🕊👱🕊👱🕊👱🕊
#داستان_واقعی
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_۹
*═✧❁﷽❁✧═*
بعد با بچه های هیئتی رفیق💞 شد. از این هیئت به آن هیئت رفت.
این دوران, خیلی از لحاظ معنوی رشد کرد👌
اما حس می کردم که هنوز گمشده ی خودش را نیافته.
بعد در اردوهای جهادی وارودهای راهیان نور و مشهد او را
می دیدم👀
بیش از همه فعالیت
می کرد. اما هنوز...
از لحاظ کار و در امد شخصی هم وضع او خوب شد.اما به آنچه
می خواست نرسید❌
بعد با بچه های قدیمی جنگ رفیق شد.
با آن ها به این جلسه و آن جلسه می رفت.
دنبال خاطرات شهدا🌷 بود.
بعد موتور تریل 🏍خرید, برای خودش کسی شده بود.
با برخی بزرگ ترها این طرف وآن طرف می رفت اما باز هم.... تااینکه پایش به حوزه باز شد🚶 کمتر از یک ماه🌙 در حوزه بود, اما گویی هنوز....
بعد هم راهی نجف شد.
روح نا آرام هادی , گمشده اش را در کنار مولایش امیر المومنین( علیه السلام)😍
پیدا کرد.
او در آنجا آرام گرفت وبرای همیشه مستقر شد✅
#شوخ_طبعی
همیشه روی لبش لبخند 😊بود.
نه از این بابت که مشکلی ندارد.
من خبر داشتم که او با کوهی ⛰ازمشکلات دست وپنجه نرم
می کرد که اینجا نمی توانم
به آن ها بپردازم❌
اما هادی مصداق واقعی همان حدیثی بود که می فرماید: 《 مومن شادی هایش در چهره اش و حزن و اندوهش در درونش می باشد.》✅
همه ی رفقای ما او را به همین خصلت می شناختند.
اولین چیزی که از هادی در ذهن 😇دوستان نقش بسته, چهره ای بود که با لبخند😊 آراسته شده.
از طرفی بسیار هم بذله گو و اهل شوخی و خنده بود☺️
رفاقت با او هیچ کس را خسته نمی کرد😍
در این شوخی ها و نیز دقت
می کرد که گناهی👹 از او سر نزند.
یادم هست هر وقت خسته
می شدیم, هادی با کارها و شیطنت های مخصوص به خودخستگی را از جمع ما خارج می کرد👌
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🕊👱🕊👱🕊👱🕊