسب کردم 😍علی رغم تمام دشمنی ها، معدلم به حدی عالی شده بود که اگر یه سفیدپوست بودم، به راحتی می تونستم برای بهترین دانشگاه ها و رشته ها درخواست بدم 👌، همین کار رو هم کردم و به دانشکده حقوق درخواست دادم اما هیچ پاسخی به من داده نشد... ❌
منم با سرسختی تمام ، خودم بلند شدم و رفتم🚶 سراغ شون ، من هیچ تصمیمی برای پذیرش شکست و عقب نشینی نداشتم ،👌 کتک مفصلی👋 هم از گارد دانشگاه خوردم ، حتی نتونستم پام رو داخل محیط دانشگاه بزارم چه برسه به ساختمان ها ...🏬
این بار با یه نقشه دقیق تر😇 عمل کردم ، بدون اینکه کسی بفهمه من یه بومی سیاهم با دانشگاه تماس گرفتم 📞و از رئیس دانشکده حقوق وقت ملاقات گرفتم ، اون روز، یه لباس مرتب 👔پوشیدم و راهی دانشگاه شدم ... 🚶
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۲۹
*═✧❁﷽❁✧═*
گارد جلوی ورودی تا چشمش👀 به من افتاد با عصبانیت😡 اومد سمتم،تو چه موجود زبان نفهمی هستی !چند بار باید بهت بگم؟ نمی فهمی بهت میگم تو حق ورود به اینجا رو نداری؟ ❌
خیلی عادی و محکم توی چشم هاش نگاه کردم 👀؛من از رئیس دانشکده حقوق وقت گرفتم ، می تونید تماس بگیرید 📞و اسمم رو چک کنید،☹️اول باورش نشد اما من خیلی جدی بودم ؛ - اگر تماس بگیرم و چنین چیزی نباشه ،🚫 مطمئن باش به جرم ایجاد اختلال به پلیس زنگ میزنم و از اونجا به بعد باید برای خودت قبر بکنی ...😖
تماس گرفت ولی به حدی توی شوک و هیجان بود😨 که اصلا حواسش نبود بگه من یه بومی سیاهم ، اونها تایید کردن✅ و اون هم با تعجب تمام، فقط ورود من به دانشگاه رو نگاه می کرد 😳،حس آدمی رو داشتم که تونسته از بزرگ ترین دژ دشمن📛 عبور کنه ، باورم نمی شد پام👣 رو توی دانشگاه حقوق گذاشته بودم،نه من باورم می شد، نه افرادی که از کنارشون رد می شدم و من رو توی اون فضا می دیدن ...😲
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۳۰
*═✧❁﷽❁✧═*
وارد دفتر ریاست شدم ، چشم منشی که بهم افتاد👀، برق از سرش پرید،خودم رو که معرفی کردم باورش نمی شد ...😵
- کوین ویزل هستم،قبلا از آقای رئیس وقت ⌚️گرفته بودم ؛ چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد ، چند لحظه صبر کنید آقای ویزل،باید حضورتون رو به ایشون اطلاع بدم و اجازه ورود بگیرم ، بلند شد و سریع رفت🏃 توی اتاق رئیس، به دقیقه نرسیده بود که اومد بیرون ...
- متاسفم آقای ویزل ، ایشون شما رو نمی پذیرن 😕 مکث کوتاهی کردم _ اما من از ایشون وقت گرفته بودم و قطعا اگر زمان آزاد نداشتن توی این ساعت به من اجازه ملاقات داده نمی شد❌، و قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد و جوابم رو بده رفتم سمت اتاق رئیس،یه ضربه به در🚪 زدم و وارد شدم ...
با ورود من، سرش رو آورد بالا ، نگاهش خیلی سرد و جدی بود😒 اما روحیه خودم رو حفظ کردم ، - سلام ✋جناب رئیس ، کوین ویزل هستم و قبلا برای ملاقات شما توی این ساعت ⌚️وقت گرفته بودم و دستم رو برای دست دادن جلو بردم ؛ بدون توجه به دست من، به منشی نگاه کرد👀 ، از نگاهش آتش می بارید 😡،برید بیرون خانم و منتظر باشید صداتون کنم ... 🗣
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۳۱
*═✧❁﷽❁✧═*
دستم رو جمع کردم و نشستم روی مبل💺، اون هیچ توجهی بهم نداشت ،مهم نبود 😏،دیده نشدن، ساده ترین نوع تحقیری بود که تمام این سال ها تحمل کرده بودم؛👌 - آقای رئیس،من برای ثبت نام📝 و شرکت در دانشگاه حقوق درخواست دادم اما علی رغم رتبه و معدل بالا👨🎓، هیچ پاسخی به من داده نشد 🚫برای همین حضوری اومدم ...
- بهتره برای شرکت توی یه رشته و دانشگاه دیگه درخواست بدی،سرش رو آورد بالا هر چند بعید می دونم برای پذیرش شما جایی وجود داشته باشه😳 - اما فکر نمی کنم قانونی وجود داشته باشه که بگه یه بومی حق نداره وارد دانشگاه حقوق بشه ... ☹️
خیلی جدی توی چشم هام نگاه کرد،👀 اینجا جایی برای تو نیست❌ ، اینجا جائیه که حقوق دانها، قاضی ها و سیاستمدارهای آینده این کشور رو آموزش میده،👌 بهتره حد و مرز خودت رو بشناسی و هر چه زودتر از اینجا خارج بشی...🚶
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۳۲
*═✧❁﷽❁✧═*
- طبق قانونی که تربیت شده های همین دانشگاه ها تصویبش کردن قانون بومی ها رو به عنوان یه انسان پذیرفته، جالبه😏 برای سگ🐶 یه سفیدپوست اینجا جا هست و می تونه همراه با صاحبش وارد بشه، اما برای یه انسان جا نیست؟ این حق منه که مثل بقیه اینجا درس📚 بخونم ،چند لحظه مکث کردم،😑 نگران نباشید ، من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم ، می خوام وکیل بشم و از انسان هایی دفاع کنم💪 که کسی صداشون رو نمی شنوه ... 🚫
بدون اینکه حتی پلک بزنه، چند لحظه توی چشم هام زل زد😳 ، _از این فرصت پیش اومده جای دیگه ای استفاده کن ، توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست❌ ،این آخرین شانسیه که بهت میدم ، قبل از اینکه به پلیس 👮زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداش رو نمی شنوه از اینجا برو بیرون ...😖
بلند شدم و رفتم سمت در🚪،مطمئن باشید آقای رئیس ، من کاری می کنم که صدای 🗣من شنیده بشه ، حتی اگر امروز، خودم نتونم وارد اینجا بشم ، به هر قیمتی شده راهی برای دیگران باز می کنم ...👌
این رو گفتم و از در خارج شدم ؛🚶 این تصمیم من بود ، تصمیمی که حتی به قیمت جانم، باید عملی می شد ...☑️
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۳۳
*═✧❁﷽❁✧═*
قانون مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم📝 و یه پلاکارد پایه دار درست کردم ، مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداختم ، در این سرزمین🌏، قانون مدافع اشراف سفید است، شرافت و جایگاه سگ 🐶سفید پوست ها از یک انسان بیشتر است؛رفتم نشستم جلوی ورودی اصلی دانشگاه...☹️
تک و تنها👤 بدون اینکه حتی لحظه ای از جام تکان بخورم حتی شب🌃 رو همونجا کنار خیابون و بدون هیچ زیرانداز و رو اندازی خوابیدم😴، روز اول کسی بهم کاری نداشت فکر می کردن خسته میشم خودم میرم 😏اما همین که حس کردن دارم برای بقیه جلب توجه می کنم😳، گاردهای دانشگاه ریختن سرم و همه چیز رو داغون کردن بعد از یه کتک👋 مفصل و به محض اینکه تونستم حرکت کنم دوباره تمام این مطالب رو نوشتم📝 و رفتم 🚶جلوی دانشگاه...
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۳۴
*═✧❁﷽❁✧═*
این بار، چهره و بدن کتک 👋خورده ام هم بهش اضافه شده بود ، کم کم افراد می ایستادن🕴 و از دور بهم نگاه می کردن👀،داشتم برای گسترش حرکت و ایجاد تعامل با بقیه برنامه ریزی می کردم که سر و کله چند تا ماشین پلیس🚔 ظاهر شد چنان با سرعت ظاهر شدن که انگار برای گرفتن یه قاتل سریالی اومدن ...😱
در ماشین رو باز کردن با سرعت🏃 اومدن طرفم ، تا اومدم به خودم بیام😲، یکی شون با سرعت یقه ام رو گرفت و با شدت از روی زمین به سمت خودش کشید ،دومی از کنار به سمتم حمله کرد📛 یه دستش رو دور گردنم حلقه کرد،نمی تونستم به راحتی نفس بکشم 😰، اومدم دستم رو بالا بیارم گردنم رو آزاد کنم که نفر بعدی دستم رو گرفت و خلاف جهت تابوند و همزمان با هم، من رو محکم به کف پیاده رو کوبیدن ...😵
همه چیز در زمان کوتاهی اتفاق افتاد؛ از شدت درد، نفسم بند اومده بود هم گلوم به شدت تحت فشار بود هم دستم✋ از شدت درد می سوخت و آتش گرفته بود♨️، دیگه هیچ چیز رو متوجه نمی شدم، درد دستم شدیدتر از این بود😨 که به مغزم اجازه بده به چیز دیگه ای فکر کنه ...🚫
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۳۵
*═✧❁﷽❁✧═*
یکی شون، زانوش رو گذاشت پشت گردنم و تمام وزنش رو انداخت روی اون😣،هنوز به خودم نیومده بودم که درد🤕 زجر آور دیگه ای تمام وجودم رو پر کرد،اونها به اون دست✋ نابود شده من توی همون حالت از پشت دستبند زدن و بلندم کردن ... 😰
از شدت درد 🤕و ضربه ای که به سرم خورده بود دیگه هیچی نمی فهمیدم ، تصاویر و حرکت دیگران، تاریک و روشن می شد، صداها🗣 گنگ و مبهم، کم کم به سمت خاموشی می رفت،من رو پرت کردن توی ماشین🚔 و این آخرین تصویر من بود از شدت درد، از حال رفتم ...😰
چشم که باز کردم 👀با همون شرایط توی بازداشتگاه بودم ، حتی دستبند رو از دستم باز نکرده بودن خون ابرو و پیشونیم، روی پلک و چشمم 👁رو گرفته بود، قدرتی برای حرکت کردن نداشتم❌،دستم از شدت درد می سوخت و تیر می کشید حتی نمی تونستم انگشت های 🖖دستم رو تکان بدم به زحمت اونها رو حس می کردم با هر تکانی تا مغز استخوانم تیر می کشید و مغزم از کار می افتاد ...😰
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۳۶
*═✧❁﷽❁✧═*
زجرآورترین و دردناک ترین😰 لحظات زندگیم رو تجربه می کردم،هیچ فریادرسی نبود🚫،هیچ کسی که به داد من برسه یا حتی دست من رو باز کنه ...😢
یه لحظه آرزو می کردم درجا بمیرم و لحظه بعد می گفتم:نه کوین ! تو باید زنده بمونی ، تو یه جنگجو و مبارزی💪 ، نباید تسلیم بشی هدفت رو فراموش نکن،هدفت رو ...☑️
دو روز توی اون شرایط بودم تا بالاخره یه آمبولانس 🚑اومد با خشونت تمام😡، من رو از بازداشتگاه در آوردن و سوار آمبولانس کردن ...
سرم یه شکستگی ساده بود🤕 اما وضع دستم فرق می کرد ، اصلا اوضاع خوبی نبود❌، آسیبش خیلی شدید بود ، باید دستم عمل می شد اما با کدوم پول💶؟ با کدوم بیمه؟ دستم در حد رسیدگی های اولیه باقی موند ...😢
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۳۷
*═✧❁﷽❁✧═*
از صحنه کتک خوردن👋 من و پلاکاردهام فیلم و عکس📸 گرفته بودن،این فیلم ها📹 و عکس ها به دست خبرگزاری های🎤 محلی رسیده بود و من به سوژه داغ رسانه ای💻 تبدیل شدم ...
از بیمارستان 🏨که مرخص شدم ، جنبش ها و حرکت ها تازه داشت شکل می گرفت ، بومی هایی که به اعتراض✊ شرایط موجود این اتفاق و اتفاقات شبیه این به خیابون اومده بودن و گروهی از دانشجوها 👨🎓که برای اعتراض✊ به وضع اسفبار و غیر انسانی ما با اونها همراه شدن همه جلوی دانشگاه جمع شده بودن ...😳
آروم روی زمین نشسته بودن و به گردن شون پلاکارد انداخته بودن ، همه ما انسانیم و حق برابر داریم مانع ورود بومی ها به دانشگاه نشوید 🚫؛ پدرم گریه می کرد 😭، می خواست من رو با خودش به خونه ببره اما این آخرین چیزی بود که من در اون لحظه می خواستم ، با اون وضع دستم✋ در حالی که به شدت درد می کرد به اونها ملحق شدم ... 🤝
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۳۸
*═✧❁﷽❁✧═*
بالاخره موفق شدیم ✌️و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد نبرد، استقامت💪 و حرکت ما به پیروزی ختم شد👌 برای من لحظات فوق العاده ای بو😍د، طعم شیرین پیروزی هر چند، چشمان پر از درد و غم پدر و مادرم، معنای دیگه ای داشت ...👌
شهریه 💶دانشگاه زیاد بودو از طرفی، من بودم و یه دست علیل ، دستم درد زیادی داشت 😰، به مرور حس می کردم داره خشک میشه و قدرت حرکتش رو از دست میده 😢اما چه کار می تونستم بکنم؟ حقیقت این بود، من دستم رو در سن 19 سالگی از دست داده بودم ...😰
یه عده از همسایه ها🏘 و مردم منطقه بومی نشین ما توی هزینه💶 دانشگاه بهم کمک می کردن ، هر بار بهم نگاه می کردن 👀می شد برق نگاه شون رو دید ، خودم هم باید برای مخارج، کار می کردم، به سختی تونستم با اون وضع کار پیدا کنم، جز کارگری و کار در مزرعه🌿🌱، اون هم با حقوق پایین تر ، کار دیگه ای برای یه بومی نبود اون هم با وضعی که من داشتم ..😢
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۳۹
*═✧❁﷽❁✧═*
کار می کردم 💪و درس می خوندم📚 ، اساتید به شدت بهم سخت می گرفتن😖،کوچک ترین اشتباهی که از من سر می زد به بدترین شکل ممکن جواب می گرفت 😢، اجازه استفاده از کتابخونه رو بهم نمی دادن ❌هر چند، به مرور، سرسختی و اخلاقم یه بار دیگه، بقیه رو تحت تاثیر قرار داد،چند نفری 👥👤بودن که یواشکی از کتابخونه کتاب 📚می گرفتن ، من قدرت خرید 💶کتاب ها رو نداشتم 🚫و چاره ای جز این کار برام نمونده بود اما بازم توی دانشگاه جزء نفرات برتر بودم 👌، قسم خورده بودم به هر قیمتی شده موفق بشم✌️ و ثابت کنم یه بومی، نه تنها یه انسانه و حق زندگی کردن داره بلکه در هوش و توانایی 💪هم با بقیه برابری می کنه ...
دوران تحصیل 📚و امتحانات تموم شد و ما فارغ التحصیل👨🎓 شدیم،گام 👣بعدی پیش روی من، حضور در دادگاه به عنوان یه وکیل کارآموز بود، برعکس دیگران، من رو به هیچ دفتر وکالتی معرفی نکردن❌، من موندم و دوره وکلای تسخیری،وکیل هایی که به ندرت برای دفاع از موکل، به خودشون زحمت می دادن و من باید کار رو از اونها یاد می گرفتم ...😏
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۴۰
*═✧❁﷽❁✧═*
هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود 😢، باید برای به دست آرودن ساده ترین چیزها مبارزه می کردم💪 ، چیزهایی که برای دیگران انجامش مثل آب خوردن بود برای من، رسیدن بهش مثل رویا می موند ...😥
توی دفتر، من رو ندید میگرفتن🚫،کارم فقط پرینت گرفتن، کپی گرفتن و ... شده بود، اجازه دست زدن و نگاه کردن 👀به پرونده ها رو نداشتم ❌، حق دست زدن به یخچال و حتی شیر آب 🚰رو نداشتم ، من یه آشغال سیاه کثیف بودم 😢و دلشون نمی خواست وسایل و خوراکی هاشون🍱 به گند کشیده بشه، حتی باید از دستشویی🚽 خارج ساختمان استفاده می کردم ...
دوره کارآموزی یکی از سخت ترین مراحل بود، باید برای یادگرفتن هر چیزی، چندین برابر بقیه تلاش💪 می کردم ، علی الخصوص توی دادگاه من فقط شاهد بودم 👀و حق کوچک ترین اظهار نظری رو نداشتم❌ اما تمام این سختی ها بازم هم برام قابل تحمل بود ...👌
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۴۱
*═✧❁﷽❁✧═*
چیزی که من رو زجر می داد😖 مرگ عدالت در دادگاه بود، حرف ها، صحنه ها و چیزهایی که می دیدم👀 لحظه به لحظه، قلب💔 و باورهای من رو می کشت ، اونها برای دفاع از موکل شون تلاش💪 چندانی نمی کردند❌، دقیقا برعکس تمام فیلم ها 📺وکیل های قهرمانی که از حقوق انسان های بی دفاع، دفاع می کنن ...☑️
من احساس تک تک اونها رو درک می کردم ، من سه بار بی عدالتی رو تا مغز استخوانم حس کرده😰 بودم دو بار بازداشت خودم و مرگ ناعادلانه خواهرم👧 دیدن این صحنه ها بیشتر از هر چیزی قلبم❤️ رو آزار می داد و حس نفرت از اون دنیای سفید در من شکل می گرفت ...
بالاخره دوره کارآموزی تمام شد،بالاخره وکیل شده بودم ، نشان و مدرک وکالت رو دریافت کردم 👌، حس می کردم به زودی زندگیم وارد فاز جدیدی میشه اما به راحتی یه حرف، تمام اون افکار رو از بین برد ...☑️
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۴۲
*═✧❁﷽❁✧═*
- فکر می کنی 😇با گرفتن مدرک و مجوز، کسی بهت رجوع می کنه؟ یا اصلا اگر کسی بهت رجوع کنه، دادستانی هست که باهات کنار بیاد؟ یا قاضی و هیئت منصفه ای که به حرفت توجه کنه؟😏
به زحمت یه جای کوچیک رو اجاره کردم یه حال چهار در پنج با یه اتاق کوچیک قد انباری ، میز و وسایلم رو توی حال گذاشتم و چون جایی نداشتم، شب ها🌃 توی انباری می خوابیدم؛😴 حق با اون بود،خیلی تلاش کردم 💪اما هیچ مراجعی در کار نبود،❌ ناچار شدم برای گذران زندگی و پرداخت💶 اجاره دفتر، شب ها برم سر کار، با اون وضع دستم، پیدا کردن کار شبانه وحشتناک سخت بود ... 😰
فکر کنم 🤔من اولین و تنها وکیل دنیا بودم که ، شب ها، سطل زباله مردم رو خالی می کرد به هر حال، زندگی از ابتدا برای من میدان جنگ بود ... 📛
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
#داستان_واقعی
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
#قسمت_۴۳
*═✧❁﷽❁✧═*
چندین ماه 🌙گذشت ، پرداخت اجاره اون دفتر کوچیک واقعا سخت شده بود😢 ، با حقوقی 💶که می گرفتم از پس زندگیم برنمی اومدم ، بعد از تمام اون سال ها و تلاش ها💪 ، یاس و ناامیدی رو کم کم توی قلبم💔 حس می کردم و بدتر از همه جرات گفتن این حرف ها رو به کسی نداشتم😰 علی الخصوص مادرم که همیشه اعتقاد داشت، دارم عمرم رو تلف می کنم ، از یه طرف، برای رسیدن به اونجا دستم✋ رو از دست داده بودم ، از یه طرف با برگشتم، امید توی قلب❤️ همه می میرد اما دیگه رسما به فکر پس دادن دفتر و برگشت🚶 پیش خانواده افتاده بودم که ...
یکی از بچه ها اون شب🏙، داشت در مورد برادرش حرف می زد، سر کار دچار سانحه شده بود و کارفرما هم حاضر به پرداخت غرامت درمانی🤒 نشده بود ، اونها هم با یه وکیل تسخیری شکایت کرده بودن و حدس🤔 اینکه توی دادگاه هم شکست خورده بودن کار سختی نبود ..😥
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷