eitaa logo
مسجد پایگاه قرآنی
314 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
788 ویدیو
34 فایل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊👱🕊👱🕊👱🕊 ۳۴ *═✧❁﷽❁✧═* برادرش می‌گفت: «نمی‌گذاشت کسی از دستش ناراحت شود، اگر دلخوری پیش می‌آمد سریعاً از دل❤️ طرف درمی‌آورد. هادی به ما می‌گفت یکی از خاله‌هایمان را در کودکی ناراحت کرده، اما نه ما چیزی به خاطر داشتیم نه خاله‌‌مان. ولی همه‌اش می‌گفت باید بروم حلالیت بطلبم🙏هیچ‌وقت دوست نداشت کسی با دلخوری 💔از او جدا شود》 ¤¤¤¤¤ شهریور 1390 بود. توی مسجد🕌 نشسته بودیم و با هادی صحبت می کردم. می دانست من طلبه حوزه علمیه هستم. صحبت بر سر ادامه زندگی و کار و تحصیل 📚بود. گفتم: آقا هادی شما توی همان بازار آهن مشغول هستی؟ نگاه 😒معنی داری به چهره من انداخت و بعد از کمی مکث گفت: می خوام بیام بیرون! گفتم: چرا؟ شما تازه توی بازار آهن جا افتادی، چند وقته اونجا کار می کنی و همه قبولت دارن✅ گفت: می دونم. الان صاحبکار من اینقدر به من اعتماد داره که بیشتر کارهای بانکی 💳را به من واگذار کرده. اما... سرش رو پایین انداخت و بعد ادامه داد:‌ احساس می کنم عمر من داره اینطوری تلف می شه. من از بچگی کار کردم و همه شغلی رو هم تجربه کردم. همه کاری روبلدم و خوب می تونم پول💶 در بیارم. اما همه ی زندگی پول نیست❌ دوست😍 دارم تحصیلات خودم رو ادامه بدم.  نگاهی 👀به صورت هادی انداختم و گفتم: تا جایی که یادم هست، دبیرستان شما تمام نشده و دیپلم نگرفتی. هادی پرید تو حرف من و گفت: دارم تو دبیرستان🏦 دکتر حسابی غیر حضوری درس می خوانم. چند واحد از سال آخر دبیرستان مانده بود که به زودی دیپلم می گیرم👌 ─═ई ✨🔮✨ई═─ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 نـدبه هاے انتــظار @nodbehhayentezar313 🕊👱🕊👱🕊👱🕊